شناسهٔ خبر: 31009659 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: ایرنا | لینک خبر

حضرت امام مردم را ولی‌نعمت مسئولین می‌دانستند

تهران- ایرنا- آیت‌الله جلالی خمینی می گوید: امام آنقدر به مردم اهمیت می‌داد. یک نامه‌ای هست در صحیفه امام که امام خطاب می‌کند به دولت جمهوری اسلامی ایران، مجلس شورای اسلامی ایران، حواس تان جمع این مردم باشد، این پابرهنه‌ها، اینها ولی نعمت ما هستند، انقلاب از اینها سرچشمه گرفت و استمرار انقلاب هم توسط اینها خواهد بود.

صاحب‌خبر -

آیت‌الله جلالی خمینی از شاگردان امام خمینی رضوان‌الله‌تعالی‌علیه هستند که تحصیلات ابتدایی خود را در شهر خمین گذرانده و مقداری از دروس مقدماتی حوزه را در آن شهر به اتمام رساندند. ایشان پس ازپایان تحصیلات مقدماتی همراه پدر مرحوم آیت‌الله غلامرضا رضوانی که بعدها از اعضای فقهای شورای نگهبان قانون اساسی شد، از خمین به شهر قم هجرت و از همان ابتدا خدمت امام خمینی(ره) معرفی گردید. امام (ره) به واسطه آنکه آقای جلالی خمینی و آیت‌الله رضوانی اهل خمین بودند و خانواده آنان را از نزدیک می‌شناختند، همواره آنها را مورد لطف و محبت خود قرار می‌دادند. این دیدار کوتاه که آیت‌الله جلالی خمینی آن را یکی از موهبت‌های خداوند به خود می‌داند، نقطه آغاز آشنایی امام با یکی از نزدیک‌ترین و فعال‌ترین شاگردانش در راه پیروزی انقلاب اسلامی بود.

پس از این دیدار، امام خمینی(ره)، آقای جلالی را برای پیشرفت در دروس حوزوی با فرزند ارشدش حاج آقا مصطفی آشنا کرد تا زمینه‌های آشنایی و نزدیکی این عالم مبارز با بیت امام در همان سنین نوجوانی فراهم شود. آیت‌الله جلالی خمینی در سال 1342 از طرف امام خمینی برای امامت مسجدی در خیابان نارمک انتخاب شد و از آن زمان شرق تهران را مرکز فعالیت‌های انقلابی و مذهبی قرار داد و توانست علاوه بر فعالیت‌های انقلابی، دهها مسجد در شرق تهران بسازد. آیت‌الله جلالی همچنین وصی امام برای تقسیم اموال ایشان میان فقرا در خمین بود و امامت جمعه خمین را نیز بر عهده داشت.

آیت‌الله جلالی خمینی در گفت وگویی با خبرنگاران روزنامه جمهوری اسلامی به مناسبت چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی شرکت کرد که متن آن از نظر خوانندگان گرامی می‌گذرد.

**شما ظاهراً در بدو ورود به شهر قم برای ادامه تحصیل، خدمت حضرت امام رسیدید. این آشنایی بواسطه همشهری بودن شما بود یا علت دیگری داشت؟
ضمن تشکر از آقایانی که تشریف فرما شدید و زحمت کشیدید و این مصاحبه را انجام می‌دهید، تولد بنده در خود خمین بود و ما مقدمات را در خمین استفاده کردیم و در محضر علمای قم بودم و بعد بنده و آیت‌الله رضوانی هم بحث بودیم و بحث‌هایی انجام می‌دادیم. پدر ایشان ما را به قم آوردند و اولین روز ما را بردند خدمت حضرت امام (ره) و از آن روز ما با امام آشنا شدیم، سال آن دقیقاً در خاطرم نیست. از آن روز به بعد ما با امام آشنایی پیدا کردیم و رفت و آمد در بیت ایشان انجام می‌شد و ایشان را می‌دیدم و گاهی اوقات اخوی ایشان آقای پسندیده اگر کاری داشتند برایشان انجام می‌دادیم.

ما درس‌های سطح را در قم شروع کردیم به خواندن، درس معالم را در خدمت آیت‌الله سبحانی، مطول را خدمت آیت‌الله تبریزی و مکاسب را در خدمت آیت‌الله مشکینی و رسائل را در خدمت آقای اسداللهی از اصفهان و کفایه را هم خدمت مرحوم سلطانی خواندیم. سه سال را هم در خدمت درس آقای بروجردی بودیم و خارج فقه را در درس ایشان امتحان دادیم و از آن روز که درس خارج فقه را قبول شدیم، بعد از آن شهریه برای ما قرار دادند. بعدها که حضرت امام درس خارج را شروع کردند رفتیم درس مرحوم امام که دوره فقه مکاسب را خدمت ایشان بودیم.

**از قبل هم سابقه آشنایی با حضرت امام داشتید؟
از همان بدو ورود آشنایی ما شروع شد و آشنایی خوبی هم بود یعنی جوری بود که هروقت قصد داشتیم خدمت ایشان برسیم مانعی نداشت. ایشان خیلی به ما اظهار لطف داشتند و لطفشان بسیار زیاد بود. از همان زمان ما با ایشان رفیق و آشنا شدیم، همچنین با حاج احمدآقا و حاج ‌آقا مصطفی نیز آشنایی پیدا کردیم.

**تفاوت درس حضرت امام با سایر علما چه بود؟
فرق درس امام با بقیه در این بود که، درس امام یک درس استثنایی بود. یعنی مرحوم امام یک بیانی داشت که کمتر مجتهدی این بیان را داشت. در توضیح مطالب و تسلط بر مطالب. امام از این نظر که فیلسوف بود، عارف بود، و همچنین فقیه و مجتهد بود، خیلی تسلط خوبی داشت و شاگردان بسیار خوبی هم امام داشت. همان زمان درس امام، تنها درسی بود که مطابق درس آیت‌الله بروجردی بود. هرچند ایشان شاگردان بسیار زیادی داشت، اما درس حضرت امام هم حدود ششصد تا هفتصد نفر شرکت می‌کردند، امثال مطهری‌ها، بهشتی‌ها و امثال آنان از درس ایشان بهره می‌بردند. درس امام در قم درس استثنایی بود و اکثر کسانی که برای درس می‌رفتند، می‌رفتند تا استفاده کنند و فیض ببرند و واقعا هم اگر درسی برای مجتهدپروری باشد همان درس امام بود.

**بعد از رحلت آیت‌الله بروجردی، برای مرجعیت حضرت امام چه فعالیت‌هایی شد؟
بعد از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی خیلی مسائل پیش آمد. مسئله‌ای که مرجعیت کجا باشد؟ رئیس حوزه چه کسی باشد؟ اینها همه مورد بحث بود. تشکیلات حکومتی با امام مخالف بود، یعنی می‌دانستند که امام سرکار بیاید امام همانی است که کتاب کشف‌الاسرار را نوشته است. آن جور حمله به رضاخان قلدر و امثال آن کرده و می‌دانستند سوابق امام را و به خاطر همین نمی‌خواستند که امام روی کار بیاید. لذا تمامی تلاش آنها این بود که مرجعیت را سوق بدهند به غیر امام و همین کار را هم انجام می‌دادند. بعد از فوت مرحوم بروجردی ما خدمت امام بودیم و می‌دیدیم امام تقریباً به حالت انزوا درآمده، یعنی هیچ‌گونه دیگر مصاحبه‌ای انجام نمی‌داد. مثلاً نشسته بودیم که خبرنگار کیهان آمد و گفت آقا اجازه می‌دهید مصاحبه کنیم فرمودند خیر. خبرنگار اطلاعات آمد و گفت اجازه می‌دهید عکسی از شما بگیریم فرمودند خیر.

**در واقع خود حضرت امام نمی‌خواستند مطرح بشوند؟
بله. متوجه نبودیم که حضرت امام چرا این کار را می‌کنند بعداً فهمیدیم علت آن چیست. حتی به ایشان پیشنهاد کردیم آقا اجازه بدهید رساله‌تان را چاپ کنند، ایشان بازهم اجازه نمی‌دادند و می‌گفتند احتیاجی نیست رساله من چاپ شود. بالاخره این برنامه‌ها بود تا زمانی که شاه آمد قم. شاه بعد از مرحوم آیت‌الله بروجردی به قم آمد و سخنرانی کرد و سخنرانی تندی‌ هم کرد و گفت که تا به حال مقام غیرمسئولی سد راه من بوده و من نمی‌توانستم منویات پدرم را اجرا کنم ولی از این تاریخ به بعد که دیگر آن مقام غیرمسئول نیست من منویات پدرم را اجرا خواهم کرد. اهانتی هم کرد گفت هیچ نجسی دیگر نمی‌تواند جلوی راه من را بگیرد.

