به گزارش ایکنا از خراسانشمالی، اعتیاد بلایی خانمانسوز و اجتماعی است که به یکباره بر روی زندگیات آوار میشود، شاید هیچ کس هم از آثار آن در امان نباشد، معضلی که جامعهمان به آن دچار شده و نمیدانیم باید بیماری بدانیمش یا نه؟ اعتیاد مثل خوره ذره ذره بر روح و جانت نفوذ کرده و تو را به سمت نیستی و تباهی سوق میدهد، علاوه بر آنکه خودت را از بین میبرد اعضای خانوادهات را هم به منجلاب و باتلاق میکشاند.
براساس نظر کارشناسان پدیده اعتیاد یک پدیده چندعلیتی بوده که مجموعهای از عوامل فردی روانی و اجتماعی دست به دست هم داده و زمینه گرایش فرد به آن را فراهم میکنند.
فشارهای خاص دوره نوجوانی و خطرپذیری آن، لذتجویی، پرخاشگری و صفات ضد اجتماعی، اختلالات و بیماریهای روانی خانوادههای پرتنش، وجود افراد مصرفکننده در خانواده، کمبود امکانات تفریحی و ورزشی، محرومیت مهاجرت و بیکاری بخشی از عوامل خطر و زمینهساز گرایش به اعتیاد محسوب میشوند.
دراین گزارش خبرنگار ایکنا پای درد و دل مادری نشسته که اعتیاد در خانه او ریشه دوانده و هر روز بیشتر از دیروز مانند یک هیولا برای خورشید عرضاندام میکند.
خورشید پنج فرزند، دو دختر و سه پسر دارد، 61 بهار از عمرش میگذرد اما اعتیاد چنان او را پژمرده کرده است که گویی بیش از اینها سن دارد او میگوید همه چیز از ازدواج جواد پسر اولم شروع شد با هزار ذوق و آرزو برای او خواستگاری رفته و مراسم عروسی برایش گرفتم مثل هر مادر دیگری برای پسرانم آرزوها داشتم اما حیف....
پسرم بعد از ازدواج در داخل حیاط خانه خودمان در اتاقی با مهناز همسرش زندگی میکردند کم کم متوجه رفتارهای پسرم شدیم بیش از حد میخوابید، عصبی بود، دعوا و مرافه راه میانداخت بهانهگیری میکرد و این موضوع تا حدی پیش رفت که دیگر متوجه شدیم پسرم معتاد است.
عروسم معتاد بود
مهناز عروسم معتاد بود و ما این موضوع را نمیدانستیم؛ حیله مهناز برای معتاد کردن پسرم بالاخره جواب داد و جواد هم معتاد شد و ما هر روز از این وضع آزرده خاطرتر میشدیم. وضعیت بدی بود عروسم دیگر با من جایی نمیآمد و همه فامیل و همسایهها بابت رفتارهای ناشایست او از من سوال میکردند اما من نمیتوانستم حرفی بزنم.
محمد هم معتاد شد
مهناز دستبردار نبود و برای پسر کوچکم محمد نیز فکری کرده بود تا بتواند از او هم پولی برای خرج مصرفشان بگیرد. کم کم محمد نیز معتاد شد و اعتیاد بیشتر در این خانه ریشه دواند شوهرم به واسطه اینکه اسم پدرش بر روی پسر سومم بود محمد را بسیار دوست داشت اما اعتیاد دو تا از پسرانم و عروسم باعث شد شوهرم سکته کند و قسمتی از صورتش فلج شود.
عروسم نوه سه روزهام را رها کرد و رفت
با این اوضاع عروسم باردار شد یک پسر به دنیا آورد که اسمش را مهدی گذاشتیم مهدی سه روزه بود که دیگر اعتیاد به مهناز امان نداد و مهر مادری را فراموش کرد و مهدی سه روزه را که در شکمش معتاد هم شده بود رها کرد و رفت...
از آن موقع تا الان من برای مهدی مادر شدم و شوهرم هم پدر، با کمک دکتر، اعتیاد از بدن مهدی خارج شد و این بچه از همان ابتدا بدون مهر مادری بزرگ شد.
