شناسهٔ خبر: 30718075 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

خاطرات تکان دهنده آزاده سرافراز رحیم قمیشی از دوران اسارت

شهر غریب (قسمت نهم)

چهارم دی‌ماه 1365 ساعت 11:15 قبل از ظهر بود که دست‌هایمان را محکم گره زدند، با سیم تلفن.ما چهار نفر بودیم، دو مجروح و دو سالم. افسر جوان عراقی به سربازان دستور داد عقب ببرندمان. باورمان نمی‌شد جنگ چنین قسمت‌هایی هم دارد. با اینکه بارها اسیر عراقی دیده بودم اما متوجه نشده بودم چقدر اسارت بد است. وقتی به شخصیت انسان اهانت می‌شود. وقتی فراموش می‌کنند تو هم یک انسانی.

صاحب‌خبر -

الرشید

یک سلول 10 متری، 16 نفر در آن زندانی، بعضی دست شکسته و بعضی با پای زخمی و باند پیچی. 16 نفر دیگر به آن اضافه شود!
32 نفر در هر سلول، منزل جدید ما بود، در زندان الرشید، بغداد.
با گذشت سه روز، ما را از استخبارات به سرعت تخلیه کردند به جای جدید، به یک زندان.
یک راهروی باریک، دیوارهای گچی بسیار فرسوده، چهار سلول سمت راست، پنج سلول سمت چپ.
قبل از ما 150 نفر اسرای کربلای چهار آنجا ساکن شده بودند، حالا ما حدود 150 نفر دیگر به آنها اضافه می‌شدیم!
ما از آنها خجالت می‌کشیدیم جایشان را چقدر تنگ کرده بودیم. آنها از ما!
مهندسیِ تنظیمِ جا شروع شد. در چهار ردیف 8 یا 9 نفره می‌توانستیم شب را مثلا استراحت کنیم، به شرطی که هیچکس پایش را نکشد، هیچکس از این شانه به آن شانه نشود. هیچکس چاق نباشد، که خدا را شکر همه نی قلیان شده بودیم!

صبح در سلول‌ها باز می‌شد و امکان دستشویی رفتن داشتیم. کلا چهار باب توالت وجود داشت. چیزی برای خوردن نداشتیم که توالت رفتن نیازمان باشد.
آب لوله‌هایی که برای خوردن از آنها استفاده می‌کردیم، بسیار ضعیف بود. همان اول صبح باریکه آبی می‌آمد و بعد قطع می‌شد.
تازگی‌ها یاد گرفته بودیم، با مکیدن شیرها کمی آب وارد دهان‌مان می‌شد. شاید هم حس خنک شدن دهان بود که فکر می‌کردیم آبی آمده. تشنگی بیداد می‌کرد.
فراموش کردم بگویم بعضی مجروح‌هایی که به شدت بد‌حال بودند را عراقی‌ها در همان راهرو جا داده بودند. شاید ۱۵ مجروح که اصلا توان راه رفتن نداشتند و امکان ورود به سلول هم.
ما که عصرها در سلول قرار می‌گرفتیم و درها قفل می‌شد، گرمای فشردگی تعداد زیادمان در سلول حالت خفگی بهمان می‌داد، خیلی اذیت نمی‌شدیم، ولی نیمه شب‌ها که مجروح‌ها تقاضای کمک می‌کردند، از پشت میله‌هایی که تنها می‌دیدیم‌شان و تنها صدای‌مان به آنها می‌رسید و هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، خیلی زجر می‌کشیدیم.
گاه تشنه بودند. گاه درد داشتند. گاه یاد ایران می‌افتادند...

یکی از مجروح‌ها، احمد، پسر جوان قد‌بلندی بود از روستاهای دور افتاده خراسان. از گردن قطع نخاع شده بود. هیچ حسی در تمام بدنش نداشت، جز سرش تکان نمی‌خورد.
عجیب بود، او تازه متوجه شده بود اسیر شده!
سید محمود حسن‌زاده دائما به او می‌رسید. سرش را در بغل می‌گرفت و آرام به او آب و غذا می‌داد، غذا که همان نان مخصوص ارتش عراق، صَمون، چیزی شبیه نان کوچک ساندویچی خام، و آشی به نام شوربا؛ آب و عدس. احمد باور نمی‌کرد اسیر شده، می‌خندید. هیچی از زمان اسارتش یادش نمی‌آمد. چوپان بوده.
می‌گفت گله گوسفندی دارد که سپرده به دوستش.
می‌گفت آزاد شود یک گوسفند بزرگ را قربانی می‌کند و همه ما را دعوت می‌کند.
به سید محمود می‌گفت برای تو یک گوسفند جداگانه می‌گذارم کنار. از همه ما قول گرفته بود حتما برویم روستایش.
روز چهارم که در را باز کردند احمد شهید شده بود.

در سلول روبروی ما نوجوانی بود به اسم جعفر زمردیان، بچه همدان. 16 سال داشت ولی انگار ده بیست سال سابقه پزشکی داشته. چنان زخم‌های عمیق مجروح‌ها را می‌شست و پانسمان می‌کرد که یک پزشک یا پرستار نمی‌توانست. بعدها فهمیدم هیچ آموزشی نداشته. یک بار صدایم کرد گفت تو به بوی عفونت زخم حساسیتی نداری؟ گفتم نه. پای مجروحی را می‌خواست شستشو بدهد. رفتم کمکش.
واقعا حساسیتی به بو نداشتم، اما لابلای زخم او دیدم ده‌ها کرم لول می‌خورند...
نمی‌توانستم نگاه کنم. جعفر با حوصله کرم‌ها را جدا می‌کرد و زخم را می‌شست.
نگهبان‌ها عین خیالشان نبود.

ده روز بعد حدود صد اسیر عملیات کربلای پنج را به ما اضافه کردند! به هر سلول ده نفر باید اضافه می‌شد. بیشتر شبیه یک شوخی بود. ده مترمربع سلول 46 نفر شدیم...
شب‌ها دو گروه می‌شدیم، 23 نفر می‌ایستادند دور تا دور تا 23 نفر بخوابند و بعد نصفه شب جای دو گروه عوض می‌شد!
سخت بود، خیلی هم، اما بچه‌ها کم نمی‌آوردند!

شوخ طبعی‌هایشان، ادا و اطوارهایشان، قر و فرهایشان همه سر جایش بود.
یکی ادای پیرمردی‌مان را در می‌آورد که انگار با عصا تازه داریم آزاد می‌شویم... انگار بازیگر حرفه‌ای تاتر بود. می‌خندیدیم.
یکی دیگر ترانه یه دونه انار دو دونه انار رو به شکل اسارتی درآورده و دستجمعی می‌خواندیم؛
یه روز اسارت دو روز اسارت سه روز اسارت...
یه ماه اسارت دو ماه اسارت سه ماه اسارت...
یه سال اسارت دو سال اسارت سه سال اسارت...
ده سال اسارت بیست سال اسارت سی سال اسارت!
همه می‌خندیدیم و می‌خواندیم.
فقط بیت آخر را دیگر به شوخی، به سر یا سینه می‌زدیم و با همان آهنگ یه دونه انار دو دونه انار می‌خواندیم...
کنسرت دستجمعی زیبایی که کلی به ما روحیه می‌داد.
انگار نه انگار اسیر بودیم...

چهل روز گذشته بود و هنوز رنگ اردوگاه و صلیب را ندیده بودیم.

اما حوادث مهمی در همان زندان الرشید داشت اتفاق می‌افتاد...

 بیشتر بخوانید

نظر شما