به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، عصر نخستین روزهای پاییز مهمان پدر جامعهشناسی ارتباطات ایران میشوم، تازه از دانشگاه رسیده اما نمیتوانی آثاری از خستگی در چهره 79 سالهاش بیابی.
در بدو ورود به اتاقی هدایت میشوم که غرق کتاب و جزوه است و میزی که گوشه راست اتاق نشسته، عکسهای روی دیوار آلبومی از خاطرات است، خاطراتی که نگاهت را میدزند.
تا قبل از آمدن استاد سرکی به کتابخانه میزنم و با خود مرور میکنم « باقر ساروخانی؛ متولد 1318 قزوین با بیش از 160 کتاب، مقاله و تحقیق به زبانهای فرانسه، انگلیسی و فارسی.»
همه جور کتابی اینجا میبینی از حافظ و سعدی تا کتابها منبع علمی با زبان اصلی، اما بیشتر جامعهشناسی است و ارتباطات و البته ساعتهای مچی زیبا و سادهای که مرتب کنار هم در یکی از قفسهها نشستهاند.
* آثارم را مدیون دانشجویان هستم
استاد با لیوانی از شیر میآید و تعارفمان میکند به چای و شیرینی مخصوص قزوینی.
میگویم: از صبح کلاس بودهاید و خستهاید.
لبخند میزند و میگوید:کلاس همیشه برایم انگیزه تلاش ایجاد میکند و هرگز خسته نمیشوم، آرزو میکنم مرگم در کلاس درس باشد.
بسیاری از کتابهایم حاصل کلاسهایم است، اندیشهای که در کلاس میچرخد اندیشه زیبایی است مخصوصا دانشجویان دکترا که اندیشه را نقد و تصحیح میکنند.
آثارم را مدیون دانشجویان هستم. آنها بودند که به من انگیزه دادند و سپاسگزار خدا هستم که موجب شد حدود 60 سال معلم باشم. موجب شد که به من انگیزه دهد که باز هم ادامه دهم.
به نظر من بزرگترین هنر معلم این است که اشتها و انگیزه آموختن ایجاد کند، باید راه را برای آموختن باز کنیم، موفقترین معلمها معلمهایی هستند که عشق به آموختن را ایجاد کنند.
آرام صحبت میکند و آرامش خاصی دارد، میخواهم برایم از کودکی بگوید زمانی که از ترس پدر به مدرسه میرفت.
میگوید: مادر من بسیار مقدس بود و اعتماد زیادی به آموزشهای جدید نداشت اما پدرم اصرار داشت و من هم در بین مادر مخالف و پدر مصر از ترس پدر درس میخواندم و موفق میشدم تا جایی که برای امتحانات به مادر میگفتم دعا کنید، چه بسا روزهای امتحان گاهی یادم میرفت به مادر بگویم دعا کنید، میرفتم مدرسه اما برمیگشتم که بگویم مادر یادت باشد امروز امتحان داریم و برایم دعا کنید.
میپرسم: چرا؟ مگر درس نخوانده بودید؟
میگوید: درس که خوانده بودم اما ترس از امتحان هم بود.
میپرسم: قبول نمیشدید، پدر دعوا میکرد؟
جرعهای از شیر که گرم به نظر میرسد، مینوشد و میگوید: این اتفاق نیفتاد اما اگر میافتاد صد در صد اینطور میشد. ابهت پدر اجازه نمیداد که درس را بیفتم. ولی از سالهای بعد یعنی از سیکل دوم دبیرستان خود انگیخته و مشتاق آموختن شدم.
آرام آرام در خودم اشتهای دانستن ایجاد شد و دیگر پدر آرام آرام کنار رفت. میدانست من دارم کار خودم را انجام میدهم. نتیجهاش هم خیلی خوب بود. چون تا زمانی که براساس سیطره پدر درس میخواندم انگیزه بیرونی بود. قطعا انگیزه بیرونی خیلی مؤثر نیست اما از وقتی که با انگیزه درونی درس میخواندم نمراتم هم بهتر شد. به طوری که در دیپلم شاگرد اول سراسر استان شدم و راه آموزش برایم باز شد.
