شناسهٔ خبر: 30017263 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

خادمی که هیچ وقت آقای خود را ندیده است

خادم بقعه، پیرمرد سیدی ۵۵ ساله اهل «مزار شریف» افغانستان است. چند سالی که به آنجا می‌رفتم تنها شناختم از این مرد، نامی بود که به آن شهرت داشت؛ آقا سید.

صاحب‌خبر -

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: «عاشق شوید! برادرها، خواهرها عاشق شوید!» این جمله را با صدای خودش و با آن لحن زیبایش به تازگی شنیده بودم و در تمام طول مسیر با خودم تکرار می‌کردم. اصرار داشتم فراز و فرود تن صدایم هم شبیه آن سید بهشتی باشد. با جدیت صوت را گوش می‌ کردم تا وقتی لب می‌زنم گویی این صدای اوست از حنجره‌ام بلند می‌شود: «عاشق شوید! برادرها، خواهرها عاشق شوید!»

گمانم ساعت ۱۰ صبح روز یکشنبه بود. با اینکه به سرمای دی نزدیک بودیم اما سوزی احساس نمی‌شد. تو گویی بهار است. اهالی این محله بر عکس روزهای آخر هفته سرشان خلوت است. آرامشی به موازی باد در حال وزش، بر جان می‌نشست. 

ماشین را پارک کردم. درب بقعه نیمه باز بود، رفتم داخل، تا آمدنش منتظر ماندم. 

 

سکوت بود و هوایش کمی از بیرون سردتر، جز من و اهالی عمارت کسی آنجا نبود.  با اینکه بارها مهمان بقعه بودم اما همه جا را انگار کن با چشم خریدار،‌ برانداز کردم. دنبال نکته ‌ای می‌گشتم که ممکن بود قبلا از دیدم پنهان مانده باشد. بزرگ خانه، جایش چون نگینی می‌درخشید و بقیه اهالی هم در  جوارش آرام گرفته بودند. آنها بیش از چهار دهه است خانه‌شان اینجاست. دقیق تر بخواهم بگویم از ۸ تیر سال ۶۰ بعد از انفجار حزب جمهوری توسط منافقین، وقتی سید محمد حسینی بهشتی و ۷۲ نفر از یارانش شهید شدند به بهشت آمدند و سکونت پیدا کردند. با اینکه طی سال‌های بعد اهالی دیگری به جمعشان اضافه شده اما این عمارت به نام این سید و بچه‌های مریدش معروف است. اینجا «مزار شهدای ۷۲ تن» در گلزار شهدای بهشت زهرای تهران است. 

همسایه‌های اینجا هم از پنجره ‌ها دیده می‌شوند. همجوارانی در خور شرف ساکنان بقعه. 

و من اینبار گرچه مثل همیشه میهمان آن سید بهشتی هستم اما بهانه‌ام برای آمدن، رسیدن به محضر خادم اوست. 

خادم بقعه پیرمرد سیدی ۵۵ ساله اهل «مزار شریف» افغانستان است. چند سالی که به آنجا می‌رفتم تنها شناختم از این مرد، نامی بود که به آن شهرت داشت؛ آقا سید. رفته بودم حال و هوای ۲۷ سال زندگی کنار شهیدان را از زبانش بشنوم. مرا می‌شناخت برای همین وقتی نیتم را فهمید مثل همیشه گرم استقبال کرد.  تعارفم کرد به اتاقک شیشه ای کوچکش کنار عمارت به اندازه شاید یک متر در یک متر. تعارفم کرد روی تنها صندلی‌اش بنشینم، ترجیح دادم مقابل او ایستاده باشم. تازه امروز فهمیدم نامش «سید ناظر حسینی» است. صحبتش را با علت مهاجرت به ایران شروع کرد: «ما  ساکن مزارشریف بودیم. آنجا  شیعه‌نشین است. همانجا هم متولد شدم. معاشمان از راه کشاورزی می‌گذشت و اوضاع بدی نبود. تا اینکه شوروی هجوم کرد. روس‌ها به خانه‌هایمان حمله می‌کردند، زن، ناموس و امنیت‌مان را به یغما می‌بردند. اغلب مردم فرار کردند تا در امان باشند. سال ۵۹ یعنی در همان ماه‌های اول اشغال، ازدواج کردم. هجده سالم بود، تنها ۲۵ روز بعد از عروسی‌، همراه پدر و همسرم به ایران مهاجرت کردیم و ساکن مشهد شدیم. جز برادرم که زمان طاغوت به ایران آمده بود کس دیگری نداشتیم. یک سال بعد به تهران آمدیم و پنج سال در پیشوای ورامین زندگی کردیم، البته الان خانه‌مان کهریزک است».

