یک روز، بدون آمادگی، ناگهان احضار شدم... از طرف نهاد کتابخانهها تماس گرفتند که میآیی؟ و چند ساعت زمان دادند که جواب بدهم. همهچیزی که از بشاگرد میدانستم به واسطه آقامرتضی آوینی بود تا اینکه خاطرهای از رضای امیرخانی خواندم به نام «پیامبر بشاگرد»، در رثای حاج عبدالله والی نوشته بود و خدا را گواه گرفته بود که بعد از امام برای هیچکسی اینقدر عزادار نشده است. جوابم را گرفتم. شرفالمکان بالمکین!
«دنیا خیلی کوچک است. کوچکتر از اینکه این آیتالله، حاجعبدالله را نشناسد... و حالا میفهمم که چیزی است در عالم که اهلش را به هم وصل میکند و من هنوز گرفتار آن نخ تسبیحم؛ همان پیوندی که نهفقط اشقیا و مقامران را، نهفقط اوباش و اشرار را، نهفقط بازها و کبوترها را، که حتی آن 313 نفر را بدون آنکه یکدیگر را بشناسند، روزی در جایی گرد هم خواهد آورد.»
برای ما امامندیدهها، برای ما جبههندیدهها، برای ما آوینیندیدهها، برای ما والیندیدهها، اما هنوز زمین از حجت خالی نشده و نخواهد شد!
یکی، دو روز قبل از رفتن، جلسهای تشکیل شد برای هماهنگیهای نهایی. همانطور عمل کردند که امیرخانی توصیه کرده بود. نگفتند قرار است برای خدا برویم. نگفتند قرار است کار سخت کنیم. نگفتند قرار است سخت کار کنیم. بیشتر از مرثیهسرایی، وعده دادند؛ وعده دیدار کسی را دادند که قرار بود نگاهم را اول به هملباسهایش عوض کند، بعد به بشاگرد و شد آنچه که باید.
لباس آدمها هیچوقت برایم خطکش نبود. تقسیمبندی آدمها اگر به لباس باشد پس تکلیف شمر چه میشود که هملباس پیامبر بوده؟ بگذریم...
هفتونیم صبح بندرعباس بودیم و از آنجا با سه، چهار نفری که از سوی کتابخانه مرکزی میناب به استقبالمان آمده بودند راهی میناب شدیم. نمازظهر را در کتابخانه میناب خواندیم. میزبانمان روحانی عمامهسفیدی بود از اهالی شهر که معلوم بود جنسش با بسیاری از هملباسانش که عادت داشتیم فقط روی منبر ببینیمشان، فرق داشت؛ مهربان، متواضع و با مردم. بعدتر از یکی از همسفران شنیدم پسر جوانش را در همین داستان به شکل تکاندهندهای از دست داده و از این حادثه/ فاجعه/ امتحان هنوز چند ماه نگذشته است... «فاستقم کما امرت» را به امثال او گفتهاند وگرنه امثال ما که وقتی با بالادستیمان به اختلافنظر برمیخوریم خودمان را خطاب این آیه قرار میدهیم واقعا با خدا شوخی میکنیم. باز بگذریم!
نهار را همان صبح در اتوبوس دادند، محلی بود؛ یک سمبوسه، یک کوکو و یک کبه. مواد اصلی همهشان سیبزمینی بود برای ما پنیر زده بودند که فستفود جنوب را هم خورده باشیم. باقی راه را تقریبا خوابیدم و همینطور که خواب و بیدار بودم به خودم غر میزدم که باید مسیر را خوب ببینم. اعتراف میکنم هنوز نگاه توریستی ملکه وجودم بود. دنبال ثبت و ضبط دیدهها و شنیدهها بودم. اما انگار بنا بود متوجه مسیر نباشم. هوشیار که شدم فهمیدم در بشاگردیم و تازه ابعاد منطقه داشت دستم میآمد. تصورم از بشاگرد حداکثر 12-10 روستا بود با جمعیت حداکثر هزار، دوهزار، سههزار نفر، با فاصله یکی، دو ساعته از میناب و جاسک. اما بشاگرد شبیه هیچکدام از تصوراتم نبود.