وقتی عروسم رفت پسر بزرگم جواد را هم از خانه بیرون کردم و گفتم تو دیگر در این جا جایی نداری، اما او بخاطر پسرش همیشه ما را اذیت و تهدید میکرد که پسرش را میگیرد و به خانوادهای دیگر میفروشد؛ بنابراین از این طریق از ما اخاذی میکرد تا خرج موادش دربیاید.
اکبر هم درگیر اعتیاد شد
وقتی که درگیر جواد، مهناز و محمد و مهدی بودیم غفلت باعث شد پسر دومم اکبر نیز با همنشینی با دوستان ناباب در دام اعتیاد بیافتد و زمانی که متوجه شدم اکبر هم معتاد شده ضجه زدم خدایا به کدامین گناه این طور مرا مجازات میکنی.
هر سه پسرم ابتدا اعتیاد را با مصرف تریاک شروع کردند اما بعدها به مصرف شیشه و کریستال روی آوردند، بارها پسرانم را در حال تزریق در داخل حمام غرق در خون یافتم، دیدن این صحنهها هر بار از مرگ هم برایم دشوارتر بود اما از دستم کاری برنمیآمد.
حتی یک بار پسرم محمد هنگام تزریق در حمام از هوش رفته بود و خون همه جا را قرمز کرده بود دختر بزرگم زنگ زد به اورژانس اما دختر کوچکم گریه میکرد میگفت کمی دیر زنگ بزنید بگذارید حداقل یکی از اینها بمیرد مگر التیامی بر زخمهای مامان و بابا شود.
دخترم مریم پاسوز اعتیاد برادرانش شد
داستان زندگی ما دیگر به جایی رسید که هیچ آبرویی در محله و بین فامیل نداشتیم سه تا پسر داشتم هر سه معتاد آن هم از نوع شدید، دختر بزرگم زهرا که سالها قبل از اعتیاد برادرانش با پسرعمهاش ازدواج کرده بود، اما دخترم مریم که متولد سال 57 است پاسوز اعتیاد برادرانش شد و دیگر کسی برای خواستگاری از دخترم به خانه ما نمیآمد.
از بجنورد کوچ کردیم
شرایط زندگی هر روز و هر روز سختتر میشد و اذیت و آزار پسرانم بیشتر، دیگر طوری عرصه بر ما تنگ شد که تصمیم گرفتیم خانه را بفروشیم و از آن محله و شهر برویم، برای همین خانه را فروختیم و در آشخانه خانه دیگری خریدیم و به آنجا نقل مکان کردیم اما ما هر جا میرفتیم پسرانم هم به دنبال ما میآمدند.
شوهرم بازنشسته یکی از ادارات بود و ما زندگی را فقط از طریق حقوق او گذران میکردیم اما چارهای نبود از دست من هم کاری برنمیآمد زیرا نوهام مهدی کوچک بود و باید به او رسیدگی میکردم.
در این میان پسرانم برای خرج مصرف موادشان از من پول میخواستند و وقتی من نمیتوانستم به آنان پول بدهم که واقعاً نداشتم، آنان در حیاط سر و صدا میکردند، شیشه و ظرفهای خانه را میشکستند و پیش همسایهها آبروریزی میکردند تا من به آنها پول برای مصرف مواد بدهم.
وسایل خانه را برای خرج مواد فروختند
سه تا النگو داشتم که آنها را برای خرج مراسم کفن و دفنم گذاشته بود یک روز که محمد خیلی خمار بود به زور من را انداخت زمین و دستم را محکم گرفت و با قیچی النگوی من را برید و فروخت تا مواد بخرد و مصرف کند.
دیگر برای خانه چیزی نمیخرم چون پسرانم هر وقت که خیلی خمار هستند پتو، ظرف، بالشت، کفش و لباس و هر چیز دیگری را که به دستشان بیاید میبرند، میفروشند تا خرج موادشان در بیاید.
پسرم اکبر دو سال رفت تهران برای کار و آنجا مصرف مواد را ترک کرد، وقتی بجنورد برگشت گفت میخواهم برایم زن بگیرید من هم که میدانستم هر چه قدر هم که بگوید اعتیاد را ترک کردهام اما باز هم دوباره به سمت آن میرود بنابراین گفتم من برای تو زن نمیگیرم و یک خرج دیگر بر گردن نمیاندازم واقعا توان مالی آن را نداشتم.