یک همچین اهانتی هم در سخنانش بود و ارتجاع سیاه را به روحانیت تعبیر کرد. از آن تاریخ به بعد دیدیم امام حالشان فرق کرد و گفت: آقایان بالاخره یا ما باید ساکت بنشینیم همه چیز از دست برود، مملکت از دست برود، قرآن از دست برود، یا برخیزیم و حرکت کنیم و اگر این مرتبه برخاستیم با خطر همراه است برای اینکه ما انگشت باید روی شخص شاه بگذاریم. سابقاً وقتی روحانیون مبارزه می‌کردند همچون آیت‌الله کاشانی، مبارزه می‌کردند با دولت، چون شاه در قانون اساسی بود و هرکسی اهانتی کند به شاه و خاندان سلطنتی اعدام می‌شود. ولی امام فرمود ما این بار باید انگشت بگذاریم روی شخص شاه. چون خطر خود ایشان است و مسئله دولت نیست و خطر بزرگی در پیش است و ممکن است خطر برای خود ما و خانه ما باشد و ممکن است مشکلاتی پیش بیاید. پس دوحال است یا باید بنشینیم این مسائل پیش بیاید، یا باید حرکتی کنیم که خطر هم در پیش است. از آن جا به بعد بعضی از مراجع که خدا رحمت‌شان کند همراهی کردند و بعضی هم همراه نشدند. برخی هم در اوایل همراهی کردند ولی از وسط راه برگشتند. یعنی حتی مخالف امام هم عمل کردند که خدا همه آنها را رحمت کند. مرحوم شریعتمداری خیلی بد عمل کرد. اوایل آمد ولی از وسط راه برگشت که هیچ بدی هم کرد.

وقتی شاه چنین سخنرانی کرد و آن مسائل پیش آمد، مرحوم امام مراجع را دعوت کرد. شاه به تهران برگشت و شروع کرد به اجرای منویات پدرش. برخی از منویات عبارت بود از آزادی بانوان، قانون ایالتی و ولایتی و... که این آزادی‌ها نه آن آزادی بود که ما می‌گفتیم. بلکه آزادی بی‌بند و باری بود و دیگری حذف قسم به قرآن که در مجلس تصویب شد و مقرر شد آن موقع مسئولین رده بالا نیازی نباشد قسم به قرآن بخورند. آنها این کارها را شروع کردند و آنجا بود که امام دیگر نتوانستند تحمل کنند و آن سخنرانی بسیار عجیب را در مدرسه فیضیه انجام دادند که واقعاً عجیب و غریب بود. خدا رحمت کند مرحوم امام را واقعاً خدا چه مردی آفریده بود.

چه دلی داشت این مرد، چه جراتی داشت در مدرسه فیضیه و روی منبر که آن سخنرانی را کرد. از نکات بسیار جالب سخنان امام این بود که خطاب به شاه گفت مردک من تو را نصیحت می‌کنم، اگر گوش به نصیحت من ندهی دستور می‌دهم تو را از این مملکت بیرونت کنند. عده‌ای که پای سخنرانی امام بودند نگاه به هم می‌کردند و لبخندی می‌زدند که سید چه می‌گوید، به چه کسی دارد این حرف‌ها را می‌زند، به کسی که قانون اساسی گفته توهین به شاه اعدام دارد. امام به شاه می‌گفت مردک. در آن زمان در فیضیه چنان جمعیتی بود که صحن جلوی حضرت معصومه پر از جمعیت شده بود. خلاصه سخنرانی ایشان تمام شد بعد هم اتفاقاتی افتاد که کماندوها ریختند مدرسه فیضیه و زدند، شکستند، طلبه‌ها را از طبقه دوم انداختند، عمامه‌ها پر از خون شد، سرها شکسته شد.

خیلی بساط بدی بود که درست کردند. اما عجیب‌تر قدرت و جرات امام بود. ما در خدمت امام بودیم که شخصی آمد در گوش یکی از آن آقایانی که از اطرافیان بود چیزی گفت. امام نشسته بود، یک نگاهی کرد و فهمید چیزی شده که این شخص بی‌محابا آمد و مطلبی را گفت و رفت. امام فرمودند ایشان چه کار داشت؟ گفتند کماندوها آمدند ریختند مدرسه فیضیه را شکستند و طلبه‌ها را کشتند و می‌خواهند بیایند در خانه شما و ما خواستیم که در را ببندیم. امام اوقاتش تلخ شد و گفت بلند شوید و بروید بیرون و کسی اینجا نماند، در را هم نباید ببندید. در باید باز باشد تا ببینیم کماندو این جا می‌آید یا نه و باقی قضایا که اطلاع دارید.

**رفتار امام(ره) با اطرافیانشان چگونه بود؟
امام خیلی آقا و بزرگ بود. برخورد ایشان خیلی محترمانه بود. اهل عصبانیت نبود. امام هرگاه می‌آمد از همه احوالپرسی می‌کرد. خیلی با رافت و رحمت برخورد می‌کرد. امام خیلی نسبت به طلبه‌ها، نسبت به اهل علم خوش برخورد بود. آقایان از برخورد و نشستن با امام و از ملاقات با ایشان خوشحال می‌شدند و خیلی استفاده می‌کردند. امام مرد با تقوایی بود، با خدا بود. بنده در این ایامی که در خدمت امام بودم از اول تا آخر هیچ وقت ندیدم که امام یک غیبت کنند. یا کسی جرات نمی‌کرد نزد امام غیبتی کند اگر هم می‌کرد، امام در اسرع وقت جلویش را می‌گرفت. یکی از دوستان که خدا رحمتش کند اسمش را نمی‌برم با این شخص زمانی کنار امام بودیم و امام خیلی با ما گرم می‌گرفت.

من یک وقت دیدم امام نسبت به این شخص یک مقدار مثل سابق که با وی گرم می‌گرفت دیگر آنچنان احوالپرسی نمی‌کند. یک روز به آن شخص گفتم فلانی طوری شده چون من در رفتار امام نسبت به شما فرق می‌بینم. کاری کرده‌ای و یا چیزی به امام گفته‌ای؟ گفت بله من یک اشتباهی کرده‌ام. گفتم چه بود؟ گفت اشتباه این بود که بعد از مرحوم آقای بروجردی که امام در خانه نشست، من به عنوان اینکه شاگرد امام بودم و خودمانی بودیم یک روز ساعت 4 بعد از ظهر وقت گرفتم از امام. در خانه را زدم و گفتم فلانی هستم و می‌خواهم بیایم خدمت امام. امام اجازه داده بودند و من هم رفتم. درحالی که امام نشسته بود من یک دفعه از روی دلسوزی گفتم آقا شما نشسته اید گوشه خانه درحالی که مرجعیت و حوزه را بردند و شما اینجا نشستید.

در آن حال امام تنها نگاه کرد و بعد از اینکه حرفم تمام شد، گفت فلانی من از شما توقع ندارم که بیایید بنشینید و با من اینگونه حرف بزنید. من توقع دارم که اگر من چنین آدمی بودم و دنبال مرجعیت بودم شما بیایید بنشنید و مرا نصیحت کنید. از آن روز به بعد اگر دیگر به من روی خوش نشان نداد.