دیگر پدر امکان اینکه ببیند آموزش چیست و دانشگاه کجاست را نداشت. باید خودم راهم را خلق میکردم و به دنبالش میرفتم، هیچ کس دیگری به غیر از خودم نبود.
میپرسم: خواهر و برادرهای ناتنی شما چطور؟ آنها چه تحصیلاتی داشتند؟
میگوید:آنها به جز یکی که لیسانس حقوق گرفت بقیه تحصیل نکردند.
میگویم: شاید تاکید پدر به همین دلیل بود.
با کمی تامل میگوید:شاید؛ اما پدر برای آنها هم تاکید داشت اما آنها زیر بار نرفته بودند. پدر برادرم را گذاشته بود دبیرستان اما چیزی نگذشته بود که آمد و گفت دوست ندارم و با ناظم مدرسه اختلاف دارم و دیگر نمیروم.
پدر اصرار را برای همه داشت، البته برای دخترها نه. دخترها امکان آموزش نداشتند و پدر هم اصراری برای آموزش آنها نداشت. آن زمان دیوارهای جنسیت جامعه را احاطه کرده بودند و تحصیل را بیشتر مردانه تلقی میکردند، ولی پسرها باید درس میخواندند و پدر اصرار داشت و گاهی به شدت هم برخورد میکرد، اما آنها نخواندند.
میگویم: شما تا مقطع کارشناسی ارشد ایران بودید و بعد با رتبه ممتازی که آوردید رفتید فرانسه و البته در جاهایی از تردید در انتخاب رشته تحصیلیتان گفتهاید.
میگوید: غبطه میخورم به جوانان امروز، حتی جوانانی که در خانواده ما هستند. خانوادهای دارند با پدر و مادر تحصیل کرده و چه بسا از ابتدای زندگی بچه با بحثهای علمی بزرگ میشود و امکانات اقتصادی خوبی دارد. خانواده هم راهبر است و هم مدیر اقتصاد.
در مورد من متاسفانه هیچ کدام اینها نبود. پدر تحصیل کرده نبود و در حد روزنامه خواندن میدانست و مادر هم سواد قرآن خواندن داشت و بنابراین هیچ کدام توان هدایت و راهبری را نداشتند و ضمن اینکه از نظر اقتصادی هم ما در مضیقه بودیم.
تاکید میکنم: پدر شما تاجر بود.
تایید میکند و ادامه میدهد:بله، اما تاجر سنتی که تاریخ مصرفش پایان یافته بود. افرادی که از پدرم خرید میکردند خودشان میآمدند تهران و از تهران خرید میکردند هم ارزانتر و هم با کیفیت بهتر، گاهی هم کارخانهها اجناسشان را در ماشینهای بزرگ میآوردند و به مغازه دارها عرضه میکردند و دیگر وجود پدر معنا نداشت و شغلش منسوخ شده بود و درآمدش به صفر نزدیک شده بود. این در زندگی من خیلی تاثیر گذاشت.
میپرسم: چطور؟
میگوید:دیپلم را که گرفتم، در عرصه گزینههای مختلف قرار داشتم و چون یکی از برادرهایم حقوق خوانده بود تمایل داشتم حقوق بخوانم اما به ما خبر رسید که لیسانس حقوق آمده قزوین و کار پیدا نکرده، بنابراین برای من که پشتوانه اقتصادی ضعیفی داشتم بیکاری بعد از لیسانس خیلی هولناک بود. بعد دیگر این بود که من امکان تحصیل در تهران نداشتم چون از نظر مالی مشکل داشتم. بنابراین علیرغم میل باطنی خودم دانشسرای عالی را ترجیح دادم و آنجا زبان و ادبیات فرانسه خواندم با ماهی 150 تومان حقوق.
این برای من خوب بود، هم زندگیم تنظیم میشد و حتی مقداری اضافه میآمد و هم بعد از تحصیل موظف بودند ما را استخدام کنند. در کنکور دانشسرا رتبه اول شده بودم.
آن زمان قرار این بود که رتبههای اول کارشناسی را میفرستادند خارج اما به ما که رسید با کسر بودجه مواجه شدند، آن زمان آقای درخشش وزیر آموزش و پرورش بود. وزیر علوم نداشتیم. در وزارت آموزش و پرورش سه مقطع وجود داشت. دبستان، دبیرستان و دانشگاه.
