و البته نام کارگردانش را هم در زمره شاخصترین نامهای سینمای ایران ثبت کرده است؛ فریدون گله. کارگردانی که با فیلمنامهنویسی آغاز کرد و اگرچه برآمده از طبقهای مرفه بود اما حاشیه را بسیار خوب میشناخت و عمق بزه حاصل از زیست حاشیهنشینی را به زیبایی در آثارش مینشاند.
پس از یکی دو فیلم آغازین او، «دشنه» در سال 1351ساخته شد تا شخصیت راننده لُکنتی بیکس و کاری را به نمایش بکشد که در میانه زندگی پوچ و بیسمت و سویش، هدفی تازه یافته است. «عباس چاخان» بنا بود زندگیاش را بر مبنای نجات زنی بی پناه بنا کند و آرزوی داشتن یک چاردیواری محقر را برای او محقق کند.
وجه دیگری از این شخصیتهای تیپاخورده کناره را میتوان در فیلم «زیر پوست شب» دید. فیلمی که فلاکت مردی را در قامت شخصیت ولگردی خیابانی به نام «قاسم سیاه» نشان میداد. قاسم سیاه با زنی خارجی و موبور در واپسین ساعتهای حضورش در ایران آشنا میشود. زبان ندانستن این دو و ارتباطی که بدون کلام میانشان برقرار میشود، از صحنههای زیبای فیلم است. آنها راهی خیابانهای شهری میشوند که این مرد مهجور حاشیهنشین را اساساً به رسمیت نمیشناسد.
در فیلم «مهرگیاه»، داستان علی عزت فخار شخصیت درمانده دیگری با مایههایی وهمآلود و ذهنی روایت میشود. این شخصیت هم درگیر عشق ماورایی زنی غریبه است. زنی که گم میشود و مرد را با عواطف سرکوبشـــــدهاش تنهــــــــا میگذارد. و اما «کندو» که شاهکار بیبدیل گُله است. مملو از دیالوگهای به یادماندنی که حتی در میان جوانهای دهه هشتاد هم دست به دست میشود. شخصیت «ابی» و «آقا حسینی» در نقش مرید و مرادی هستند که در قهوهخانهای مستقر میشوند (و کیست که آن مکان شوم و صاحب پر از رذالتش را به خاطر نسپرده باشد).
تُرنابازی سرآغاز کشمکش بزرگ داستان است. آقا حسینی برنده بازی است و حکم میکند ابی از کافههای خیابان لالهزار تا پل تجریش را زیر پا بگذارد و غذا و نوشیدنی مفتی بخورد. ابی به این ترتیب پای در سفری خودشناسانه میگذارد. او در نهایت خودِ فراموششدهاش را از بدن کوفته و صورت آش و لاشش باز مییابد. او از هفت کافه (هفت خوان) میگذرد و چهره مخدوش گذشتهاش را در صحنه معروف شکستن شیشههای سالن بار هتل کنتینانتال فراموش میکند.
پرونده فیلمسازی فریدون گُله پس از «کندو» با فیلم «ماه عسل» بسته شد و تا بیست و هفت سال پس از انقلاب، فیلمنامههایش در حسرت ساخته شدن ماندند و سکته قلبی مهرماه سال 1384 مجالش نداد. او البته این سالها را چنان در خاموشی و انزوا زیسته بود که گویی از اساس وجود نداشته است و خود بدل شد به یکی از همان حاشیهنشینان، مهجورها، ندیدهگرفتهشدهها و بدونجایگاههایی که در فیلمهایش تصویر کرده بود.
نظر شما