شناسهٔ خبر: 29353676 - سرویس بین‌الملل
نسخه قابل چاپ منبع: دانشجو | لینک خبر

گفتگو با کریس هجز؛

دونالد ترامپ محصول یک دمکراسی شکست خورده است

​زیرساخت‌های آمریکا رو به فروپاشی دارند. یک بحران عمیق اعتقادی در نهاد‌های سیاسی و اجتماعی این کشور وجود دارد. تنهایی و خودکشی به سطوحی اپیدمیک رسیده اند. مصرف گرایی جایگزین دمکراسی و شهروندی همراه با مشارکت معنادار شده است.

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه بین الملل خبرگزاری دانشجو، بر اساس هر معیاری که حساب کنیم به نظر می رسد که ایالات متحده جامعه  بیماری است. این کشور یکی از بالاترین نرخ های نابرابری بین ثروت ها و درآمدها را در جهان داراست. با وجود اینکه آمریکا یکی از ثروتمندترین کشورهای روی زمین است، یکی از بالاترین نرخ های مرگ و میر نوزدان را دارد. فقر در میان سالخوردگان نیز در حال افزایش است. سیستم مراقبت های درمانی این کشور در کل ناکافی است و امید به زندگی رو به کاهش دارد. ایالات متحده بالاترین نرخ کشتار جمعی با اسلحه را در جهان  و بالاترین نرخ زندانی را در جهان دارد.
زیرساخت های آمریکا رو به فروپاشی دارند. یک بحران عمیق اعتقادی در نهادهای سیاسی و اجتماعی این کشور وجود دارد. محیط زیست از سوی شرکت های بزرگی که هر چه می گذرد با مصونیت بیشتری به فعالیت های خود ادامه می دهند، در حال تخریب است. تنهایی و خودکشی به سطوحی اپیدمیک رسیده اند. مصرف گرایی جایگزین دمکراسی و شهروندی همراه با مشارکت معنادار شده است. گروه های نفرت پراکن سفیدپوست و دیگر سازمان های تروریستی دست راستی داخلی،  صدها تن از مردم را ظرف چند دهه گذشته به قتل رسانده و مجروح کرده اند. نخبگان آمریکا به کلی از تماس با مردم به دورند و نسبت به مطالباات آنها عمدتا بی تفاوت هستند.
دونالد ترامپ رئیس جمهور کشوری ورشکسته است، اما این بیماری و مرض فرهنگی آفریده دست او نیست. هر چند که دونالد ترامپ تجسم بخش تقریبا تمام مشکلات آمریکا در هیئتی انسانی است، ولی در واقعیت او یکی از نشانه های بیماری ماست نه عامل آن.
کریس هجز روزنامه نگار برنده جایزه پولیتزر  چندین سال را صرف  کند و کاو در اجتماعات مختلف آمریکا برای تحقیق پیرامون بیماری های اجتماعی و فرهنگی ما کرده است. او در کتاب جدید خود «آمریکا: تور خداحافظی»  به بررسی اقدامات ناصواب انجام شده ظرف چند دهه گذشته در جامعه آمریکا کرده که موجب شده اند از جایی سر درآوریم که ده ها میلیون ها تن از شهروندان این کشور برای تصدی ریاست جمهوری به تمامیت گرایی چون ترامپ رای دهند.
آیا نجات آمریکا ممکن است؟ آیا  تجربه آمریکا در دمکراسی به سرآمده است؟ چگونه اتحادی نامقدس از فاشیسم مسیحی و قدرت شرکتی بدون نظارت  برای ویران کردن رویای آمریکا و پشت پا زدن به مصالح مردم دست در دست هم دادند؟ آیا مردم آمریکا برای بازپس گرفتن دمکراسی و جامعه ای سالم تر به مبارزه برمی خیزند؟
هجز علاوه بر کتاب جدیدش، نویسنده چند کار پر فروش و برنده جایزه نیز هست از جمله «توهم امپراتوری: پایان سواد و پیروزی سفته بازی»، «مرگ طبقه لیبرال»، «جنگ نیرویی است که به ما معنا می بخشد»، «فاشیست های آمریکایی: راست مسیحی و جنگ در آمریکا» و «روزهای نابودی، روزهای قیام» است.
هجز همچنین برای نیویورک تایمز، کریسشن ساینس مانیتور و ان پی آر قلم زده است. او در حال حاضر  از نویسندگان سایت خبری تحلیل تروث دیگ است.