**درباره دستگیری امام بعد از آن سخنرانی در فیضیه قدری توضیح بدهید.
یک بار ایشان را بازداشت کردند و در منزلی در قنات آباد بودند. ما خیلی ناراحت شدیم طوری که من شبها خواب نداشتم از این فکر که ممکن است شکنجه‌هایی را بر روی ایشان انجام دهند. بالاخره من آمدم و گفتم چه طور می‌شود ما بتوانیم یک ملاقات با امام بگیریم؟ این دستگیری، دستگیری اول در سال 1342 بود. آیت‌الله کمره‌ای که اهل خمین بود و مرد بزرگواری بود و خیلی نفوذ داشت، در تهران هم شخصیتی داشت و از ایشان هم حساب می‌بردند. ایشان یکبار آمده بودند خمین و من هم از ایشان دعوت به عمل آورده بودم و با ایشان آشنایی داشتم. پسرش هم در قم در کنار من درس می‌خواند. گفتم بروم نزد ایشان و ایشان هم تلفنی بزنند به رئیس کل شهربانی تا بینیم یک وقت ملاقات می‌توانیم بگیریم. خلاصه رفتیم خدمت ایشان و گفتیم ببنید شما می‌توانید یک وقت ملاقات بگیرید از رئیس کل شهربانی؟

ایشان هم شماره رئیس کل شهربانی را گرفتند و گفتند یک شیخی هست از خمین و می‌خواهد چند دقیقه آقای خمینی را ملاقات کند. رئیس کل شهربانی هم ماخوذ به حیا شد و گفت باشد عیبی ندارد. در نهایت ما رفتیم در جایی به نام قنات آباد تهران و آنجا دیدیم که خیابان محاصره است و افسرها در پشت بام هستند. گفتم رئیس شما کیست، من شیخی هستم به این نام که آیت‌الله کمره‌ای تماس گرفتند و برای من وقت ملاقات گرفتند. آنها هم گفتند بله شما می‌توانید. فکر می‌کنم اولین ملاقات را من با امام داشتم، به نظر من این جور آمد. یعنی نزدیک به 8 روزی بود که امام را گرفته بودند، در نهایت ما را به یک خانه راهنمایی کردند و دیدیم در یکی از اتاق‌ها امام نشسته است و هیچ کس همراه ایشان نیست. من نشستم به صحبت با امام و دیدم این افسرها از روی دیوار به داخل اتاق سرک می‌کشیدند. در آن حال گفتم چه سوالی از امام بپرسم بهتر است.

دیدم بهتر است اینگونه بپرسم که در آن حالی که شما را دستگیر کردند چه شد؟ چه جوری اتفاق افتاد؟ امام لبخندی زد و گفت بله، ریختند در خانه - ایشان در خانه حاج آقا مصطفی مهمان بودند - گفتند من هنگام شب در خانه بودم که صدای جیغ و فریاد می‌آید. در را باز کردم و دیدم مستخدم خانه را می‌زنند در آن حال گفتم روح‌الله من هستم کاری به کار آن مرد نداشته باشید شما بروید من خودم می‌آیم. لباس پوشیدم و من را سوار ماشین کردند در صندلی عقب و دروسط نشاندند که در کنار من افراد مسلح با بی‌سیم نشسته بودند و معلوم بود که در قم هم حکومت نظامی است. ایشان فرمودند وقتی از قم بیرون آمدیم به فرد سمت راستی خود نگاه کردم و دیدم که رنگ و رویش پریده است همچنین دیدم که فرد سمت چپی هم این طور شده است. گفتم چرا رنگتان پریده؟ چرا می‌لرزید؟

در آن حال من آنها را دلداری دادم و گفتم نترسید من همراه شما هستم. خلاصه بعد از مدتی از آن بازداشت امام را از تهران به قم باز گرداندند. ما خدمت امام نشسته بودیم و قصد مرخص شدن داشتیم که فرمودند چند نفر از شما اینجا باشید. و نروید. ما فهمیدیم خبری هست که ایشان می‌فرمایند چند نفر شما بمانید. بنده بودم و آقای صانعی، آقای خلخالی و آقای توسلی و چند نفر از دوستان دیگر که همگی نشستیم تا ببینیم چه خبر است. دیدیم دو نفر وارد شدند که ما آنها را نمی‌شناخیتم ولی بعداً معرفی شدند. یکی از آنها سرهنگ مولوی بود که رئیس سازمان اطلاعات امنیت تهران بود یکی هم معاون نخست‌وزیر (منصور) بود. منتظر ماندند و امام بعد از 15 دقیقه از اندرونی آمدند و نشستند و نگاهی به آنها انداخته فرمودند آقایان چه فرمایشی دارند؟ سرهنگ مولوی گفت آقا ما آمدیم دست شما را ببوسیم.

پای شما را هم ببوسیم و از شما یک خواهش کنیم و آن اینکه شما اجازه بدهید که آقای حسنعلی منصور مشغول بکار شوند. این اجازه را نخست‌وزیر از شما خواسته‌اند و ما همراه معاون وی خدمت شما رسیدیم که شما این اجازه را بدهید. امام گفتند من نه عقد اخوت بیجایی با کسی خوانده‌ام، نه دشمنی بیجایی با کسی دارم. من نگاه می‌کنم به اعمال آقای حسنعلی منصور، اگر واقعاً همین رویه باشد که شما دارید انجام می‌دهید من همانم که هستم. اگر ایشان رویه شان را تغییر بدهند بعد ما یک فکری در مورد ایشان خواهیم کرد. این جمله را که امام گفت تقریباً تا حدودی نزدیک به تهدید هم بود. سرهنگ مولوی گفت آقا 15 خرداد پانزده هزار نفر کشته شدند.

یعنی می‌خواست بگوید که اگر شما این رفتار را کنید این بساط هم خواهد بود. در این هنگام امام عصبانی شدند و فرمودند کی کشته است؟ این درست بود که یک نفر که می‌گوید اول شخصیت مملکت هستم پایش را در یک کفش کند و بگوید می‌کشم، می‌زنم، می‌بندم. آقا کشتید، زدید دیگر چه کار خواهید کرد؟ امام وقتی این جمله را گفت سرهنگ مولوی همین‌طور به خود می‌لرزید و گفت آقا اجازه می‌دهید اینها را یادداشت کنیم. امام فرمود یادداشت کنید. بعد سرهنگ مولوی به امام گفت آقا یک خواهشی از شما داریم و آن اینکه یک بار دیگر به ما اجازه بدهید خدمت شما برسیم. امام فرمودند اجازه نمی‌دهم. هر کاری کردند اما امام گفت نه اجازه نمی‌دهم و در نهایت برخاستند و رفتند.

**چه اتفاقی افتاد که امام در بازداشت اول از دست حکومت آزاد شد؟
آنها قصد داشتند استمالت کنند و بگونه‌ای با امام کنار بیایند و هیچ کس در آزادی ایشان دخالتی نداشت. خود نظام به این نتیجه رسیدند که امام را آزاد کنند و ملاقات‌هایی صورت گیرد مانند همین ملاقات سرهنگ مولوی و امثال آن که بروند و بگویند که آقا اجازه می‌خواهیم تا نخست‌وزیر عمل نماید و اجازه نخست‌وزیر دست شماست. شما اجازه بدهید.

**در آن زمان تعدادی از علما نامه‌هایی نوشتند مبنی بر اینکه امام مرجع تقلید است و بازداشت ایشان صحیح نیست این موضوع تا چه اندازه‌ای صحت دارد؟
وقتی امام را آوردند، چون ایشان انگشت روی شخص شاه گذاشته بود، مسئله شخص شاه بود و قانون اساسی، طبق قانون اعدام داشت و یکی از راهها برای اینکه اعدام نشود این بود که باید مرجعیت ثابت شود. ولذا این بود که آقایان اقدام کردند در قم و مراجع هم همراهی کردند.

**آن نامه‌ها در واقع برای جلوگیری از اعدام امام بود نه آزادی ایشان؟
بله آن نامه‌ها برای جلوگیری از اعدام بود. تصمیم داشتند امام را اعدام کنند چون قانون اساسی می‌گفت و اینها آمدند و تایید کردند که ایشان مرجع تقلید است. آقایان آمدند تهران، در این ماجرا داستانی است درخصوص آقای شریعتمداری. موقعی که امام را بردند تهران و بعضی از مراجع آمدند تهران و اکثریت آنها هم بودند، هم برای ملاقات امام و هم اینکه ثابت کنند امام مرجع تقلید است. ما منزل آیت‌الله کمره‌ای بودیم که ایشان گفتند آیت‌الله بهبهانی از بهبهان آمده به تهران برای دیدن و ملاقات امام. ایشان تلفن کردند به منزلی که آیت‌الله بهبهانی در آن بودند تا خدمت ایشان برود و ملاقاتی با ایشان داشته باشد به ما هم گفتند شما هم بیایید. ما رفتیم در آن منزلی که آیت‌الله بهبهانی بودند دیدیم ساواکی‌ها هم آمده‌اند و دور منزل را گرفته‌اند. ما در خانه نشستیم.

دو تا از ساواکی‌ها به آیت‌الله بهبهانی گفتند ما دستور داریم شما را برگردانیم به بهبهان اینجا نباید باشید. همین حین بود که آیت‌الله شریعتمداری آمد و اینها گفتند آقا حرکت کنید بیش از این ما دیگر اختیار نداریم که شما اینجا باشید. آیت‌الله شریعتمداری گفت چرا؟ آنها گفتند ایشان باید برگردد به بهبهان. شریعتمداری گفت تلفن را بدهید به رئیس اطلاعات امنیت تهران تا با من صحبت کند. خلاصه ارتباط آیت‌الله شریعتمداری با رئیس اطلاعات تهران همان سرهنگ مولوی برقرار شد و گفتند ایشان امشب باشند و اگر می‌خواهد برود فردا به بهبهان برود. مولوی دستور داد به آن دو نفری که ساواکی بودند هرجور آیت‌الله شریعتمداری می‌گوید عمل کنید. این داستان را هم ما آنجا از شریعتمداری دیدیم و من یک زمانی برای امام تعریف ‌کردم که آقا ما یک همچین چیزی از ایشان دیدیم و ارتباط مستقیم ایشان با ساواک.

