شناسهٔ خبر: 30778898 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جماران | لینک خبر

روایت انقلابی که 40 ساله شد-58

علت عدم حمایت علما از ماجرای فیضیه 54 چه بود؟/از مساله کتاب شهید جاوید، قصه نفوذ کمونیسم میان طلاب و آتش بیاری ساواک چه می دانید؟

ساواک با پرداختن به مساله کتاب شهید جاوید، شکافی بین علما و طلاب به وجود آورده بود و در تفکر بعضی از علما، طرفداران دکتر شریعتی، کمونیست قلمداد می شدند و این مسائل وجهه انقلابیون را در آن روزها در نظر بعضی از بزرگان حوزه پایین آورده بود.

صاحب‌خبر -

جی پلاس:‌‌ کم کم زمینه برای یک اقدام جدی و انقلابی به پاسداشت‌ ‎‌15 خرداد بعد از گذشت سالها از آن قیام خونین فراهم می شد. به ظاهر قرار بود که آن‌‎ ‎‌سال نیز چونان سالیان پیش، مراسم در حد یک مجلس معمولی با خواندن فاتحه و‌‎ ‎‌سخنرانی یکی از وعاظ پایان بپذیرد. من آن شب در فیضیه بودم که مرحوم آقای اراکی‌‎ ‎‌آمد و نماز جماعت به امامت ایشان برپا شد. آن شب برای اینکه قضیه لو نرود چراغها را‌‎ ‎‌هم روشن نکرده بودند. بعد از اتمام نماز بلافاصله دوستان و طلاب جوان دور هم جمع‌‎ ‎‌شدند و یکی از میان آنها گفت: برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات که به این‌‎ ‎‌وسیله جمع حاضر متوجه شدند که قرار است اقدامی صورت بگیرد. در این موقع‌‎ ‎‌مرحوم آقای اراکی برخاست و رفت. این مطلب اگرچه گفتنش برایم تلخ است ولی باید‌‎ ‎‌گفت که متأسفانه بعد از قضیه ‌‌شهید جاوید‌‌ و سرمایه گذاری زیادی که ساواک روی آن کرده‌‎ ‎‌بود تا حدودی توانسته بود در بین صفوف انقلابیون شکاف ایجاد کند و اذهان آنها را از‌‎ ‎‌مسأله اصلی یعنی انقلاب و مبارزه به مسائل فرعی و حاشیه ای منحرف کند و چون‌‎ ‎‌جمعی از انقلابیون کتاب مزبور را مورد تأیید قرار داده بودند عده ای از بزرگان که با‌‎ ‎‌نظریات مطرح شده در آن موافق نبودند با همه انقلابیون با این بهانه که آنها طرفدار ‌‌شهید‌‎ ‎‌جاوید‌‌ هستند مخالفت می کردند و از سوی دیگر چنین القا شده بود (طبق مدارکی که‌‎ ‎‌بعداً به دست آمد معلوم شد که ساواک نقش زیادی در این قضیه داشت) که کتاب ‌‌شهید‌‎ ‎‌جاوید‌‌ مروّج آرا و عقاید وهابیون است؛ به این ترتیب در میان مخالفین این کتاب چنین‌‎ ‎‌تلقی می شد که انقلابی یعنی طرفدار ‌‌شهید جاوید‌‌ و طرفدار ‌‌شهید جاوید‌‌ مساوی است با‌‎ ‎‌طرفداری از وهابیون و وهابیت. مسأله دیگر که موجب بروز اختلاف بین علما و طلاب‌‎ ‎‌انقلابی و بزرگان شده بود، مسأله دکتر شریعتی بود. او که در آن سالها یعنی سالهای52‌‎ ‎‌تا 54 در اوج محبوبیت قرار داشت، در بین طلاب و