دونالد ترامپ تقریبا دو سال است که رئیس جمهور است. در این مقطع اوضاع بهتر  از آنچه که انتظار می رفت است یا بدتر؟
وضعیت بدتر است. دونالد ترامپ همیشه یک چهره کاملا جنگجو  و مشمئزکننده بوده است. اما حتی من هم نمی توانستم پیش بینی کنم که او این قدر بد باشد. هم او او و هم وضعیت فعلی کاملا لجام گسیخته هستند.  بر اساس هر معیاری که برای یک دمکراسی کارکردی در نظر بگیرید- از جمله  تضعیف گفتمان سیاسی در ایالات متحده – دونالد ترامپ واقعا افول را تسریع کرده است. این شامل مسائلی چون کاهش مالیات برای ثروتمندان، مقررات زدایی از صنایع زغال سنگ و سوخت های فسیلی، باز کردن راه بهره برداری از اراضی عمومی، یورش علیه تحصیلات دولتی،  از کار انداختن اداره حفاظت از محیط زیست و پر کردن دادگاه ها با ایدئولوگ هایی از انجمن فدرالیست ها می شود. در کل وضعیت با وجود ترامپ بسیار مخوف تر شده است.

ظهوردونالد ترامپ و نیروهایی که او نمایندگی می کند نباید غافلگیرکننده می بود. این بحران چندین دهه بود که در حال شکل گیری بود. با این حال رسانه های خبری شرکتی آمریکایی همچنان با ترامپیسم به عنوان نوعی غافلگیری برخورد رفتار می کنند. اکثر رسانه های خبری همچنان تمایلی به گفتن حقیقت درباره ترامپ و نمایندگی حزب جمهوریخواه توسط او ندارند.
چندین و چند دهه است که این وضعیت در حال شکل گیری بوده است. به نظر من مشکل رسانه ها این است که محرک آنها همان انگیزه ای است که ترامپ را به سمت پول درآوردن سوق می دهد. و ترامپ بخشی از سرگرمی بیماری است که جایگزین مقوله اخبار شده است. برای مثال تمام مسائل مربوط به استورمی دنیلز یا وکیل او را در نظر بگیرید. این اخبار نیست. این  رد و بدل کردن شایعات سطحی است. این سرگرمی است. این روند خزانه ثروت های شرکتی را تغذیه می کند.
برای همین است که سی ان ان سال گذشته از همیشه پول بیشتری درآورده است. یک میلیارد دلار. این فرایند برای سودآوری خوب است. برای رتبه بندی تلویزیونی خوب است. اما برای روزنامه نگاری خوب نیست. این کارها در واقع نقابی است بر چهره سودطلبی. ببینید کسانی که  برنامه های خبری تلویزیون های کابلی را تهیه می کنند از چه قماشی هستند. این برنامه ها در راستای تکریم نخبگان تهیه می شود. کسانی از نوع سیاستمداران تثبیت شده و قدیمی. ژنرال ها یا ژنرال های سابق که اکنون برای ریتئون یا دیگر شرکت های دفاعی چند ملیتی کار می کنند. کسانی همچون سران اطلاعاتی. رئیس پیشین سیا جان برنان اکنون یکی از مشارکت کنندگان حقوق بگیر شبکه ام اس ان بی سی است. این عده صداهای تایید شده دفاعیه پردازان تثبیت شده ای هستند که کودتای شرکتی را  در آمریکا عملی کرده اند که هنوز در مورد آن حرافی می کنند. اتفاقی که با ظهور ترامپ افتاد برای آنها یک غافلگیری بزرگ بود، چون آنها عملا در ایالات متحده زندگی نمی کنند. آنها در کشوری زندگی می کنند که به تعبیر یکی از نویسندگان نیویورکر باید آن را «ثروتستان» نامید. این نخبگان به کلی با اثرات بلاهایی که به دلیل تاکید بر نئولیبرالیسم و صنعتی زدایی حاصل از آن بر سر این کشور و جهان آورده اند بی ارتباط هستند.
آنها با اقدامات خود موجب جا به جایی هایی دردرون اقتصاد و در سطح جامعه گسترده تر آمریکا به ویژه در درون طبقه مزد بگیر شده اند، اما خشم ناشی از این جا به جایی را درک نمی کنند.
شما یک حزب دمکرات دارید که دائم درباره جیمز کومی یا ایمیل های پودستا یا ویکی لیکز یا روسیه حرف می زند، بی آنکه به مسئله محوری بپردازند که همان وسعت نابرابری حیرت انگیز اجتماعی باشد؛ اتفاقی که چون دمکرات ها نیز یکی از عوامل آن بودند، به آن نمی پردازند. دمکرات ها هر چه بیشتر یه خود بباورانند که ترامپ در نهایت از درون منفجر  خواهد شد و بکوشند تقصیر این انتخابات را گردن دخالت روس ها بیندازند، وضعیت خطرناک تر می شود. دمکرات ها دائم از چهره نیروهای بیرونی نظیر روسیه هیولا می سازند، بی آنکه به این مسئله محوری بپردازند که موجب بزرگ ترین انتقال ثروت ها به سمت بالادستی ها در تاریخ آمریکا شده و یک گروه نخبه الیگارشیک شرکتی را پدید آورده که تا درحال حاضر حتی از عصر طلایی نیز بدتر هستند.

