به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛
نصرالله حدادی ـ نخستین کتابی که از زندهیاد محمد قاضی خواندم، مهاتما گاندی، نوشته رومن رولان بود. ترجمهای شیوا و روان، به قلم سترگ مردی همچون رومن رولان، که حق کلام را درباره ناجی سرزمین هند ادا کرده بود.
در آن روزگار، خواندن سرنوشت مردان بزرگ جهان، بسیار باب بود، چرا که کمتر اتفاق میافتاد در کشورمان از مردان تأثیرگذار تاریخ گفت و وقتی «تاریخ ملی شدن صنعت نفت» فواد روحانی پس از سالها سکوت درباره مصدق، حرفی را از آن بزرگمرد به میان آورده بود، باعث تعجب بسیاری از اهل فن شده بود و به همینگونه بود «میراثخوار استعمار» مهدی بهار، که قدری باشک و تردید به این کتاب، نگریسته میشد.
پاتریس لومومبا، قوام نکرومه، جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو، لعل بهادر شاستری، ارنستو چگوارا و فیدل کاسترو از جمله شخصیتهای مورد علاقه نسل جوان دهه چهل و پنجاه بودند. صرفنظر از مواضع و ایدئولوژی سیاسی آنان، جملگی چون علیه استعمار و استثمار غرب قیام کرده بودند، خواندن شرح حال و چگونگی مبارزاتشان، جذابیتی خاصی داشت و مرحوم محمد قاضی، با ترجمه گاندی رومن رولان، دل بسیاری از جوانان آن روزگار را به دست آورده بود. بعدها آزادی یا مرگ، مسیح باز مصلوب و زوربای یونانی نیکوس کازانتزا کیس یونانی، دلرباییها کرده بود. به همان اندازه شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری.
نخستین بار خاطرات محمد قاضی در سال 1371 توسط انتشارات زندهرود (گویا از دیار زایندهرود و سپاهان بوده) به چاپ رسید، اما میدانیم که دستاندر کار چاپ آن، مرحوم محمد زهرایی بود که در آن سالها فاقد پروانه نشر بود ـ و هرگز هم به نام وی پروانه نشری صادر نشد ـ و مجبور بود با نام این و آن، آثار ماندنیاش را به چاپ رساند. مثل چاپ اول حافظ به سعی سایه که با نام انتشارات توس چاپ شد یا تئوری بنیادی موسیقی.
چاپ چهارم این خاطرات صریح، صمیمی و صادقانه، اخیراً به بازار آمده ـ و البته در شناسنامهاش 1398 قید شده است ـ و بسیار شکیل و خوشدست، با کاغذی چشمنواز، حروفچینی یکدست و خوش ترکیب (مخصوصِ کارنامه) و صفحهبندی شکیل و در ظاهر امر با جلد شومیز، اما با روکش و تهدوزی و شیرازهبندی محکم و استوار، آن هم با دوخت سیزده سوزن.
وقتی این کتاب چاپ شد، نمیدانم چرا غفلت کردم و آن را تهیه نکردم و مدتها به دنبالش بودم و به همت روزبه زهرایی عزیز به دست رسید. هرچه گشتم محض رضای خدا ـ همانند دیگر کتابهای نشر کارنامه ـ در این 430 صفحه یک غلط مطبعهای پیدا کنم، نشد که نشد و نیک به یاد دارم، روزی زندهیاد محمد زهرایی، درباره «خواب آشفته نفت» به من گفت: اگر یک غلط در آن پیدا کنی، پیش من جایزه داری و در دو مجلد اول آن، استاد موحد، از یک سند مربوط به دکتر حسیبی، عیناً دوبار استفاده کرده و دو تحلیل جداگانه و بعضاً متضاد ارائه داده است و وقتی آن را به مرحوم زهرایی نشان دادم، گفت: مطلبی را درباره آنچه میپنداری، قلمی کن تا به استاد موحد بدهم و من چون قصد خودنمایی نداشتم، چنین نکردم.