بشاگرد منطقهای است با ابعاد تقریبی 16هزار کیلومترمربع یعنی وسعتی 20 برابر مساحت شهر تهران با مساحت 730 کیلومترمربع، با جمعیتی 70،60هزار نفری که در سال 59 حدود 33هزار نفر بوده، با قریب به صدوخردهای روستای تجمیع شده که بیش از 900 روستا بوده و فاصلهای حدودا 6 ساعته از میناب که 30سال قبل این راه با ماشین سه،چهار برابر امروز طول میکشیده است. یکی از اعجازهای حاجعبدالله برای مردم بشاگرد همین جادهای است که آنها را از محاصره کوهها نجات داده و راه، مقدمه کشف این تکه از بهشت شده است. بشاگرد به اعتبار مردمش بهشت است و به اعتبار آنچه برای زیست، ناگزیر، شعبابیطالب است و چه غمانگیز است استعاره پیامبر و یارانش در محاصره شعبابیطالب!
بشاگرد یا بَشگرد در جنوبشرق استان هرمزگان، از شمال با میناب و قلعهگنج کرمان و از جنوب با جاسک همسایه است. میناب و جاسک برای بشاگرد در حکم نسبت شمیران تهران با دروازهغار هستند به لحاظ امکانات جادهای و خدماتی و هرچه برای ادامه زندگی لازم است جز عشق.
تا پیش از انقلاب، بشاگرد دهستانی بود که روی نقشه جایی نداشت اما پس از انقلاب با پیشنهاد فرمانداری میناب این دهستان به بخش مستقل تبدیل شد و مرکز آن انگهران است. سردشت، چکدان، گافر، پارمون و درآبسر در دل بشاگرد واقع شدهاند اما قلب بشاگرد در خمینیشهر میتپد. مقر کمیته امداد، همان نقطهای که حاجعبدالله والی در بدو ورود به بشاگرد برای پرهیز از اختلافات داخلی قبیلهای و همه ملاحظات پدرانهاش در آنجا چادر میزند و پرچم خمینی را به اهتزاز درمیآورد.
محل استقرار میهمانان حاجآقا مومنی ساختمان کمیته است. ما هم پس از 12ساعت (بدون احتساب مسیری که اگر بهجای هواپیما مثل خیلیها با اتوبوس میآمدیم 12ساعت دیگر هم اضافه میشد) به خمینیشهر، محل بعثت پیامبر بشاگرد رسیدیم. در همه ایران فکر میکنم به تعداد استانها دستکم یک خمینیشهر داریم اما اولینبار است که میبینم یک نام اینقدر هویتبخش شده است.
میزبان اصلی ما جانشین حاجعبدالله است؛ کسی که وعده دیدارش ما را به اینجا کشاند. حاجآقا مومنی از همان سالهای اول با حاج عبدالله، «احضار» شده بود. وسط جنگ، این «احضاریه» حکم تبعید را داشت. اگر به جای بشاگرد مقصد هرجای دنیا هم بود باز برای اهل جبهه در حکم هبوط بود. فرمان امام اما همهچیز را تغییر داد. مهمتر از همه نگاهها بود که تغییر کرد. بشاگرد برای والی و یارانش مرکز عالم شد و مقدر شد حاج عبدالله پیامبر بشاگرد باشد و برای آنکه رسالتش ناتمام نماند حاجآقا مومنی وصی او باشد.
با اهل و عیال به بشاگرد رفته بود و مثل همه مردم زندگی میکرد. گاهی فاصله حمام رفتن خودش و خانوادهاش به دو هفته میرسید؛ مثل باقی مردم. گاهی ظرفهایشان را مجبور میشدند چند روز یکبار جمع کنند و تا آن سر روستا ببرند و بشویند؛ مثل باقی مردم. تا اینجایش هم گرچه عیار او برای هرکسی مشخص میشود اما برای من آنچه حجت را تمام کرد، این نکته بود: دخترانش مثل همه دختران بشاگرد به همان مدرسهای میرفتند که بهرهاش از معلم و امکانات نزدیک به هیچ بود! و من ایمان آوردم...