سرگرمی و مضحکه در این اوضاع چه نقشی دارد؟
انتخابات های سیاسی به شکلی از سرگرمی تبدیل شده اند. چهره های سیاسی به سلبرتی هایی با شخصیت های تولید شده خاص خود تبدیل شده اند. به این ترتیب تمام سیاست ها در این راستا شکل می گیرند که  ما نسبت به یک نامزد خاص چه احساسی پیدا کنیم.
این کار مدت ها قبل از ترامپ انجام شده است. برای همین شما ان بی سی را دارید که از طریق برنامه تلویزیونی «اپرنتیس» شخصیتی خیالی از ترامپ خلق می کند. او می خواهد خود را به عنوان یک پیمانکار ساختمانی میلیاردر درنیویورک عرضه کند، ولی به واقع او یکی از محصولات تلویزیون است.
دونالد ترامپ واقعیت را از پشت لنزهای دوربین تلویزیون می بیند. و از این طریق است که او با روح زمانه جامعه آمریکا در تماس است. او می داند چگونه به زبان آنها حرف بزند. دونالد ترامپ رئیس جمهوری است که بر اساس بیشتر برآوردها چهار پنج ساعت از روز را مقابل تلویزیون به توئیت کردن می گذراند. برای همین بله، ترامپ یک نشانه است نه بیماری. او محصول یک دمکراسی شکست خورده است.  شلدون ویلسون نظریه پرداز سیاسی و فیلسوف  این را در کتاب خود «دمکراسی شرکتی شده» توضیح می دهد.
ویلسون نشان داده که چگونه هیچ نهادی درآمریکا باقی نمانده که به طور معتبری دمکراتیک باقی مانده باشد. آنچه باقی مانده ورود سرگرمی به حوزه سیاست است. این دستکاری از طریق صنعت روابط عمومی و نیز سیستمی است که راه ظهور احزاب ثالث یا نامزدهای شورشی را مسدود می کند. مسائل سیاسی و اجتماعی مهم به حاشیه رانده می شوند. رضایت تولید شده توسط رسانه های خبری و فرهنگ عامه در کلیت خود به یک هنجار تبدیل شده است. دونالد ترامپ راه دستکاری در عواطف و به کار گیری آن در سپهر واقعیت از طریق میانجی را بلد است.

