شناسهٔ خبر: 29815571 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

روایت دانشجویی|پرونده بیست و چهارم| تشکل‌ها

وقتی جذب بسیج دانشجویی شدم/ یک غافلگیری واقعی!

این، چرخه‌ای بود که هرسال در بسیج تکرار می‌شد. چرخه‌ای که حال خوب را از سال‌بالایی‌ها می‌گرفت و به پایینی‌ها انتقال می‌داد. اسمش را می‌گذارم «چرخه شوق».

صاحب‌خبر -

گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو- محمدصالح سلطانی؛ شبیه یک جور غافلگیری خودخواسته بود. تلاش می‌کردم خودم را بسپارم به برنامه‌ای که برایمان ریخته  و لابد حسابی برای آماده شدنش وقت گذاشته بودند. دل می‌دادم و پابه‌پایشان جلو می‌آمدم. از همان روز اول و وقت ثبت نام دانشگاه، وقتی دیدم چهار-پنج دانشجوی ریشو با لباس‌های یکدست توی سالن می‌چرخند، بچه‌ها را تور می‌کنند و برایشان از «اردوی ورودی‌ها» می‌گویند؛ حدس می‌زدم که باید بسیجی باشند و این اردو هم لابد بخشی از برنامه آن‌ها برای جذب ما ورودی‌هاست. اردو مال بسیج نبود اما اولین جایی که بچه‌های بسیج را دیدم و با بسیج دانشجویی آشنا شدم، در همان اردو بود. جایی نزدیک بست نواب صفوی و نزدیک کیوسک فروش محصولات «نان قدس رضوی»ِ جنب حرم. که البته ما فقط مشتری اشترودل‌هایش بودیم.

بسیج شریف، برای جذب ورودی‌های جدید مدل و برنامه خاص خودش را دارد. اینطور نیست که از همان اول کار دانشجوی ورودی جدید را بیندازند در دلِ کارهای تشکیلات. اصلاً تا آخرِ سال اول، اجازه دست زدن به سیاه و سفیدِ بسیج را به ورودی‌جدید نمی‌دهند. چون دانشجوی تازه‌وارد باید درس بخواند و ترم 1و2 خیلی مهم است و سیاست دانشگاه هم بر همین است که ورودی جدیدها درگیر کار فوق برنامه نشوند. انگار کار فوق برنامه ویروس است و ورودی‌ها نوزاد چند روزه‌ی نارس. بسیج اما برای ما ورودی‌جدیدها، برنامه داشت. یکی از زیرمجموعه‌های واحدِ «تشکیلات» ( که در بسیج شریف به «مجمع شهید بهشتی» معروف است) ستاد طرح ورودی‌هاست. که یک برنامه منظم یک ساله برای جذب ترم اولی‌ها می‌ریزد و آرام‌آرام به کارشان می‌گیرد.

اردوی مشهد که تمام شد و یکی دو ماه اول سال که به رد کردنِ گیجی و گنگیِ آغاز دوران دانشگاه گذشت، کم‌کم سروکله‌ی همان دانشجوهای ریشوی روز ثبت نام دوباره پیدا شد. قرار می‌گذاشتند و با هم کوه می‌رفتیم و توی دانشگاه به گپ و گفت جمع می‌شدیم. گاهی هم توی مسجد کنار هم می‌نشستیم و چیزی شبیه «حلقه صالحین» راه می‌انداختیم. از تجربیات‌مان می‌گفتیم و از آن‌چه در دانشگاه دیده‌ایم و غافلگیرمان کرده. از روابط بی‌مرزِ دخترها و پسرها تا اخلاق‌های بدِ برخی استادها و حجم بالای درس‌ها و زجرِ ریاضی1 و رنجِ فیزیک1. بزرگترها هم از خاطرات‌شان می‌گفتند و از اینکه چطور این مسیر را پشت سر گذاشتند و چطور زهرِ روزهای اولِ دانشگاه را گرفتند. همه‎‌چیز خوب بود. خوش می‌گذشت. معمولاً پذیراییِ آخر گپ و گفت‌هایمان با سال‌بالایی‌ها بود و دست هیچ‌‎کدام از ما ورودی‌جدید‌ها به جیب‌مان نمی‌رفت! آن روزها البته همه دنبال جذبِ ورودی‌ها بودند. می‌آمدند وسط کلاس درس پوستر برنامه‌هایشان را پخش می‌کردند، کرور کرور لبخند مصنوعی تحویل‌مان می‌دادند، برای ثبت نام برنامه‌هایشان تخفیف ویژه‌ی ورودی‌ها می‌گذاشتند و خلاصه هرکاری می‌کردند تا ما برویم و جذب گروه‌شان شویم. آن روزها، طلای دانشگاه ما بودیم. ما 93ای‌ها. ما ورودی‌جدیدها که سرمایه بودیم و نیروی انسانیِ آینده‌ی انجمن و اتحادیه و جامعه و مرکز و گروه و کانون را می‌ساختیم. رفتار بسیج اما محترمانه‌تر و بابرنامه‌تر از بقیه بود. ما هم دل داده‌بودیم و پابه‌پایشان پیش می‌رفتیم.