مثل خیلیها دنبال سهمش از سفره انقلاب نبود بلکه خودش بعد از حاج عبدالله سفرهدار انقلاب شده بود. کم هستند کسانی که به جای هزینهکردن از نام و اعتبار امام و انقلاب، بر این ظرف بیفزایند. ساختمان کمیته امداد یک خانه تکواحده نسبتا بزرگ است با سه، چهار اتاق برای میهمانانی که اصولا به هر پنج،شش نفر یک اتاق میرسد. یک آشپزخانه جمعوجور و دو سالن پذیرایی برای جلسات و همه کارهای کمیته و پشتبامی که فاصلهاش با آسمان به قدری کم است که اگر اراده کنی ستاره میچینی ولی خاک آنجا آنقدر دامنگیر است که اصلا کسی هوای ستارهچیدن نمیکند. زمین بشاگرد هر سر به هوایی را سر به زیر میکند...
مقر سابق حاج عبدالله که اقامتگاه کنونی حاجآقا مومنی است_ساختمان کمیته_ 30 سال قبل یک زمین خالی بوده میان حدود هزار روستای بشاگرد، با روستاهایی هرکدام با جمعیتهای 15-10 نفر به بالا. امروز اما قلب تپنده بشاگرد است. درست است که هنوز کپرها هستند و خیلیها در کپر روزگار میگذرانند اما اتاق و خانه و مدرسه و مسجد و خانه بهداشت و حتی شورای حل اختلاف هم هست. گاهی حتی میبینید که با بلوکهای سیمانی اتاقکهایی ساخته شده اما مردم ترجیح دادهاند در کپر باشند و بزهایشان در اتاقکها. اقلیم و بافتار منطقه را اگر نشناسیم یک نسخه دمدستی برای بشاگرد میپیچیم. اولین نسخه هم این است که چرا مهاجرت نمیکنند؟ مسائل انسانی اما ظرافتهای زیادی میطلبد. مردم بشاگرد باورهای مخصوصی دارند که بدون در نظر گرفتن آنها هر نسخهای محکوم به شکست است. تفاوت حاجعبدالله و حاجیمومنی هم با خیلیها در رعایت قواعد مردم است.
آن وقت جوانکی را دیدم که از سمت کمیته نمیدانم مرکزی یا بندر یا میناب یا کجا آمده بود و با لحن گستاخانهای به نام بازرس میخواست حساب و کتاب حاجآقا را مثلا بررسی کند. در دلم گفتم کاش واقعا بازرسیهای این مملکت بازرسی بود! لحنش کنار، سن و سال و سابقه نداشتهاش کنار، اما کاش مدیرش آنقدری عقل داشت که میفهمید برای بازرسی عاقلی را نامحسوس میفرستاد تا واقعا بررسی میکرد نه اینکه فقط... بعد از مرحوم عسگراولادی و نیری، خیلی نگاهها در کمیته امداد عوض شده. مثلا دیگر کارهایی از جنس کارهای حاجعبدالله در خمینیشهر را مصداق توانمندسازی نمیدانند! گفتند که بگذرم!
به جز کمیته امداد که از سال 66 حاجی نماینده امام در آنجا بود و الان حاجمومنی، یکسالی است که نهاد کتابخانهها هم «احضار» شده و با کمک حاجآقامومنی و اهالی، «مدرسه جهادی خواندن» را فعال کردهاند. هر دو ماه یکبار حدود پنج روز این طرح در دو مدرسه اصلی خمینیشهر با سه گروه هدف در چند سطح اجرا میشود. گروه اول مخاطب دانشآموزان هفتم تا دوازدهم هستند، گروه دوم دبیران و گروه سوم، طلاب حوزه علمیه.