ماجرای آمدن و ماندگار شدنش در بهشت زهرا را می‌پرسم، می‌گوید: «کار به خصوصی نتوانسته بودم پیدا کنم و زندگی مان با مزد کارگری می‌گذشت. سال ۷۰ یکی از آشنایان گفت شنیده‌ام در بهشت زهرا نگهبان لازم دارند، می‌روی؟ قبول کردم. دو روز از پیشوا آمدم. شب را هم خوابیدم. خیلی ترسیدم، بعد از دو روز گفتم نمی‌توانم بمانم. مسئولان بهشت زهرا گفتند: نگهبان قبلی را اخراج کردیم، حداقل تا سر برج تحمل کن، بعد برو. این مدت که طی شد دیگر عادت کردم و ترسم ریخت.» 

از ساختن «بقعه 72 تن» تعریف می‌کند: «آن وقت‌ها قطعه هفتاد و دو تن مسقف نبود. بعد قرار شد ساختمانی هم ساخته شود و مسئولیت آن به عهده داماد شهید بهشتی یعنی حجت‌الاسلام اژه‌ای باشد. کار ساختش هفت سال طول کشید. میرحسین موسوی مهندس و طراح این عمارتی که می‌بینید بود. من هم یواش یواش تقریبا یک جورهایی حکم سرکارگر پیدا کرده بودم. یعنی علاوه بر نگهبانی،‌ آبدارچی بودم و  مزد کارگرها را هم ‌ می‌دادم.  یادم هست روزی که ساخت بنا تمام شد و پیمانکار می‌خواست کار را تحویل دهد، با میرحسین تماس گرفت، او گفت نمی‌توانم بیایم، کار را به سید تحویل بده.»

می‌دانستم مهاجران اگر اقامت قانونی نداشته باشند، مشکلاتشان زیاد است. در ذهنم بود، لابد او این سال‌ها توانسته مشکل ماندنش را حل کند. می‌گوید: «مدتی پس از شروع کارم از دفتر رئیس‌جمهور مرا صدا کردند تا برایم قرارداد بنویسند. گفتم من افغانستانی هستم، چون اقامت ندارم نمی‌توانم قراردادی به لحاظ حقوقی امضا کنم، گفتند نگران نباش، خودمان کارت را درست می‌کنیم. ۲۷ سال است همچنان اقامتی برای من درست نشده، البته کارت ماندن دارم. زمان هر کدام از رئیس‌جمهورها هم، وقتی به اینجا می‌آمدند نامه دادم و همه قول دادند اقامتم را درست کنند اما رفتند و خبری نشد. چه از زمان آقای رفسنجانی که اینجا را افتتاح کرد، چه هشت سال ریاست جمهوری آقای خاتمی، چه زمان آقای احمدی‌نژاد و آقای روحانی، من هیچ وقت درخواست دیگری جز این نداشتم. برای همین دیگر به آقای روحانی نامه ندادم.»

از حقوقش می پرسم، آن قدر ناچیز است که واقعا می‌مانم چطور روزگار می‌گذارند. او تنها مشکلش اقامت نیست، هنوز بیمه هم ندارد. می‌گوید: «حقوقم از ۱۴ هزار تومان شروع شد، حالا رسیده به ماهی یک میلیون تومان، نه اضافه کاری دارم و نه پنج‌شنبه، جمعه تعطیلم. از ساعت ۶ صبح تا ۴ بعدازظهر ساعت کاری‌ام است اما معمولا شب‌ها بیشتر می‌مانم و پنج‌شنبه، جمعه‌ها هم به دلیل شلوغی دیرتر به خانه می‌روم.» 