**درباره دوران مبارزات و نحوه ورودتان به مبارزات سیاسی و همچنین نحوه دستگیری و زندانی شدن خودتان هم مطالبی بفرمایید.
بنده وقتی در سال 42 خدمت امام بودم این مسجد احمدیه را ساختند. جمعی از این مسجد احمدیه به اتفاق آیت‌الله واحدی پیش‌نماز مسجد جامع، برادر مرحوم شهید واحدی آمدند خدمت امام. متولی مسجد هم آقای عباسی بود که ایشان هم برادرزن مرحوم شهید احمدی بود. اینها آمدند خدمت امام و از امام درخواست کردند امام جماعتی را برای مسجد احمدیه تعیین کنند. مرحوم امام مرا انتخاب کردند و یک نامه بلندبالایی نوشتند برای معرفی ما و ما از آن تاریخ آمدیم تهران. زمانی که آمدم تهران با خود گفتم الان امام توقع دارند از ما که در نهضت حرکت کنیم و ما نمی‌توانیم ساکت باشیم بنابراین گفتم من چه کاری می‌توانم بکنم؟

وقتی آمدیم نارمک، مسجد در این مناطق کم بود. من دو کار به نظرم آمد، یک کار این بود که این کلمه خمینی را بگذارم پشت لقبم. برای اینکه مردم بشناسند که مرکز فعالیت طرفداران امام کجا هست. این کلمه 'خمینی' را هر وقت دعوت می‌کردم از وعاظ و از شخص فلسفی که بیاید سخنرانی کند و اطلاعیه می‌دادم و در روزنامه هم اعلام می‌کردم که چنین مراسمی قرار است دایر شود، در انتها امضاء می‌کردم جلالی خمینی. این کلمه جلالی خمینی خیلی برای ساواک مسئله‌دار بود. تا ما اطلاعیه‌ای می‌دادیم می‌دیدیم فردا یک نامه‌ای آمد از ساواک که خودتان را معرفی کنید به خانه‌ای در خیابان ولیعصر به خانه شماره چندم. ما بلند می‌شدیم و می‌رفتیم و می‌گفتیم چه شده که می‌دیدیم ساواک است. می‌گفتیم آقا چه کار دارید؟ می‌گفتند ما از شما می‌خواهیم بپرسیم این کلمه جلالی خمینی یعنی چه؟ چرا شما اطلاعیه می‌دهید می‌نویسید جلالی خمینی، این خمینی یعنی چه؟ من گفتم منظور شما چیست؟ چه اشکالی دارد.

آنها گفتند این مسئله بودار است من پرسیدم می‌دانید من اهل کجا هستم؟ گفتند نه خیر. گفتم من اهل خمین‌ هستم. شما می‌گویید ننویسید خمینی، پس در اطلاعیه بعدی می‌نویسم جلالی بی‌بی‌جانی. اگر گفتند چرا این‌گونه نوشتید می‌گویم ساواک گفته است. خلاصه اینکه اینها گیر کرده بودند که این را چه کارش کنیم. این یک مسئله‌ای بود که من به نظرم رسید این کار را انجام بدهم و این خیلی برد داشت و بردش هم خیلی خوب بود. تمام افرادی که طرفدار امام بودند فهمیدند که مرکز فعالیت‌هایی که راجع به امام در تهران است کجاست و در مسجد احمدیه دور ما جمع می‌شدند.

**افراد دیگری همچون مسعودی خمینی هم چنین لقب‌هایی داشتند، آیا برای آنها هم چنین مشکلاتی وجود داشت؟
نه‌ خیر برای آنها چنین چیزهایی نبود. آنها در آن زمان این لقب را انتخاب نکرده بودند بعداً این لقب را انتخاب کردند. در واقع بعد از انقلاب این عنوان را انتخاب کردند. دومین کاری که ما انجام دادیم این بود که دیدیم مسجد در شرق تهران کم است. گفتیم شروع کنیم به مسجدسازی و نزدیک به ده نفر از شاگردان امام را از قم بیاوریم و بگذاریم در این مساجد و این تعداد افراد دست به دست هم بدهند و شروع کنیم به فعالیت برای نهضت. من هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم که خدا این فکرها را از کجا به ذهن ما می‌رساند که انجام بدهیم. شروع کردیم به مسجدسازی. اولین مسجدی که شروع کردیم در تهرانپارس بود. تهرانپارس جایی بود برای اسکان زرتشتی‌ها و وابستگان رژیم داشتند آماده می‌کردند که زرتشتی‌های هندوستان را به اینجا بیاورند. منتها دولت هندوستان موافقت نکرد و گفته بود که سرمایه‌تان را بگذارید و خودتان بروید و این کار عملی نشد. و الا شاه نظرش این بود که زرتشتی‌های هندوستان را بیاورد و این لقب آریامهر را هم زرتشتی‌های تهرانپارس به شاه داده بودند. در آن زمان تهرانپارس مرکز فساد هم بود یعنی در آنجا کازینو درست کرده بودند و سینمایی داشتند که افراد با ماشین می‌آمدند برای فساد. استخر زن و مرد به صورت مختلط داشتند در واقع جایی سراپا فساد بود.

از آنجایی که مسلمانان در ماه محرم روضه داشتند آمدند از ما دعوت کردند که می‌توانی برای ما سخنرانی کنی؟ ما هم از خدا می‌خواستیم موافقت کردیم. خلاصه اینکه ما را به تهرانپارس دعوت کردند و ما آنجا رفتیم. در فلکه دوم تهرانپارس یک تکیه‌ای درست کردند مستمع‌های ما هم یک عده سرهنگ و سرتیپ و لختی بودند. خلاصه شروع کردیم در محرم به سخنرانی و من همان جا متوجه شدم آنجا مسجد ندارد. زرتشتی‌ها معبد دارند، ولی مسلمانان مسجد ندارند. گفتیم یا اباعبدالله کمک کن تا ما بتوانیم جایی مسجد بسازیم. شب هفتم محرم در بین صحبت هایم شروع کردم به کمک برای ساختن مسجد. گفتم آقایان محترم خانم‌های محترمی که نشسته اید و صحبت‌های ما را می‌شنوید بالاخره شما مسلمانید چطور است که زرتشتی‌ها اینجا معبد دارند ولی شما مسلمانان مسجد ندارید و چه خوب است که اینجا یک مسجد ساخته شود.

در شب عاشورا گفتیم بلند شوید برای ساختن مسجد. زرتشتی‌ها مسخره می‌کردند و می‌گفتند یک شیخی آمده اینجا و می‌خواهد مسجدی بسازد. دهه محرم که تمام شد گفتیم حیف است که این جمعیت را از دست بدهیم. گفتیم به صورت هیاتی کنیم در منازل در کوچه‌ها. این کار را به صورت هیاتی درآوردیم. اینها چراغ پایه بلند می‌زدند و خیلی با علاقه این کار را انجام دادند و این کار باعث شد جمعیت زیادی جمع شود. خلاصه ما دنبال این کار را گرفتیم تا این که مسجد ساخته شود. یک وقتی نشسته بودیم در خانه و ساعت یک شب هم بود دیدیم در خانه به صدا درمی‌آید. در را باز کردیم و دیدیم یک نفر از طرف ارباب هرمز است. آن زمان تهرانپارس دو تا ارباب داشت یکی ارباب هرمز بود یکی ارباب رستم گیو. گفتند ما از طرف ارباب هرمز آمده‌ایم خدمت شما. چراغ را روشن کردیم و آنها آمدند داخل خانه و گفتند ارباب هرمز ما را فرستادند خدمت شما چون شنیدیم که شما آمده‌اید تهران و خانه‌ای هم ندارید، ارباب می‌خواهد هزار متر زمین به شما بدهد و شما فردا تشریف بیاورید فلان محضر تا این هزار متر زمین را به نامتان کنیم برای خانه‌تان و برای اموراتتان. گفتند اما یک خواهش از شما داریم و آن اینکه مساله مجلس تهرانپارس را رها کنید، اینجا ملک زرتشتی‌هاست. به آنها گفتم سلام ما را به ارباب هرمز برسانید و به او بگویید ارباب ما که نمی‌خواهیم جنگ کنیم.

