همه سرگرمی دخترهای
روستای «زرین گل» که با شهرستان علیآباد کتول استان گلستان 12 کیلومتر فاصله دارد همین است. دورتادور روستا تا چشم کار میکند جنگل است و زمین کشاورزی، اما این منظره دیگر فقط برای غریبهها تازگی دارد. چشم جوانهای روستا به این همه سرسبزی عادت کرده و دلشان ساختمانهای بلند و برجهای شلوغ میخواهد، حتی در زمینه آسمان دود گرفته شهرهای بزرگ و خیابانهایی که از شدت ترافیک جای سوزن انداختن نباشد.
«امکانات تفریح و سرگرمی برای جوانهای شهری است، حالا اگر کنارش هوای آلوده بخورند و آسمان آبی نداشته باشند که جای دوری نمیرود.» این را زبیده میگوید که یک عالم حرف برای گفتن دارد. از آنجا که توی روستا هیچ سرگرمی برای دخترهای جوان نیست، چارهای ندارند جز اینکه برای خودشان مشغله بسازند. مثلاً دوشنبه هر هفته در خانه یکی از دخترهای روستا کلاس برگزار میکنند. زبیده مداح است برای همین هر ماه هم به خرج یکی از دخترهای زرین گل توی قبرستان دور هم جمع میشوند، نذری میپزند و او هم روضه میخواند. گاهی هم در همان محوطه قبرستان دورهمی میگیرند و آش کشک یا آش رشته محلی درست میکنند، بعد از خوردن آش هم یکی از دخترها با دبه دوغ ضرب میگیرد و بعد از چند ساعت خوشگذرانی کم خرج، به خانه برمیگردند و ساعات کسل کننده را آغاز میکنند.
این طور که زبیده میگوید، پیادهروی دسته جمعی هم یکی دیگر از سرگرمیهای آنهاست: « تابستانها دیرتر اما زمستانها که هوا زود تاریک میشود ساعت 3 و نیم بعدازظهر دخترهای پایین محله، بالا محله و وسط محله روبهروی مدرسه روستا یا کنار مغازه ابراهیم جمع میشویم و تا اول جاده اصلی روستا تقریباً یک کیلومتر پیادهروی میکنیم.»
پسرهای جوان زرین گل هم وضعیت مشابهی دارند. روبهروی روستا یک محوطه جنگلی است به اسم «توسکایی»، آخر هفتهها آنجا جمع میشوند، از این درخت تا آن درخت طناب میبندند و والیبال بازی میکنند. چند نفرشان آنقدر خوب بازی میکنند که اگر از تیم محلی روستا به تیمهای شهری نرسند واقعاً حیف است. زمین حاج رمضان برای این جوانها شده آیینه دق. چند سال پیش حاج رمضان که دست به خیر دارد یکی از زمینهایش را داد برای ساخت باشگاه اما هنوز خبری از ساخت و ساز نیست.
احمد که چند وقتی عضو شورای روستا بود و حالا مثل بقیه جوانها کارش کشاورزی و دامداری است از همین باشگاه که البته فقط یک زمین خالی است، میگوید: «یکی از ارگانها قرار بود اینجا را بسازد اما خبری نشد. توی روستا که برای تفریح وقت نداریم. چی بشود بعضی وقتها برویم چشمه زرینگل که از وسط روستا میگذرد و ماهی بگیریم. یک آبشار «بِچا دره» و یک «قلعه بوران» هم داریم که بعضی وقت ها آنجا جمع میشویم. حالا که دارم اینها را تعریف میکنم میبینم از حق نگذریم وضعیت ما بهتر از دخترهاست. حداقل از طبیعت روستا و فضای سبزش استفاده میکنیم.»
«شوکا» هم زاده روستاست، اما برای سرگرمی وقت ندارد وگرنه راه سرگرم کردن خودش را خوب بلد است. چون همه زندگیاش را وقف پدر و مادر کرده و خواستگارهایش را رد کرده و حالا هم دوست ندارد بنویسم اهل کدام روستاست. با همین شرط هم صحبت میکند: «مثل همه دخترهای روستایی از صبح زود که بیدار میشوم کارهام شروع میشود. غذا درست میکنم، لباس میشویم، اتاقها را جارو میکشم و کلی کار دیگر به اضافه اینکه ریز تا درشت کارهای پدر زمینگیرم را انجام میدهم. از وقتی مامان پادرد گرفته کارهای من بیشتر شده اما چون عاشق عکاسی هستم بعضی وقتها بیشتر غروبها برای عکاسی میروم توی روستا و دور میزنم تا شب. بعد شام هم که ظرفها را شستم، تا ساعت 12 شب وقت دارم نقاشی بکشم و کتاب بخوانم. 12 شب هم به کارهای بابا میرسم و بعدش خواب.»
به قول شوکا شانس آورده وقت ندارد وگرنه دختر پرخرجی میشد از بس که برای خرید کتاب، وسایل نقاشی و دوربینهای خوب پول خرج میکرد. فعلاً که به همین موبایل اکتفا کرده و به کتابهایی که هرچند وقت یکبار از شهر میخرد راضی است. گاهی جلوی شالیزار مینشیند و کتاب میخواند و گاهی روی پرچینهای باغ. کتابی هم که همین پریشب پای بخاری چوبی خانه تمامش کرده «بلندیهای بادگیر» امیلی برونته است. «از آغاز تا انقراض قاجاریه» را هم تازه میخواهد شروع کند و با خنده میگوید با این همه کاری که من دارم، فکر کنم یک سال طول بکشد تمامش کنم.