پرسیدم شده شب‌ها هم در ساختمان بخوابد؟

«سالهای اول باید شب‌ها همین جا می‌خوابیدم. باور کنید خواب اینجا آرامشش از خانه‌ام بیشتر است. راهم هم دور بود و اذیت می‌شدم. پسر شهید امانی خدا حفظش کند، خانه‌ای در کهریزک نزدیک محل کارم داد و گفته تا زمانی که زنده هستی اینجا بمان و فکر کن اصلا خانه مال خودت است. با چهار فرزندم که همگی حالا ازدواج کردند در این خانه زندگی می‌کردیم.»

اسم بچه ها را جویا شدم « روح‌الله، حسن، معصومه و صغری».

طی سالیان گذشته، سید میزبان میهمانان مختلفی در بقعه بوده، اما می گوید تنها و تنها دست یکیشان را می‌بوسد و مشتاق دیدنش است. همزمان با ذوق مضاعفی دست می‌برد داخل کشوی میزش و نشریه‌ای را بیرون می‌آورد. تصویری از محبوبش را نشان می‌دهد و بادی به غبغب انداخته و مفتخرانه به خودش اشاره می‌کند که نگاه کن من گوشه عکس پشت آقا ایستادم. او ماجرای اولین دیدار را اینگونه روایت می‌کند: «وقتی خادمی اینجا را قبول کردم دلم ‌می‌خواست آقای خامنه‌ای که آمد بتوانم هم از نزدیک ببینمش و هم دستش را ببوسم. می‌دانستم در سال سه مرتبه به مزار  ۷۲ تن سر می‌زند. یک‌بار به مناسبت دهه فجر، یک‌بار به مناسبت ۷ تیر و یک‌بار به مناسبت هفته دولت، اما دیگر سالهاست ایشان فقط یک بار به بهشت زهرا می‌آیند آن هم در دهه‌ی فجر.

 

اولین بار صبح خیلی زود بود که دیدمشان. رفتم جلو دستشان را ببوسم، یکی از محافظ ها مانع شد ولی خدا قسمتم کرد و بوسیدم. به همین نام و نشان قسم که در این سالها ۵۱ مرتبه سعادت دست بوسی‌‌شان را پیدا کردم. آقا همیشه اول صبح می‌آیند تا مزاحمتی برای مردم ایجاد نشود، ایشان تنها یک مرتبه خارج از زمان‌هایی که گفتم به اینجا سر زدند. یادم می‌آید پنجشنبه‌ای بود. شب قبل یکی از محافظ‌هایشان به من زنگ زدند و گفتند فلانی، صبح ساعت ۵ اینجا باش مهمان داریم، من دیگر حدس می‌زدم چه خبر است. در خانه خواب بودم، ساعت ۴ تلفن‌مان زنگ خورد و همان محافظ بود، گفت آقا سید زودتر بیا، مهمان ما زودتر می‌رسد. وقتی آمدم دیدم آقا تشریف آوردند، متوجه نشدم به چه دلیل ایشان در آن زمان آمدند اما هر چه بود خوشحال بودم می‌دیدمشان. این یک بارِ خارج از برنامه باعث شد آمار دست بوسی من به 51 برسید.

ایشان واقعا آدمی نورانی است. باور کنید همه این سالها وقتی آقا تشریف می‌آورند، کاملا حس می‌کنم آن لحظات مزار ۷۲ تن به گونه‌ای دیگر به چشمم می‌آید،‌ انگار نوری بر سر مزارها می‌رود. خوب است بدانید ایشان مقید هستند تک‌تک قبرها را زیارت کنند.»

با خنده می‌پرسم لابد الان ۵۱ چفیه هم داری؟ حرفم را رد می‌کند: «هر وقت دست‌ آقا را می‌بوسم سرم را نوازش می‌کنند و می‌گویند خدا تو را عمر دهد اینجا را نگه می‌داری. هیچوقت درخواستی ازشان نداشتم، فقط دو سال پیش چفیه‌شان را خواستم، عذرخواهی کردند و گفتند چفیه‌ام را در حرم امام(ره) کس دیگری گرفت. (خنده)

همان اولین باری که چفیه را روی دوش ایشان دیدم فهمیدم همه باید بسیجی باشیم. جلدی رفتم بسیج بهشت‌زهرا و گفتم می‌خواهم بسیجی فعال شوم و الان هفت سال است کارت بسیج دارم. نیتم این بود که مثل آقا بسیجی باشم.» 

