شناسهٔ خبر: 30661244 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه خراسان | لینک خبر

در کنار سیدرضا سجادنیا جانباز 70 درصد دفاع مقدس

دست ها و پاهایم یکی یکی قطع می شدند

صاحب‌خبر - غفوریان-فقط کافی است خودمان را برای یک لحظه جای او تصور کنیم؛ یعنی تصور کنیم دو دست و دو پا نداریم، به علاوه پاها هم از بالای زانو قطع شده و به دلیل کوتاه بودن توانایی را به حداقل رسانده باشد. حالا تصورمان از زندگی پیش رویمان چگونه خواهد بود.آقاسیدرضا سجادنیا که دوستان دوره جنگ، او را به سیدرضا بشگرد می شناسند، همان جانبازی است که دو دست و دو پایش را در عملیات والفجر یک در سال 1362 برای وطن و آرمان هایش تقدیم کرده است. ماجراهای مجروحیت و سختی های قطع شدن نوبت به نوبت دست ها و پاهایش، قصه ای طولانی و به اندازه چند کتاب است. اما وقتی پای خاطراتش می نشینی، خیلی جذاب و با جزئیات همه را تعریف می کند. با همه دشواری ها و رنج ها و دردهایی که طی این سال ها داشته، اما می گوید من همان رزمنده سال 1362 و زمان مجروحیت هستم.او یک آرزو دارد و آن هم «شهادت» است. در یک شب زمستانی به اتفاق همرزم او، سیدمسعود سادات شکوهی و با کمک هیئت شهدای ادوات به خانه او رفتیم و پای صحبت ها و خاطراتش نشستیم. سیدرضا سجادنیا(بشگرد) چهار فرزند و هشت نوه دارد که امروز لحظات خوشش را با آن ها و همسرش تقسیم می کند.در عملیات والفجر یک به عنوان دیده بان توفیق حضور داشتم که ساعت 8صبح روز سوم فروردین 62 در این عملیات مجروح شدم. قصه مجروحیتم از این قرار است: عصر دوم فروردین چند نیرو برای جایگزینی ما آورده بودند و قرار بود فردا صبح (یعنی روز سوم فروردین) من به عقب برگردم و نیروی جدید جایگزین من شود. آن جا دوستی داشتیم به نام آقای صغیری. صبح روز سوم ایشان آمد به سنگر ما و گفت من می روم پیش آقای احسان نوری -که در همان جا شهید شد- تا بگویم آماده شود سه نفری با هم به عقب برگردیم. آقای صغیری یک دیده بان هم به جای من مستقر کرد و من از سنگر بیرون آمدم. رفتم به طرف سنگر کناری که یک جیب خشاب بگیرم. چون می خواستیم از منطقه خارج شویم، سلاح و تجهیزاتی را که همراه داشتیم باید تحویل می دادیم. من جیب خشابم را گم کرده بودم و آن لحظه به سنگر کناری رفتم، برای این که از آن ها یک جیب خشاب بگیرم. فاصله سنگر ما تا سنگر کنار ۸-۷متر بود. آن جا سه نفر بودند و با من شدیم چهار نفر. همین که وارد سنگر شدم از آن ها پرسیدم: جیب خشاب اضافه ندارید؟ گفتند: نه. خودم را میان آتش دیدم من همین «نه» گفتن آن ها را شنیدم و بعد خودم را میان آتش دیدم. اول احساس کردم کور شدم و فقط سه بار ذکر «یامهدی» گفتم و دیگر از حال رفتم. وقتی به خودم آمدم، دیدم به حالت طاق باز افتاده ام و پاهایم روی هم افتاده است. هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم. به دست هایم نگاه کردم، دیدم جفت دست هایم خاکستری شده و سوخته است و انگشتانم همه خشک شده است. چشمم به پاهایم که افتاد، وحشتم گرفت. پاهایم مچاله شده بود و همان لحظه شهادتین را گفتم. ۵-۴ دقیقه گذشت، دیدم از «شهید شدن» خبری نیست. دور و برم را نگاه کردم، آن سه نفر را دیدم که به صورت طاق باز افتاده بودند و یک نفرشان از گوش ها و بینی اش خون می آمد. هیچ صحبتی نمی کردند و متوجه شدم هر سه به شهادت رسیده‌اند. چند بار آقای صغیری