شناسهٔ خبر: 28929910 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: همشهری آنلاین | لینک خبر

«سعید پیردوست» از کوچه‌های قدیمی خیابان «ری» می‌گوید

قهوه‌خانه «هتل چای» پاتوق من و مسعود کیمیایی بود

- فرشاد شیرزادی‌-خبرنگار: خودش می‌گوید: «به دلیل اینکه در یک شرکت تجاری مدیر اداری بودم، توانستم در سریال «پاورچین» در نقش مدیر یک شرکت حسابی جا بیفتم.»

صاحب‌خبر -

مدیر شرکتی که مهران مدیری و جواد رضویان با دیدنش سریع سرشان را روی میز می‌کوفتند، تعظیم می‌کردند و بلند می‌گفتند: «ای جون». جوک‌های بی‌مزه‌ای که تعریف می‌کرد و کارمندانش برای امر «پاچه‌خواری» از دل و جان می‌خندیدند، چاپلوسی را در سطح اداری در تلویزیون به تصویر می‌کشید.

در سریال «نقطه‌چین» هم صاحب یک دهنه مغازه لوازم صوتی و تصویری بود. اما نقش او در فیلم سینمایی «گوزن‌ها» به کارگردانی مسعود کیمیایی بیش از دیگر نقش‌هایش در ذهن‌‌ها ماندگار شده است. این بازیگر سینما و تلویزیون در حال حاضر ساکن محله «شهران» است و ناگفته‌های بسیاری از خیابان ری و کوچه «آبشر» و خیابان «دردار» دارد. خیابان‌هایی که برای نخستین بار در آنجا به سینما رفته است. گفت‌وگوی خواندنی ما را با «سعید پیردوست» از دست ندهید.

در محله «بازارچه حمام نواب». یعنی همان بازارچه‌ای که فیلم «قیصر» در آنجا ساخته شده است. مدرسه من هم دبیرستان «بَدِر» بود که در فیلم‌های مسعود کیمیایی از آن نام برده شده است. بعد از آن به جاده قدیم شمیران نقل مکان کردیم و به «باغ صبا» رفتیم. این اواخر در اکباتان سکونت داشتم. 26 سال در اکباتان بودم و بعد شرایطی پیش آمد که به «شهران» آمدم. الآن حدود 8 سال است که در محله «شهران» سکونت دارم. اما کودکی‌ام در خیابان «آبشر» در خیابان ری سپری شد.

با همکلاسی‌ها حسابی دوست بودیم. فیلمی که مسعود کیمیایی به نام «ضیافت» ساخت، برداشتی از رفاقت همان دوره است. در محله، پاتوق‌هایی داشتیم که شب‌های جمعه یا روزهای تعطیل همه در آنجا جمع می‌شدیم. قهوه‌خانه‌ای به نام «هتل چای» پاتوق ما بود. قرار و مدارمان به همان قهوه‌خانه خلاصه می‌شد.

در محله کوچه «آبشر» رفاقت‌ها واقعی بود و رنگ و بوی خاصی داشت. یادم هست شیفته کارهای آقای منفردزاده بودیم که در همین محله از دوستان صمیمی ما به شمار می‌رفت. نخستین بار که می‌خواست برنامه رادیویی اجرا کند، در یک قالی‌فروشی که هم رادیو و هم تلویزیون داشت، همه بچه‌های محل جمع شدیم. من و مسعود کیمیایی، آقای قریبیان، آقای حسین‌زاده و دوستان دیگر بودند. ما دوستان جدا نشدنی بودیم. هنوز هم که هنوز است همان احترام و وابستگی بینمان هست.

شرایط زندگی به گونه‌ای بود که من باید کار می‌کردم. بنابراین به ناچار استخدام بانک و کارمند شدم. وقتی کیمیایی فیلم «قیصر» را ساخت، من از آن گروه جدا شده بودم، اما همچنان احساس می‌کردم با آنها هستم و سینما جزئی از وجودم به حساب می‌آید. وقتی فیلم «بلوچ» ساخته می‌شد،

من همه کار در آن فیلم کردم. دستیاری و کار صحنه را انجام دادم و از آقای کیمیایی خواهش کردم نقشی هم به من بدهد تا خودم را امتحان کنم. مسعود کیمیایی در فیلم «خاک» نقشی به من داد. یادم است که با این نقش، گرچه کوتاه بود، زندگی کردم. در آن فیلم اما یک دیالوگ کوتاه داشتم. در فیلم «خاک» آقای قریبیان از من سؤال می‌کند که «چرا این چایی‌ات اینجوری است و چرا رنگ و بو ندارد؟» و من پاسخ می‌دهم که «چای یک ریالی دیگر تازه و کهنه ندارد!»

بله در فیلم «گوزن‌ها» خودم و سینما را پیدا کردم و بازیگر شدم. به گمانم بازیگری باید در ذات آدم باشد و کلاس و دیگر آموزش‌ها در حاشیه است. به این شیوه شاید خودم را هنوز بازیگر واقعی ندانم. ما در حقیقت از همان کوچه «آبشر» و بازارچه حمام نواب زندگی‌مان را شروع کردیم.

ازدواجم هم، همانجا اتفاق افتاد. ما بچه جنوب شهر بودیم و در خصوصیات اخلاقی و فکری‌مان هنوز ویژگی‌های پایین شهری بودنمان وجود دارد. هنوز حرف زدنمان مثل بچه‌های خیابان ری و سه‌راه امین‌حضور و کوچه آبشر است. یادم هست که شب‌های جمعه در خانه آقای منفردزاده جمع می‌شدیم و تصمیم می‌گرفتیم کدام سینما برویم.