دونالد ترامپ استاد برندسازی و بازاریابی سبک زندگی است. این به او اجازه می دهد پیامی روشن و منسجم را شکل دهد. هیلاری کلینتون فاقد یک پیام منسجم بود. روایت و پیام رسانی او درباره سرپرستی دولت تکنوکراتیک مسئول ملال آور بود. این نتوانست همچون ترامپ و کارزارش با سرگرمی و مضحکه کارزار خود را تکمیل کند.چرا دمکرات ها قادر به دیدن این مسئله نشدند؟
هیلاری کلینتون تاریخی دارد که برندسازی از او را دشوار می کند. او کسی بود که به همراه شوهرش بیل کلینتون شعارهای حزب دمکرات را به «سوت سگ» تبدیل کردند و تصمیم گرفتند مقوله «نظم و قانون» را از دست جمهوریخواهان بگیرند. کلینتون ها تمام تنوعی را که حزب دمکرات تحت ائتلاف رنگین کمان جس جکسون به آن دست یافته بود ویران کردند. قدرت اوباما این است که او یک لوح به نوعی ناشناخته و در نتیجه خالی و سفید بود که می توانستی «امید و تغییر» را روی آن بنویسی. انجام چنین کاری با هیلاری کلینتون بسیار سخت تر بود. علاوه بر این من معتقدم که کارزار او عاری از اهداف سیاسی معنادار بود.
اوباما  با گفتن اینکه انتخابات سال 2016 جوری است که هیلاری «می تواند کار را تمام کند» این طرف و آن طرف راه افتاد و گردهمایی هایی را برگزار کرد. دمکرات ها  کلینتون را به عنوان یک زن برندسازی کردند. تمام این کارها به شدت توخالی بود. این کارها سیاست های آشغال بود. این نوعی تئاتر و گفتمان سیاسی بود که راه ورودی را برای دونالد ترامپ گشود.

من هنوز امیدوارم که  یک تسویه حساب در آمریکا صورت گیرد و نیروهایی که ترامپ و جمهوریخواهان را بر سر کار آورده اند مجبور به نوعی پاسخگویی شوند. اما به عنوان یک دانشجوی تاریخ واقعا دور می بینم که شاهد چنین اتفاقی باشم.
من دوست دارم فکر کنم که یک تسویه حساب انجام خواهد شد. اما واقعیت خلاف این را ثابت کرده است. به عنوان کسی که علیه جنگ عراق سخن گفته، همه کسانی که مثل من درست می گفتیم از جریان اصلی سیاسی بیرون رانده شدیم. تمام کسانی که برای این جنگ هورا سردادند- احمق های به دردبخور بوش مثل توماس فریدمن- هنوز سرجایشان هستند. از این جهت اهمیتی ندارد که آنها اشتباه کرده اند، چون آنها دقیقا همان کاری را انجام داده اند که قرار بوده انجام بدهند؛ یعنی بی اعتبار کردن منتقدان دست چپی خودشان. من حیرت می کنم وقتی که می بینم چگونه می شود کسی اهمیتی ندهد که این افراد چند بار مرتکب اشتباه می شوند. روز بعد آنها همچنان همان جا مقابل رویتان حضور دارند.