دعوایی هم با هم نداریم. شما معبد دارید ولی ما مسلمان ها هم می‌خواهیم مسجدی داشته باشیم. از طرف دیگر من زمینی احتیاج ندارم. آنها رفتند. دو شب بعد دیدیم دوباره در خانه را می‌زنند. گفتند ما از طرف ارباب رستم گیو آمده‌ایم. گفتم چه فرمایشی دارید. گفتند ارباب رستم ما را فرستاده شنیدیم که شما می‌خواهید اینجا مسجدی درست کنید گفتم بله ولی پول هم نداریم. آنها گفتند ارباب گفته هزارمتر زمین من برای ساختن مسجد می‌دهم، اما همان 36 هزارتومان را بدهید زمین متعلق به شما باشد چون شما می‌خواهید وقف مسجد کنید. گفتند بیایید در فلان محضر. فردای آن روز رفتیم به آن محضر و مسجد را وقف کردیم خلاصه اینکه آنها فهمیدند کار گذشته است. حالا این زمین را کجا به ما دادند دقیقاً روی معبد زرتشتی‌ها. معبد زرتشتی‌ها دو متر پایین‌تر و دومتر بالاتر مسجد اباعبدالله‌الحسین فلکه تهرانپارس. اسم مسجد را ما گذاشتیم مسجد اباعبدالله‌الحسین چون توسل به امام حسین پیدا کردم.

خلاصه اینکه آنها دیدند عجب، دیگر کار از کار گذشته است. بعدها شنیدیم که اینها سفسطه می‌کنند که آقا این خمینی است و می‌خواهد یک پایگاه برای خمینی اینجا بسازد و اینها به این بهانه می‌خواهند ما را بگیرند ولی این مهم نبود آنها می‌خواستند مسجد را از بین ببرند. آن زمان امام را هنوز تبعید نکرده بودند و امام در قم بود. ما بلند شدیم و حرکت کردیم و آمدیم خدمت امام در قم. نشستم خدمت ایشان. امام گفت برای چه آمدی؟ گفتم آقا برای این موضوع آمده‌ام. این دهه محرم ما را دعوت کرده‌اند تهران پارس و چنین جریانی و صحبت کردیم در مورد آن و گفتم زمینی هم تهیه کردیم برای ساختن مسجد. حالا زمزمه آنها این است که این خمینی است و می‌خواهد پایگاهی برای خمینی بسازد به همین خاطر می‌خواهند مسجد را از بین ببرند. آمده‌ام خدمتتان مشورت کنم ببینم نظر شما چیست؟ امام یک نگاهی کرد و گفت خود شما نظرتان چیست؟

گفتم من نظرم این است که اگر چنانچه شما اجازه دهید آیت‌الله العظمی خوانساری که ایشان نفوذ دارند و روی شخصیت ایشان حساب می‌کنند، اگر اجازه می‌دهید من از طرف شما بروم خدمت ایشان و از ایشان درخواست کنم به ما کمک کنند. امام فرمود فکر خیلی خوبی است. بلند شوید بروید و سلام من را هم به آقای خوانساری برسانید. آقای خوانساری یکبار آمده بودند خمین و ما استقبالی از ایشان کرده بودیم و یک آشنائیت آنجا پیدا کرده بودیم.

رفتم خدمت ایشان و گفتم جریان این است و ما یک چنین کاری کردیم و به اینجا رسیده است، این را آماده کردیم ولی اینها می‌خواهند مطلب را خنثی کنند. ایشان با اینکه دخالتی نمی‌کردند در کارها ولی گفتند کمکت می‌کنم ناراحت نباش. ما دلخوش بلند شدیم و بیرون آمدیم. دو سه روز بعد که خدمت آقای خوانساری رسیدم گفتم آقا اجازه می‌دهید من یک اطلاعیه بدهم و شما بیایید کلنگ مسجد را بزنید و دعوتی کنم از علمای تهران و بعضی از آقایان و مردم. گفتند باشد عیبی ندارد. ما یک اطلاعیه دادیم که ملت مسلمان و مردم شرق تهران به یاری خداوند در فلکه دوم تهرانپارس مسجدی به نام مسجد حضرت اباعبدالله‌الحسین بناست کلنگ‌زنی شود توسط حضرت آیت‌الله‌العظمی خوانساری الاحقر جلالی خمینی. این اطلاعیه پخش شد. دیدیم فردا صبح ریختند در خانه.

آقا بفرمائید شما جلالی خمینی هستید گفتم بله. ما را بردند ژاندارمری تهرانپارس و می‌خواستند منتقل‌مان کنند به ساواک. بلافاصله چند نفر از آقایان را فرستادیم منزل آقای خوانساری که بگوئید شیخ را گرفتند و بقیه ماجرا. وقتی رفتیم در ژاندارمری تهرانپارس، یک سروانی بود آمد و گفت جلالی خمینی شما هستید؟ گفتم بله. گفتند چرا شما این اطلاعیه را دادید بدون اجازه ساواک؟ گفتم از ساواک اجازه نمی‌خواهد ما می‌خواهیم مسجد بسازیم. گفتند نه اینجا فرق می‌کند اینجا تهرانپارس است و متعلق به زرتشتی‌هاست. اگر فردا مسلمانان و زرتشتی‌ها ریختند به یکدیگر و 50 نفر کشته شدند شما چه جوابی دارید که بدهید؟ گفتم چنین چیزی نیست ما می‌خواهیم مسجدی بسازیم ربطی به کشتن ندارد. خلاصه آنها تلفنی در تماس بودند تا من را بفرستند به ساواک.

یک مرتبه دیدیم از منزل آیت‌الله خوانساری تلفن زده شد که آقا ایشان را برای چه دستگیر کرده‌اید؟ گفتند بیخود این شخص را دستگیر کرده‌اید. ایشان می‌خواهد مسجد بسازد. ما دیدیم این سروان تماس گرفت با جاهای دیگر و لحنش عوض شد. آمد گفت آقا معذرت می‌خواهم گفتم برای چه؟ گفتم سروان شما مسلمانید گفت بله. گفتم من طلبه می‌خواهم یک مسجدی بسازم به جای اینکه کمکم کنید این جور دل ما را پایین می‌اندازید و می‌گویید می‌گیرم، می‌کشم. گفت: چه کنم. مساله شما مساله‌ای بود که اگر تلفن منزل آقای خوانساری نبود معلوم نبود تکلیف شما چه می‌شد. خلاصه اینکه ما بلند شدیم و آمدیم در خانه آیت‌الله خوانساری. آنجا دیدیم اینها باز هم بی‌خیال ماجرا نیستند. نزدیک به سه نفر از این ریش‌دارها از افرادی که در بساز بفروشی هستند اینها را فرستادند خدمت آقای خوانساری که آقا این زمین غصبی است شما نباید کلنگ به زمین بزنید.

من دیدم اینها باز هم درحال فتنه‌گری هستند گفتم آقا این سند زمین حاضر است. آقای خوانساری گفتند نه من حرف شما را قبول دارم حرف اینها را قبول ندارم. من می‌آیم. ما در عین حال به منزل نیامدیم از همان جا نشستیم در ماشین و راه افتادیم و فرستادیم چند ماشین بیاید سر سی‌متری نارمک برای حرکت آقای خوانساری. اطلاعیه هم که داده شده بود وقتی وارد شدیم تهرانپارس دیدیم تمام خیابان‌ها را قرق کردند سربازها، سرهنگ‌ها و در کنارها ایستادند مبادا مشکلی پیش بیاید.

خلاصه ما رفتیم جلوتر تا ایشان کلنگ بزنند، سخنرانی هم کردیم. خیلی سخنرانی جالبی بود و ایشان هم خوششان آمد و هروقت می‌رفتیم خدمت ایشان می‌گفتند آن سخنرانی شما خیلی جالب بود. خدا عنایت کرده بود. خلاصه اینکه ایشان کلنگ را زمین زدند و مسجد شروع شد به ساخته شدن. درنهایت مسجد ساخته شد و زمانی که قصد داشتیم مسجد را افتتاح کنیم در آن هنگام هم دوباره یک اطلاعیه دادیم که اهالی محترم شرق تهران مسجدی ساخته شده به نام اباعبدالله‌الحسین و می‌خواهد افتتاح شود. وقتی ما رفتیم تهرانپارس دیدیم تمامی خیابان ها مملو از جمعیتی بود که از تمامی جاها آمده بودند. تا وارد مسجد شدیم یک شخصی بلند شد و گفت برای سلامتی حضرت آیت‌الله العظمی خمینی صلوات. همان موقع گفتیم دیگر نون ما پخته شد چون در آن هنگام آن مکان پر بود از ساواکی. خلاصه تا جلسه تمام شد خبر دادند که دستگیری‌ها شروع شده است.