اواسط آذر، وقت یک برنامه دست‌جمعی بود. حالا ما ورودی‌های علاقمند به بسیج، همدیگر را بیشتر از گذشته می‌شناختیم و باید رفاقت‌هایمان را تثبیت می‌کردیم. ایام اربعین بود و کسی از بچه‌های بسیج در دانشگاه حضور نداشت. با علی و علیرضا و پنج-شش نفر از ورودی‌جدید‌های صنایع می‌خواستیم برویم دریاچه چیتگر. مهدی هم همراه‌مان شد. مسئول بسیج دانشگاه که بنا به قاعده‌ای نانوشته در میان مسئول بسیج‌های شریف، تهران ماند و اربعین کربلا نرفت. اولین بار بود می‌دیدمش. ریش طلایی و موهای بور و صورت سرخش، بیشتر شبیه اروپایی‌ها بود! تمام طول مسیرِ رفت تا دریاچه را سر به سرش گذاشتیم. ورودی89 دانشگاه بود و دانشجوی ارشد اقتصاد. چهار سال از ما بزرگتر. سوز وحشتناکی توی هوا بود و همان طور که زیپ کاپشن‌هایمان را تا زیر گردن بالا کشیده بودیم، سر به سر هم می‌گذاشتیم و با بدبختی آتش درست می‌کردیم و رویش جوجه کباب می‌کردیم و تنقلات می‌خوردیم. آن روز هیچ وقت تمام نشد. جایی در گوشه ذهن من ادامه پیدا کرد و جاودانه شد. با مهدی چندتا سلفی انداختم و یکی‌شان را گذاشتم بک‌گراند موبایلم. آن روز، هرچه تصویر از «تشکیلات» داشتم، جایش را به حس خوب صمیمیت داد و با من ماند.

وقتی جذب بسیج دانشجویی شدم/ یک غافلگیری واقعی!

دی‌ماه، یک هفته پیش از پایان‌ترم، خبر اردوی قم را دهان‌به‌دهان بین‌مان پخش کردند. حالا باید از پیله‌ی دانشکده‌هایمان بیرون می‌آمدیم و با هم‌طیف‌هایمان در کل دانشگاه آشنا می‌شدیم. عصر چهارشنبه، بعد از تحمل 4 ساعت کلاس TA ریاضی و فیزیک، سوار اتوبوس‌ دانشگاه شدیم و رفتیم سمت قم. حالا هم مهدی بود و هم محمد و هم امیر و هم علی و هم پوریا. تقریباً تمام شورای مرکزی بسیج آن سال بودند. این را چند روز بعد فهمیدم. آن روز، همه‌ی آن‌ها فقط چند رفیقِ سال‌بالایی بودند که می‌دانستیم توی بسیج هم فعالیت می‌کنند. بچه‌ها نمی‌خواستند از همان روزهای اول، درگیر عناوین و منصب‌ها باشیم.

وقتی جذب بسیج دانشجویی شدم/ یک غافلگیری واقعی!

