شناسهٔ خبر: 29349203 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

نود و دو سال خاطره -۲

احمد نکویی

صاحب‌خبر -
 

آنها برای مجالس عروسی ارکستر و خواننده و … در اختیار داشته و به فروش لوازم موسیقی و سایر مشاغل مانند دعانویسی، پیش‌گویی، فروش داروهای گیاهی حکیم‌باشی خرید و فروش لوازم دست دوم با تهیه برخی نوشیدنی‌ها امرار معاش می‌کردند. منازل اغلب آنها در گودالهایی به عمق ۲ الی ۳ متر در زمین کنده بودند در کنار گودال حفره مانند تونل زندگی می‌کردند در کنار گودال‌ها نردبام متحرکی بود که شب‌ها برمی‌داشتند و روزها بود.
علت آنهم برای جلوگیری از اشرار و مزاحمت افرادشرور که از خود آنها چیزهایی می‌خریدند در امان باشند من با دوچرخه برادرم روزی ۴ بار از آنجا می‌گذشتم: ۸‌صبح تا ۱۲ و ۲ بعد‌ازظهر تا ۴ عصر از مدرسه رفت‌و‌آمد می‌کردم. روزی که تصمیم گرفته شد من به مدرسه بروم باید لباس متحد‌الشکل بپوشم، مادرم رفت پارچه کازرونی، خاکستری خرید.
خیاطی نزدیک بازار با عجله دوخت. چون مدارس ۱۰ روز بود باز شده بود. کلاه لبه‌‌دار معروف به پهلوی نیز خریدند روز موعود با برادرم به سمت مدرسه رفتیم. قبلاً‌ برای نام‌نویسی نزد مدیر که مردی معمم به نام دُری با عمامه سفید بزرگ بود، شهریه را پرداخت کرده بودیم. سر کلاس رفتم. در کلاس شاگردان از ۷ الی ۲۰ سال بودند. حد سنی هنوز اجرا نشده بود بچه‌های کم‌سن جلو بزرگترها عقب می‌نشستند.
من در ردیف دوم نیمکت نشستم. آقای معلم که یک کلاه لبه‌دار پهلوی به سر داشت مشغول درس بود. ۳ خط عمودی روی تخته سیاه کشیده بود و می‌گفت اِ اَ اُ به بچه‌ها می‌گفت بگوئید! بچه‌ها با صدای بلند می‌گفتند من ۱۰ روز دیرتر سر کلاس رفتم. آقا معلم الف و با را تا آخر درس داده بود. حالا به مرحله صداگذاری رسیده بود.
ساعت دوم کلاس شروع شد، سر کله یک آقا به‌نام ناظم با دو فراش پیدا شد. آقای ناظم رو کرد به یکی از بچه‌ها که مبصر بود و گفت صورت غائبین را بیاور. آقای ناظم شروع به خواندن کرد. ۵ نفر آمدند. از اولی پرسید: دیروز کجا بودی؟ بچه با گردن کج گفت: مادرم مریض بود. بابام گفت نزد مادرت بمان، من می‌روم زود بر می‌گردم. آقای ناظم گفت هم تو غلط‌ کردی هم بابات. دستت را بگیر‌! شاگرد با التماس گفت: به‌خدا دروغ نمی‌گویم، آقای ناظم با ترکه (چوب نرم) کوبید روی دوش او. دستش را گرفت چپ و راست هر یک ۴ الی ۵ ضربه زد.
نفر دوم سوم به همین نحو ولی از نفر ۴ و ۵ بزرگ سال بودند. سوال کرد: دیروز کجا بودی؟ گفت: پدرم می‌رفت بازار و به من گفت در دکان بمان تا من برگردم. ناظم با اخم گفت: بالا بگیر دستت را. شاگرد که در سن ۱۶ تا ۱۸ سال به‌نظر می‌رسید گفت آقای ناظم من اهل دروغ نیستم، باور کنید راست می‌گویم. ناظم با تشر تمام گفت می‌گویم بگیر تا فلک نشدی. جوان حاضر نبود دست را با ترکه آشنا کند.
آقای ناظم به فراش‌ها اشاره کرد. یکی از فراش‌ها از عقب شاگرد را گرفت کوبید زمین. فراش دوم گیوه‌های او را درآورد انگشت‌های او از جوراب سوراخ شده بیرون بود. پای او را در یک بند چرمی وصل به چوب گره زد دو سر چوب روی دوش دو فراش قرار گرفت. آقای ناظم شروع کرد به‌زدن. شاگرد شروع کرد به قسم راست می‌گویم بعد التماس تا آنکه ضربه‌های ترکه تکرار می‌شد.
جوانی که دارای هیکل درشتی بود شروع کرد به فراش‌ها فحاشی‌نمودن. این منظره برای من که تاکنون ندیده بودم و بعضی کلمات فراش، غیبت و مبصر و ناظم را نمی‌دانستم و فکر کردم این برنامه برای همه به نوبت تکرار می‌شود شاید فردا نوبت من باشد! دچار لرزش و وحشت شده بودم به‌طوریکه وقتی تنبیهات آقای ناظم تمام شد، بدنم و نیمکت خیس شده بود.
به شاگرد کناری ام گفتم: من چه‌کار کنم مبال دارم؟ او گفت: برو پیش آقا معلم. اول انگشت را بالا ببر بعد بگو من مبال دارم. رفتم نزد آقا معلم. گفت: برو بنشین زنگ تفریح نزدیک است. با گریه آمدم سرجایم نشستم. دقایقی کار خرابی شد. از همکلاسی پرسیدم: چکار کنم! گفت دوباره برو بگو مبال بزرگ دارم. هنوز انگشت را برای کسب اجازه بالا نبرده بودم آقا معلم سرم فریاد کشید: امروز دیر آمدی حالا مبال هم بروی که زنگ تفریح به صدا درآمد.
دوره ابتدایی
پس از دبیرستان یگانگی به لحاظ آنکه خشونت حاکم بود در دبستان دخترانه بدریه نام‌نویسی شدم که آنجا از چوب و فلک خبری نبود. مسیر این مدرسه به خانه نزدیک‌تر بود. شاگردان مختلط تا کلاس ۴ پسر و دختر در یک کلاس بودند. خانه ما تا خیابان عین‌الدوله پیاده در حدود نیم‌ساعت بود. گاهی اوقات برف سنگینی به ارتفاع ۳۰ الی ۴۰ سانتی‌متر می‌آمد اگر درشکه می‌رسید عقب آن میله‌ای بود که به دو سمت چرخ‌ها وصل بود.
پشت درشکه سوار می‌شدم تا آنجا که در مسیر بود سوار بودم. بعضی اوقات آدم‌های بیکار و مزاحم فریاد می‌زدند درشکه‌چی سوار، درشکه‌چی هم با شلاق بلندش از چپ و راست به پشت اطاقک می‌کوبید. بد شانسی در آن بود که شلاق به گوش یا گردن اصابت کند. از سوزش و درد شلاق از روی میله می‌پریدیم پایین.
با مالش گویی درد شلاق تسکین می‌یافت باز منتظر درشکه بعدی می‌شدیم تا پس از مدتی به‌مدرسه می‌رسیدم اگر که درشکه نبود دیرتر به مدرسه می‌رسیدم. خانم معلم گوشم را یک تابی می‌داد می‌گفت: فردا زودتر بیا. این تنبیه با چوب فلک مدرسه قبلی تفاوت زیاد داشت. هفته‌ای دو روز زودتر مرخص می‌شدیم. از این فرصت استفاده می کردیم.

code

نظر شما