خاطرات قاضی صمیمی و صادقانه و صریح است. آنجا که از هموطنان کردمان انتقاد میکند و میگوید: «متأسفانه در میان کردها این تعصب شبه فاشیستی ناشی از روح نژادپرستی قوی است که خود را از هر جهت والاتر و برتر از «عجم» یعنی ترکها و فارسها، میدانند و اختلاف مذهبی (سنیبودن) نیز تا حد زیادی به این فکر پوچ و موهوم دامن زده است. این تعصب بیجا نه تنها درست نیست و هیچگونه پایه و اساس منطقی ندارد، خطرناک هم هست و همین خود موجب این واکنش شده است که کردها وجهه چندان خوبی در جامعه ایرانی نداشته باشند و به ایشان به چشم دیگری بنگرند. مسلماً فارسها و ترکها و سایر اقوام ایرانی نیز از این نوع تعصبات نادرست عاری نیستند، ولی باز در اقوام دیگر شدت و ضعف دارد و تا آنجا که من حس کردهام، کردها از این لحاظ متعصبتر از همه هستند. تردید نیست که در میان هر قوم و جماعتی افراد خوب و بد، هوشمند و کمهوش، و دلیر و ترسو وجود دارند و کردها گذشته از خصایص پسندیده مهماننوازی و جوانمردی، که ناشی از روح ایلیاتی است و لاجرم در میان ایلات دیگر ایران نیز فراوان به چشم میخورد، مزیتی بر سایر هموطنان ایرانی خود ندارند.»(ص 107)
اغتشاشات پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا آغاز جنگ تحمیلی در کردستان، تا حد اعلان جمهوری خودمختار، و ترویج افکار نژادپرستانه چنانچه که هنوز هم از طریق شبکههای معاند کردستان تیوی، کوردستان، زاگرس و امثالهم. القا میشود ـ در این منطقه از کشور حضوری بسیار پررنگ داشت و وجود عناصر تجزیهطلب همچون حزب دمکرات کردستان، کومله و گروهایی از این دست، باعث شده بود اکثر پادگانها در غرب کشور و بخصوص کردستان، خلع سلاح شوند و یکی از عوامل حمله ارتش صدام را باید در همین امر جستوجو کرد که خسارات جبرانناپذیری را به بار آورد.
خوشبختانه، سبعیت و درندگی ارتش بعث عراق به رهبری صدام، در کشتار مردم بیگناه و سلحشور کرد عراقی و ایرانی و بهوجود آوردن فاجعه حلبچه ـ که داغش در سردشت و اطراف آن، هنوز هم با وجود مجروحان شیمیایی تازه است ـ و جانبازی خیل عظیم شهدای ارتش و سپاه، تا حدود زیادی از این بیگانگی و خودبرتریبینی کاسته است و با توجه ویژه به این منطقه از کشورمان که استعدادهای فراوان در تمام زمینههای صنعتی، کشاورزی و اقتصادی دارند، میتواند این گفته محمد قاضی مهابادی را کمرنگ و حتی بیرنگ سازد، هرچند که نباید از کید و دستان دشمنان غافل بود که همواره «تفرقه بینداز و حکومت کن» را در دستور کار دارند.
قاضی در مورد همولایتیهای نگارنده ـ طالقان ـ نیز عقیده جالبی دارد و میگوید: در اوایل تابستان سال 1326 بود که سازمان جیرهبندی ما را مأمور توزیع کوپن در طالقان کرد. برای تمام منطقه طالقان مرکب از هشتاد پارچه آبادی، شش کمیسیون تعیین شده بود که هرکدام چندین آبادی را ابواب جمع داشت... شهرک [مرکز طالقان] قصبه بزرگی بود و کار جیرهبندی ما در آنجا چهار روز به طول انجامید. یک روز به خانه مردی درآمدیم که پرسشنامه بامزهای پر کرده بود. اسم پدر خانواده قندعلی بود و اسم پسرش شکرعلی و اسم زنش سماور. در این موقع زنش برای ما چای آورد. به شوخی به مرد گفتم: در این جا فقط چای کم داشتیم که بحمدالله آن هم رسید.»