شاگرد اول دانشگاهها جمع شدیم و اعتراض کردیم ولی فایدهای نداشت و بودجه نبود چرا که حقوق معلمها را افزایش داده بودند. امتیازی به ما دادند که میتوانستیم بر اساس آن شهر محل خدمت را خودمان انتخاب کنیم. من هم چون قزوین بودم قزوین را انتخاب کردم.
قزوین برای من شهر خودم بود. بوی مادر میداد بوی دوستانم را میداد بوی کودکی میداد اما زمانی که رفتیم به قزوین رئیس آموزش و پرورش آنجا گفت ما خوشحالیم که شاگرد اول دانشسرا به قزوین آمده است.اما ما دانشآموزی که زبان فرانسه را بخواند نداریم یا اگر داریم خیلی کم است. شما درسهای دیگری هم میدهید؟
* شبها انگلیسی میخواندم و صبحها همان را درس میدادم
من احساس کردم که خیلی هولناکه که هر درسی را که معلم ندارند را به ما بدهند این بود که گفتم من انگلیسی تدریس میکنم. انگلیسی را در دانشسرا خوانده بودیم اما خیلی ضعیف بود. این بود که از سال 1340 شبها انگلیسی میخواندم و صبحها درس میدادم.
سالهای 40 تا 42 سالهای مفیدی برای من بودند. از یک طرف موجب شدند انگلیسی من تقویت شود از طرف دیگر من بعد اقتصادی نسبی پیدا میکردم. بعدها هم که بورسیه شدم منتظر خدمت شدم و ماهیانه حقوقی به حسابم واریز میشد.
سال 40 به طور تصادفی یکی از دوستان تاکید کرد که کنکور فوقلیسانس علوم اجتماعی شرکت کنم که پذیرفته شدم. در قزوین معلم بودم و در تهران دانشجو. سال 42 ارشدم تمام شد.
میپرسم: پس کی بورسیه شدید؟
میگوید: سال 42 فارغالتحصیل دانشگاه تهران بودم و روزی که یکی از دانشجویان رتبه اول گفت که بورسها دوباره به جریان افتاده بود و به وزارت آموزش و پرورش رفته و مدارک دادم. گفتند برای چند روز آینده بلیت هواپیما و بورس و خرج اولیه و ویزا آماده است حالا من به تردید افتاده بودم.
میپرسم: متاهل بودید؟
میگوید:نه تنها بودم.
تردیدم را که میبیند، میگوید:اما مادرم بود. شهر خودم بود و انس گرفته بودم با دانشآموزانم و همین شد که نرفتم.
با تعجب میپرسم: انقدر به دانشآموزانتان انس گرفته بودید که نرفتید؟
میگوید:دانشآموزانم یک بعد بودند، مادرم یک بعد بود، شهرم هم یک بعد بود.
کمی فکر میکند، گویا ذهنش در کوچه پس کوچههای آن زمان میچرخد. رشته افکارش را پاره میکنم و میپرسم: پس چی شد؟
میگوید: مدتی گذشت و من به آموزش و پرورش مراجعه نکردم تا اینکه یک روز تصادفی در یکی از خیابانهای قزوین یک ماشین کنارم نگه داشت، دیدم رئیس آموزش و پرورش قزوین است. پرسید بورسها را چی کار کردی؟ گفتم قبول نکردم. گفت چطور قبول نکردی؟ گفتم آبان ماه است کلاسها سرگردان میشود. گفت من همه چیز را هماهنگ میکنم و همین اتفاق و تاکید او موجب شد ما بریم پاریس.
میپرسم: نظر پدر و مادر چه بود؟
میگوید: آنها هیچ کدام وارد این موضوع نمیشدند. تصمیم با خودم بود.
و ادامه میدهد:ما رفتیم فرانسه. سوربن. هم دکترای زبان و ادبیات فرانسه ثبت نام کردم و هم دکترای جامعهشناسی اما من دکترای جامعهشناسی را بیشتر پسندیدم و ادامه دادم.