اکبر به قدری سر و صدا میکرد در کوچه و محله آبروریزی کرد که به ناچار برایش خواستگاری رفتم اما اول خودش را نبردم و در همان جلسه اول همه چیز را به پدر عروسم راجع به پسرم گفتم تا بدانند من به اجبار آمدهام اما در عین ناباوری آنان قبول کردند که اکبر با دخترشان ازدواج کند برای همین در یک مراسم خیلی ساده این دو نفر با هم عقد کردند.
با خودم گفتم شاید خدا نالههای من را شنیده و دلش به رحم آمده که اکبر از اعتیاد دست برداشته اما به سه ماه نرسید که باز روز از نو روزی از نو، من ساده نیز در همان روزهای اول ازدواج آنان از فروشگاه بازنشستگان گاز، یخچال و تلوزیون برای او خریدم که خیلی زود مراسم عروسی را بگیریم و او در این خانه و در کنار دو برادر معتادش نماند تا وسوسه شود.
اما هنوز سه ماه نگذشته بود که دیدم اکبر دوباره شیشه مصرف میکند هرچه گریه و زاری و دعوا مرافه کردم راه به جایی نبردم و هر سه تا برادر با هم بساط مصرفشان را برپا کردند، همسر اکبر هم با دیدن این وضعیت دیگر تاب نیاورد و به خانه پدرش رفت اکبر هم از این وضع سوء استفاده کرد و سه تکه وسیلهای را که برایشان خریده بودم فقط به 500 هزار تومان به سمساری فروخت و رفت مواد خرید.
گریه کردم ضجه زدم که این وسایل قیمتش زیاد است من اینها را قسطی خریدهام باید همه پول آنها را پرداخت کنم اما قبول نکرد و من را با به دیوار هل داد و وسایل را به زور از خانه برد.
پسرم به ما قرص داد که ما را بکشد
حتی یک بار اکبر قرص را تکه تکه کرده بود در داخل ماست ریخته بود و من و شوهرم و دخترم که نمیدانستیم خورده بودیم که نزدیک بود بمیریم اما همسایه که دیده بود من در دوره قرآن صبح نرفتم و برای نماز هم به مسجد نرفتم، آمده بود حال مرا بپرسد که پسرم محمد در را باز کرده بود گفته بود همه از دیروز خوابیدند بعد همسایه متوجه شده بود که حتماً اتفاقی افتاده و با خبر کردن شوهرش ما را به بیمارستان منتقل کرده بودند.
در بیمارستان بودم که پسرم اکبر آمد گفت من به شما قرص دادم تا شما را بکشم اگر حرفی به پلیس بزنید دوباره اینکار را میکنم و من هم از ترسم گفتم همه سرما خورده بودیم من هم سواد نداشتم قرص اشتباهی را دادم همه خوردیم تا بهتر شویم که این گونه شدیم.
از زندگی سیر شدهایم
پسرانم به قدری بلا سر من و شوهر بیچارهام آوردهاند که حد و حساب ندارد پدرشان را اصلاً آدم حساب نمیکنند به قدری به او فحش و ناسزا میگویند که حد ندارد سجاده نماز او را به داخل حیاط پرت میکنند، کمر شوهرم از خجالت وجود پسرانی به این شکل خم شده، او هر شب سر نماز گریه میکند که خدایا هر سه پسرم را از من بگیر من از این زندگی سیر شدهام....
الان هم نوهام مهدی کلاس هشتم است و من با یک شوهر مریض و دختری 40 ساله و سه پسر معتاد زندگی میکنم، زندگی که نه اگر امروز بمیرم از فردا بهتر است نوهام بزرگ شده و درس خواندن او برایم هزینه دارد اما چارهای ندارم باید به مدرسه برود تا حداقل خودش را از این باتلاق بیرون بکشد زیرا اگر او را هم از مدرسه دربیاورم فردا مثل عموهایش معتاد میشود.
