رضا احمدی
اگر اشتباه نکنم یکی از روزهای خرداد سال شصت بود که برای گذراندن دوره آموزش نظامی به پادگان امام حسین در شمال شرقی تهران اعزام شدیم. تقریباً صد نفری بودیم که میانگین سنیمان شاید همان هفده سال بود. یک پیرمردی در بین ما بود که بالای هفتاد داشت و او را «پدر باستانی» صدا میکردیم، اسم خانوادگیاش باستانی بود. بچهها همه هوای او را داشتند و در انجام کارها به او کمک میکردند. نمیدانم او برای چه آمده بود. مابقی بچهها هم غیر از چهار پنج نفر همه شانزده هفده ساله بودیم. در همان بدو ورودمان به پادگان زهر چشمی از ما بچههای بیتجربه گرفتند که بعضیها همان جا دچار تردید شدند. آن قدر ما را در محوطه پادگان دواندند که از نفس افتادیم. همان شب اول هم از خوابگاه بیرونمان ریختند و رزم شب برایمان اجرا کردند.
مربیان ما بیشتر از پاسداران رسمی سپاه بودند که خودشان هم چندان تجربه و مهارتی نداشتند اما بالاخره چند قدم از ما جلوتر بودند. ما را به سه گروهان تقریباً سی نفره تقسیم کردند و لباس و پوتین و پتو و بالش به همه دادند و محل خواب و خوابگاه هر کسی را هم مشخص کردند و اولین چیزی هم که یادمان دادند مرتب کردن تخت هایمان بود. سخت بود برای ما بچههای لاقید که تا روز قبلش مادرمان تشک و لحاف برایمان میانداخت و جمع میکرد حالا خودمان تختمان را مثل سربازها آنکادر کنیم. ولی یاد گرفتیم و انجامش دادیم.
یک ماه آموزش نظامی کار با اسلحه و تیراندازی و نارنجک و سنگربندی و آفند و پدافند و میدان موانع و بدنسازی داشتیم. کمی نظم و انضباط هم یادمان دادند. دیگر قدم رو که میرفتیم میتوانستیم منظم و مرتب برویم و فاصله لازم را حفظ کنیم و روی سر و کله همدیگر نیفتیم. روزهای آخر هم به میدان تیر رفتیم و هر کسی ده پانزده تایی فشنگ حرام کرد و بالاخره تیراندازی هم کردیم و آموزشمان تکمیل شد. بسیجیهای آماده به خدمت و اعزام به منطقه بودیم. یکی دو روزی مرخصی به همه دادند که پیش خانواده هایمان برویم و خداحافظی کنیم و وسایلمان را ببندیم و آماده رفتن به جنگ بشویم. رفتیم و خداحافظی کردیم و لباس هایمان را بستیم و آماده شدیم.
برای اعزام به پادگان امام حسین برگشتیم. هنوز مطمئن نبودند ما را میخواهند به کدام منطقه بفرستند. انگار هم جنوب نیرو لازم داشت و هم کردستان. بعد از چند ساعت معطلی و تماس تلفنی با این طرف و آن طرف تصمیم گرفتند گردان ما را به کردستان بفرستند. حالا باید اولاً برای هر یک از سه گروهانی که داشتیم یک فرمانده گروهان و بعد برای گردان یک فرمانده گردان انتخاب کنند. قرار بود فرماندهان از میان خود بچهها انتخاب شوند. یعنی آن موقع در میان بچههای سپاه هم آدم با تجربهای نبود، بچههای بسیج که بماند. هنوز چند ماهی از شروع جنگ نگذشته بود. فکر میکنم ما دوره دهم آموزش بسیج بودیم. مسئولان پادگان امام حسین(ع) در میان بچهها میگشتند تا کسی را پیدا کنند. مشکل این بود که همه مثل هم بودیم، به قول یکی از دوستانم «کلهم ملاقلی!»
قرار شد هر گروهانی خودش یک نفر را از میان بچهها بهعنوان فرمانده انتخاب کند. باور کردنی نیست اما حقیقت داشت! تنها عاملی که احتمالاً میتوانست نشان بدهد کسی از میان بچهها ممکن است تجربه و فهم بیشتری داشته باشد سن و سال بود. در میان گروهان ما، بجز پدر باستانی، یکی دیگر از بچهها بود که سن و سالش از بقیه بیشتر بود. ظاهراً سی و چند سالی داشت و مدتی در قم طلبگی کرده بود و خوش سخن بود. اسمش حسین حیدری بود و درست به همان دلایل او را به فرماندهی گروهان خودمان برگزیدیم. آن دوتا گروهان هم به همین ترتیب توانستند کسی را پیدا و انتخاب کنند. مانند فرمانده گردان. فرماندهان آموزشی در میان بچهها گشتند و این بار کسی را پیدا کردند که چند ماه قبلش یک سفر به کردستان رفته بود. انگار نیرو به آنجا برده بود. چه کسی از او بهتر که لااقل یک بار سنندج را دیده بود. با فرماندهان گروهانها مشورت کردند و او هم شد فرمانده گردان و سازماندهی ما کامل شد و آماده اعزام شدیم.
با چند دستگاه مینی بوس عازم سنندج شدیم. مقصد نهایی ما بانه بود اما قرار بود اول به سنندج برویم و بعد از یکی دو روز استراحت و هماهنگی نهایی وارد بانه بشویم. راستش داستانهای عجیب و غریبی از کردستان شنیده بودیم که ضد انقلاب چگونه سرهای پاسدارها و بسیجیها را گوش تا گوش میبریدند و جنگ در آنجا چقدر سخت است که آنها به همه سوراخ سنبههای منطقه آشنا هستند و نیروهای اعزامی جایی را بلد نیستند و حتی بعضی از مردم شهرهای کردستان هم از ترس مجبورند با آنها همکاری کنند و الخ. همین قصهها ترس ما را از رفتن به کردستان چند برابر کرده بود. ترجیح میدادیم به جنوب اعزام بشویم و به نظرمان آنجا راحتتر و امنتر بودیم. چارهای نبود. همه سفارشهای امنیتی را به فرماندهان گردان و گروهانهای ما کردند و راه افتادیم.
یادم نیست چند ساعت در راه بودیم اما بالاخره به سنندج رسیدیم و وارد مقری که قبلاً مدرسه بود شدیم. هر گروهانی در یک کلاس ولو شد. تقریباً هیچ چیزی هم برایمان تدارک ندیده بودند. خسته و گرسنه و تشنه بودیم. وسایلم را گذاشتم و از اتاق بیرون زدم ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه. یک کتری پیدا کردم و یک چراغ پیک نیکی. چراغ را روشن کردم و کتری را پر آب کرده روی آن گذاشتم. رفتم بیرون و بعد از کلی گشتن مختصری چای خشک و قند هم نمیدانم از کجا گیر آوردم و برگشتم. اولین چای را در همان اتاق برای بچهها درست کردم و با چند تا لیوانی که پیدا کردیم نوبتی خوردیم. خیلی چسبید. پایمان به منطقه باز شده بود.
نظر شما