 

پیش از آمدن سید وقتی بین قبور راه می‌رفتم سنگ مزارهایی نظرم را جلب کرد که خارج از ترتیب بقیه قبور نصب شده‌اند. ماجرایش را از او می‌پرسم: «در عمارت ۷۲ تن، 92 شهید مدفون هستند. علاوه بر آن‌ها مرحوم عسگراولادی و مرحوم قدیریان هم اینجا به خاک سپرده شدند. علاوه برشهدای حزب جمهوری، شهدایی دیگر از جمله شهیدان رجایی و باهنر، شهید لاجوردی  که ترور شد، شهید دادمان وزیر راه و ترابری، پسر آقای غیوری که در جبهه شهید شد، پسر آقای ملکی که دایی‌اش آیت‌الله فاضل لنکرانی است و شهید تندگویان که وزیر نفت بود و در اسارت شهید شد اینجا دفن هستند.

پسرِ آقای منافی را هم وقتی جنازه اش تفحص شد، آوردند اینجا دفن کنند. من اجازه نمی‌دادم، یکی از محافظ‌های همراهشان، با نهیب گفت: همین جا بنشین. من هم دیگر نمی‌توانستم حرفی بزنم. آقای عسگراولادی را هم که می‌خواستند بیاورند، از دفتر تولیت به من زنگ زدند و گفتند: همکاری کن، مشکلی نیست، اما وقتی آقای قدیریان را می‌خواستند دفن کنند قبلش از تولیت تماس گرفتند و گفتند اجازه دفن به آنها نده. من هم همین کار را کردم. یکی از همراهانشان وقتی جمعیت زیاد شد خواست در را باز کنم تا بنشینند اما در که باز شد دیدم آمدند قبر بکنند. هرچه توی سرم زدم که اجازه ندارید گوششان بدهکار نبود. در همین حین آقا مجتبی، پسر آقای خامنه‌ای آمد وبا آرامش به من گفت اجازه بده. روی حرف ایشان دیگر نتوانستم مخالفت کنم.» 

دلیل مخالفت تولیت را پرسیدم، ‌گفت: «حرفشان درست بود. می گفتند ایشان آدم بزرگی است اما شهید نیست و اگر اینجا دفن شود برای مردم سؤال می‌‌شود چرا غیر شهید دفن کردید؟ البته این را هم بگویم که تعدادی از سنگ‌های شهدای حزب جمهوری یادبود هستند و پیکر شهدایشان در شهرستان‌های محل تولد آنها به خاک سپرده  شده.» 

آقا سید از میهمانان دیگرش هم یاد می‌کند و می‌گوید: «همه رئیس‌جمهور‌ها را اینجا دیده‌ام، اما اگر بخواهم راست بگویم، آقای احمدی‌نژاد را از همه بیشتر دوست دارم. او بسیاری از پنج‌شنبه‌ها صبح زود به اینجا می‌آید. یک بار دست من را گرفت و آورد تا در را باز کنم. خودش با یک محافظ آمده بود، رفت سر مزار شهید رجایی و باهنر، به قدری گریه می‌کرد که من از گریه‌اش گریه کردم، داخل یادمان فقط من بودم و آقای احمدی‌نژاد. وقتی می‌خواست برود، گفت هر چه  دوست داری از من بخواه، گفتم من هیچ چیز لازم ندارم، نه پولی می‌خواهم نه خانه و ماشینی. تنها ایستادم کنارش و با هم عکس گرفتیم. به نظرم احمدی نژاد خیلی به شهدا بستگی (وابستگی) دارد. او به من گفت تو از ما بهتری، ۲۷ سال دائما در کنار شهدا هستی، اما ما بیشتر از چند دقیقه نمی‌توانیم اینجا بمانیم. 