نخستین سینمایی که ما رفتیم در کوچه ملی بود که فیلم‌های سریالی نشان می‌داد. بعد سینمای دیگری بود که در خیابان ری واقع بود و به سینما دماوند معروف شد. این سینما بعدها به سینما رامسر تغییر نام داد اما نمی‌دانم هنوز آنجا هست یا نه. این سینما عشق ما بود.

از لحاظ مالی در مضیقه بودیم. وقتی شب‌های جمعه تصمیم می‌گرفتیم سینما برویم، معمولاً 7، 8 نفر با هم جمع می‌شدیم و هرچه ته جیبمان داشتیم روی هم می‌گذاشتیم. یکی وضعش بهتر بود و یکی وضع مالی خوبی نداشت. هرچه پول داشتیم روی هم می‌گذاشتیم تا به سینما برویم. آن زمان بلیت سینما 5 ریال بود.

با عشق خاصی به سینما می‌رفتیم. از دیدن فیلم‌های «صاعقه در کشور آدمخواران» و سریال‌های آمریکایی دیگر که بعدها از روی همان اسلوب، سریال‌های دیگر ساختند شادی و شعف خاصی به ما دست می‌داد. از باجه بلیت‌فروشی می‌پرسیدیم، کی قسمت دوم این سریال پخش می‌شود و آنها می‌گفتند دو هفته دیگر. «ایندیانا جونز» را بعدها از روی همان سریال‌ها ساختند.

مسعود کیمیایی در فیلم «قیصر» همان بازارچه حمام نواب را که فکر کنم هنوز در همان راسته وجود دارد، در فیلم آورده است. قهوه‌خانه‌ای هم در پایین میدانگاه بود که بهمن مفید در آن برای دوستانش تعریف می‌کند و می‌گوید من بودم و حاجی نصرت و چه و چه و لو می‌دهد که منصور دارد از شهر بیرون می‌رود. آن قهوه‌خانه پاتوق ما بود.

شما نمی‌دانید در آن قهوه‌خانه چقدر جذبه وجود داشت. تابلوهایی که داخل آنجا کار شده بود از رستم و سهراب و رستم و دیو سپید، همه نقاشی‌های درجه یک استادان آن موقع بود، الحق چشم را خیره می‌کرد. الان همه آن خاطرات در ذهن ما مانده. امامزاده یحیی(ع) و بازارچه حمام نواب بخش زیبایی از محله کودکی ماست.

وقتی فرصت پیدا می‌شود، بله. به آن محله می‌روم و خاطرات ذهنم را زنده می‌کنم. آدم با دیدن آن کوچه و خیابان‌گویی دوباره پوست می‌اندازد. امکان ندارد که آنها را با 20 برج بالای شهر عوض کنم. شاید برج‌ها گرانقیمت و زیبا باشند اما شما آن یکرنگی و صمیمیت بچه‌های پایین شهر را نمی‌توانید آنجا بیابید.

اگر بخواهید رک بگویم، همه چیز بستگی به فیلمنامه دارد. اگر فیلمنامه بر اساس همان بازارچه و محل نوشته شود و مثلاً خانه‌ای که 10 خانوار در آن زندگی می‌کردند؛ طنز هم پشت بندش می‌آید. اینها مانند یک رشته به هم پیوند دارند. یادم می‌آید وقتی سریال «پاورچین» را کار می‌کردیم در یک مؤسسه تجاری مدیر اداری بودم. خیلی برایم مهم بود که آن رئیس بودن و مدیر بودن را آنجا هم اجرا کنم. خیلی از کارها و حرف‌ها هم فی‌البداهه بود. اگر فیلمنامه‌نویسان ما به این نکات توجه کنند و ناخودآگاه، بازیگر آن حس درونی و محلی خودش را به همراه شور و حالش به تماشاگران منتقل ‌کند، مطمئن باشید همه می‌خندند.

آدم وقتی وارد سینما می‌شود، سعی می‌کند عمده رفتارهایی را که داشته در سینما هم پیاده کند. فرم راه رفتن و رفتار و کردارش و غیره. به‌طور مثال من طور خاصی صحبت می‌کنم. به لهجه تهرانی اصیل حرف می‌زنم. آقای مهران مدیری یا کارگردانان دیگر به من می‌گفتند تو، خودت صحبت کن و خودت باش. هنوز وقتی در تاکسی می‌نشینم یا شروع به صحبت می‌کنم، از روی لهجه و نحوه صحبت کردنم مرا می‌شناسند. خیلی مهم است که آدم مانند یک تهرانی اصیل صحبت و رفتار کند. درست همان‌طور که هست. یا در هر جای ایران مانند یک ایرانی واقعی. یعنی بومی باشد و اصالتش را حفظ کند.

پرسش‌های کوتاه:

عشق. عشق واقعی.

دوران پرفراز و نشیب.

پیدا کردن یک راه واقعی.

کاش راهش مقداری بازتر بود.

یادآوری تکنولوژی و صنعت.

محله‌ای که من در آن زندگی می‌کنم و راحتم.

عشقی که به آن داریم و داشته‌ایم و با یادآوری‌اش هنوز عاشقش هستیم.

یادآور همه سینمایی که در فکر و ذهنمان بود.

عروسی در آن کوچه که با چراغانی قشنگش دلبری می‌کرد.

زیاد دوستش ندارم. هیچ جایش با هم نمی‌خواند نه برج‌ها و نه مغازه‌هایش.

مدت‌ها در هفت‌حوض بودم. دوستداشتنی و خاطره‌انگیز است.

هفت عشق که به نام هفت‌حوض بود. می‌پرسیدم که چرا اسمش هفت‌حوض است و می‌گفتند چون هفت‌حوض در آنجاست. حدود یکسال در هفت‌حوض و نارمک بودم.

عشق ما.

نظر شما