شناسهٔ خبر: 31224170 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایبنا | لینک خبر

سیدعلی موسوی‌گرمارودی در گفت‌وگو با ایبنا:

گرفتاری‌های فراوان مرا از تمرکز در کار اصلي‌ام «شعر» بازداشت

ماجرای هسته خرمایی که در زندان نماد بهار شد/ هان ای علی موسوی گرمارودی!

در گفت‌وگویی که با حضور شاعر و پژوهشگر برجسته کشورمان علی موسوی‌گرمارودی در خبرگزاری ایبنا، صورت گرفت، چند دهه زندگی ادبی و پژوهشی این شاعر را مرور کردیم.

صاحب‌خبر -
 
خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدعلی‌سینا رخشنده‌مند: در ادامه سلسله گفت‌وگوها با چهره‌های ماندگار حوزه ادبیات و اندیشه کشورمان، این بار در خبرگزاری کتاب ایران میزبان سیدعلی موسوی گرمارودی-چهره ماندگار، منتقد، مترجم، پژوهشگر، نویسنده و از شاعران بزرگ کشورمان بودیم. آنچه در پی می‌آید حاصل این گفت‌وگو است.
 
اگر مایل باشید نخست از خودتان و زندگی علمی‌تان صحبت کنیم.
من روز يکشنبه 31 فروردين 1320 خورشیدی در محله چهارمردان شهر مقدس قم به دنيا آمده‌ام، اما تمام تابستان‌های کودکی من در گرمارود گذشته است. اگر چه در شناسنامه نوشته است که در گرمارود به دنیا آمده‌ام اما واقعا چنین نیست. علت این امر هم این است که پدرم که از مدرسین عالیقدر حوزه علمیه قم بودند، هر ساله تابستان‌ها به گرمارود می‌رفتند. یعنی 15 خرداد به گرمارود می‌رفتند تا 15 مهر آن‌جا می‌ماندند از همین روی شناسنامه مرا مامورین سیار شناسنامه که به گرمارود می‌آمدند، صادر کرده‌اند.
 
لطفا در مورد گرمارود توضیح بفرمایید.
گرمارود، روستای زیبایی است در انتهای شرق کوه‌های الموت كه مجموعه گسترده‌اي است از رود و باغ، سنگستان، چشمه، کوچه باغ‌ها و خانه‌هاي روستاييِ محصور در کوهسارها با آبشار و چشمه‌سارانِ فراوان و مراتعي تا دامن پوشيده از سبزه و گل‌هاي وحشي و شقايق‌زارها و تمشک‌زارها و بوته‌واره‌های گَوَن و در دامنه‌ها گردوبُن‌هاي با وقار سايه گستر و باغسارهایی از سيب و آلبالو و مزارع سيب‌زميني و ذرت و گاوَرس... و هوايی که در گردنه‌های مُشرف به روستا، از خيال سبک‌تر است و بالاتر، قله‌های همين دامنه‌ها، هماره با تاج برفي سيمين، بر اَبرهاي سپيدِ مخملي، بوسه مي‌زند آن‌هم در زمينه کبود رنگِ آسماني که از صافي گويي ژرفاي آن پيدا است...

اين مجموعه، همه در دو سوي يک دره اصلی فراهم آمده است که به قول فروغ فرخزاد، «روز را بر سينه می‌فشارد و خاموش می‌کند»:
تو دره بنفش غروبي که روز را            برسينه مي‌فشاري و خاموش مي‌کني
 يک رود خروشان و جوشان از پيش پاي گرمارود مي‌گذرد به نام شاهرود كه دست‌کم در تابستان‌ها، از آيينه، صاف‌تر است و سنگ‌ها و حتي ريگ‌هاي بستر آن‌ها را مي‌توان از بالاي پل‌هاي معلق چوبي روستا برشمرد. اين رود که امروز به آن الموت رود هم می‌گویند نخست در محلی به نام شیر کوه به طالقان رود و سپس قبل از منجیل به زنجان‌رود می‌پیوندد و سپید رود را تشکیل می‌دهد و سرانجام به خزر می‌ریزد.
 
چه زمانی شروع به درس خواندن کردید؟
تقريبا از پنج سالگي، پدر يک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و خواندن و نوشتن آموخت، با قرآن آغاز کرد و سپس نصاب‌الصبيان ابونصر فراهي و بعد گلستان سعدي و آن‌گاه طاقديس شيخ نراقي و گزيده‌هايي از خمسه نظامي که خود تقريبا بيشتر آن را در حفظ داشت. مي‌خواست به جای فرستادن من به مدارس رسمي، آموختني‌ها را خود به من بياموزد و کاش به همين روال پيش مي‌رفت، اما...

در آن هنگام ما، درشهر قم، در طبقه دوم منزل کسي اجاره نشين بوديم که او و پدرانش نسل در نسل، کفش‌دار آستانه حضرت معصومه (س) بودند. يعني کفش‌داري‌هاي صحن کوچک را سالانه از توليت قم، اجاره مي‌کردند و درآمد بسيار خوبي داشتند. خدايش بيامرزاد، نامش حاج اسماعيل کبيري بود. دو دختر داشت به نام‌های ايران و اکرم و يک پسر به نام ناصر. دختر‌های او به منِ پنج- شش ساله بسيار علاقه‌مند بودند.
محل آن خانه و خانه‌هاي اطراف آن را آیت‌الله بروجردی بعدها از صاحبان آن‌ها خريدند و خراب کردند و مسجد اعظم را ساختند و تقريبا اکنون شبستان‌ غربي مسجد، در محل خانه سابق ما واقع است.