خیلی از مردم نامه می‌دهند به دست مسئولان برسانم و من هم که دستم به جایی بند نیست، نامه‌ها را تحویل محافظان می‌دهم.»

حرف که به محافظ‌ها کشیده شد، یادی کردم از شهید «حسن اکبری» محافظ رهبری که دو سال پیش حین تمرین آموزش‌های نظامی به شهادت رسید و شهید عبدالله باقری محافظ محمود احمدی‌نژاد که درسوریه شهید شد. «سید ناظر» تعریف کرد: «آن یکی محافظ که الان در قطعه ۲۶ دفن است چند روز پیش از شهادتش آمد پیشم و گفت: دو سنگ مزار شهید گمنام نذر دارم، برایم سفارش بده. طبق روال سنگ‌ها را خودم نصب کردم، مدتی گذشت و دیدم خبری از او نشد، تا اینکه متوجه شدم به شهادت رسیده. خودم حسابش را صاف کردم، حلالش باشد، بخشیدم به او». 

کنجکاو شدم که نذر برای سنگ شهدای گمنام، چه قصه ای دارد. «اینجا سفارش برای سنگ مزار شهدای گمنام خیلی داده می‌شود، آدم‌ها نذر می‌کنند و می‌آیند به من می‌گویند مثلا فلان تعداد سنگ از طرف ما سفارش بده، خیلی‌ها هم نذر ۷۲ تن می‌کنند و می‌گویند آقا سید اگر حاجت‌مان را بگیریم برایت شیرینی می‌آوریم، بارها شده کسانی با جعبه شیرینی آمدند و گفتند حاجت‌مان را گرفته‌ایم.»

می‌پرسم ترسی که اول آمدنت به اینجا داشتی دیگر سراغت نیامده؟ می‌گوید: «وقتی خادم اینجا شدم خیلی می‌ترسیدم، اما شاید باور نکنید، الان حتی ساعت یک شب هم می‌روم در بین قبور شهدا سایبان می‌زنم و اصلا نمی‌ترسم، اما شاید باور نکنید. هنوز هم وقتی از قطعه شهدا دور و نزدیک قبورِ اموات می‌شوم، از ترس مو به تنم سیخ می‌شود.»

اینجا دوباره سید فلاش بک می‌زند به خاطره دیدارهایش با آقا. انگار تعریف چندباره‌آن‌ها،  کامش را شیرین‌تر می‌کند: «درقطعه بالای مزار ۷۲ تن شهیدی دفن است. آقا هر وقت که به اینجا تشریف می‌آورند از درب بالا می‌روند و حتما باید مزار او را زیارت کنند. یک‌بار از مشهد کسی با من تماس گرفت و گفت: آقا سید! مشهد تشریف می‌آورید؟ گفتم: بله. گفت هر وقت آمدید با این شماره تماس بگیرید،‌ با شما کار دارم. وقتی رفتم مشهد متوجه شدم تماس از طرف خانواده‌ی همان شهیدی است که آقا سر مزارش می‌رود. خانم خانه عکسی داد  که خط آقا روی تصویر شهید بود. گفت می‌خواهم این را روی سنگ حک کنید و بالای سر مزار شهیدمان هم نصب کنید. این شهید عباس موسوی قوچانی است که گویا از همسایگان نزدیک و صمیمی آقا بوده است که علقه زیادی به هم داشتند.»

بعد از مصاحبه، با راهنمایی سید سری هم به مزار آن شهید زدم، عباس موسوی قوچانی که در ۳۶ سالگی به تاریخ ۱۶ فروردین ۶۱ در جبهه به شهادت رسیده است. روحش شاد.

سید نمی تواند ابراز احساساتش نسبت به «آقا» را فراموش کند: «بین تمام شخصیت‌ها و رجل سیاسی که به اینجا آمدند در تمام این سال‌ها، آقا برایم چیز دیگری است، اگر بگویند تمام عمرت را بده، یک دقیقه به عمر آقا اضافه می‌شود، فقط یک دقیقه! حاضرم با همه وجودم این کار را انجام دهم. 