هدف اصلی طرح، تحقق رویای بشاگرد را باید بشاگردی بسازد؛ است. تحقق روزی که معلم و مدیر و مهندس و پزشک و... از اهالی بشاگرد باشد و حتی خدمات بشاگردیها به میناب و بندرعباس و کرمان و تهران و فراتر از مرزها برسد. رویایی که هدف امروز بچههای بشاگرد است.
حاجی (حاجعبدالله را مردم حاجی صدا میزنند و حاجآقا مومنی را حاج مونی) اعتقادی داشته که امروز شعار مردم بهویژه در خمینیشهر شده: «بشاگرد را باید بشاگردی بسازد.» و الان بعد از سالها این نگاه به بار نشسته و جوانان بشاگرد خودشان گوشه کارها را گرفتهاند و در همین مسیرند. نمونه بارزش مدیر جوان مدرسه پسرانه خمینیشهر است که هفت سال است بازگشته و از مسیری که خودش رفته دهها نفر مثل خودش را راهبری میکند و به گواه دختران و پسران آنجا برادریهایش عامل انگیزهبخش و موفقیت بچهها شده. بشاگردی که روزگاری کمتر از 10 درصد اهالیاش سواد خواندن قرآن داشتند، امروز دانشجوی دکتری لیزر و اپتیک دانشگاه صنعتی شریف دارد! از همین مدرسه...
مسیح خمینیشهر بشاگرد
نماینده کنونی کمیته امداد در بشاگرد، مردی است که نگاه من را نهفقط به روحانیت که به مسئولیت تغییر داد. خاطرهای که از او شنیدم، گذشته از آنکه روایتگر بخشی از رنجهایی است که فرزندان بشاگرد کشیدهاند، یادم آورد که ابَرانسان، افسانه ذهن آرمانخواه نیچه نبوده است. خداراشکر در سرزمینی زندگی میکنم که مسئولی دارد که نهتنها سالهاست به محرومترین نقطه این سرزمین رفته و اعجاز کرده، نهتنها خانوادهاش را هم با خود همراه کرده بلکه فرزندش در همان مدرسه بیچیزی درس خوانده که فرزندان مردم درس میخواندند. ای فرزندان آدم! آیا هنوز کسی از شما هست که ایمان نیاورده باشد؟!
«دخترخود من با این بچهها درس میخواند. ابتدایی بود. میدیدم وقتی از مدرسه به خانه میآید، رنگ به رو ندارد. غم و غصه در چهرهاش دیده میشد. از دخترم سوال کردم مشکلت چیست؟ گفت معلممان موهای بچهها را از بغل گوششان میگیرد و میکشد. نمیتوانم ببینم با دوستانم این کارها را میکند. از طرفی دخترم این صحنه را نمیتوانست تحمل کند و از طرف دیگر نمیتوانست به من بگوید؛ چون میترسید به معلمش بگویم. همین هم شد که به ماجرا ورود کردم و... آنچه اهمیت دارد این است که در طول این سالها فرهنگ بسیار تغییر کرده. نیاز فرهنگی منطقه بود که طلبهای مثل ما در امتداد تلاشهای جهادی حاجعبدالله والی برای آبادانی بشاگرد، لایههای زیرین باورهای مردم را عوض کند. اتفاقات مشابه آنچه که دخترم نقل کرد در بستر آن سالها اگر نگویم رایج، اما غیرعادی هم نبود. کسی واکنش زیادی به این وقایع نشان نمیداد، البته بعد از آن ماجرا دیگر در حوزه ما جراتی برای این خبط و خطاها نبود. شاید اگر دخترم در کنار آن بچهها درس نمیخواند، من هم به این زودیها متوجه آن ماجرا نمیشدم. خردهفرهنگ از دل ارتباط نزدیک است که کشف میشود و به سمت دگرگونی میرود.»
شاید اگر امروز به مردم پایتخت بگوییم فرزند یک مسئول در همان تهران، در مدرسهای دولتی و در شرایط عادی درس میخواند، باور نکنند؛ بماند که قیاس تهران با بشاگرد، آن هم بیش از 10 سال قبل، بهلحاظ امکانات به لطیفه میماند... .