را صدا زدم، دیدم هیچ خبری نیست و من هم منتظر شهید شدن بودم. موج انفجار خمپاره 60 آن قدر شدید بود که همه سنگر و ما چهار نفر را به خاک و خون کشید. امدادگرها رسیدند چند لحظه بعد، صدایی شنیدم. آقای صغیری و امدادگرها بودند که آمدند ما را ببرند. ما را روی برانکارد گذاشتند و از شیار خاکریز بیرون آوردند. عراقی ها با آتش سنگین همان موقعیت را می زدند. ما به کانال عقبی که حدود 200متر فاصله داشت، رسیدیم. آن جا می دیدم که تعداد شهدای مان خیلی زیاد بود. یکی از پیکرهایی که دیدم، دست ها و پاهایش تمام سوخته و بدنش زغال شده بود. بیشتر پیکرها همین طور سوخته بودند. امدادگرها همین طور ما را به عقب می بردند که در یک زمان آتش خیلی شدید شد و امدادگرها من را روی زمین گذاشتند و رفتند پناه بگیرند. (آقای سجادنیا با خنده و شوخی می‌گوید) به قول حاج صادق آهنگران «مرا زخمی رها کردند و رفتند...» بعدها هر وقت این مثنوی آقای آهنگران را می شنیدم، یاد آن لحظات خودم می افتادم. بعد از این که آتش دشمن کم شد، من را داخل آمبولانس گذاشتند. اولین درمانگاه وقتی آمبولانس پر از مجروح شد، حرکت کردیم و حدود نیم ساعت بعد به یک درمانگاه که یک چادر بود، رسیدیم. آن جا با قیچی تمام لباس های من را از تنم جدا کردند. آن قدر تشنه شده بودم و لب هایم خشک شده بود که خدا می داند. هرچه می گفتم به من آب بدهید، کسی توجه نمی کرد. یکی از امدادگران سرم وصل کرد و یکی دیگر هم یک سرم را پاره کرد و روی بدنم ریخت.آن جا آن قدر تشنه شده بودم که نتوانستم تحمل کنم و با دندان هایم شیلنگ سرم را سوراخ و با مایع سرم دهان و لب هایم را خیس کردم. همان لحظه یکی از امدادگرها وقتی این صحنه را دید، با عصبانیت زیاد سرم فریاد کشید که می دانی اگر هوا برود داخل رگ چه می شود؟ چرا این کار را کردی؟! اول دست چپم را قطع کردند دو، سه ساعتی در این درمانگاه بودم، سپس من و تعدادی از مجروحان را داخل یک آمبولانس اتوبوسی گذاشتند و بردند به مکانی که باید منتظر می بودیم تا بالگرد بیاید. بالگرد آمد و آخرین تصویری که در ذهنم مانده، پنجره های کوچک آن است. بیهوش شدم و چند ساعت بعد در بیمارستان به هوش آمدم که در یک اتاق تنها بودم، به خودم که آمدم دیدم دست چپم را در اتاق عمل از مچ قطع کرده اند. فکر می کنم آن جا بیمارستانی در دزفول یا اندیمشک بود. همه این اتفاقات تا قطع اولین دستم از زمان مجروحیت حدود 6-5 ساعت طول کشیده بود. چند لحظه بعد، یک پرستار وارد اتاق شد، با عصبانیت پرسیدم: چرا دستم را قطع کردید؟ گفت: امکان نگه داشتن دستت نبود، باید قطع می شد. بعد هم پزشک آمد و گفت: باید از این بیمارستان به شهرهای دیگر منتقل بشوی چون ما این جا امکانات کافی نداریم. به او گفتم: مشهدی هستم، من را به مشهد بفرستید. آن پزشک گفت: این دست ما نیست و هواپیما هر جا برود، شما به همان جا می روید. بالاخره ما را با یک اتوبوس که صندلی هایش را برداشته بودند به فرودگاه بردند و خاطرم هست آن زمان هم خیابان ها سرعت گیر داشت، وقتی اتوبوس از روی سرعت گیرها رد می شد، برانکارد من از کف اتوبوس کنده می شد. آن جا از امدادگرها خواهش کردم به من آب بدهند که برای اولین بار پس از مجروحیت به من کمپوت گیلاس دادند، البته من در جبهه هیچ وقت کمپوت گیلاس نمی خوردم چون دوست نداشتم. اما آن کمپوت گیلاس آن قدر خوشمزه و به جا بود که