فضلای حوزه علمیه قم نیز‌‎ ‎‌طرفداران و مخالفان سرسختی داشت در این مورد نیز باز برای بزرگان قوم چنین القا‌‎ ‎‌کرده بودند که هواداران دکتر شریعتی کمونیست هستند. این دو مسأله در آن روز وجهه‌‎ ‎‌انقلابیون را در اذهان بعضی از بزرگان و علمای حوزه پایین آورده بود که از جمله آن‌‎ ‎‌بزرگان مرحوم آقای اراکی بود که با توجه به غائله ‌‌شهید جاوید‌‌ نظر مساعدی نسبت به‌‎ ‎‌انقلابیون نداشت زیرا جناب آقای صالحی نجف آبادی نویسنده کتاب جنجال برانگیز‌‎ ‎‎‌شهید جاوید‌‌ از فضلای مبارز و زحمتکش و طرفدار سرسخت انقلاب و امام بود علاوه بر‌‎ ‎‌این یکی از آن دوازده نفری بود که بعد از رحلت آیت الله العظمی حکیم با تنظیم اعلامیه‌‎ ‎‌و امضای آن برای تأیید و تثبیت مرجعیت امام تلاش کرده بودند که همین مسأله نیز‌‎ ‎‌اضافه بر نوشتن آن کتاب، خشم جمعی از اطرافیان بعضی از مراجع دیگر را برانگیخته‌‎ ‎‌بود به طوری که در بعضی از بیوت گفته بودند ما به همین بهانه (انتشار ‌‌شهید جاوید‌‌) پدر‌‎ ‎‌اینها را در می آوریم تا دیگر از این غلطها نکنند و مرجع تعیین نکنند. عکس العمل تندی‌‎ ‎‌نیز از طرف خود آقای اراکی نسبت به این کتاب و جمعی از تقریظ نویسان بر آن مانند‌‎ ‎‌آقای منتظری و آقای مشکینی بروز کرد به این صورت که همان طوری که می دانید‌‎ ‎‌مرحوم آقای اراکی نماز جمعه را واجب می دانست و خودش هم در قم اقامه می کرد و‌‎ ‎‌آقای منتظری هم که نظرش بر وجوب نماز جمعه بود در نماز ایشان شرکت می کرد.‌‎ ‎‌آقای مشکینی هم به طور مرتب در نماز جمعه مرحوم آقای اراکی شرکت می کرد. در‌‎ ‎‌یکی از این نماز جمعه ها بعد از جریان ‌‌شهید جاوید‌‌ که آقایان حضور داشتند آقای اراکی‌‎ ‎‌هنگام ایراد خطبه با اشاره به آن کتاب می گوید: خاک بر سر شما که این کتاب ‌‌شهید جاوید‌‎ ‎‌را نوشتید و مورد تأیید قرار دادید. البته این نکته را نباید از نظر دور داشت که هدف‌‎ ‎‌اصلی از همه این تلاشها علاوه بر ایجاد تفرقه در بین مبارزان، تضعیف امام بود چون‌‎ ‎‌همه این مسائل را به نوعی به ایشان نسبت می دادند چرا که این بزرگان بیشترین تلاش را‌‎ ‎‌برای مرجعیت ایشان انجام داده بودند. با توجه به این ذهنیت بود که در آن شب به‌‎ ‎‌محض اینکه نام امام برده شد و طلاب انقلابی خواستند کارشان را شروع کنند مرحوم‌‎ ‎‌آقای اراکی برخاست و با اینکه من خدمتشان رسیدم و درخواست کردم که در مجلس‌‎ ‎‌فاتحه آن شب به یاد شهدای 15 خرداد چند لحظه حضور داشته باشند نپذیرفتند. البته‌‎ ‎‌این دیدگاه منفی مرحوم آقای اراکی بعد از مدتی که ایشان به کربلا و نجف مشرف شد و‌‎ ‎‌ملاقاتی با امام خمینی کرد کاملاً عوض شد.‌