... به خانه مرد دیگری درآمدیم که کبوترش را نیز در پرسشنامه نوشته بود. به او گفتم: «آقای عزیز، ببخشید، ما به حیوانات کوپن نمیدهیم. کبوتر دانه میخواهد و تهیه دانه هم بدون کوپن میسر است.» گفت: «اختیار دارید! ما اینجا حیوان نداریم و در پرسشنامه من همه آدم هستند. کبوتر دختر من است و کوپن هم میخواهد. اشتباه نفرمایید!»
تازه فهمیدم که این مرد چقدر باذوق است و چه اسم زیبایی برای دخترش برگزیده است. در دل آرزو کردم که کبوتر خانم هم به زیبایی اسمش باشد. گفتم: «پس چرا دختر شما حاضر نیست که خودش کوپنش را بگیرد؟ ما باید همه افراد کوپنبگیر را ببینیم و هویتشان را با شناسنامه تطبیق کنیم.»
گفت: «دستش در خمیر بند است و دارد نان میپزد، و الا خدمت میرسید.»
گفتم: باشد. اگر او نمیتواند به خدمت ما برسد، ما حاضریم به خدمت او برسیم. درِ کوتاهی به ما نشان داد که ما همه مجبور شدیم با سر خمیده و پشت دوتا از آن بگذریم و به درون دخمه تاریکی برویم. دخمهای تنگ و تاریک که فقط از روزنه کوچکی از بالای بام نور میگرفت. دختری در پای تنور نشسته بود که تا ما را دید، تمام قد برخاست. این همان کبوتر بود که دانه نمیخورد و قند و شکر میخواست. کبوتری بود بسیار زیباتر از خود کبوتر. کثیف بود و ژندهپوش، ولی به خوبی نشان میداد که اگر حمامی برود [و] لباس آراستهای به تن کند، سوفیا لورن باید کلفتش باشد. در حسن و ملاحت و رعنایی اعجوبهای بود. ستارهای بود که در شب تار آن اتاقک میدرخشید. این را هم بگویم که طالقان اصلاً دیار زیبارویان است و به قول خواجه بزرگوار شیراز، معدن لبلعل است. کان حُسن، و من به راستی چهره زشت در آن جا بسیار کم دیدم. خداوند در خلقت زنان طالقانی لطف خاصی به خرج داده و به اصطلاح خاصه خرجی کرده است. هرچه زنانش زیباروی و مهرباناند، در عوض، مردانش عبوس و فتنهجو هستند و من در آن یک ماه که در طالقان بودم، چنین فهمیدم.» (صص 234 ـ 229).
ای کاش مرحوم محمد قاضی نازنین زنده بود (24 دی 1376 تهران ـ 12 مرداد 1292 مهاباد) و به او میگفتم: آن کبوتر خانم، مادرِ زنِ عمویِ مرحوم من است که سالهاست همه آنها به دیار باقی شتافتهاند و هوای خوش دیار طالقان در فصول گرم سال، باعث بشاشت روح و روان و جسم و جان میشود و سرمای 210 روزه و یخبندانهای وحشتناک آن تا حد 20 درجه زیر صفر در آن روزگار، هر چهره خندانی را عبوس مینمود و تنگی معیشت نیز مزید برعلت میشد و از این که مردان طالقانی ـ که نیا و اجداد پدری من، زادگاهشان زیدشت طالقان است ـ را فتنهجو نامیدهای، ممنونم!
زندهیاد، محمدقاضی، پدر ترجمه ایران، درباره بیماری سرطان حنجرهاش چنان برخورد میکند که شعر حافظ شیراز را عینیت میبخشد:
رضا به داده بده وز جبین گرهبگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
جای جای خاطرات محمد قاضی، جذاب، شیرین و خواندنی است و یادش بخیر، وقتی او را برای اولین بار در انتشارات کتاب زمان ـ عزیز مکرم سیدعبدالحسین آل رسول ـ با دستگاهی که به زیر گلو مینهاد تا بتواند صحبت کند، در سال 62 دیدم، تا به امروز، به خاطر ترجمههای شیرین و خواندنیاش، تحسیناش میکنم، اما بهنظرم میرسد، مرحوم محمد قاضی، خود خواسته، بخشهای ناگفتنی بسیاری را از خاطراتش زدوده است و ایکاش، روزی فرا رسد، که تمامی آن، در اختیار دوستدارانش قرار گیرد.