اول آمدند هیات مدیره مسجد را گرفتند و بردند، گفتیم حالا نوبت ما کی می‌شود. فردا ظهر که درحال رفتن به مسجد احمدیه بودیم وقتی می‌خواستم وارد مسجد شوم دیدم دو نفر جلوی ورودی مسجد ایستاده‌اند یکی این طرف و یکی طرف دیگر. دیدم اینها مسجدی نیستند، وقتی ما پایمان را روی پله گذاشتیم و آمدیم بالا یکی از آنها جلو آمد کارتش را در آورد و نشان داد و گفت آقا شما جلالی خمینی هستید؟ گفتم بله. گفتند اجازه بدهید در یک اتاق خصوصی با شما چند جمله صحبت کنیم. اینها آمدند دفتر و گفتند آقای جلالی مسائل دیشب چه بود که شما درست کردید؟ چرا در تهرانپارس جمعیتی جمع می‌شود و برای سلامتی آیت‌الله خمینی صلوات می‌فرستید این مسئله چه بود؟ گفتم منظورتان چیست؟ مگر این مسئله چه بود؟ گفتم من خود خمینی‌ام.

ما یک مسجد ساختیم و آنها هم گفتند برای سلامتی آقای خمینی یک صلوات بفرستید. آنها مرا می‌گفتند و منظورشان آیت‌الله خمینی نبود زیرا او آنجا نبود. من خودم بهت زده بودم که چه‌طور این حرف‌ها را خداوند به زبان ما می‌گذارد. چه طور این حرفها به ذهن ما می‌رسد. دیدم این دو نفر به یکدیگر نگاه کردند و گفتند پس منظور آنها شما بودید؟ گفتم بله منظور آنها من بودم. شما هیات مدیره مسجد را دستگیر کرده اید آنها را برای چه دستگیر کرده اید. من زحمت کشیدم و یک مسجدی ساختم و یک نفر هم گفت برای سلامتی ایشان یک صلوات بفرستید. خلاصه اینکه رفتند و تمامی اعضا را آزاد کردند.

**ظاهراً به‌رغم این فعالیت‌ها در شرق تهران، حضرت امام مدیریت حوزه را هم به شما واگذار کردند؟
بله. من در واقع نماینده امام بودم. همچنین امام جمعه خمین هم شدم. آنجا مسائل بسیاری داشت و اختلافات بسیاری وجود داشت خیلی شدید که در نهایت امام مجبور شد به ما دستور بدهد برویم و آن سمت را عهده‌دار بشویم. سمت ما از طرف حضرت امام نمایندگی در حج بود. نمایندگی در قطر بود، امام جمعه خمین بود، نمایندگی شرق تهران بود، ایشان نسبت به بنده خیلی لطف داشتند.

**در جریان مبارزات انقلابی با کدام یک از انقلابیون بیشتر ارتباط داشتید و با آنها همکاری می‌کردید؟
بعد از اینکه امام تبعید شد به ترکیه و بعد هم به نجف، یک نامه‌ای نوشت به مرحوم آیت‌الله مطهری. نوشت که آقا سابقاً آخوندها جمع نمی‌شدند، یعنی جلسه‌ای نداشتند میان روحانیت. نوشت به آقای مطهری که ایشان علمای تهران و شاخص‌های علمای تهران را جمع کند ولو به خوردن یک چای. از آن تاریخ به بعد مرحوم مطهری این کار را اقدام کرد و از مناطق تهران افرادی را دعوت کردند از شرق تهران از غرب تهران از جنوب تهران از همه دعوت به عمل آوردند، آقای ملکی بود، آقای خسروشاهی بود، بنده بودم، آقای خامنه‌ای و آقای رفسنجانی بودند، آقای مطهری بودند، آقای بهشتی بودند. یک جلسه اینگونه در تهران تشکیل شد. این جلسه خیلی برد عجیب و خوبی داشت.

برد جلسه این بود که هر وقت امام سخنرانی می‌کرد و یا اطلاعیه‌ای می‌داد این جلسه وظیفه‌اش این بود که این سخنرانی و اطلاعیه را چاپ کند بدهد به هر کسی که در هر جایی هستند. شخصی که در شرق تهران بود، آن که در غرب تهران بود، اینها وظیفه شان این بود که در اسرع وقت این اطلاعیه را در مساجد پخش کنند و در اسرع وقت مردم تهران می‌فهمیدند که امام چه سخنرانی کرده و چه صحبتی کرده است. در خدمت آقایان بودیم و به این کیفیت خیلی بردش خوب بود. مرحوم آیت‌الله رفسنجانی بود، آقا بودند و بالاخره همه بودند آقای مهدوی کنی بودند.

**حضرت امام شما را به عنوان وکیل خودشان برای رسیدگی به اموالشان در خمین تعیین کردند؟
بله. خدا رحمت کند حضرت امام را. امام انقلاب کرد درحالیکه هیچ توقع شخصی هم از انقلاب نداشت یعنی با اینکه واقعاً همه چیز در اختیارش بود. حاج احمد آقا بعد از فوت مرحوم امام نامه‌ای نوشت به شورای عالی قضایی که بیایید زندگی امام را بررسی کنید و ببینید امام در آن موقع که رهبر نبوده است ثروت چه داشته و 10 سال و 4 ماه هم که رهبر انقلاب بود ببینید ثروت چه چیزی دارد؟ آیت‌الله موسوی اردبیلی چند نفر را به عنوان بازرس فرستادند تا زندگی امام را بررسی کنند. زندگانی امام را بررسی کردند و دیدند تا آخرین روزی که امام از دنیا رفت مستاجر بود. مستاجر آقای امام جمارانی بود و در آخر هم رسیدند به نامه‌ای که حضرت امام به من نوشته بود. یک وقت حاج احمدآقا تلفن زد و گفت که آقا کارتان دارد من رفتم خدمت ایشان در جماران.

گفتم چه فرمایشی دارید آقا؟ فرمودند می‌خواهم شما را وکیل و وصی خودم کنم و آنچه را که ارثیه از پدرم در خمین به من رسیده بدهید به فقرا و محرومین. آن زمان اختلافاتی در خمین بود. خدا رحمت کند مرحوم امام را ما هر وقت می‌رفتیم خدمت امام در اوایل انقلاب و می‌گفتیم استاندار مرکز و فلان فرماندار چه می‌شود؟ می‌گفتند من دخالتی نمی‌کنم. ولی یک زمانی دیدیم که خیلی کار سخت شده است. حاج احمد آقا تماس گرفتند و گفتند که امام کارتان دارد آن موقعی بود که امام ملاقاتی هم نداشت. ما خیلی ناراحت شدیم که چرا در این موقع. وقتی رفتیم دیدیم که حضرت امام نشسته بر روی مبل و خیلی ناراحت است. من گفتم امام چه فرمایشی دارید؟ فرمودند راجع به خمین است. من دیدم امام ناراحت است گفتم امام ناراحت نباشید من بچه خمین هستم. 30 سال هم در تهران سابقه مبارزاتی دارم اگر نظرتان این است من بروم خمین.

می‌روم و مسائل را حل می‌کنم. دیدم ابروهای امام کمی باز شد و گفتم هرطور صلاح می‌دانید البته حیف است من شرق تهران را از دست بدهم. گفتند نه هفته‌ای یک مرتبه بروید به خمین و در آنجا حضور داشته باشید. خلاصه حکم ما را به عنوان امام جمعه خمین نوشتند و ما آمدیم. تعجب اینکه وقتی من از خدمت امام بیرون آمدم آقای رسولی از دفتر، بنده را خواست و گفت آقای جلالی میروی خمین؟ چون خیلی مشکل بود مسئله خمین. اینها دو قدرت بودند که با هم می‌جنگیدند، این یکی می‌خواست قدرت خمین را دست بگیرد فرمانداری و فلان سمت را. مشکل این بود که از این تضاد رادیوهای بیگانه استفاده می‌کردند. یعنی تضاد باعث شده بود که یک کوهی از کاه می‌ساختند و شب در رادیوهای بیگانه می‌گفتند و طعنه می‌زدند این آقایی که می‌گوید رهبر جهان اسلام است برود شهر کوچک خودش را درست کند.