* مقاطع کارشناسی و دکترا را همزمان خواندم
دی ماه بود و دو ماه بود که پاریس بودم در برخی از کلاسهای جامعهشناسی فهمیدم با اینکه فوق لیسانس علوم اجتماعی دارم اما سوادم خیلی کم است. حتی به اندازه لیسانس اینجا نیست و لذا یک تصمیم خطرناک گرفتم و آن اینکه رشته جامعه شناسی را از اول شروع کنم.
میپرسم: یعنی همزمان مقاطع لیسانس و دکترا را با هم خواندید؟
با لبخندی میگوید: بله؛ احساس کردم پایهام ضعیف است و باید خودم را تقویت کنم.
میپرسم: دانشگاه اجازه میداد؟
میگوید: کنترل زیادی وجود نداشت؛ خیلی خوب بود.
با تردید میپرسم: درستان خوب بود؟
میگوید: در کلاسهای کارشناسی کمتر شرکت میکردم. در حد پاس کردن دروس بود چون دکتری برایم مهمتر بود. در دکترا خوب بودم در دفاع رتبه ممتاز گرفتم. از آنجا یکی از جوانههای زندگی من آغاز شد. من دو رساله داشتم، یک رسالهام درباره خانواده و دیگری درباره ارتباطات بود.
رساله خانواده تحت عنوان خانواده در ایران در مقایسه با خانواده کشورهای صنعتی بود و در رساله ارتباطات مربوط به عقاید قالبی بود.
میپرسم: عقاید قالبی چیست؟
میگوید: اگر با یک کلیشه خاصی به افراد نگاه کنیم همان کلیشه را تحمیل میکنیم. مثلا میگوییم مردم فلان کشور خسیس هستند و هر جا که آنها را میبینیم، میگوییم. مثلا تو اسکاتلندی هستی؟ اگر میگفت بله، میگفتیم پس تو خسیس هستی. یعنی اگر او هم این تمایل را نداشت این تمایل در او خلق میشد. چون آدمها انتظار داشتند که خسیس باشند.
عقاید قالبی در ارتباطات انسانی آغاز کار بود و وجود آن رساله تسهیلگر راه بود، وقتی که من در سال 52 به ایران آمدم اولین درس جامعهشناسی ارتباطات را در دانشگاه تهران آغاز کردم. آن زمان 6 تا دانشجو هم بیشتر نداشتیم. آن زمان رسانهها خیلی مطرح نبودند و بیشتر رادیو بود و رادیو هم در اختیار همه نبود.
در کنار آن با دکتر منوچهر محسنی هم کتاب ژان کازنو را با عنوان جامعهشناسی ارتباط ترجمه کردیم و عنوان دقیق کتاب جامعه همه جایی بود.
میپرسم: این اولین کتاب ترجمه شما بود؟
میگوید: نه کتابهای دیگری هم ترجمه کرده بودم. کتاب فرهنگ علوم اجتماعی ترجمه کرده بودم و کتاب روانشناسی اجتماعی که از فرانسه ترجمه شده بود.
میگویم: آمدید ایران رشته ارتباطات را راهاندازی کردید در حالی که در فرانسه شاید موفقتر بودید.
میگوید: چند مورد در تصمیم من به بازگشت تاثیر گذار بود، تصمیم این بود که به محض دفاع برگردم ایران. یکی از دلایل مادرم بود.
با شیطنت میپرسم: اینقدر وابسته بودید؟
آرام نگاهم میکند و میگوید:مادرم به جز من کسی را نداشت.
دلیل بعدی دانشگاه تهران بود، خدا رحمت کند دکتر صدیقیان و دکتر نراقی را. دکتر نراقی به پاریس آمده بود و کارهای من را دیده بود و بنابراین راه ورود به دانشگاه برایم باز بود به محض ورودم به تهران به من میز دادند و گفته بودند بنشین و کار کن. خیلی انگیزه خوب بود مسائل دیگری هم بود اما مهمترین وظیفه من بود.
همیشه این دغدغه را داشتم که ایران با امکانات کم ما را تربیت کرده و حیفم میآمد رهایش کنم و در فرانسه اسکان یابم. حتی در مخیله من هم نبود و تردید هم نکردم.