اکرم و ايران از پنج تا هشت سالگي، به پدرم اصرار مي‌کردند که مرا به مدارس جديد بگذارد و پدر، زير بار نمي‌رفت. آن‌ها کتاب‌هاي اول و دوم و سوم دبستان را به من آموختند. شب‌ها مرا به طبقه همکف، -که خود در آن زندگي مي‌کردند – می‌بردند و تا هنگام خواب، نزد آن‌ها، کتاب‌هاي ابتدايي را مي‌خواندم. البته کتاب‌ها براي من که نزد پدر نيز درس‌هاي سنگيني را مي‌خواندم، آسان بود.
باري سرانجام، اصرار پياپي دختران صاحب‌خانه کار خود را کرد و پدرم مرا در آستانه نُه سالگي به «دبستان ملي باقريه» واقع در ضلع جنوب غربيِ مدرسه فيضيه بُرد و نامم را در کلاس اول ابتدايي نوشت!
چند روزي بيشتر در کلاس نمانده بودم که اولياء مدرسه دريافتند بيشتر از همکلاسي‌هايم مي‌دانم و مرا به کلاس دوم بردند. يک هفته بعد، از دوم هم به کلاس سوم رفتم و اگر رياضيات، بيشتر مي‌دانستم، به چهارم هم مي‌توانستم بروم.

از آن دبستان، تَرکه‌هاي اناري که در حوض بزرگ مدرسه، پيوسته در آب خيس مي‌خورد تا به کف دست شاگردان متخلف کوبيده شود؛ هميشه چون کابوسي، در ذهن من مانده است. گرچه دست‌هاي کوچک من هرگز با آن چوب‌ها تماسي نيافت، اما سالياني دراز بعد از آن، وقتي در زندان شاه ستمگر، زير کابل‌هاي سيمي ساواک، به خود از درد ‌پيچيدم، به ياد آن ترکه‌هاي انار افتادم که در آن دبستان به کف دست يا پاي بچه‌هايي می‌زدند که در حياط مدرسه از درد، به خود مي‌پيچيدند. کسوف کامل، آن هم درست در يکي از ساعات زنگ تفريح و تاريکي هراس‌آور مدرسه در وسط روز، خاطره به ياد ماندني ديگر من، از دوره دبستان است.
 
معلمان شما در آن مدرسه چه کسانی بودند؟
من در آن دبستان، يکي دو معلم خوب داشتم که انسان‌های برجسته‌ای بودند. به ويژه نخستين معلم من، يعني معلم کلاس سوم، مردي بود با نام معين‌الشعرا که ما او را به نام مطلق «آقا» مي‌ناميديم. پنجاه و اندي سال داشت. چاقي نسبي او نمي‌گذاشت بلندي قامتش، ناموزون بنمايد. غبغبي داشت که ته ريش خرمايي‌اش، تا زيرِ آن، روي گلو کشيده بود. دستاري شير شکري بر سر مي‌بست و پاييز و زمستان و بهار، پالتويي خاکستري مي‌پوشيد. خطي خوش داشت و خُلقي خوش‌تر. معلمِ همه درس‌هاي کلاس بود. نخستين سرمشقي که با خط زيباي خود براي همه، از جمله من نوشت هنوز پيش چشم من است:  «در شعر مپيچ و در فن او» اما افسوس که اين نخستين سرمشقِ استاد، مرا در ياد نماند.
خاک برمرحوم استاد محمود منشي کاشاني خوش باد که سال‌ها بعد؛ در چکامه‌اي به پاسخ اِخوانيه من، سرود:
مَنعم از شعر پدر کرد و ندانستم                   حرمت حرف پدر، از سر ناداني

در سال پنجم دبستان ما به «کوچه حرم» نقل مکان کردیم. یعنی پدرم، منزلِ اندرونیِ مرحوم آیت‌الله حاج سید‌محمد باقر قزوینی را که پدرخانمِ آیت‌الله ابوترابی بود، پس از فوت آیت‌الله سید‌محمد باقر، از داماد او اجاره کرد. و من با حاج سید علی ابوترابی _ سرور آزادگان- همسايه و همبازي شدم.


.
دبیرستان را کجا گذراندید؟
دوره دبيرستان، از دبستان بسيار بهتر بود. سالي که من وارد دوره دبيرستان مي‌شدم، روان‌شاد شهيد دکتر بهشتي رضوان‌الله تعالي عليه دبيرستاني در خيابان باجک قم داير کرده بود به نام «دين و دانش» و مي‌خواست تنها با کلاس اول دبيرستان بياغازد.
دانش‌آموزان را با وسواسِ بسيار، خود و با مصاحبه برمي‌گزيد. با آن‌که با پدرم آشنا بود، مرا هم طبق ضوابط خود، با مصاحبه، پذيرفت و جمعا بيش از 13 دانش‌آموز انتخاب نکرد. علاوه بر مديريتِ با اقتدار مدرسه، تدريس زبان انگليسي‌ ما را نيز خود به عهده داشت. معلمان ديگر عبارت بودند از:
استاد علي اصغر فقيهي، دکتر حسين اشراقي، زنده ياد شهيد دکتر مفتح، دکتر بزرگ‌نيا، دکتر رضواني، دکتر مظاهر مصفا، دکتر شيمي و عده‌اي ديگر...

با آن مدير و اين گروه معلمانِ درجه اول، خود حدس بزنيد که چه دبيرستان نمونه‌اي داشتيم. سال دوم دبيرستان، دکتر حسين اشراقي معلم انشاي ما بود و من از او نخستين انشا را 20 گرفتم. موضوع آن، به نثر برگرداندن شعري بود از ملک‌الشعراي بهار، به نام «چشمه و سنگ».