در مورد مباحث مربوط به «دولت عمیق» که در دوران ترامپ و رسوایی روسیه به سطح آمده چه فکر می کنید؟  به روشنی پیداست که از این نظر یک فرصت سیاسی در سطح دولت ها وجود دارد، اما نه شبیه  توطئه ای که ترامپ و مدافعانش مدعی آن شدند.
در تمام مسائل عمده همه چیز از یک دولت به دولت بعدی تداوم پیدا می کند. گسترش جنگ های امپریالیستی، حمله به آزادی های مدنی، کمک های مالی به بانک ها و حمایت از وال استریت، زندانی کردن های جمعی، بیکاری و همچنین شاغلان در آستانه بیکار شدن. تفاوت بین دمکرات ها و جمهوریخواهان این است که نخبگان دمکرات نمی خواهند به عنوان نژادپرست شناسایی شوند. اما در مسائل اصلی اقتصادی، سیاسی و امپریالیستی هیچ تفاوتی بین آنها وجود ندارد. فراموش نکنید که در تشکیلات جمهورخواهان افراد عالی رتبه ای چون بوش ها نیز وجود داشتند که به کلینتون رای دادند. همه اینها مثالی از چیزی در بین دمکرات ها و جمهوریخواهان است که زیگموند فروید آن را «خودشیفتگی تفاوت های ناچیز» نامیده بود.

  یک بعد دیگر این بحران این است که دونالد ترامپ وجود خارجی ندارد. او یک کاریکاتور است، یک اسلاید است. چرا میلیون ها آمریکایی ناگزیر به انتخاب او شدند؟ آیا آنها آمادگی درک این بخش از فرهنگ سلبرتی را نداشتند؟ آیا این عنان گسیختگی پست مدرنیسم است، جایی که مردم ریالیتی شو را با واقعیت اشتباه می گیرند؟
حرف شما دقیقا درست است. ترامپ وجود خارجی ندارد. این ها مخلوقات و شخصیت های خیالی اند. با این حال به این دلیل که این مخلوقات خیالی به شدت متقاعد کننده هستند و بی وقفه از طریق وسایل الکترونیکی اشاعه داده می شود، از خیلی جهات از کسانی که در همسایگی ما زندگی می کنند،  برایمان واقعی تر هستند. ما با این شخصیت های خیالی روابطی عاطفی را شکل می دهیم و همین وضعیت به حوزه اخبار نشت پیدا می کند، چون به شایعات مربوط به سلبرتی ها پر و بال می دهد. اخبار به یک مینی دراما با یک ستاره و یک آدم بد و تعدادی بازیگر مکمل تبدیل شده است.
برای مثال در مورد ترامپ حتی با اینکه با چهره هایی رو به رو هستید که انسان های ساخته شده از گوشت و خون هستند، اما به گونه ای خود را عرضه می کنند که گویی کارتون هستند. متاسفانه این یک معضل فرهنگی است که  ما در مورد نحوه  خلق روایت های افراد حول نسخه های خیالی شده زندگی خودشان در فیس بوک و دیگر شبکه های اجتماعی نیز مشاهده می کنیم.

