ایرج داناییفر نه نیازی به معرفی دارد و نه بناست زندگینامهاش مرور شود. آدم سادهای بود که نان دل خودش را میخورد و دنبال سهمخواهی نبود. اگر ملیپوشهای نسل 98 هنوز در مصاحبههایشان به دنبال این هستند که پاداش جامجهانی چه شد و کجا رفت و چرا بیشتر گیر ما نیامد، در عوض ایرج داناییفر هیچوقت دنبال این سهمخواهیها نبود. اگر بود که دستکم در اینترنت عکسهای بهتری از او پیدا میکردیم. پدر علی داناییفر فقید و جزء بنیانگذاران دوچرخهسواران تاج و خودش زننده نخستین گل ایران در تاریخ جامجهانی و با همین دو افتخار میشود دریایی از سهم را خواست. آدمهایی با کمتر از این تا بالاترین مدارج فوتبال ایران رسیدند اما ایرج داناییفر کنار ایستاد. برای فوتبال به کاسموس پیوست و همانجا ماند. انقلاب شد و ستارهها بر سر دوراهی ماندن یا رفتن، گرفتار هزار سوال بیجواب میشدند. او ماند و به ایران برنگشت اگرچه در تمام سالهای حضورش نه فعالیت سیاسی داشت و نه وارد این بازیها شد.
سرش را انداخت پایین و مغازهاش را باز کرد و زندگیاش را پیش برد تا وقتی به ایران بازگشت و ماند. فهمید که میشود بین دو کشور در سفر باشد. برود و بیاید و زندگیاش را بکند و کسی هم کاری به کارش نداشته باشد. همین کرد. همان بار اولی که آمد، داریوش مصطفوی حکم سرمربیگری تیمملی داخل سالن را برای منصور پورحیدری زد و او نیز دستیارش شد اما همانطور که خودش در آن مصاحبه معروف توضیح داد، دخالتهای رئیس فدراسیون در انتخاب بازیکنها را برنتابید و کنار ماند. فهمید که قواعد فوتبال ایران نه آن است که او میپندارد. همین بود که کنار کشید و اجازه داد فوتبال ایران بیاو به مسیرش ادامه دهد.
حالا نوبت رسیده به بازگشت مجددش به فوتبال ایران. به امجدیه. بهجایی که لابد در آن هزار خاطره ساخته در دل نسل خودش. حالا میرود به ورزشگاه امجدیه قدیم و آنجا زیر تابوتش را میگیرند و دورش میگردانند و خلاص. حمدی و صلواتی و فاتحهای و اشکی و چرخزدنی دور زمین و خلاص. کسی چه میداند؟ شاید خوشبختی همین باشد. کنار ایستادن از این «رود نجاستی» که در فوتبال ایران جریان دارد. شنا نکردن در آن و تمیز مردن. آسودهخاطر رفتن و گزک دست کسی ندادن. دست در جیب خود بودن و نبردن نان فوتبال به سر سفره.
کسی چه میداند؟ شاید این همان خوشبختی موعود است. دردها را پس بزنی. کنار بکشی خودت را از همهچیز و همهکس و در شیراز چشمانت را ببندی. در بیمارستانی که لابد در حیاطش درخت نارنج دارد و وقتی پنجره اتاق را باز کنی، غیر از عطر نارنج، صدای قمریها و یاکریمها را بشنوی. کسی چه میداند؟ شاید خوشبختی همین باشد. اینکه نبینی بعد از رفتنت، آدمها چطور مجیزت را میگویند، انگار قرار بود هفته بعد بروی روی نیمکت تیم بغل دستشان بنشینی و کارت را آغاز کنی.
* نویسنده : هومن جعفری روزنامهنگار
نظر شما