تشويق‌نامه را بر پشت جلد يک کتاب دايرکت مِتُد انگليسي نوشت و به رسم جايزه، با تشريفات ويژه، سَرِ صف و با حضور همه شاگردان و معلمان، به من اهدا کرد.
ما تا آخر دوره دبيرستان، همان 13 نفر باقي مانديم. زنده‌ياد شهيد بهشتي، هر سال فقط براي کلاس اول، دانش‌آموز جديد مي‌پذيرفت. او به ما 13 نفر که در واقع اصحاب ُصفه دبيرستان و دانش‌آموزان نخستين دوره و نخستين کلاس بودیم، بسيار علاقه داشت.
گاهي شب‌هاي جمعه، ما 13 نفر را يک‌جا به خانه کوچک و روحاني خود -واقع در کوچه بن‌بستي نزديک همان دبيرستان -  مي‌برد. نماز مغرب و عشا را به جماعت و امامتِ ايشان مي‌خوانديم و سپس شامي مي‌خورديم و آن‌گاه دعاي کميل آغاز مي‌شد. هنوز عطر خوش آن مجلس صميم و آواي گرم و گيراي آن شهيد مکرم را به هنگام قرائت دعاي کميل، در مشام جان دارم. او نمونه والاي انسانی هدف‌دار، مدير و مدبر و الهي بود.
 
از سال‌های تحصیل در مشهد و خدمت حاج شيخ مجتبي قزويني و ادیب نيشابوری بگویید و این‌که چه درس‌هایی را در محضر آنان فراگرفتید؟
من در دبیرستان در رشته ریاضی درس می‌خواندم اما علاقه‌مند به علوم ادبی بودم.
 پدرم می‌فرمود: «اگر می‌خواهی ادبیات بخوانی اول باید عربی بخوانی و بهترین عربی هم در مشهد است که ادیب نیشابوری درس می‌دهد. آن‌جا شیخ مجتبی قزوینی دوست و هم‌دوره من است، من تو را به آن‌جا می‌برم و بعد از امام رضا به ایشان می‌سپارم».
این بود که در خرداد سال 1337 خورشیدی، در نوجواني، پدر، دست مرا گرفت و از قم به مشهد رضا- عليه آلاف الثّنا- برد و پس از خدا و آن امامِ هُمام، به دوست خود، زنده‌ياد حضرت حاج شيخ مجتبي قزويني رضوان‌الله عليه، سپرد تا با راهنمايی وي، عطشِ آموختن من، از آبشخور علوم ادبي اسلامي، فرو بنشيند.

حاج شيخ، که صلابت دانش را در کنار فسحت اخلاق، چون کوهسار مُشرف به هامون، فراهم داشت؛ مرا به استاد مسلم ادب عربي در آن ايام، روان‌شاد حجت‌الحق شيخ محمد تقي ادبیب نيشابوری، مشهور به اديب ثاني رهنمون شد و من بنده، طي چهار سال، کتاب‌هاي بهجت‌المرضيه (سيوطي) مغني و مطول و يک دو کتاب ديگر را نزد آن فرزانه بسياردان، فراگرفتم.

شرحِ مطولِ سياحت‌هاي من در باغ دانش آن استاد زنده‌ياد، و بهجتي که از اخلاق مرضيه او، در دلم فراهم مي‌آمد و قطميري از آن براي شادي دلِ هر دوستدارِ دانش، مُغني ا‌ست و در ياد‌نامه او، طي مقاله‌اي قلمی کرده‌ام. اين يادنامه به همت استاد دکتر مهدي محقق در سال 1363 با نام «یادنامه ادیب نيشابوری » در تهران، انتشار يافته است.
منطق و مقدمات اصول و فقه را نزد مدرسان ديگر حوزه مشهد، از جمله مرحوم «نهنگ» آموختم و بعد به امر حاج شيخ مجتبي، يک سال هم به حوزه «تون (فردوس) براي تدريس و تدرس رفتم که شرح آن مفصل است و اين زمان بگذار تا وقت دگر...
 
چه سالی به قم برگشتید؟
وقتي پس از چهار سال به قم بازگشتم، غائله انجمن‌هاي ايالتي و ولايتي شروع شده بود. در واقعه مدرسه فيضيه، حضور داشتم. يک بار هم در قم دستگير و تا آستانه زنداني شدن رسيده بودم که با کوشش مرحوم آيت‌الله رباني شيرازي نجات يافتم.
پس از دستگير شدن امام خميني (ره) و بعد از واقعه 15 خرداد، چون پدر نيز از قم به شهر ري و سپس تهران، کوچ کرده بودند، من هم در تهران مقيم و معلم دبستان و دبيرستان علوي -به مدیریت مرحوم مبرور آیت‌الله کرباسچیان و روانشاد روزبه– شدم.
 
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
در همان ایام سال 1344 با مرحوم غفوری گل زاده قرار گذاشتیم که در کنکور ادبیات فارسی و حقوق شرکت کنیم و اتفاقا در هردو رشته هم قبول شدیم. من نفر هفتم کنکور ادبیات در کشور شدم. در 1345 به دانشگاه و دانشکده حقوق راه يافتم و با برخي از مبارزان اسلامي و غيراسلامي ضد رژيم، آشنا شدم.
 
چطور در دانشگاه رشته حقوق را انتخاب کردید؟
 براي ورود به دانشگاه، به طور متفرقه امتحان دادم و ديپلم ادبي گرفتم و با آن‌که در امتحان ورودي دانشگاه در رشته ادبيات در سراسر کشور نمره ممتازي احراز کرده بودم و با وجود این‌که هیچ علاقه‌ای به رشته حقوق نداشتم، مجبور شدم به دانشکده حقوق بروم زيرا تنها دانشکده نصفِ روز بود و من مي‌توانستم نيم ديگر روز را براي گذراندن زندگي، کار کنم. در اسفند 48 از دانشگاه تهران لیسانس حقوق گرفتم. بعدها تغییر رشته دادم. 

در ششم شهریور سال 1352 دستگیر شدم، در زندان هم که ادامه تحقيق و تحصيل امکان نداشت، چون زندانيِ سياسي را دائما از بندي به بند ديگر و گاه از بازداشتگاهي به بازداشتگاه ديگر مي‌بردند، خود من بارها در "کميته" و "قصر" و "اوين"، جابه‌جا شدم.
بعد از آزادي از زندان و حتي پس از انقلاب هم، ضرورت‌هاي شغلي و مشکل‌هاي زندگي، روزبه‌روز گسترده‌تر شد و مرا از کار منظم حتي در درس و درحوزه شعر، بازداشت.
گاه، ماه‌ها چشم به راه مي‌مانم اما شعرگويي مي‌داند چه‌قدر گرفتار روزمرّگي يا روزمرگي شده‌ام و به سراغ من نمي‌آید. شعری دارم که در آن خطاب به شعر گفته‌ام: ديري است تا نيامده‌اي، اي شعر!