شب پنجشنبه رسیدیم قم، نشستیم پای صحبت یکی از مسئولین قدیمی بسیج و بعد سخنرانی یک حاج‌آقای خوش‌ذوق که برایمان از اهمیت کار تشکیلاتی و «یدالله مع الجماعه» گفت. آن روزها زود تحت تاثیر قرار می‌گرفتم. زود تحت تاثیر قرار می‌گرفتیم. شورِ عجیبی را توی سرم احساس کردم و همان روز با خودم گفتم من باید عضوی از این تشکیلات باشم. آن شب را قم ماندیم و توی طبقه‌ی بالای یک حسینیه خوابیدیم. صبح بعد نماز، دعای عهد خواندیم و شب هم رفتیم جمکران. سال‌ها بود جمکران نرفته بودم و طعم شیرین آن جمکران را هنوز هم زیر زبانم حس می‌کنم. شب نهم ربیع بود. انگار همه چیز دست به دست هم می‌داد تا از دلِ این اردوی یک روزه، یک «جمع ایمانی» بیرون بیاید. جمعی که بیعتش را با امامش تازه کرده و می‌خواهد کاری بکند، قدمی بردارد. آن شب، نشانه‌ها را کنار هم گذاشتم، شورِ توی سرم را کنار نهم ربیع و مسجد جمکران. بی آن‌که بخواهم، نشانه‌ها کنار هم نشسته و جایی را نشانم می‌دادند. حالا واقعا غافلگیر شده بودم. واقعی، نه خودخواسته مثل روزهای اول دانشگاه. تصمیمم برای عضویت در بسیج را قطعی کردم.

دو ماه بعد، ترم عوض شده بود و فشار درس‌ها نه اینکه کم بشود، اما مانده بود برای بعد عید. بهمن و اسفند را فرصت داشتیم کمی نفس بکشیم و کمی کار فوق برنامه بکنیم. حالا بسیج یکی از برنامه‌هایش را داده‌بود به ما. جمعِ برآمده از آن جمکرانِ نهم ربیع، شده بود مسئول فضاسازی و تبلیغاتِ اردوی راهیان نور دانشگاه که بنا بود در آخرین روزهای اسفند برگزار شود. جلسه می‌گذاشتیم و برنامه می‌ریختیم و نمایشگاه می‌زدیم و نشریه منتشر می‌کردیم تا فضای دانشگاه را «شهدایی» کنیم. بچه‌ها را جمع کردیم و بردیم جنوب. اولین بار بود می‌رفتم راهیان نور. روی خاک‌های نرم فکه، زیر بارانِ نم‌نمِ شرحانی، توی آن غربتِ بی‌مرزِ طلائیه بود که باز نشانه‌ها در ذهنم جا گرفتند و رشد کردند و بزرگ شدند. من باید بسیجی می‌شدم. باید بسیجی می‌شدم.

مرداد سال بعد، وقتش بود. دیگر ورودی نبودم. یک سال دل‌دادن به طرح جذب ورودی‌های بسیج تمام شده بود و حالا باید بخشی از این پازل می‎‌شدم. رفتم به «واحد نشریه». چیزی که از چند ماه قبل هم حدسش را می‌زدم. علاوه بر آن، شدم مسئول طرح ورودی‌های دانشکده صنایع. حالا من باید به ورودی‌های94 دانشکده، بسیج را نشان می‌دادم، برایشان اردوی تفریحی برنامه‌ریزی می‌کردم، خاطره خوش می‌ساختم و لذت بسیجی بودن را به تصویر می‌کشیدم. این، چرخه‌ای بود که هرسال در بسیج تکرار می‌شد. چرخه‌ای که حال خوب را از سال‌بالایی‌ها می‌گرفت و به سال‌پایینی‌ها انتقال می‌داد. من اسمش را می‌گذارم «چرخه شوق». شوقی که در تهران از پیله بیرون می‌آید، در قم پرواز را می‌آموزد و در خوزستان، بر فراز خاک‌های مقدسِ سرزمین نور، اوج می‌گیرد.

نظر شما