مملکت ایران با وجود آقا می‌چرخد، همه سر جای خودشان، اما وجود ایشان مهم است. من اینجا یک افغانستانی مهاجر هستم، آقای خامنه‌ای تنها رهبر شما ایرانی‌ها نیست، یک دنیا او را می‌خواهند. من باور دارم اگر زبانم لال یک روز آقا نباشد، وضعیت ایران از افغانستان بدتر خواهد شد. 

خیلی از اقوام ما به خارج از کشور رفتند و برای ما هم راحت بود جای دیگری برویم، اما من ایران را دوست دارم، دین و مذهب و دنیای ما یکی است. اینجا صدای اذان بلند است، راحت هر کجا که بخواهم می‌توانم نماز بخوانم، امنیت دارد  زن و بچه‌ام بیرون بروند».

سید می گوید که هیچ کدام از شهدای مدفون اینجا را تا پیش از شهادت ندیده اما ارتباط قلبی‌اش با آن ها به اصطلاح خودش «خیلی غلیظ» است. ایشان تعریف می‌کند: «نماز صبحم را همیشه اینجا می‌خوانم. یک‌بار بعد از نماز به دیوار تکیه دادم و خوابم برد. در خواب دیدم گوشه‌ای در عمارت نشسته‌ام که ناگهان از داخل یکی از مزار‌ها چند بره سفید خوشگل آمد بیرون، خوب یادم هست کدام مزار بود، همان وقت روحانی‌ای وارد شد. در خواب مضطرب شدم و با خودم گفتم الان می‌آید مرا دعوا می‌کند و می‌گوید مگر تو خادم نیستی، پس اینها چه می‌کنند اینجا؟ توی همین فکر بودم که بره ها تا آن روحانی داشت به سمتشان می‌رفت برگشتند همان جایی که بودند، همین وقت با صدای زنگ موبایل مردی که آمده بود برای زیارت بیدار شدم. هیچ وقت هم تعبیر خوابم را نفهمیدم چه بود.»

درباره ارتباط قلبی اش با والاترین میهمان بقعه، یعنی «شهید بهشتی» می پرسم. جواب داد: «یاد ندارم خواسته‌ای از شهید بهشتی داشته باشم و برآورده نشده باشد. چند سال پیش وقتی هنوز صدام زنده بود، یکی از افغانستانی‌ها کاروان می‌برد کربلا با مبلغ ۴۵۰ هزار تومان، پولم را هم داده بودم، اما مشکلی پیش آمد و نتوانستیم برویم. خیلی گریه می‌کردم. می‌خواستم حرم امام حسین(ع) را زیارت کنم. خانمم با شوخی می‌گفت: اگر تو کربلا بروی، کربلا کجا برود؟ دائم سر مزار شهید بهشتی گریه می‌کردم و می‌گفتم: آقای بهشتی من را به کربلا برسان.

مدتی بعد یکی از اقوام تماس گرفت گفت: امشب ولیمه پدرم است، از کربلا آمده، شما هم دعوتید. رفتم و آنجا هم حسابی گریه کردم. چند روز گذشت، دوستم زنگ زد و گفت ما می‌خواهیم برویم کربلا، می‌آیی؟ با سر قبول کردم. خانمم محکم می‌گفت: تو نمی‌توانی بروی کربلا. اما بالاخره با مشقت فراوان رفتیم. وقتی به حرم امام حسین(ع) رفتم، به خانمم زنگ زدم و با گریه گفتم تو گفتی من نمی‌توانم کربلا را ببینم، اما فدای‌شان بشوم، من الان سر مزار امام حسین(ع) هستم.»