 
از چگونگی آشنایی خودتان با مرحومان رجایی و باهنر بگویید.
در همان سال‌های دانشجویی بود که با شهيدان بزرگوار، مرحوم رجايي و مرحوم باهنر، آشنا شدم و ارتباط خود را با شهيد بزرگوار بهشتي نيز حفظ کردم. اين بزرگوار حتي در زماني که به آلمان رفته بودند از ارسال نامه و دادن رهنمود، خودداري نمي‌فرمودند.
مدارس رفاه را که دخترانه و به همان سبک علوی اداره می‌شد، مرحوم رجایی اداره می‌کرد من به معلمینِ آن‌جا آئین نگارش درس می‌دادم. آقای رجایی و بهشتی و باهنر و سیدرضا برقعی در سازمان‌ برنامه ریزی درسی وزارت آموزش پرورش نفوذ کرده بودند و درس شرعیات و قرآن را می‌نوشتند و چون کارهای بسیار جالبی ارائه کرده بودند و کارشان در طرز آموختن قرآن و علوم دینی خیلی گل کرده بود، هر پیشنهادی می‌دادند آموزش و پرورش، قبول می‌کرد. مرا به عنوان برنامه‌نویس «آیین نگارش» به آموزش و پرورش پیشنهاد کردند آموزش پرورش هم علاوه بر این‌که پذیرفت، خواهش کرد که در تلویزیون آموزشی (در محل مجلس شورای اسلامی فعلی) تدریس کنم که نخست پذیرفتم و چند ماه بعد دانستم جای من نیست و استعفا کردم، سپس در بخش مردم‌شناسی فرهنگ و هنر، استخدام شدم. در همان‌جا بود که به وسیله ساواک دستگیر شدم. 
 
چه سالی به وسیله ساواک دستگیر شدید و چرا؟
وقتی که یکی از جوانان اهل قزوین توسط ساواک شهید شد، به پیشنهاد آقای رجایی برای مراسم ختم وی که پنهانی در قزوین برگزار می‌شد، به قزوین رفتیم من شعری بر علیه شاه وخطاب به شاه گفته بود‌م که:
رسد روز ِخون تورا ریختن         رسد روز ِبر دارت آویختن
من و آقای رجایی را از راه پشت بام، به آن مجلس بردند، خفقان بسیار زیاد بود.
یک سال بعد در 1352 به وسيله ساواک دستگير شدم. درکاوش و جست‌وجوي منزل، بقاياي کتب ممنوعه و عکس و رساله و اعلاميه‌هاي حضرت امام و چیزهایی دیگر، کار را بسيار خراب کرد. قبلا من به گمان خود خانه را پاک کرده بودم ولي اين بقايا از ديد خود من هم، لابه‌لاي انبوه کتاب‌هاي کتابخانه و در برخي زوايای خانه، پنهان مانده بود.
 
چند سال زندان بودید؟
نزديک چهار سال در زندان بودم و در سال 1356 با کشيدن نزديک به يک سال زندان اضافي که در تداول زندانيان سياسي، به آن "ملي کشي" گفته مي‌شد، آزاد شدم. پس از آزادي، نخست چاپ دوم مجموعه شعرم: عبور و سپس در سايه سار نخل ولايت و آن‌گاه سرود رگبار را در آوردم. بعدها سه مجموعه شعر ديگر منتشر کردم با نام‌هاي چمن لاله و خط خون و تا ناکجا که اين آخري ترجمه گزيده‌اي از شعرهاي من است و از سوي دو تن از استادان دانشگاه «ونيز» به ايتاليايي ترجمه شده است. و سرانجام دو گزينه از شعرهاي من درآمد با نام‌هاي: دستچين و باران اخم.
 
شکنجه‌ها به چه شکلی بود؟
با شلاق می‌زدند و این شلاق‌ها از کابل مسی بود که روی آن آستر لاستیکی داشت، منتهی سَرِ سیم مسی بیرون و اندکی کج بود، بنابر این موقعی که شلاق می‌زدند، سر سیم زیر قوزک پا می‌ خورد و آن را سوراخ می‌کرد- به اندازه‌ای که یک تخم مرغ در آن جای می‌گرفت- و به تدریج که تکرار می‌شد، علاوه بر این‌که پا درد می‌گرفت و ورم می‌کرد چون ضمن زدن، سیگار هم می‌کشیدند، سیگار را روی بدن خاموش می‌کردند. در دسترس‌ترین زیرسیگاری، تنِ من بود!
 [ضمن گفت‌وگو، استاد گرمارودی ساق پایشان را نشان دادند و جای خاموش کردن آن سیگارها هنوز بر ساق پایشان مشخص بود.]     
 