هنوز مزه اش را زیر زبانم احساس می کنم. به طرف مشهد بالاخره تمام مجروحان را سوار هواپیما کردند و حدود غروب همان روز به مشهد و بیمارستان قائم رسیدیم. یعنی صبح ساعت 8، مجروح شدم و غروب همان روز با یک دست قطع شده، به بیمارستان قائم مشهد رسیدم. پرستاران بیمارستان قائم از طریق نشانی منزل ما و کمیته محل، به خانواده اطلاع دادند که پسرتان مجروح شده و در بیمارستان قائم بستری است. اولین دیدار با مادرم سرانجام فردا حدود ظهر مادرم به بیمارستان قائم آمد. وقتی مادرم به بیمارستان آمد، دست قطع شده ام زیر ملحفه بود و دست دیگرم را به خاطر شرایط خاص اش آویزان کرده بودند.خیلی نگران بودم که مادرم برای قطع شدن دستم و این وضعیت پاهایم چه واکنشی نشان می دهد. مادرم گفت فدای امام حسین... به مادرم می گفتم « ننه».گفتم: «ننه» اگر برایت خبر شهادتم را می آوردند چه می کردی؟ گفت: هیچی، فدای امام حسین(ع). وقتی مادرم این حرف را زد، خاطرم جمع شد و دستم را از زیر ملحفه در آوردم و گفتم: ببین ننه جان، دستم را قطع کردند. گفت: فدای حضرت عباس(ع). وقتی مادرم این قدر با آرامش برخورد کرد خیالم راحت و نگرانی ام تمام شد. من و ماجرای دست ها و پاهایم که یکی یکی قطع شدند تقریبا 20 روز که از بستری شدنم در بیمارستان قائم گذشت، پای راستم سیاه شد. پزشکان از مادرم رضایت می خواستند که پا قطع شود. زمانی طول کشید تا مادرم راضی شود و سرانجام در دومین عمل قطع عضو، پای راستم را قطع کردند. منتها این پا، شرایط خاصی داشت. چند ترکش داشت و حدود 10سانتی متر بالای زانو هم سوخته بود. استخوان پا و پوست ها و عضلات خیلی به هم ریخته و تکه تکه شده بود. زیر زانو هم قسمت هایی اصلا استخوان نداشت و پوست ها روی هم مچاله شده بود.در اولین مرحله از ساق پا قطع کردند و تقریبا ۳-۲ماه گذشت که دست چپم هم شروع به سیاه شدن کرد. همزمان پای راستم هم از همان جایی که قطع کردند داشت سیاه می شد که پزشک تشخیص داد پای راست باز هم باید از بالاتر قطع شود. دست چپ و دوباره پای راست را قطع کردند پزشکان مجدد روی پای راستم جراحی و آن را که قبلا از ساق قطع کرده بودند، از بالای زانو قطع کردند. دست چپم را هم در همان جراحی از قسمت ساق قطع کردند. از سوی دیگر، تمام بدنم پر از عفونت شده بود و کلیه هایم از کار افتاد که خاطرم هست یک روز وسط دیالیز برق ها قطع شد. به خاطر عفونت رگ ها را نمی توانستند پیدا کنند و مجبور شدند قسمتی از دست راستم را بشکافند که وسیله دیالیز مستقیم به رگ وصل شود. ضمن این که در چند قسمت زخم بستر گرفته بودم. پزشکان ناامید شدند شرایط درمانم به سختی پیش می رفت، به شدت لاغر شده بودم و با این که 18سال داشتم اما گاهی مثل بچه های کوچک از درد زخم های بستر گریه می کردم. تمام وسایل اتاق شرایط عفونی و ایزوله داشت و اختصاصی برای من استفاده می شد. چون دکترها از من قطع امید کردند، غذاهایی را که قبلا نمی دادند، حالا می‌دادند بخورم. تنها پای چپ برایم مانده بود که هر روز شرایط بدتری پیدا می کرد. هرچه اصرار می کردم که این پا را هم قطع کنید، پزشکان راضی نمی شدند. برخی از آن ها هم به مادرم گفته بودند رضا ماندنی نیست، بگذارید پای چپش را با خودش ببرد.یکی از همین روزها گفتند آیت ا...خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بودند، برای عیادت از جانبازان به بیمارستان قائم آمده اند. ایشان که آمدند پس از احوال پرسی، به من فرمودند چه خواسته ای داری؟ خیلی زود به ایشان گفتم هیچ چیز نمی خواهم، فقط به پزشکان بگویید پای چپم را قطع کنند که عفونتش از این بیشتر نشود. ایشان درباره این خواسته من با پزشکانم صحبت کردند و آن ها معتقد بودند که فعلا نمی توان کاری کرد. بعد از این که آیت ا... خامنه ای رفتند، حدود نیم ساعت بعد دکتر به اتاقم آمد و گفت: آیت ا... خامنه ای اجازه دادند پای تو را قطع کنیم. وقتی این حرف را شنیدم، آن قدر خوشحال شدم که انگار دنیا را به من داده بودند و ذوق می کردم. آخرین پایم هم قطع شد سرانجام پس از قطع پای راست و دو دستم، پای چپم را هم قطع کردند و با قطع این عضو بدنم، انگار به دنیای جدیدی وارد شده بودم. من که تا آن موقع هیچ گاه باورم نمی شد خوب بشوم و از این بیمارستان مرخص شوم، دو هفته بعد از قطع پای چپ، شرایطم رو به بهبود رفت و پس از حدود شش ماه بستری در بیمارستان وطی این مراحل سخت، از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم. در خانه که بودم، کم کم زخم های پشتم خوب شدند و خدا را شکر دوباره به زندگی برگشتم. آن موقع اواسط سال 1362 بود. گاهی عبرت دیگران می شوم گاهی که به حرم مشرف می شوم، برخی که آمده‌اند آن جا به خاطر شرایط شان به آقا امام رضا(ع) گلایه کنند و من را این گونه بدون دو دست و دو پا می بینند، باز خدا را شکر می کنند که حداقل سلامتی دارند و به نوعی آرامش می گیرند. گاهی کسانی که یک دست یا یک پای شان قطع شده من را می بینند و از وضعیتم می پرسند و وقتی می گویم من بیشتر کارهایم را خودم انجام می دهم تعجب می کنند و خیلی از اوقات راهنمایی شان می کنم که چگونه بتوانند به توانایی های خودشان اتکا کنند. با همین وضعیت ادامه تحصیل دادم پس از جنگ، ادامه تحصیل دادم و سال 74 دیپلم گرفتم و سال های پس از آن هم توانستم مدرک کاردانی ام را در دانشگاه امام حسین(ع) بگیرم. در تمام این سال ها این گونه نبوده که چون دست و پا ندارم گوشه خانه بیفتم. از سال 1390 ویلچرهای برقی را به ما دادند، خدا را شکر شرایط خیلی بهتر شد و من امروز گاهی برای خرید بیرون می روم و خودم با همین ویلچر به حرم مشرف می شوم. ولی طبیعتا به دلیل مناسب سازی نکردن خیابان ها و پیاده روها، کمی در ترددها مشکل دارم که آن هم شیرینی های خودش را دارد. فقط یک آرزو دارم آقای سجادنیا، که امروز تنها جانباز دو دست و دو پا قطع کشور است، می گوید: فقط یک آرزو دارم و آن هم «شهادت» است. درست است آن سال های آغاز مجروحیت و ماجراها و سختی های قطع شدن دست ها و پاهایم خیلی شرایط دشواری داشتم که امیدوارم همه آن ها نزد خداوند مقبول بیفتد، اما امروز فقط یک آرزو دارم که آن هم شهادت است. پس از مجروحیت و سال 1362 به خاطر این شرایطم نتوانستم به جبهه اعزام شوم. اما این سال های اخیر در ماجراهای داعش و جهاد مدافعان حرم، حاضر بودم به عنوان مدافع استشهادی با همین وضعیتم به میدان جنگ بروم اما چه کنم که دست و پایم از این میدان کوتاه است و توفیق حضور در میدان جهاد ندارم. اما به طور قطع من سیدرضا سجادنیا جانباز 70درصد که دو دست و دو پا ندارم، همان رزمنده سال های دفاع مقدس هستم و هیچ تفاوتی از نظر انگیزه و اندیشه نکرده ام و امیدوارم روزی این توفیق نصیبم بشود که در میدان جهاد به دوستان شهیدم بپیوندم.

نظر شما