میپرسم: بیشتر علاقمند به بچههای ایران بودید یا باید به تعهد بازگشتتان عمل میکردید؟
میگوید: در مورد تعهد شاید خیلی مسئولیتی متوجه ما نبود، کسی به ما نگفت تعهد بازگشت داریم پیش از همه ایران و وطن حساسیت من بود. خیابان سپه برای من بوی پدر و مادر و کودکی و زندگی میداد و من تعلق عاطفی به وطن داشتم و زندگی در کشور خودمان خیلی برایم بهتر از کشورهای دیگر بود. روز بعد از دفاع به کشورم برگشتم و الان هم پشیمان نیستم.
میپرسم: یعنی اگر به آن زمان برمیگشتید باز همین رشته و همین کار را میکردید؟
میگوید: اگر قرار باشد زندگی را از نو شروع کنم به طور قطع معلمی را انتخاب میکردم. معلمی برای من در زنجیره رهبران الهی است، یادآور فرهنگ و انتقال دهنده اندیشهها و دانشها و ساختن انسانهای جدید استو بنابراین معلمی را انتخاب میکردم.
میپرسم: یعنی دوباره میرفتید دانشسرا؟
میگوید: دانشسرا نه، برای من زبان فرانسه خیلی گیرایی ندارد، زبان فرانسه زبان جهانی نیست بیشتر زبان محلی است و بنابراین عقل و منطق حکم نمیکند وقتم را برای آن بگذارم، دانشسرا نمیرفتم ولی هر رشتهای که انتخاب میکردم هدفم این بود که معلم شوم.
میپرسم: چه رشتهای را دوست داشتید؟ جامعه شناسی یا ارتباطات یا یک رشته دیگر.
میگوید: رشتهها را نمیتوانم بگویم ولی هدف قطعی من این بود که در هر رشتهای سر از دانشگاه و کتابهای علمی دربیاورم این بزرگترین اندیشه و هدف من بوده و هست.
بعد اقتصادی کتاب خیلی ضعیف است اما پیامی برای تاریخ است و نمادی برای ادبیات انسان؛ ما همه از خاک هستیم و به خاک برمیگردیم ولی آنچه میماند اثار و کتابهای ماست.
* نابرابریهای اجتماعی از خانواده آغاز میشود
میگویم: مدتی قبل گفتید غبطه میخورم به جوانان امروز که با وجود مشاوره و راهنما باز سرگردانند.
میگوید: بله؛ درمورد جوانان کشور دونکته اساسی وجود دارد، یکی خانواده است. نابرابریهای اجتماعی از خانواده شروع میشود.
میپرسم: یعنی چه؟
میگوید: یعنی خانوادهای هست که هم امکان مالی میدهد و هم راهبر است و خانوادهای هم هست که هیچ کدام از این امکانات را ندارد، جوانههای اولیه نابرابری از همین جاست. روسو کتاب مخصوصی در این زمینه نوشته، افلاطون هم همین نظر را داشت و نگران خانوادهها بود. او پیشنهاد میداد که بچهها را از خانوادهها جدا کنیم و همه بدون کوچکترین تفاوتی بزرگ شوند ولی شدنی نیست. ارسطو در نقد افلاطون مینویسد داستان افلاطون مانند کسی است که یک قند دارد و برای اینکه این قند پایان نیابد در یک سطل آب قند را حل میکند تا همه آب آن سطل را بخورند، این در حالی است که کسی حبه قند را احساس نخواهد کرد. پدران و مادرانی که بچههایشان را بگیرند و ببرند جای دیگر، دیگر پدر و مادر نیستند.
به نظر من خانواده نقش بنیادی در سرنوشت انسان و حتی در آموزشهای شهروندی دارد. منتها ما هنوز یاد نگرفتهایم این خانواده هایمان را آموزش دهیم.
رسانههای جمعی هم در این زمینه برای خودشان نقشی قائل نشدند. ما خانوادههایی را داریم که همه چیز در اختیار کودک است و آنقدر غرق نعمت است که راضی کردنش مشکل میشود. آنقدر اسباب بازی دارد که آدم نمیداند چی باید بخرد. آنقدر پول در اختیارش است که دیگر پول برایش معنایی ندارد. این افراد تبدیل به جوانانی میشوند که دیگر هیچ چیزی خوشحالشان نمیکند. خانوادههایی که چنین جوانانی را تربیت میکنند اشتباه میکنند. این جوانان لازم نمیبینند که تلاش کنند. در عین حال خانوادههایی را داریم که فرزندان پراستعدادی دارند اما توان و امکانی برای آموزش و شکوفایی ندارند.