شوکا با کمترین هزینه سرگرم میشود، اما پری که به قول خودش اهل ناف تهران است برای سرگرم شدن حسابی پول خرج میکند. منشی متخصص پوست، مو و زیبایی است و آخر هر ماه حدود سه میلیون تومان حقوق میگیرد ولی هیچ پساندازی ندارد. پری هر دو هفته یکبار یا نهایت آخر هر ماه در سفر است. با گروهها و تورهای مختلف از بیابانگردی گرفته تا جنگل نوردی و کوهپیمایی را تجربه میکند. هرچند وقت یکبار هم کوله پشتی جدید، چادر مسافرتی مناسب کمپ زدنهای شبانه، کفش اسپورت و این جور چیزها میخرد تا حدی که کمد و کشوهایش جایی برای کفش و لباس جدید ندارد و مادرش این را هرچند وقت یکبار به رویش میآورد. میگوید:«به نظر من بهترین سرگرمی این است که برای چیزی که دوست داری پول خرج کنی. من توی ماه به چیز دیگری جز سفر فکر نمیکنم و البته بجز کیف و لباس و کفش و کلاه.»
المیرا هم برای سرگرمی پول خرج میکند اما نه به اندازه پری. آمده مطب تا داروهای جوانسازی پوستش را تمدید کند. همینطور که پشت چشم نازک میکند به ناخنهایش اشاره میکند و میگوید: «من هم با حرف المیرا جان موافقم. آدم باید برای چیزهایی که دوست دارد خرج کند. من به مانیکور ناخن خیلی علاقه دارم و هر دو سه هفته یکبار میروم پیش یکی از ناخنکارهای معروف تهران و طرحهای جدید میزنم. با این کار روحیهام عوض میشود. همین طور که میبینی کارش هم خیلی متفاوت است. کم پیش میآید کسی از من نپرسد ناخنم را پیش کی درست کردهام. باورت نمیشود هربار که این سؤال را از من میپرسند آنقدر خوشحال میشوم که احساس میکنم جوانتر شدهام.»
پری حرف المیرا را قطع میکند تا بگوید نوبتش شده و برود داخل. بعد ادامه میدهد: «یک چیزی که یادم رفت بگویم اینکه من اصلاً فکر ازدواج مزدواج هم نیستم. ازدواج آدم را از سرگرمیهاش دور میکند!»
تا همین حد صریح است و با اینکه هرچند دقیقه یکبار سر بیمارهایی که منتظر هستند نوبتشان بشود و خودشان را مشغول خواندن مجله یا به هم زدن نسکافهشان نشان میدهند پایین است اما کاملاً حواسشان جمع حرفهای پری است و گاهی نمیتوانند خودداری کنند و کاملاً سربرمیگردانند و با تعجب نگاه میکنند.
علی هم قصد ازدواج ندارد اما نه برای فرار از مسئولیتهایش، که از هزینههای بالای این انتخاب سخت فراری است. او یک روز برای سرگرمی تعداد زیادی نخ رنگی کنار هم قرار داد تا مثلاً با آنها چیزی درست کند. نتیجه کارش شد یک دستبند رنگی. از دستبند عکس گرفت و مثل خیلی از جوانهای دیگر که هر اتفاقی میافتد عکسش را در شبکههای اجتماعی منتشر میکنند عکس دستبند را گذاشت توی صفحه اینستاگرامش: «شب خوابیدم و صبح که پا شدم، باورم نمیشد آن همه پیغام برای دستبندم آمده باشد.
چند بار دیگر هم تفننی نخهایی را که رنگشان باهم همخوانی بیشتری داشت کنار هم گذاشتم و دستبندهایی درست کردم و برای تکتکشان اسم گذاشتم. اینبار یک جورهایی غوغا به پا شد. این همه سال دنبال کار گشتم و توی مغازههای مختلف شاگردی میکردم اما فقط این بار بخت با من یار شد و کارم گرفت. حالا آنقدر سرم شلوغ شده که وقت سرگرمی ندارم. حتی آخر هفتهها که با بچه ها میرویم پارکی جایی قلیان میکشیم من باز دارم دستبند درست میکنم.»
به کمک صفحههای مجازی، کانالهایی که درست کرده و با خلاقیتی که در کارهایش دارد هر روز برای «دستبندهای صلح» تعداد بالایی سفارش میگیرد. داخل ایستگاههای مترو، پارکینگ پروانه و هرجایی که فکرش برسد هم میز اجاره میکند و دستبند میفروشد.
البته به هرکسی هم که علاقه داشته باشد، درست کردن دستبندها را رایگان آموزش میدهد. بدون اینکه فکر کند دست زیاد میشود. علی با این همه مشغله هنوز پولش را برای شروع یک زندگی مشترک کافی نمیداند، علی 26 ساله است.
نظر شما