‌‎‌‌به هر حال بعد از خروج آقای اراکی از فیضیه، مراسم با تلاوت آیاتی از قرآن کریم آغاز‌‎ ‎‌شد و با تظاهرات و حرکت در داخل مدرسه و سردادن شعارهای انقلابی ادامه پیدا کرد.‎ ‎‌برنامه از پیش طراحی شده این بود که تظاهرات داخل مدرسه به بیرون از آنجا و صحن و‌‎ ‎‌حرم مطهر حضرت معصومه (س) نیز کشیده شود؛ ولی با شروع تظاهرات مأموران‌‎ ‎‌آمدند و مانع خروج جمع تظاهرات کننده از مدرسه شدند؛ بنابراین بچه ها در داخل‌‎ ‎‌فیضیه به کارشان ادامه دادند بالاخره آن شب طلبه هایی که ساکن فیضیه نبودند رفتند و‌‎ ‎‌من هم به منزل آمدم و مأمورین اطراف مدرسه فیضیه اگرچه مانع خروج کسی‌‎ ‎‌نمی شدند ولی آنها را شناسایی می کردند ولی هیچ کس را نگذاشتند وارد فیضیه بشود‌‎ ‎‌البته اینکه آن شب در جمع طلاب چه گذشت و چه تصمیمهایی گرفتند من اطلاع ندارم‌‎ ‎‌و باید از کسانی که در متن وقایع بودند پرسید ولی ماها که از بیرون شاهد ماجرا بودیم‌‎ ‎‌برپایی تظاهرات و شعارهای آنها را می دیدیم و می شنیدیم.‌

‌‎ ‎‌‌کار دیگری که این طلاب پرشور کردند و زمینه را برای حملات بیشتر جریان مخالف‌‎ ‎‌انقلابیون حوزه فراهم کردند، برافراشتن پرچم سرخی بر فراز فیضیه بود. این کار با‌‎ ‎‌توجه به زمینه های مساعدی که قبلاً به وجود آمده بود مثل قضیه ‌‌شهید جاوید‌‌ و مسأله‌‎ ‎‌دکتر شریعتی و متهم شدن طرفداران وی به کمونیست بودن و انحراف سازمان‌‎ ‎‌مجاهدین خلق و گرایششان به مارکسیسم و القائات مداوم شاه و ساواک که این مخالفین‌‎ ‎‌و انقلابیون مشتی کمونیست و عوامل ارتجاع سیاه هستند این باور را در بعضی از بزرگان‌‎ ‎‌حوزه پدید آورده بود که واقعاً عده ای از کمونیستها در بین طلاب نفوذ کرده اند و اینها را‌‎ ‎‌به این اقدامات وا داشته اند به خاطر همین ذهنیت بود که هیچ کدام از علما حاضر نشدند‌‎ ‎‌به درخواست ما برای نجات این بچه ها توجهی بکنند. خواست ما این بود که مأموران‌‎ ‎‌دولتی از محاصره فیضیه دست بردارند تا ما به داخل مدرسه برویم و از آنها بخواهیم که‌‎ ‎‌به تظاهراتشان خاتمه بدهند. عمده ترس ما بویژه در روز شانزدهم که مأموران زیادتری‌‎ ‎‌را رژیم در اطراف مدرسه مستقر کرده بود این بود که اینها ناگهان به این طلبه ها حمله‌‎ ‎‌کنند و به بهانه اینکه اینها کمونیست و خرابکارند با توجه به جوّ عمومی قم و همین طور‌‎ ‎‎‌بزرگان قم که این مطلب را پذیرفته بودند، آنها را از بین ببرند.‌