از عنایات شهید بهشتی به خودش باز هم می‌گوید: «توجه شهید بهشتی باز هم شامل حالم شده. برادرم از من ۲۰۰ تومان پول می‌خواست، اما هیچ پولی نداشتم. رفتم سر مزار شهید بهشتی گریه کردم و گفتم من را جلوی برادرم خجالت‌زده نکن. چند ساعت بعد سرکارگر بهشت‌زهرا مرا صدا کرد و گفت بیا مدیرعامل کارت دارد. وقتی رفتم پاکتی به من داد و گفت برای توست. فکر می‌کردم چند هزار تومان بیشتر نیست ولی پاکت را که باز کردم، دیدم دقیقا ۲۰۰ هزار تومان داخلش گذاشته‌اند. شروع کردم به گریه کردن، گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: چنین ماجرایی اتفاق افتاده و بازهم شرمنده این شهید عزیز شدم. خانواده‌های این عزیزان هم به من لطف  دارند. وقتی دختر بزرگم را شوهر می‌دادم، نمی‌توانستم جهیزیه‌اش را جور کنم، روزی که شیرینی خورانش بود سرکار نرفته بودم. خانواده یکی از شهدا آمده بودند و وقتی دیدند من نیستم سراغم را می‌گیرند، می‌گویند مراسم ازدواج دخترش است. بدون اینکه به من بگویند همه خانواده شهدای ۷۲ تن جهیزیه دخترم را به عنوان هدیه بهم دادند».

چند مزار هم در جوار امارت ۷۲ تن و خارج از سقف بقعه قرار دارد. یکی از آن ها متعلق است به همسر شهید بهشتی. سید می‌گوید: «خانم مدرسی همسر شهید بهشتی بیرون از بقعه ۷۲ تن به خاک سپرده شدند و این هم خواست خودشان است، وصیت کرده بودند مرا بیرون دفن کنید، اگر قرار باشد آنجا دفن شوم، همسر شهدای دیگر هم حق دارند آنجا دفن شوند و من نمی‌خواهم ترکیب مزارها به هم بخورد. ایشان حتی در وصیت‌نامه‌اش ذکر کرده بود این سید را من آوردم، تا زمانی که زنده است باید خادم اینجا باشد، کسی حق ندارد او را بیرون کند.»

من با خانواده های افغانستانی‌ به واسطه تهیه گزارش از شهدای فاطمیون بسیار دم خور بوده‌‌ام، مناعت طبعشان خیلی به چشم می‌آید و سید نیز از این قاعده مستثنی نیست. تعریف می‌کند: «من هر چند روز یکبار تمام این مزارها را با دستمال تمیز می‌کنم، اما حالا هیچ کس این کار را ندیده، نگذاشتم کسی ببیند. همیشه اول وقت انجام می‌دهم تا اگر خانواده شهدا به اینجا آمدند فکر نکنند من این کار را انجام می‌دهم تا از آنها انعامی بگیرم.»

هم کلامی مان که به آخر می رسد، سید می‌گوید: «گاهی می‌بینم دختر و پسری آمده‌اند و وضعیت خلاف شئوناتی دارند، می‌گویم بروید بیرون، اینجا جای این کارها نیست. بارها این اتفاق افتاده و با عصبانیت به من گفته‌اند ساکت باش افغانی، اینجا کشور ماست و به تو هیچ ربطی ندارد، اما من آنها را بیرون می‌کنم. در عوض خیلی‌ها هم بابت خدمتی که به اینجا می‌کنم دعایم می‌کنند. 

دوست دارم این را همه بدانند که هر کس هر حاجتی دارد بیاید اینجا، اگر اینها حاجت‌شان را ندادند گردن من باشد، من می‌دانم اینها چه کسانی هستند. اینجا وقتی می‌خوابم از خانه خودم آرامترم و احساس امنیت بیشتری می‌‌کنم.».

گفت‌وگو  تمام می‌شود و از او می‌خواهم کنار مزار شهید بهشتی برود تا عکس بگیرم. موهایش را شانه می‌کند، لباسش را مرتب و همان طور که می‌خندد و به سمت تربت شهید بهشتی می‌رود، سنگ مزار را نشان می‌دهد و می‌گوید: «سنگ مزار آقای بهشتی از سنگ‌های حرم امام هشتم است. ببین چقدر زیبایی‌اش به چشم می‌آید.»

 

 

 

بعد از خداحافظی، عمارت زندگان را ترک می‌کنم و برمی‌گردم میان مردگانی که همگی‌مان اسیر عصر جدید هستیم و مشغول دور باطلی که از زرق و برق‌های دنیا اطرافمان چیده‌ایم. دوباره صدای آن مرد را بلند تکرار می‌کنم: «عاشق شوید! برادرها، خواهرها عاشق شوید!» 

انتهای پیام/

نظر شما