∎
در آن روزگار، خواندن سرنوشت مردان بزرگ جهان، بسیار باب بود، چرا که کمتر اتفاق میافتاد در کشورمان از مردان تأثیرگذار تاریخ گفت و وقتی «تاریخ ملی شدن صنعت نفت» فواد روحانی پس از سالها سکوت درباره مصدق، حرفی را از آن بزرگمرد به میان آورده بود، باعث تعجب بسیاری از اهل فن شده بود و به همینگونه بود «میراثخوار استعمار» مهدی بهار، که قدری باشک و تردید به این کتاب، نگریسته میشد.
پاتریس لومومبا، قوام نکرومه، جمال عبدالناصر، جواهر لعل نهرو، لعل بهادر شاستری، ارنستو چگوارا و فیدل کاسترو از جمله شخصیتهای مورد علاقه نسل جوان دهه چهل و پنجاه بودند. صرفنظر از مواضع و ایدئولوژی سیاسی آنان، جملگی چون علیه استعمار و استثمار غرب قیام کرده بودند، خواندن شرح حال و چگونگی مبارزاتشان، جذابیتی خاصی داشت و مرحوم محمد قاضی، با ترجمه گاندی رومن رولان، دل بسیاری از جوانان آن روزگار را به دست آورده بود. بعدها آزادی یا مرگ، مسیح باز مصلوب و زوربای یونانی نیکوس کازانتزا کیس یونانی، دلرباییها کرده بود. به همان اندازه شازده کوچولوی دوسنت اگزوپری.
نخستین بار خاطرات محمد قاضی در سال 1371 توسط انتشارات زندهرود (گویا از دیار زایندهرود و سپاهان بوده) به چاپ رسید، اما میدانیم که دستاندر کار چاپ آن، مرحوم محمد زهرایی بود که در آن سالها فاقد پروانه نشر بود ـ و هرگز هم به نام وی پروانه نشری صادر نشد ـ و مجبور بود با نام این و آن، آثار ماندنیاش را به چاپ رساند. مثل چاپ اول حافظ به سعی سایه که با نام انتشارات توس چاپ شد یا تئوری بنیادی موسیقی.
چاپ چهارم این خاطرات صریح، صمیمی و صادقانه، اخیراً به بازار آمده ـ و البته در شناسنامهاش 1398 قید شده است ـ و بسیار شکیل و خوشدست، با کاغذی چشمنواز، حروفچینی یکدست و خوش ترکیب (مخصوصِ کارنامه) و صفحهبندی شکیل و در ظاهر امر با جلد شومیز، اما با روکش و تهدوزی و شیرازهبندی محکم و استوار، آن هم با دوخت سیزده سوزن.
وقتی این کتاب چاپ شد، نمیدانم چرا غفلت کردم و آن را تهیه نکردم و مدتها به دنبالش بودم و به همت روزبه زهرایی عزیز به دست رسید. هرچه گشتم محض رضای خدا ـ همانند دیگر کتابهای نشر کارنامه ـ در این 430 صفحه یک غلط مطبعهای پیدا کنم، نشد که نشد و نیک به یاد دارم، روزی زندهیاد محمد زهرایی، درباره «خواب آشفته نفت» به من گفت: اگر یک غلط در آن پیدا کنی، پیش من جایزه داری و در دو مجلد اول آن، استاد موحد، از یک سند مربوط به دکتر حسیبی، عیناً دوبار استفاده کرده و دو تحلیل جداگانه و بعضاً متضاد ارائه داده است و وقتی آن را به مرحوم زهرایی نشان دادم، گفت: مطلبی را درباره آنچه میپنداری، قلمی کن تا به استاد موحد بدهم و من چون قصد خودنمایی نداشتم، چنین نکردم.