‌‌متأسفانه جوّ آن روز قم هم آمادگی این نوع حرکات انقلابی را نداشت. عده زیادی از‌‎ ‎‌مردم واهمه داشتند که وارد صحنه بشوند عده ای نیز بر اثر تبلیغات سوء معتقد شده‌‎ ‎‌بودند که باید دست از مبارزه کشید و در مورد این واقعه بخصوص نیز اکثر مردم قم اعم‌‎ ‎‌از بازاری و غیربازاری و حتی مذهبیها به تبعیت از مراجع و به خاطر تبلیغاتی که شده بود‌‎ ‎‌مخالف این قضیه بودند. خود من نیز در همان روزها در برخوردهایی که با مردم در‌‎ ‎‌مغازه یا داخل تاکسی داشتم پی بردم که چندان موافق این حرکات طلبه ها نیستند و‌‎ ‎‌می گفتند که این یک حرکتی است که بچه طلبه ها به آن دست زده اند و مراجع و علما‌‎ ‎‌مخالف هستند چرا که مردم از عمق مسأله خبردار نبودند. در همین گیرودار گاهی‌‎ ‎‌عده ای از اشرار قم نیز به تحریک ساواک اقداماتی مثل شکستن شیشه های مدرسه‌‎ ‎‌دارالشفاء از سمت رودخانه انجام می دادند.‌

‌‌عمده کار ما در آن موقعیت این بود که ذهنیت منفی مراجع را نسبت به این مسأله عوض‌‎ ‎‌کنیم. موقعی که در این مورد من خدمت آیت الله مرعشی نجفی رسیدم ایشان گفت: آقای‌‎ ‎‌موسوی ببینید دنیا در حال حاضر به دو بلوک غرب و شرق تقسیم شده و این دو بلوک‌‎ ‎‌در حال منازعه با هم هستند و ما در اینجا تنها، وسیله دعوا و منازعه آنها هستیم. این دو‌‎ ‎‌بلوک هیچ گاه نخواهند گذاشت ما به حکومت دست پیدا کنیم و لذا این بچه ها بی خود و‌‎ ‎‌بی جهت این وسط تلف می شوند و در واقع شوروی می خواهد ما را با شعار کمونیسم به‌‎ ‎‌طرف خودش بکشد امریکا هم می خواهد ما را به سوی خودش بکشد. و در نهایت‌‎ ‎‌راضی شدند که به آیت الله آشتیانی یکی از علمای بزرگ تهران به عنوان اعتراض به‌‎ ‎‌ماجرای حمله به فیضیه و تهمت زدن به طلاب نامه ای بنویسند. بعد به منزل آیت الله ‌‎ ‎‌گلپایگانی رفتم و از ایشان نیز درخواست کردم که اقدامی بکنند. ایشان نیز در نامه ای به‌‎ ‎‎‌آیت الله خوانساری مراتب اعتراض خود را اعلام کردند. به منزل آیت الله شریعتمداری‌‎ ‎‌هم که من اصلاً نمی رفتم و می دانستم که حاضر نیست کاری در این مورد بکند. بعد از آن‌‎ ‎‌خدمت استادم مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری رفتم. ایشان از علمای بافضیلت‌‎ ‎‌و متقی و دلسوز قم بود که در این نوع موارد اگر کاری از دستش برمی آمد دریغ نمی کرد‌‎ ‎‌اگرچه اعلامیه نمی داد ولی با علما و افراد صاحب نفوذ در تهران مانند مرحوم آیت الله‎ ‎‌خوانساری تماس می گرفت و مشکل را در میان می گذاشت و آنها هم در حد توان خود‌‎ ‎‌کمک می کردند. در این مورد نیز ما از هیچ کس نخواستیم اعلامیه صادر کند بلکه فقط‌‎ ‎‌می خواستیم که مأمورین از محاصره فیضیه دست بردارند تا ما برویم و طلبه ها را آرام‌‎ ‎‌کنیم و از مدرسه بیرون بیاوریم. مرحوم آقای حائری اگرچه قول همکاری داد و قرار شد‌‎ ‎‌با مرحوم آقای خوانساری تماس بگیرد ولی تبلیغات منفی روی ایشان هم اثر گذاشته‌‎ ‎‌بود به همین جهت گفت: آقای موسوی من شنیده ام اینها شعار کمونیستی می دهند و‌‎ ‎‌پرچم سرخ که علامت کمونیستهاست برافراشته اند، که من کمی عصبانی شدم و گفتم:‌‎ ‎‌شما هم هرچه دیگران می آیند و می گویند زود باور می کنید. اینها اگر پرچم سرخ بلند‌‎ ‎‌کرده اند این پرچم سرخ در اصل مال امام حسین (ع) است. ولی باز ایشان گفت: امروز‌‎ ‎‌پرچم سرخ علامت شوروی و کمونیستهاست و شما چون جوان و احساساتی هستید‌‎ ‎‌نمی خواهید قبول کنید که کمونیستها در بین این طلبه ها نفوذ کرده اند و این کارها کار‌‎ ‎‌آنهاست. به هر حال ایشان با آقای خوانساری تماس برقرار کرد و نمی دانم چه اقدامی‌‎ ‎‌صورت گرفت ولی مؤثر واقع نشد.‌