خلاصه امام دستور داد من بروم خمین. وقتی می‌خواستم از در بیایم بیرون، دیدم امام نگاه کرد و گفت آقای جلالی بیایید و یک دستوری نوشت بسیار عجیب و غریب. نوشته بود که مسئولین از من حمایت کنند این جور و فلان. من گفتم آقا شما اجازه بدهید. خمین طایفه‌ای است اگر یک نفر را بگیرید یک طایفه بلند می‌شود و بدتر آتش بلند می‌شود. شما اجازه بدهید من خودم این مسئله را حل می‌کنم. گفتند باشد هرطور راحتید. خلاصه آمدیم و دیدیم الله‌اکبر، خمین چه خبر است. زده‌اند سر پاسدارها را شکسته‌اند و نزدیک 500 نفر هم نشسته‌اند.

مدیر اطلاعات اراک گفت آقای جلالی می‌خواهم چند دقیقه با شما خصوصی صحبت کنم. رفتیم در اتاق خصوصی او گفت تمام همّ گروهک منافقین در استان مرکزی در خمین است. یعنی اینها همه شهرها را رها کرده و چسبیده‌اند به اینجا. تمام‌ همّ اینها در این شهر دو کار بود یکی اینکه نگذارند آبادی و عمرانی شود برای اینکه مردم از انقلاب و امام برگردند و دوم اینکه خوراکی بدهند به رادیوهای خارجی و امام از این ناراحت شده بود ما دیدیم که دیگر نمی‌شود نشست و قضاوت کرد که چه کسی مقصر است. من آنها را نشاندم و گفتم آقایان، خواهران ببینید از این تاریخ من کاری به کار گذشته شما ندارم. چه کسی مقصر بوده و چه کسی نبوده به من ربطی ندارد من نیامده‌ام اینجا که شماها را محاکمه کنم. بنده از این تاریخ به بعد با شما کار دارم. اگر کوچکترین حرکتی کنید علیه انقلاب من با شما برخورد خواهم کرد. ولی به گذشته شما کاری ندارم.

خلاصه ما زن ها را صبح به صبح دعوت می‌کردیم و می‌آمدند که نزدیک به 500 زن بودند و من برای آنها صحبت می‌کردم و می‌گفتم خانم‌ها ببینید چه بساطی است امام اگر زمانی ناراحت شود و بگوید این مردم خمین چه کسانی هستند که دارند این کار را می‌کنند دیگر آبرویی برای ما باقی نمی‌ماند جلوی شوهرهای خودتان را بگیرید جلوی بچه هایتان را بگیرید. بعدازظهر مردها را دعوت می‌کردم آقایان چرا حواستان جمع نیست خیلی خطر دارد برای این شهر پیش می‌آید چرا جلوی خودتان و بچه هایتان را نمی‌گیرید. خلاصه قضیه فروکش کرد و بعد از دو سه ماه که می‌رفتیم و می‌آمدیم الحمدلله دیدیم که دیگر مسائل در این خصوص پیش نیامد. اما شب‌ها علیه ما اطلاعیه پخش می‌کردند و این دست منافقین بود که مثلاً دختر آقای جلالی به این شکل، همسر آقای جلالی بدین شکل، یا مثلاً آقای جلالی دزدی کرده است.

گفتم دستی که زیر پرده است باید حواسش جمع باشد من طلبه‌ای نیستم که از مدرسه فیضیه بلند شده و آمده باشم اینجا، من سی سال سابقه مبارزات تهران را دارم. من تا این شهر را ساکت نکنم از این شهر نخواهم رفت. تا اینکه ما این قضیه را ساکت کردیم. با داماد ما که شهید هم شد آمدیم و ملاقات گرفتیم با امام دیدار داشته باشیم. با خانواده خدمت ایشان رسیدیم من گزارشات را خدمت ایشان دادم که آقا ما در این سه ماه این کارها را کردیم و شهر هم ساکت شده است. ما قصد خارج شدن داشتیم، امام گفتند آقای جلالی می‌شود شما این قضیه را رها نکنید گفتم بله اگر نظر شما این است که در شرق تهران نباشم اشکالی ندارد. گفتند نه شرق تهران حیف است شما آنجا هم باشید ولی همان هفته‌ای یکبار بروید به خمین و امام جمعه موقت هم انتخاب کنید. ما رفتیم و امام جمعه موقت هم انتخاب کردیم و در آنجا مستقر کردیم. در مجموع 21 سال به خمین رفتم که هیچ مشکلی هم نبود. من یک جمله‌ای هم از مقام معظم رهبری بگویم که خیلی آقاست.

وقتی امام فوت کردند، بعد از فوت ایشان رفتم خدمت رهبری عرض کردم که آقا مسئله امامت جمعه خمین مسئله اختلافات بود و دستور امام بود، حالا که امام فوت کرده است و درحال حاضر هم اختلافاتی نیست شما دستور بدهید به ستاد نمازجمعه که یک امام جمعه بفرستند خمین. ایشان یک جمله‌ای گفت که عرق روی پیشانی ما نشست. گفت آقای جلالی بنایی که امام گذاشته است من دست به این ترکیب نمی‌زنم. شما منصوب هستید از طرف امام، چون امام، امام جمعه‌هایی را که منصوب می‌کرد تعداد زیادی نیست.

ایشان فرمودند: مشکل چیست؟ گفتم مشکل من این است که شهر یک امام جمعه‌ای می‌خواهد. ایشان گفتند فعلا شما یک امام جمعه موقت بگذارید اما قراری را هم که با امام گذاشتید به هم نزنید. من هم گفتم چشم. بالاخره ما 21 سال به خمین تردد می‌کردیم تا اینکه دو سه بار تصادف کردیم و تصادف شدیدی هم بود و خانواده درنهایت بلند شدند و رفتند خدمت رهبری و گفتند که ما شب ها خوابمان نمی‌برد چون امام جمعه اراک هم تصادف کرده بود در جاده. جاده بسیار بدی هم بود. درنهایت ایشان فرمودند اگر حاج خانم ناراحت است دیگر نروید.

**شما آینده انقلاب اسلامی را چگونه ارزیابی می‌کنید و چه راه‌حل‌ها و راهکاری را برای استمرار انقلاب پیشنهاد می‌کنید؟
آینده انقلاب همان‌طور که مقام معظم رهبری فرمودند بسیار روشن است ما خیلی خوشبین هستیم به آینده انقلاب خدا رحمت کند مرحوم امام را. امام بسیار پایه‌گذاری خوبی کردند و مهم مطلب ما این است که پرچم دست یک نفر آدمی است که به تمام معنا لیاقت دارد و واقعا خلف صالح امام است. رهبری تمام اهدافش این است که اهداف امام را پیاده کند یعنی وقتی آدم نگاه می‌کند می‌بیند که ایشان صریحاً می‌گوید راهبرد من راهبرد امام است، یعنی رهبر من امام است، یعنی هرچه امام گفته است من آنها را پیاده می‌کنم و چون واقعاً نظر این است این وحدت بین رهبری و امام هست. ایشان هم که اینطور اصرار دارند بر مسائل از همین‌‌رو است و آینده مملکت و انقلاب خیلی خوب است.

الان شما بعد از 40 سال ملاحظه می‌کنید که وجهه انقلاب اسلامی در دنیا چه جوری است نسبت به آن زمان. فکر می‌کنم هیچ کشوری در دنیا امروز وجهه انقلاب اسلامی را ندارد از نظر اطمینان از نظر آبرو، از نظر پیشرفت، یک زمانی بود که ما یک تفنگ نمی‌توانستیم بسازیم یک فشنگ را باید از خارج تهیه می‌کردیم الان شما نگاه کنید از نظر تسلیحات ما چه پیشرفت کرده‌ایم. خدا رحمت کند مرحوم امام را. امام یک زمانی می‌گفت که جنگ برای ما نعمت است ما فکر می‌کردیم یعنی چه؟ جنگ که کشت و کشتار است ولی امام می‌گوید نعمت است و این پیشرفت‌ها از نظر تسلیحاتی که بزرگترین برد را در دنیا داریم از نظر موشک پشت دنیا درحال لرزش است از موشک‌های ما.

این اقتدار را که از نظر دریا، زمین، هوا و این جور تسلط پیدا کردیم. از نظر پزشکی ما سابقاً هرکسی سردرد می‌گرفت می‌آمد برود خارج، الان مهمترین افراد مریض را می‌آورند در بیمارستان‌های تهران. واقعا این دکتر‌های بعد از انقلاب چقدر تخصص پیدا کردند در کارهایشان. این بچه‌هایی که شکم‌هایشان پاره شده بود، دستشان قطع شده بود، گردنشان قطع شده بود اینها چقدر تخصص پیدا کرده‌اند.