ترامپ به شکل گیری یک زیرژانر نگارشی کامل درباره اتباع - بنا به توصیف خودم- «ترامپ لند» کمک کرده کرده است. نوشتن داستان هایی درباره افراد عامی سفیدپوستی که در مناطق روستایی به شکلی گول خورده و به ترامپ رای داده اند کار ساده ای است. ولی تکلیف داستان های مربوط به جماعت ثروتمند سفیدپوست در شیکاگو، گرینویچ و نیویورک که به ترامپ رای داده اند چه می شود؟ کتاب شما تلاش دارد در روایت غالب درباره دونالد ترامپ و لحظه او شکاف بیندازد. شما چه فهمیده اید؟
رسانه های خبری شرکتی جریان اصلی، به کسانی که به ترامپ رای داده اند جوری نگاه می کنند که انگار آنها گونه هایی در جانورشناسی هستند. کتاب جدید من نگاهی است به  آسیب شناسی معضلات موجود در یک فرهنگ رو به زوال که به این لحظه انجامیده است.
چیزی که اکنون در آمریکا شاهدیم این است که وقتی یک فرهنگ بیمار می شود، چگونه رفتار می کند. من در کتابم به مثال هایی چون قمار کردن، گروه های اروتیک زده در سانفرانسیکو، «آماده شوندگان» و بقاگرایان و گروه های نفرت پراکن سفیدپوست نگاهی انداخته ام. این مورد آخری بسیار مهم است، چون گروه های نفرت پراکن همیشه محصول جامعه ای بیمار هستند. همچنین به بخش های غیرصنعتی شده کشور سفر کرده ام. من به اندرسون ایندیانا با تمام آن کارگران قدیمی اتحادیه کارگران اتومبیل سازی اش سر زده ام.
بیل کلینون نفتا را امضا کرد و تا سال 2006 کارخانجات جی ام در اندرسون همگی با خاک یکسان شدند. عملا آنها به فضاهایی خالی تبدیل شده اند، چون کارخانجات به مونتری مکزیک انتقال یافته اند که در آنجا به کارگران ساعتی 3 دلار پرداخت می شود بدون هیچ مزایایی. در نتیجه از این مشاغل اتحادیه ای که با اشتغال در آنها می توانستید ساعتی 25 تا 30 دلار دربیاورید، به همراه یک طرح بازنشستگی که از قبل آن می توانستید یک خانه بخرید و تنها با داشتن یک حقوق بگیر در خانواده زندگی تان را بگذرانید و بچه هایتان را به کالج بفرستید هیچ اثری باقی نمانده است. این خسران، دشواری های اقتصادی زیادی به وجود آورده و به همراه خود تمام مشکلات اجتماعی مربوط به این گروه کاری را باعث شده است.
و این کارگران سابق در اندرسون چه؟ اکثر آنها به برنی سندرز رای دادند. اما وقتی  انتخابات اصلی از راه رسید آنها به ترامپ رای دادند. خیلی از چیزها بود که به هیلاری کلینتون و تصمیماتی چون نفتا منتسب شده بود که زندگی آنها را نابود کرده بود. به نظرم طرفداران ترامپ را به عنوان نژادپرستانی اصلاح ناپذیر قلمداد کردن- هرچند که برخی شاید حتی خیلی از آنها اینطور باشند- اصلا کار سازنده ای نیست. این یک مسئله طبقاتی است. اگر وارد هر فروشگاه والمارتی شوید و بگویید که ما برای سازماندهی دستمزدی 15 یا 20 دلاری برای هر ساعت به اینجا آمده ایم، با افرادی از  انگیزه های سیاسی مختلف مواجه خواهید شد که این تقاضا را امضا خواهند کرد. ما باید به یک درک طبقاتی، الیگارشی و رفاه طبقاتی بازگردیم.
این نکته نیز اهمیت دارد که تاکید کنیم که ما نباید هیچ نوع بیگانه هراسی، نژادپرستی، زن ستیزی یا هر چیز دیگری  را تصدیق یا حمایت کنیم. اما خط فاصل باید طبقه باشد. نمی توان بر این مسائل فرهنگی خاص تمرکز کرد، زیرا در جوهره خود زیرطبقه اقتصادی را علیه یکدیگر برمی انگیزد که درست همان چیزی است که الیگارش ها می خواهند.

ما باید راه پیچیده تری برای سخن گفتن درباره ارتباطات بین نژاد و طبقه در آمریکا پیدا کنیم.
نژاد و طبقه ارتباط بسیار نزدیکی با هم دارند. در آمریکا به طور سنتی این آفریقایی- آمریکاییان بوده اند که همیشه در پست ترین سطح سلسله مراتب طبقاتی قرار داشته اند. بنابراین اگر برگردید و به کارخانجات اتومبیل سازی در دیترویت نگاه کنید، آمریکاییان سیاه پوست آخرین کسانی بودند که استخدام شدند و اولین کسانی بودند که اخراج شدند و همیشه  از شغلی به بدترین، خطرناک ترین و کم دستمزدترین مشاغل رفته اند.