از روزهای دوران زندان بگویید.
 تمام دوره زندان، مشحون از خاطره‌هايي عبرت‌انگيز و گاه حتي جالب است. اينک خاطره ايام عيد يکي از سال‌هايي را که در زندان اوين گذراندم، بيان مي‌کنم:
زندان‌هاي اوين چنان‌که من شنيده بودم، به راهنمايي کارشناسان اسرائيلي ساخته شده و سيستم ساختمان هر بازداشتگاه عمومي به نحوي است که امکان فرار در آن به صفر مي‌رسد و نگهبانان نيازي به حضور دائم در بين زندانيان ندارند زيرا تمام ساختمان بتون مسلح و محصور در تپه‌هايي است که زندان را نگين‌وار، در ميان گرفته‌اند.
ديوارهاي حياط کوچکِ هر بازداشتگاه چنان بلند است که جز قسمت بسيار کوچکي از ستيغ‌ آن تپه‌ها، هويدا نيست و سراسر کفِ حياط نيز بتوني است؛ مگر حاشيه و فواصل؛ این مربع‌ها که خاکی بود و براي کاشت مناسب بود؛ اما زندانبانان ايراني، حتي يک علف در آن نکاشته بودند.
به خاطر دارم که من و يکي از هم زنجيرانِ من، تخم جارو و هسته خرما در آن کاشتيم. قضيه بدين گونه بود که پس از چند ماه حبس مطلق(که به جریان آن بعد اشاره خواهم کرد) به ما روزي يک ساعت «هواخوري» داده بودند يعني همه‌ ما را از سلول‌ها به حياط زندان مي‌بردند تا دور همان حياط سيماني قدم بزنيم. در همين فاصله يک ساعت، برخي بازي مي‌کردند- البته ما بيشتر بازي‌هاي دسته‌جمعي و ورزش مي‌کرديم – و برخي با دوستان گپ مي‌زدند و برخي هم از جهت ايدئولوژيک جوانان مردم را از راه به در مي‌بردند! بعضي هم؛ که مثل من شاعر يا داراي مشاعر عاطفي بودند و کم‌کم بوي بهار را از لابه‌لاي نسيم سرد اسفند ماه؛ مي‌شنيدند؛ هوايي مي‌شدند و ميل ديدن يک گياه به سرشان مي‌زد و در پي چاره برمي‌آمدند. من و آن هم زنجير سابق الذکر از اين دسته بوديم و دلمان لک زده بود براي ديدن يک ساقه‌ سبز که در نوازش نسيم؛ تاب بخورد و بهار را در خاطره ما زنده نگاه دارد. من به افتضاي شاعري و روستا زادگي و او به اقتضاي شغل و کار اصلی‌اش که گل‌فروشي بود.
باري، چنان که عرض شد؛ تنها دانه‌هايي که در دست داشتيم و مي‌توانستيم کاشت؛ هسته خرما و تخم جارو بود. يعني از اواسط دي‌ماه آن سال که به صرافت اين کار افتاديم، هسته‌هاي خرما‌هايي را که گاهي با غذا مي‌دادند پس‌انداز و تخم جارو را هم با جست‌و‌جو بين جاروهايي که براي نظافت سلول‌ها در اختيارمان گذاشته بودند؛ پيدا کرده بوديم.
اوين سردتر از شهر و بهار آن ديررس‌تر بود. صبر کرديم، همين که تک هواي سرد شکست، دانه‌ها را در گوشه‌اي دورتر از چشم، در کناره‌اي که سيماني نبود بغل ديوار کاشتيم. يعني با دسته‌ قاشقي که پنهاني با خود به حياط آورده بوديم، خاک را از کنار ديوار به عرض پنج سانتي‌متر شخم زديم و با دست از شير آب حياط، آب آورديم و دانه‌ها را کاشتيم.
هر روز به محض آن که هواخوري اعلام مي‌شد؛ نخست به سراغ باغچه‌ خود مي‌رفتيم. من گاهي چند دقيقه کنار آن مي‌نشستم و پيش خود مي‌انديشيدم که حتي روبنسن کروزوئه در جزيره متروک خود، وضع بهتري از ما در زندان اوين، مي‌داشته است! سرانجام، يک روز آن شادي بزرگ رسيد؛ من که اول ديده بودم دوستم را صدا زدم و بعد همه‌ بچه‌ها را ...
چند تا از جاروها و يکي دو تا از خرماها، روييده بودند. خرما پوسته هسته‌ خود را نيز هنوز به سر خودکشيده و با احتياط زمين را شکافته و بالا آمده بود؛ انگار دانسته بود که تولد در زندانِ دژخيمان، خالي از خطر نيست و خود را زير سپرِپوسته‌ هسته‌ خويش، پنهان کرده بود.
تا نوروز؛ تقريبا همه‌ دانه‌ها و هسته‌ها قد کشيدند. و نوروز آن سال، تنها سبزه‌اي که داشتيم؛ قامت‌هاي زمردين و کوچولوي خرماها و جاروها بود.
بعدها يعني پس از آزادشدن از زندان و پيروزي انقلاب از خود مي‌پرسيدم: آيا مردم با همان جاروها، دژخيمان را از تاريخ، جارو کردند!

 و اما قضیه حبس مطلق ما:
بند‌های زندان اوین، به شکل« L » ساخته شده است. در موردی که شرح آن را می‌نویسم، در هر اطاق حدود چهارده نفر زندانی بودیم و چون نه اجازه ملاقات می‌دادند، نه سیگار به افراد سیگاری و نه هیچ چیز دیگر و همه‌ فقط توی یک اتاق بودیم، در آن‌جا برای این‌که زمان بگذرد، از خمیر نان و قرص ضد نفخ –که سیاه رنگ است- در کاسه مسی که به ما برای آب خوردن داده بودند، تخته سیاه کوچک می‌ساختیم! آن خمیر را با این قرص در کاسه ممزوج می‌کردیم، سیاه می‌شد، بعد این خمیر سیاه رنگ را ورز می‌دادیم تا مثل موم می‌شد، بعد خمیرها را به شمار افراد و به اندازه کف دست می‌بریدیم و از نایلونی که نان در آن می‌گذاشتند و به ما می‌دادند، رویِ آن خمیر، می‌کشیدیم و برای هر نفر یک تخته سیاه کوچک (به اندازه کف دست ) درست می‌شد و روی آن در درس زبان فرانسه دکتر عباس شیبانی -که او هم در اطاق ما زندانی بود- با قلم‌های کوچکی به اندازه چوب کبریت که از ساقه‌های جاروب می‌بریدیم، شعرهای «ویکتور هوگو» را می‌نوشتیم !
 بقیه هم هر کس هر هنری یا هر تخصصی داشت تدریس می‌کرد. در واقع یک نوع دانشگاه شبانه روزی برپا شده بود. خلاصه در آن مدت ما هیچ‌گونه امکاناتی نداشتیم. کلا حدود 50 نفر بودیم که ما را از زندان‌های مختلف گزیده و ناگهان به اوین آورده بودند و در هر اطاق، حداکثر 14 نفر را بی‌ملاقات وحتی بی هواخوری جای داده بودند  تا این‌که بعد از مدت‌ها –حدود پنج - شش ماه، به ما اجازه دادند که روزی یک ساعت در حیاط یک ذره هوا بخوریم. و ما تنها در حیاط بود که بقیه 50 نفر هم‌زنجیر خود را می‌توانستیم ببینیم.