خاطرات قاضی صمیمی و صادقانه و صریح است. آنجا که از هموطنان کردمان انتقاد میکند و میگوید: «متأسفانه در میان کردها این تعصب شبه فاشیستی ناشی از روح نژادپرستی قوی است که خود را از هر جهت والاتر و برتر از «عجم» یعنی ترکها و فارسها، میدانند و اختلاف مذهبی (سنیبودن) نیز تا حد زیادی به این فکر پوچ و موهوم دامن زده است. این تعصب بیجا نه تنها درست نیست و هیچگونه پایه و اساس منطقی ندارد، خطرناک هم هست و همین خود موجب این واکنش شده است که کردها وجهه چندان خوبی در جامعه ایرانی نداشته باشند و به ایشان به چشم دیگری بنگرند. مسلماً فارسها و ترکها و سایر اقوام ایرانی نیز از این نوع تعصبات نادرست عاری نیستند، ولی باز در اقوام دیگر شدت و ضعف دارد و تا آنجا که من حس کردهام، کردها از این لحاظ متعصبتر از همه هستند. تردید نیست که در میان هر قوم و جماعتی افراد خوب و بد، هوشمند و کمهوش، و دلیر و ترسو وجود دارند و کردها گذشته از خصایص پسندیده مهماننوازی و جوانمردی، که ناشی از روح ایلیاتی است و لاجرم در میان ایلات دیگر ایران نیز فراوان به چشم میخورد، مزیتی بر سایر هموطنان ایرانی خود ندارند.»(ص 107)
اغتشاشات پس از پیروزی انقلاب اسلامی تا آغاز جنگ تحمیلی در کردستان، تا حد اعلان جمهوری خودمختار، و ترویج افکار نژادپرستانه چنانچه که هنوز هم از طریق شبکههای معاند کردستان تیوی، کوردستان، زاگرس و امثالهم. القا میشود ـ در این منطقه از کشور حضوری بسیار پررنگ داشت و وجود عناصر تجزیهطلب همچون حزب دمکرات کردستان، کومله و گروهایی از این دست، باعث شده بود اکثر پادگانها در غرب کشور و بخصوص کردستان، خلع سلاح شوند و یکی از عوامل حمله ارتش صدام را باید در همین امر جستوجو کرد که خسارات جبرانناپذیری را به بار آورد.
خوشبختانه، سبعیت و درندگی ارتش بعث عراق به رهبری صدام، در کشتار مردم بیگناه و سلحشور کرد عراقی و ایرانی و بهوجود آوردن فاجعه حلبچه ـ که داغش در سردشت و اطراف آن، هنوز هم با وجود مجروحان شیمیایی تازه است ـ و جانبازی خیل عظیم شهدای ارتش و سپاه، تا حدود زیادی از این بیگانگی و خودبرتریبینی کاسته است و با توجه ویژه به این منطقه از کشورمان که استعدادهای فراوان در تمام زمینههای صنعتی، کشاورزی و اقتصادی دارند، میتواند این گفته محمد قاضی مهابادی را کمرنگ و حتی بیرنگ سازد، هرچند که نباید از کید و دستان دشمنان غافل بود که همواره «تفرقه بینداز و حکومت کن» را در دستور کار دارند.
قاضی در مورد همولایتیهای نگارنده ـ طالقان ـ نیز عقیده جالبی دارد و میگوید: در اوایل تابستان سال 1326 بود که سازمان جیرهبندی ما را مأمور توزیع کوپن در طالقان کرد. برای تمام منطقه طالقان مرکب از هشتاد پارچه آبادی، شش کمیسیون تعیین شده بود که هرکدام چندین آبادی را ابواب جمع داشت... شهرک [مرکز طالقان] قصبه بزرگی بود و کار جیرهبندی ما در آنجا چهار روز به طول انجامید. یک روز به خانه مردی درآمدیم که پرسشنامه بامزهای پر کرده بود. اسم پدر خانواده قندعلی بود و اسم پسرش شکرعلی و اسم زنش سماور. در این موقع زنش برای ما چای آورد. به شوخی به مرد گفتم: در این جا فقط چای کم داشتیم که بحمدالله آن هم رسید.»
... به خانه مرد دیگری درآمدیم که کبوترش را نیز در پرسشنامه نوشته بود. به او گفتم: «آقای عزیز، ببخشید، ما به حیوانات کوپن نمیدهیم. کبوتر دانه میخواهد و تهیه دانه هم بدون کوپن میسر است.» گفت: «اختیار دارید! ما اینجا حیوان نداریم و در پرسشنامه من همه آدم هستند. کبوتر دختر من است و کوپن هم میخواهد. اشتباه نفرمایید!»