هر بار که پسرانم مرا اذیت میکنند یا میزنند و یا وسایل خانه را میشکنند به پلیس زنگ میزنم دیگر نمیآیند اینها را ببرند اگر بیایند یک مدت کوتاه در کمپ ترک اعتیاد نگه میدارند و دوباره رها میکنند و باز روز از نو روزی نو ...
تازه خودشان با پررویی تمام به من میگویند زنگ بزن، پلیس و دادگاه میگویند اعتیاد یک مریضی است و ما را زندانی نمیکنند.
گاهی مواقع تا صبح نمیخوابم با شوهرم نوبتی نگهبانی میدهیم که یک وقت پسرانم مواد مصرف میکنند و توهم میزنند دختر و نوهام را نکشند زیرا آنها هنگامی که خواهرشان خواب بوده گوشوارههایش را از گوشش دزدیده بودند و گفته بودند اگر حرف بزنی میکشیمت ...
الان 61 سال سن دارم اما مجبورم بروم خانههای مردم کار کنم زیرا این حقوق کفاف زندگی ما را نمیدهد و ما خیلی از روزها پولی برای خرید نان هم نداشتهایم اما پسران هر روز با کتک کاری، دعوا، فحش و شکستن شیشه و آبروریزی پیش همسایهها من را مجبور میکنند به آنان پول بدهم.
خودم شوهرم دختر و نوهام همه قربانی اعتیاد پسرانم شدهایم نه خودمان و نه فامیل نمیتوانند برای ما کاری بکنند واقعاً من از دست پسران ذله شدهام یک روز خوش ندارم الان 15 سال است که من آنان را تحمل میکنم دیگر طاقتم طاق شده است صبرم لبریز شده است نمیتوانم این زندگی را تحمل کنم من که از خدا نمیخواستم هر سه پسران با هم معتاد و شیشهای شوند.
از فامیل به خاطر وجود پسران طرد شدهایم حتی دیگر خواهران و برادرم برای عروسی فرزندان خود من را دعوت نمیکنند که شاید فکر میکنند پسران با آن قیافه و وضع ظاهری اگر در مهمانی آنان حاضر شوند آبرویشان برود البته حقم دارند اما من چه گناهی کردهام که این گونه محکوم به زندگی شدهام.
امیدوارم مسئولان به داد من برسند من توقع کمک مالی ندارم زیرا اگر این سه پسر معتادم نباشند که از من پول بگیرند با حقوق بازنشستگی شوهرم و کار کردن خودم در خانههای مردم زندگی را بد و خوب میگذرانم من واقعاً میخواهم فکری برایم بکنند که چگونه میتوانم از شر این معتادان شیشهای خلاص شوم، باور کنید درآن خانه امنیت جانی نداریم دیگر توانی برای تحمل این زندگی باقی نمانده است ...
به گزارش ایکنا نبود متولی مشخص در حوزه آسیبهای اجتماعی، رویکرد صرف سیاسی، امنیتی، قضایی و انتظامی به مسائل در حوزه آسیبها و جدی گرفته نشدن امور اجتماعی بهویژه آسیبهای اجتماعی و عدم ارزیابی مستمر طرحها و برنامههای اجتماعی از علل رواج معضل اعتیاد و مواد مخدر است.
اعتیاد این آسیب اجتماعی که روز به روز نیز توسعه پیدا میکند، قابل انکار نیست اما آنچه که در بررسیها مشخص شده عواملی همانند عدم وجود سیاستگذاری مشخص در حوزه حمایتی و آسیبهای اجتماعی از مهمترین دلایل آن است.
امروز نیز در این کشور دهها مادر همانند خورشید هر روز شاهد اعتیاد فرزندان خود هستند اما کاری از دستشان بر نمیآید به کدام دادگاه شکایت کنند که حرفشان شنیده شود و دردی از دردشان دوا شود که این فرزندان پرورده دامان خودشان هستند اما جامعه در ساختن این معتادان چقدر نقش داشته است.
امیدواریم حداقل با خواندن این گزارش کسی سراغی از خورشید بگیرد و چارهای برای مشکلش بیندیشد ...
انتهای پیام
نظر شما