‌‎ ‎در شب شانزدهم و روز شانزدهم وحشت زیادی ما را فرا گرفت که نکند مأمورین با این‌‎ ‎‌زمینه ای که فراهم شده و اتهاماتی که به این بچه ها زده اند به مدرسه فیضیه حمله ور‌‎ ‎‌شوند و فاجعه به وجود بیاورند؛ به همین خاطر من به هر ترتیبی بود خودم را به فیضیه‌‎ ‎‌رساندم و با طلبه ها به گفتگو پرداختم و گفتم: ما نسبت به شما احساس خطر می کنیم اگر‌‎ ‎‌با این وضعیت حمله ای صورت بگیرد و شما را دستگیر کنند حتماً خیلی اذیت خواهند‌‎ ‎‌کرد؛ پس بهتر است شما دست از این کارها بردارید و با آرامش از اینجا بیرون بروید.‌‎ ‎‌عده ای از این جوانها تصور می کردند همین که فیضیه را در اختیار گرفته اند و پرچمی‌‎ ‎‌برافراشته اند و اعلام حکومت کرده اند دیگر کار تمام است و حکومت اسلامی به وجود‌‎ ‎‌آمده است، که من برایشان صحبت کردم و توضیح دادم که تشکیل حکومت اسلامی به‌‎ ‎‌این سادگی نیست تا اینکه بالاخره جمعی از آنها از جمله برادر خودم راضی شدند که با‌‎ ‎‌ما بیرون بیایند و من اخوی را به منزل خودمان بردم و ایشان را به مادرم که در آن هنگام با‌‎ ‎‌ما زندگی می کرد سپردم و برای کار بیرون آمدم اما وقتی برگشتم دیدم اخوی طاقت‌‎ ‎‌نیاورده و دوباره به فیضیه برگشته است. در عصر روز شانزدهم محاصره فیضیه لحظه به‌‎ ‎‌لحظه تنگ تر می شد و همین که شب فرا رسید نیروهای ویژه ضد شورش که چکمه های‌‎ ‎‌مخصوصی به پا داشتند و مجهز به سپرهای مخصوص و باتوم بودند به مأمورین قبلی‌‎ ‎‌اضافه شدند و دیگر نگذاشتند هیچ کس وارد فیضیه شود. روز بعد یعنی 17 خرداد‌‎ ‎‌ساعت چهار بعد از ظهر در حالی که من مثل روزهای قبل برای سرکشی به فیضیه رفته‌‎ ‎‌بودم دیدم که مأمورین از در بزرگ فیضیه در کنار حرم وارد مدرسه شده اند و حسابی این‌‎ ‎‌بچه ها را کتک زده اند و اینها را که در حدود سیصد نفر بودند دارند به زور بیرون‌‎ ‎‌می آورند و مردم هم جلوی مدرسه تجمع کرده بودند که مأموران آنها را هم مورد حمله‌‎ ‎‌قرار دادند و بعد این طلبه ها را سوار ماشین کردند و بردند و یک شب در قم نگه داشتند‌‎ ‎‌و روز بعد مستقیماً به اوین برده و در آنجا خیلی شکنجه کرده بودند.‌

‌‎ ‎

‌‎برشی از کتاب خاطرات آیت الله سید حسین موسوی تبریزی؛ ج 1، ص 315-322؛ چاپ دوم (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

 

 

نظر شما