 
چه سالی از زندان آزاد شدید؟
نزديک چهار سال در زندان بودم و در سال1356 با کشيدن نزديک به يک سال زندان اضافي که در تداول زندانيان سياسي، به آن "ملي کشي" گفته مي‌شد، آزاد شدم. پس از آزادي، نخست چاپ دوم مجموعه شعرم: عبور و سپس سايه سار نخل ولايت و آن‌گاه سرود رگبار را در آوردم. بعدها سه مجموعه شعر ديگر منتشر کردم با نام‌هاي چمن لاله و خط خون و تا ناکجا که اين آخري ترجمه گزيده‌اي از شعرهاي من است و از سوي دو تن از استادان دانشگاه «ونيز» به ايتاليايي ترجمه شده است و سرانجام دو گزينه دیگر از شعرهاي من درآمد با نام‌هاي: دستچين و باران اخم.
من اگر بخواهم تمام حوادث تلخ و شيريني را که براي من در طول 18 سال بعد از انقلاب پيش آمده است، بگويم، به راستي مثنوي هفتاد من کاغذ خواهد شد. به قول شاعر:
شرح صحیفه دل ما گر مطول است        معذور دار در شب یلدا نوشته‌ایم....
 
برخي از آن‌ها خاطرات بسيار مهم و تاريخي است. برخي ديگر حوادث مهمي نيست اما شنيدني است.
 مثلا: در روزگاري که شهيد سعيد محمد علي رجايي وزير آموزش و پرورش بود، يک روز از من خواست که متني کوتاه، در يک صفحه بنويسم تا در آغاز همه کتاب‌هاي درسي چاپ شود.
بنده متني را با عنوان : سخني با دبيران و دانش‌آموزان عزيز نوشتم که با اين مصراع از شعرهاي مولوي آغاز مي‌شد:
 «ماهي از سر گنده گردد، ني زدُم»
 (گاف در کلمه «گنده» را مي‌توانيم هم به فتحه بخوانيم و هم به ضمه... يعني هم آسيب‌پذيري و هم رشد ماهي از طرف سر است.)
هنوز يک ماه از توزيع کتاب‌ها در کشور نگذشته بود که يک روز آن شهيد بزرگوار تلفن کرد و گفت:
مي‌داني چه دسته‌ گلي به آب داده‌اي؟
(او مردي بسيار مقاوم و خويشتن‌دار بود با اين حال، با دوستان نزديک لازم نمي‌ديد که خيلي شکيبايي کند و ما سال‌ها در مدرسه رفاه و در جاهاي ديگر با هم آشنايي داشتيم)، با شگفتي پرسيدم:
مگر چه شده است؟
گفت: «مرد حسابي ! تو نوشته خود را با اين مصراع از مولوي آغاز کرده‌اي که "ماهي از سر گنده گردد ني زدُم" می‌‌گویند مصراع دیگر آن این است : فتنه از عمامه خیزد نی زخُم. شعر قحطی بود تو برداشتی این را نوشتی؟
این شعر طاغوتی است ، اگر از من بپرسند این شعر را چرا نوشتی من چی جواب بدهم؟
مرحوم رجایی پیش از انقلاب دبیر ریاضی بود و با حوزه ادبیات چندان آشنایی نداشت.
گفتم: يقين بدانيد آن مصراع، بر ساخته ذهن عليل ضد انقلاب است، نه حضرت مولوي. آن چه من نوشته‌ام خودش مصراع دوم است و شکل کامل بيت چنين است:
عقل اول راند بر عقل دوم                          ماهي از سرگنده گردد، ني زدُم
فرمود: - خيالم راحت شد، اما اگر يک تصوير از آن بیت در کتاب مثنوي، به من برساني، بهتر است!
باري، از اين‌گونه خاطرات بسيار است. گرچه از عطيه الهي شعر، قلبا شاکرم اما از عهده شکر عملي آن به خاطر مشکلاتي که در طول زندگي داشته‌ام، هرگز برنيامده‌ام و اين را بزرگ‌ترين شوربختي خود مي‌دانم. گرچه در تنور مشکلات و حوادث و گرفتاري‌ها، آبديده شدم.
لِلّهِ دَرُّ النُائباتِ فَاِنَّها                                  صَدَأُ اللِئّامِ و صَيقَلُ الاَحْرارِ
برخي اين خوشبختي را داشته‌اند که حوادث زندگي، آنان را در جهت استعداد ويژه آن‌ها به پيش رانده است اما براي من بدبختانه چنين نبود:
 
از ماهنامه ادبي گلچرخ برایمان بگویید.
ماهنامه ادبي گلچرخ 24 شماره، هر 15 روز يک بار از تابستان 66، درآمد و بعد هم از سال 71، به صورت مستقل منتشر شد و بايد گفت، لنگ‌لنگان قدمي برمي‌داشت تا آن‌که من به‌ عنوان رايزن فرهنگي کشور براي مدت چهارسال (تا اول تيرماه 82) به تاجيکستان رفتم. و گلچرخ تعطیل شد.
به هر روي، گرفتاري‌هاي فراوان مرا از تمرکز در کار عزيز و اصلي‌ام "شعر" و خدمتگزاري کلمه" بازداشت.