تازه فهمیدم که این مرد چقدر باذوق است و چه اسم زیبایی برای دخترش برگزیده است. در دل آرزو کردم که کبوتر خانم هم به زیبایی اسمش باشد. گفتم: «پس چرا دختر شما حاضر نیست که خودش کوپنش را بگیرد؟ ما باید همه افراد کوپنبگیر را ببینیم و هویتشان را با شناسنامه تطبیق کنیم.»
گفت: «دستش در خمیر بند است و دارد نان میپزد، و الا خدمت میرسید.»
گفتم: باشد. اگر او نمیتواند به خدمت ما برسد، ما حاضریم به خدمت او برسیم. درِ کوتاهی به ما نشان داد که ما همه مجبور شدیم با سر خمیده و پشت دوتا از آن بگذریم و به درون دخمه تاریکی برویم. دخمهای تنگ و تاریک که فقط از روزنه کوچکی از بالای بام نور میگرفت. دختری در پای تنور نشسته بود که تا ما را دید، تمام قد برخاست. این همان کبوتر بود که دانه نمیخورد و قند و شکر میخواست. کبوتری بود بسیار زیباتر از خود کبوتر. کثیف بود و ژندهپوش، ولی به خوبی نشان میداد که اگر حمامی برود [و] لباس آراستهای به تن کند، سوفیا لورن باید کلفتش باشد. در حسن و ملاحت و رعنایی اعجوبهای بود. ستارهای بود که در شب تار آن اتاقک میدرخشید. این را هم بگویم که طالقان اصلاً دیار زیبارویان است و به قول خواجه بزرگوار شیراز، معدن لبلعل است. کان حُسن، و من به راستی چهره زشت در آن جا بسیار کم دیدم. خداوند در خلقت زنان طالقانی لطف خاصی به خرج داده و به اصطلاح خاصه خرجی کرده است. هرچه زنانش زیباروی و مهرباناند، در عوض، مردانش عبوس و فتنهجو هستند و من در آن یک ماه که در طالقان بودم، چنین فهمیدم.» (صص 234 ـ 229).
ای کاش مرحوم محمد قاضی نازنین زنده بود (24 دی 1376 تهران ـ 12 مرداد 1292 مهاباد) و به او میگفتم: آن کبوتر خانم، مادرِ زنِ عمویِ مرحوم من است که سالهاست همه آنها به دیار باقی شتافتهاند و هوای خوش دیار طالقان در فصول گرم سال، باعث بشاشت روح و روان و جسم و جان میشود و سرمای 210 روزه و یخبندانهای وحشتناک آن تا حد 20 درجه زیر صفر در آن روزگار، هر چهره خندانی را عبوس مینمود و تنگی معیشت نیز مزید برعلت میشد و از این که مردان طالقانی ـ که نیا و اجداد پدری من، زادگاهشان زیدشت طالقان است ـ را فتنهجو نامیدهای، ممنونم!
زندهیاد، محمدقاضی، پدر ترجمه ایران، درباره بیماری سرطان حنجرهاش چنان برخورد میکند که شعر حافظ شیراز را عینیت میبخشد:
رضا به داده بده وز جبین گرهبگشای
که بر من و تو در اختیار نگشادست
جای جای خاطرات محمد قاضی، جذاب، شیرین و خواندنی است و یادش بخیر، وقتی او را برای اولین بار در انتشارات کتاب زمان ـ عزیز مکرم سیدعبدالحسین آل رسول ـ با دستگاهی که به زیر گلو مینهاد تا بتواند صحبت کند، در سال 62 دیدم، تا به امروز، به خاطر ترجمههای شیرین و خواندنیاش، تحسیناش میکنم، اما بهنظرم میرسد، مرحوم محمد قاضی، خود خواسته، بخشهای ناگفتنی بسیاری را از خاطراتش زدوده است و ایکاش، روزی فرا رسد، که تمامی آن، در اختیار دوستدارانش قرار گیرد.
نظر شما