الان متخصص‌ترین دکترهای دنیا دکترهای ایران هستند. این هم عنایت خداوند است. از نظر نانو، از نظر پیشرفت‌های علمی ما چقدر پیشرفت‌های خوبی داریم. از نظر ورزش و همچنین از نظر کارهای دیگر. کشور ایران الان در منظر تمام جهان قرار گرفته است. تهاجم به هیچ کشوری نداشته. شما نگاه کنید ببینید واقعا اگر کمک ما نبود به سوریه و عراق، عراق می‌توانست این بار را بکشد، سوریه می‌توانست این بار را بکشد؟ ولی دولت ایران، حکومت ایران کمک کرد به سوریه و نجات داد ملت سوریه را. نجات داد ملت عراق را حتی یک ذره‌ای هم چشمداشت به خاک عراق و سوریه ندارد. اینها همه در منظر دنیاست.

این مسائلی که هست و روز به روز هم خداوند عنایت کرده و آبروی مملکت بهتر پیش برود. ببینید خدا چه آبروریزی می‌کند از آنها. مثلاً آن سخنرانی رئیس‌جمهور آمریکا در سازمان ملل. چقدر افتضاح و مسخره بود همه مسخره کردند، خندیدند و حتی خودش هم خندید. آن وقت رئیس‌جمهور ما آن سخنرانی را کرد چقدر پرمحتوا، چقدر خوب چقدر جالب برای دنیا. همه اینها خیلی اهمیت دارد. این عربستان سعودی خیلی خیانت کرد به انقلاب خیلی خیانت کرد به اسلام. خیلی خیانت کرد به این کشور. اما ببینید این آخری چه آبروریزی از آنها سر زد. این مسئله قاشقچی چه بساطی و چه بلایی سراینها آورد که الان یک ماه است از کشتن او می‌گذرد. در مقاله‌های تمام روزنامه‌های دنیا بازهم حرف آنها است و آخر هم این مسئله را رها نمی‌کنند همه کشورها نظرشان این شده که جانی‌ترین مسئولین کشور در دنیا مقام عربستان سعودی است.

همه اینها علامت این است که انقلاب ما آینده بسیار خوبی دارد، منتها ما مقداری گله از داخل داریم. ما گله از داخل خودمان داریم که یک عده هستند که متوجه نیستند و حالا یا مرض دارند یا غرض دارند، نمی‌فهمند. دارند یکسری کارهایی می‌کنند که آب به آسیاب دشمن ریخته می‌شود. درصورتی که در این موقعیت وقت این حرفها نیست ما باید همگی متحد باشیم و درخدمت رهبری همه دستمان را به همدیگر بدهیم در یک چنین موقعیتی که دنیا چشمش را باز کرده و دارد انقلاب اسلامی را می‌بیند. من شخصاً گله دارم از صداوسیما. صداوسیما بد عمل می‌کند. صداوسیما خوب عمل نمی‌کند. به جای اینکه طرفداری از انقلابیون کند، طرفداری از امام کند، آثار امام را بیشتر معرفی کند، مسئله مرقد امام اصلاً حذف شده است. شما نگاه کنید ببینید ماه رمضان اصلاً اسمی از مرقد و جلسات امام نیست، محرم هیچ اسمی از حرم نیست.

قرآن سرگرفتن‌های همه جا را نشان می‌دهد و در فلان جای ایران، ولی کوچکترین نشانی از امام و آثار امام نیست. یا مثلاً الان شبها سخنرانی‌هایی می‌شود از شخصیت‌هایی حرف می‌کشد و دوساعت درباره‌اش حرف می‌زند و به شما نشان می‌دهد. بسیار خوب، یک شخصیت فیلسوف خیلی هم عالم، قبول داریم که آدم خوبی است اما بفرمایید که موقعیت ایشان در انقلاب چیست؟ در تمام جلساتی که در دانشگاه‌ها برگزار می‌شود یکبار اسم امام برده نمی‌شود یکبار از انقلاب صحبت کرده اند؟

متاسفانه می‌روند طوری رفتار می‌کنند که انقلاب را به انزوا بکشانند و دیگران و کسانی را که در انقلاب هیچ سهمی نداشتند و حتی یک روز زندان نرفته‌اند، یک روز در جبهه نبوده‌اند، یک اسمی را می‌آورند که بعد از چندین سخنرانی و صدها سخنرانی یک کلمه اسم انقلاب، اسم امام را هم نمی‌آورد. اینها برای ما واقعاً دلتنگ‌کننده است که در داخل ما صدا و سیما این طور باشد. چه کسی صدا و سیما را درست کرد. امام صدا و سیما را درست کرد. صدا و سیمایی در کار نبوده است.

ولی حالا ما نگاه می‌کنیم می‌بینیم که خود معاون اول ریاست جمهور از صدا و سیما گله دارد. می‌گوید صدا و سیما یک طرفه است. دیگران هم در مجلس می‌گویند صدا و سیما یک طرفه است و این یک‌طرفه بودنش را هم رها نمی‌کند. ما آثارش را داریم می‌بینیم.

**حاج آقا درباره مشکلات اقتصادی امروز چه نظری دارید؟
روزگار خیلی به سختی می‌گذرد. مخصوصاً طبقه ضعیفی که انقلاب کردند و بچه هایشان شهید شدند و اینها در انقلاب بودند و الآن هم در نماز جمعه‌ها هستند و الآن هم پشتیبان انقلاب هستند براینها خیلی سخت می‌گذرد. یعنی به عقیده من آنهایی که در این مملکت وضعشان خوب است هرچقدر هم گرانی بشود به نفع آنهاست، خانه و ملک شان گران می‌شود. ولی تنها دودی که دارد به چشم طبقه ضعیف جامعه است. این گرانی‌ها، این سختی‌ها مال طبقه ضعیف است. طبقه‌ای که امام به آنها خیلی اهمیت می‌دادند. امام آنقدر به مردم اهمیت می‌داد. یک نامه‌ای هست در صحیفه امام که امام خطاب می‌کند به دولت جمهوری اسلامی ایران، مجلس شورای اسلامی ایران، حواس تان جمع این مردم باشد، این پابرهنه‌ها، اینها ولی نعمت ما هستند، انقلاب از اینها سرچشمه گرفت و استمرار انقلاب هم توسط اینها خواهد بود.

یک نامه‌ای حاج احمد آقا می‌نویسد به امام زمانی که در ترکیه بودند، می‌نویسد که پدر جان الحمدالله مادر احوالش خوب است خواهرم هم خوب است می‌رسد به ملت و می‌نویسد پدر جان ملت ایران فداکار شما و فدایی شما هستند. امام از ترکیه جواب حاج احمدآقا را می‌نویسد. می‌نویسد: احمد راجع به ملت ایران گفتید، جانم فدای ملت ایران. واقعاً ملت ایران با این همه مشکلات و سختی‌ها صبور هستند. من می‌گویم و بارها گفته‌ام ببینید این مردم هیچ روزی نشده است که کم کاری داشته باشند. من بارها در سخنرانی‌های خودم گفته‌ام از آن روزی که امام انقلاب را شروع کردند تا الآن که 40 سال از پیروزی انقلاب می‌گذرد یک روز مردم کم کاری نکرده‌اند، در راهپیمایی‌ها، در کمک کردنشان، در حرف هایشان و اگر کسی سراغ دارد بگوید. مردم واقعاً سنگ تمام گذاشته‌اند.

خداوند به مسئولین توفیق بدهد تا بتوانند این بار مسئولیت را به دوش بکشند. البته من بارها گفته‌ام که این مشکلات اقتصادی مملکت چهار بخش مختلف دارد. یک دولت، دولت مقصر است برای اینکه واقعاً باید نقدینگی‌ها را جمع‌آوری کند و نگذارد کار به اینجا برسد. جلوی فساد را بگیرد نگذارد این دزدی‌ها، این بساط‌ها، این خوردن‌ها صورت بگیرد، در این کار مقصر دولت است. بخش دیگر تحریم‌ها هستند که واقعاً اثر دارد. یعنی تحریم‌های آمریکا واقعاً تاثیر دارد و نمی‌شود گفت که اثری ندارد. در بخش دیگر، آحادی از افراد مقصر هستند. برای اینکه یک عده معدود هستند که در انبارها برنج و روغن و امثال آن را انبار می‌کنند و یا از فروشگاه‌ها می‌خرند و می‌برند. این جور غارتگری می‌کنند و این جور به گرانی دامن می‌زنند. اگر اینها اصلاح شود که خیلی خوب است.

منبع: روزنامه جمهوری اسلامی؛ 1397،11،16
گروه اطلاع رسانی**2059**2002

نظر شما