شيخ بهايي فرموده است: غلبني کلُّ ذي فن و غلبتُ علي کل ذي فنون- يعني هر که در يک رشته تخصص داشت، بر من پيروز شد ولي من برآنان که «همه فن حريف‌» بودند و در چند رشته کار مي‌کردند، برتري يافتم.
با اين فرق که انصافا در کشکول شيخ بهايي خيلي چيزها يافته مي‌شود، اما در چنته من، جز حسرتِ دانستن، هيچ نيست و جا دارد که بيتي چند از چکامه استوار شاعر بزرگوار شيعي، کسايي مروزي را که هزار و اندي سال پيش، از سَرِ درد و در 50 سالگي خويش، سروده است، بياورم که در حقيقت شرح حال ماست آن:
بيامدم به جهان تا چه گويم و چه کنم؟            
                                           سرود گويم و شادي کنم به نعمت و مال
به کف چه دارم از اين پنجه شمرده تمام     
                                            شمارنامه با صدهزار گونه وبال
من اين شمار به آخر چگونه فصل کنم   
                                           که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
دريغ فرِ جواني، دريغ عمر لطيف          
                                        دريغ صورت نيکو، دريغ حسن و جمال!
کجا شد آن همه خوبي، کجا شد آن همه عشق؟  
                                       کجا شد آن همه نيرو، کجا شد آن همه حال؟
سرم به گونه شير است و دل به گونه قير         
                                            رخم به گونه نيل است و تن به گونه نال
نهیب مرگ بلرزاندم همي شب و روز          
                                             چو کودکان بدآموز را نهيب دوال
گذاشتيم و گذشتيم و بودني همه بود          
                                             شديم و شد سخن ما فسانه اطفال
 
آیا در مسابقه شعر مجله ادبي يغما شرکت داشتید؟
سال 1347 در مسابقه شعر مجله ادبي يغما به سردبيري مرحوم حبيب يغمايي، که به همت «حسينيه ارشاد» به مناسبت آغاز پانزدهمين قرن بعثت برگزار شده بود در زمينه «شعر نو» شرکت کردم و در اين زمينه اول شدم. در قالب شعر کهن، مرحوم استاد سيد‌الشعر اميري فيروزکوهي، مرحوم رياضي يزدي و استاد عباس شهري، به ترتيب اول تا سوم شدند.
شعر من که در بحور شکسته نيمايي سروده شده و منظومه‌اي 16 صفحه‌اي بود، "خاستگاه نور" نام داشت و شهرت شعري من با آن آغاز شد. پيش از آن با مرحوم زنده‌ياد آل‌احمد حشر و نشر داشتم و آن بزرگ‌ياد، مرا بسيار تشويق مي‌فرمود؛ نيز همسر ارجمندش خانم دکتر سيمين دانشور که بسيار مهربان بود.

در همين سال‌ها، معلم شهيد، دکتر علي شريعتي، به حسينيه ارشاد آمده بودند، من گاهي از تشويق‌هاي و راهنمايي‌هاي آن بزرگ‌مرد معاصر و اعصار، برخوردار مي‌شدم.
اما بيش از آل‌احمد و دکتر علي شريعتي، شيخ شهيد اشراق، استاد آيت‌الله مرتضي مطهري (اعلي‌الله مقامه الشريف) که روزگاراني دورتر، در جواني نزد پدرم درسي خوانده و تا آخر عمر، پاس آن مي‌داشت، به من محبت مي‌فرمود و شايد به تلافي آن استادي پدر، مرا به شاگردي پذيرفت. در سخنراني‌هاي خود در مجامع دانشگاهي، امر مي‌فرمود که من شعر بخوانم و نيز اجازه فرمود که در حلقه درسي خصوصي شرکت کنم که در منزل آن شهيد تشکيل مي‌شد و در آن شرح منظومه را براي عده‌اي که از انگشتان دست تجاوز نمي‌کردند، تدريس مي‌فرمود.


 
از شب شعر "انستيتوگوته" که در آن شرکت داشتید، بگویید؟
در پاييز 56، در شب شعر "انستيتوگوته" شرکت کردم. آن شب -یعنی شب ششم که من بودم- مجری آقای هزارخانی بودند و من را به عنوان دومین کسی که باید شعر می‌خواند معرفی کرد، ولی کسی که شعر نفر اول را خواند، در پایان، به جای آن‌که طبق اعلام هزارخانی، نام مرا بخواند، اسم نفر سوم را به جای اسم من خواند. اسم من را نخواندند، یعنی به جای من از ایشان نام بردند، ایشان هم وقتی رفتند، به جای یکی، دوتا شعر حدود بیست تا شعر خواند! خیلی از مردم هم مثلا از کرج و گرمسار و اطراف آمده بودند، باران هم نم‌نم داشت می‌بارید و مردم هم می‌خواستند به خانه برسند و بنابراین بلند شدند رفتند، عده‌ای به این دلیل رفتند و عده‌ای دیگر هم ما را برنمی‌تابیدند –چنان‌که الان هم برنمی‌تابند- (با خنده) من هم گفتم شیعه در طول تاریخ مظلوم بوده است ولی سخن و حرف خودش را رسانده است. در آن جمع، پس از خواندن شعر "در سايه سار نخل ولايت" گفتم:
« شيعه در طول تاريخ گلرنگ خود، مظلوم زيسته، اما هماره صداي خويش را به گوش تاريخ رسانده است».
 
در کانون فرهنگي نهضت اسلامي شرکت داشتید؟
در جريان پا گرفتن انقلاب، همراه با روان‌شاد خانم طاهره صفارزاده، براي تاسيس "کانون فرهنگي نهضت اسلامي" از عده‌اي از نويسندگان، دعوت به‌عمل آمد و دبير کانون هم بنده بودم، اما زحمات آن و سرپرستي کامل آن، به خصوص پس از پيروزي انقلاب، يک‌جا به عهده خانم صفارزاده افتاد.
 