نقش تنهایی در جامعه رو به زوال آمریکا چیست؟
تنهایی مسئله ای محوری در این آمریکای بیمار محسوب می شود. اتمیزه شدن اجتماعی  در طراحی یک جامعه مصرفی لحاظ شده است. تنهایی پایان ناپذیر را هر گز نمی توان درمان کرد.شما همیشه باید مصرف کنید. سرمایه داری و مصرف گرایی  بنیان بیهودگی و بی ثمری محسوب می شود. در چنین فضایی شخص هیچگاه نمی تواند نیازهای خود به مصرف محصولات و تجربیات جدید را برآورده سازد.
گر به اجتماعی تعلق نداشته باشید و تنها باشید، بسیار بیشتر مستعد این هستید که طعمه این نیروهای شرکتی شوید. یکی از مشکلاتی که ما  با نسل اینترنت داریم این است که مردم وقت بسیار زیادی را مقابل نمایشگرها سر می کنند، اما در انتها تنها می مانند. و تنها جایی که حاکمیت شرکتی می خواهد در آنجا باشید دقیقا همین جاست. ما فقط باید با شکل دادن روابط قابل دوام به صورت رو در رو و فرد به فرد، جنبش های مقاومت را از نو به راه اندازیم. این تنها راه ممکن برای  تثبیت روابط واقعی است.

آمریکا یک دمکراسی صوری است که در آن نخبگان آزروها و امیال مردم را نمایندگی نمی کنند. اعتراضات سنتی مثلا راه پیمایی زنان بر سیاست ها تاثیری نمی گذارند. نخبگان حاکم آمریکا این نوع فعالیت ها را به نوعی یک سوپاپ ایمنی، یک نمادگرایی توخالی می دانند.
همانطور که شما اشاره کردید نخبگان آمریکا، همچنین مقامات انتخابی تقریبا به هیچ وجه  خواست های توده مردم آمریکا را نمایندگی نمی کنند. ما به کلی بی ربط و بی اهمیت هستیم. آنها اهمیتی نمی دهند که ما چه می خواهیم. آنها حتی اهمیتی نمی دهند که ما چه می کنیم، مگر آنکه راه هایی برای مورد تهدید قرار دادن آنها بیابیم. و این کاری است که ما باید انجام دهیم. ما باید راه هایی مثل آنچه که در تاکتیک های غیرشرکتی علیه رژیم آپارتاید در آفریقای جنوبی شاهد بودیم پیدا کنیم. ما باید راه هایی را برای مختل کردن مکانیسم های قدرت شرکتی بیابیم.

شما در این لحظه بیشتر از هر چیز به چه چیزی امید دارید؟ از چه چیزی بیش از همه هراس دارید؟
من بیش از هر چیزی از تغییرات آب و هوایی هراس دارم. ساعت دارد تک تاک می کند. زمان بسیار محدودی برای ما باقی مانده است. وقتی به افزایش دو درجه سلیسیوسی در دمای جهان برسیم، بسیار محتمل است از نوعی چرخه بازخورد سردرآوریم که در آن دیگر  اهمیتی ندارد که چکار می کنیم، چرا که کار از کار گذشته است. دانشمندان آب و هوایی بر این موضوع اتفاق نظر دارند. و البته یک فروپاشی سیستم از این نوع، محرک تحمیل نهایی یک سیستم تمامیت گرایی شرکتی  مخوف است که پیشاپیش پایه های خود را تحکیم کرده است.
بیشترین امیدواری من به این است که هر چه می گذرد عده بیشتری را می بینم که دیگر خریدار ایدئولوژی مضحک نئولیبرال نیستند. این ایدئولوژی برای توجیه آز و طمع شرکتی و الیگارشیک مورد استفاده قرار گرفته است.
نخبگان با هیچ مانع درونی یا بیرونی مواجه نیستند. بنابراین آنها همچنان به  استخراج پول بیشتر از گوشت و خون انسان ها ادامه خواهند داد. اما در نهایت آنها محکوم به سقوط هستند و من فقط امیدوارم که که دیر یا زود چنین شود.
گفتگوی چانسی دو وگا (Chauncey DeVega)  نویسنده سرویس سیاسی سایت سالون  با کریس هجز نویسنده و روزنامه نگار برجسته آمریکایی

نظر شما