چند سالی است که خمینیشهر بشاگرد به همت جوانانش مدرسهای دارد که گرچه هنوز درخور مردم نیست اما ریسمانی شده برای رساندن بچههای بشاگرد به آرزوهای بزرگشان. بشاگرد را بشاگردیها میسازند با حمایت امثال این مرد. یقین دارم خدا شما را آفرید که به خودش دستمریزاد گفت.
فَتَبارکالله...
کارآفرینان بشاگرد
حیرتآور است اگر بدانیم بشاگرد منطقهای است با وسعتی 20 برابر شهر تهران که جمعیت کنونیاش حدود 70هزار نفر است. هر تکه از زمین خدا، محصولی دارد طبیعی و متناسب با آن اقلیم. پس حیرتآور نیست که بَشگرد هم سیر اعلا و انبهای شیرینتر و متفاوت با انبه پاکستان داشته باشد. حیرتآور این است که چگونه میتوان چنین جایی بهرهاش از اخبار و رسانه «هیچ» باشد! پوشش گیاهی منطقه بسیار خاص و نادر است اما زنان بشاگرد، که زنانگیشان را نسل به نسل حفظ کردهاند، ساقههای همان تکگیاه وفادار را رها نکردهاند. حصیرها را در اشکال زیلو و زنبیل و گلدان و هرچه فکرش را میکنید، به هم میبافند و از هیچ، هنر میآفرینند. بافتن پیشه مردان بشاگرد هم هست چون تاریخ منطقه با کَپَر گره خورده و حتی هنوز هم کَپَر، خانه مردم است. نمیدانم مسکن هم هست یا نه!
منطقه اما بیبهره از هنر مرسوم اهل هرمزگان و میناب هم نیست. انواع رودوزی مثل گلابتوندوزی و سوزندوزی با تنوعی باورنکردنی از نخهایی که هر کدام از ذوق زنانه، صاحب نام و نشان شدهاند: اشک عروس، ستاره دنبالهدار، نوار قلب، سر کوچه منتظرم!، هفتپله تا دادگاه! و اسامی غالبا محلی که متاثر از وقایع سیاسی اجتماعی کشور تغییرنام دادهاند. آنچه اهمیت دارد تعصب بومی مردم بهویژه زنانی است که برای حفظ میراث خود در تلاش هستند. شاید باورکردنش دشوار به نظر برسد اما در بشاگرد در روستایی به نام «وی» به همت روحانی روستا در کنار مسجد، کارگاهی ایجاد شده که زنان آنجا مشغول حصیربافی هستند. از آنچه زمین در اختیارشان گذاشته با دستها و افکار خلاقشان صنایعدستی میسازند تا جایی که در این روستا نرخ بیکاری به صفر رسیده است. اتفاقی که از دیگر نقاط منطقه هم دور نیست! تنها مساله قابلتوجه برای به راه افتادن این دو هنر بومی آن دیار یافتن بازار مناسب و ایجاد پل ارتباطی با مصرفکننده این محصولات است. «مدرسه جهادی خواندن» تلاش میکند اولا این باور را در مردم منطقه زنده کند که در راستای آرمان «بشاگرد را باید بشاگردی بسازد» باید توجه مضاعف به سرمایههای محیطی و انسانی بوم آنجا داشت. ثانیا از امسال تمرکز خواهد کرد بر تاسیس گرایش حصیربافی و سوزندوزی در رشته کار و دانش مقطع دبیرستان تا در آینده نزدیک بشاگرد یکی از قطبهای علمی-عملی این دو هنر باشد.
در حال حاضر شبکه ارتباطی تولیدکنندگان در روستاها درحال شکلگیری است و از همین طریق سفارش میپذیرند و چرخه تولیدشان میگردد.
* نویسنده : زهرا شعبانشمیرانی روزنامهنگار
نظر شما