قبل از انقلاب با مجله نگین با سردبیری محمود عنایت که قسمتی هم به اسم راپرت داشت، همکاری داشتید، در این زمینه توضیح می‌دهید؟
راپرت متعلق به من نبود، صفحه شعر و صفحه نقد کتاب بر عهده من بود، اسم صفحه من هم شعر نِگین بود که خیلی مورد استقبال قرار گرفت و شعرهای زیادی ارسال می‌شد که خیلی از آن‌ها شعرهای ضعیف و مزخرفی بود. به همین خاطر من گفتم که اسم این صفحه شعر نِگین نیست، بلکه اسمش شعر نَگین است و خواهش کردم که شعر نگویند. محمود عنایت سردبیر و مدیر مجله بود، همدیگر را زیاد نمی‌دیدیم.
 
با کدامیک از شاعران و نویسندگان معاصر ارتباط و رفاقت داشتید؟
من تقریبا با اغلب شعرا ارتباط داشتم. مثلا طاهره صفار زاده به منزل ما می‌آمدند و ما هم به منزل ایشان که در میدان فلسطین ظلع شمال غربی در بالاخانه منزل داشتند و من بارها به آن‌جا ‌رفتم. بعدا به اکباتان رفتند و من آن‌جا هم پیششان می‌رفتم. بعدا به تجریش رفتند و مرقد ایشان هم در امام زاده صالح است.
 
با آل احمد و خانم دانشور ارتباط داشتید؟
هم آل‌احمد و هم سیمین دانشور من را کاملا می‌شناختند و همیشه خدمتشان می‌رسیدم. مثلا نعمت آزرم که از مشهد به تهران آمد، چون از ارتباط من با آل احمد آگاه بود، از من خواهش کرد که ایشان را پیش آل احمد ببرم،
در زمان فوت آل احمد -که در ابن بابویه دفن شده است- در مراسم تشییع ایشان شرکت کردم و شعر سوگنامه‌ای هم در وصف ایشان سروده‌ام که در نخستین مجموعه شعر من «عبور» چاپ شده است.
 
از دوران انتشارات فرانکلین  هم مختصری بگویید.
با حکمي به امضاي روان‌شاد مهندس مهدي بازرگان، سرپرست فرانکلين سابق و مديرعامل افست شدم. در همين ايام من از آقاي جعفري مدير سابق اميركبير دعوت كردم كه فقط قسمتِ كتاب‌هاي جيبي اميركبير را به فرانكلين -كه امروز به نام نشر علمي – فرهنگي ناميده مي‌شود - به 25ميليون تومان -به ارزش آن روز كه برابر با دو و نيم ميليارد امروز بود- بفروشد كه اگر مي‌پذيرفت اين كار به نفع او مي‌بود چرا كه آن را به عنوان همراهي وي با نيروهاي انقلاب قلمداد مي‌كردند و اي بسا اميركبير اصلي در دست خود او مي‌ماند.
اين مرد در خاطرات خود اين ملاقات فرهنگي را طوري ترسيم مي‌كند كه انگار به‌ جاي فرانكلين به يك پادگان رفته بوده است و مي‌نويسد كه سلاحي روي ميز گرمارودي بود!
در بلبشوي آغاز انقلاب، هر سازمان (ازجمله فرانكلين سابق) ناگزير از داشتن عده‌اي مسلح در بخش حراست بود (و نه روي ميز من)

زمانی که مسئولیت فرانکلین را برعهده داشتید رابطه شما با اخوان چگونه بود؟
وقتی که من رئیس فرانکلین شدم، از ایشان دعوت کردم که به عنوان سر ویراستار با ما همکاری کند. می‌خواستم هم شاعر بزرگی مثل اخوان در این مجموعه باشد و هم اطلاع داشتم که مشکل مالی دارد، ولی از روی عزت نفس به هیچ‌کس چیزی نمی‌گوید . بعضی‌ها در سازمان شروع به انتقاد از من و اخوان کردند. این حرف‌ها به گوش آقای اخوان رسید و فکر کرد که من دیگر ایشان را نمی‌خواهم و دارم این حرف‌ها را در دهن دیگران می‌گذارم که ایشان از فرانکلین برود. یک روز به دفتر من آمد خیلی برافروخته و با همان لهجه شیرین خراسانی گفت: «یره، همین شعری که مو گفتم بخوان!»
هان ای علی موسوی گرمارودی         
                                           آلوده به منت مکن این لقمه نان را
ای مرد نه شرقی و نه غربی ز دو عالم       
                                        بشنو ز من این گفته و تصدیق کن آن را  الخ....
من به ایشان ثابت کردم که اشتباه می‌کند. چشمانش پر از اشک شد و گفت که این شعر تمام نیست، شعر را از جلوی میز من برداشت و برد، یک ساعت طول نکشید بقیه‌اش را آورد و گفت صورت کامل شعر این است.
این‌جا به دلم کرد خطور آن‌که روا نیست   ..... الخ
بعد من هم جوابیه‌ای به ایشان دادم که این هر دو شعر در کتاب من با عنوان سفر به فطرت گلسنگ و در کتاب او «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم » آمده است.
چند بیت جواب من :
ای سوخته حال ای دلک غمزده من      بشناس کمی بیشتر احوال جهان را
صد بار نگفتم به تو این نکته شیرین     تلخ است، مخور باده ابناء زمان را
تا مصر بلا چوم روی ای یوسف تنها       همراه مبر، هیچ یک از این اخوان را...  الخ....
 
.
 
نظرتان در مورد اخوان، شاملو و نادر نادرپور چست؟
به نظر من هر سه از شاعران بسیار بزرگ کشور ما بودند و هستند، کتابی دارم با عنوان جوشش و کوشش در شعر، در این کتاب یک شعر شاملو به عنوان محاق که از مجموعه ابراهیم در آتش او را انتخاب و تشریح و تحلیل کرده‌ام.
 
سخن آخر:
اجازه فرمایید مصاحبه را با این بیت به پایان برم :

شرحِ صحیفه دل ما گر مطول است        معذور دار در شب یلدا نوشته‌ام


 

نظر شما