به داستان امیرکبیر توجه کنید؛ امیرکبیر فرزند شاهزاده نبود، پدری آشپز داشت اما شنیده بود برای بچههای شاهزاده کلاس میگذارند. شاهزادهها درس گوش نمیدادند چون نیازی نداشتند، امکانات را داشتند. این کلاس یک دانشآموز فعال داشت که تقی پسر آشپز بود اما حق ورود به کلاس نداشت و باید پشت در میایستاد و با دقت حرفهای معلم را گوش میداد.
خانوادههای ما آیا استعداد کودکشان را مدیریت میکنند؟ آیا پاداش در قبال کار است یا خیر؟ به نظر من خانواده اگر فرزندش را لوس و بینگیزه تربیت کند اشتباه کرده است و دارایی خانواده باد میرود.
میگویم: از مردانه بودن تحصیل در زمان خودتان گفتید؛ الان گاهی در تعدادی از رشتهها آمار دخترها بیشتر از پسرهاست.
میگوید: این خبر خوب و اتفاق خوبی است، دخترهای ما از خانه بیرون آمدند و در عرصههای حیاتی اجتماعی قرار گرفتند و در فضاهای اقتصادی و هنری و فرهنگی جا گرفتهاند. جامعه را به عنوان یک بدن تلقی میکنم اگر بدنی فلج باشد میتواند را برود؟ جامعهای که زنانش در خانه باشند حتما نمیتواند توسعه پایدار را تجربه کند. اما ما انتظار داریم که آموزش و اشتغال متوازن حرکت کنند. باید بتوانیم برای فرزندانمان اشتغال ایجاد کنیم و آنها را بعد از فارغالتحصیلی وارد بازار کار کنیم. ما استعدادی را پرورش دادیم و نیروی عظیمی تولید شده حالا نباید بی شغل بماند. این غارت نیرو است و حیف است. نه اینکه دستگاه آموزش را کوچک کنیم نه ، میدانهای اقتصادی را باید بزرگتر کنیم. مبادا فارغالتحصیلان ما نتوانند توانشان را به جامعه ارائه دهند.
* باید بتوانیم ارزشهای ایرانی و ملی را حفظ کنیم
میپرسم: حال و احوال رسانههای کشور از نظر شما چگونه است؟
میگوید: برای رسانهها نقش بزرگی قائل هستم حتی پیش از مدرسه. مدرسه را چند سال در زندگی تجربه میکنیم و در همان سالها هم فقط چند ساعت مدرسه هستیم ولی از آغاز زندگی با رسانهها هستیم. رسانهها حتی کودکان را هدایت میکند، نقش رسانه نقش فراگیر است.
از یک طرف باید بتوانیم ارزشهای ایرانی و ملی را حفظ کنیم، اینها میراث فرهنگی و هویت ملی ماست که باید به نسل بعد منتقل شود بعد بعدی این است که باید رسانهها را رقابت پذیر کنیم. یعنی نباید دچار خلاء شوند، مبادا خریدار نداشته باشند. باید مخاطبان و مشکلات آنها را مطرح کنیم، همانطور که باید یک لاستیک یا یخچال در سطح جهانی رقابت پذیر باشد.
امروز نمیتوان مردم را مجبور به دیدن رسانه خاصی کرد، خانههای مردم پر از امواج مختلف است و میتوانند آزادانه انتخاب کنند و ما در فرایند و فضای آزادی باید جای خومان را حفظ کنیم. من رقابتپذیری را با رقابت زدگی یکسان نمیبینیم نه این است که ما هر برنامهای را تولید کنیم که مردم بپذیرند و مخاطبان خوششان بیاید نه ما این حرف را نمیزنیم. در شان جامعه سالم نیست.
شاهکار ما این است که بتوانیم با حفظ ارزشهای ایرانی برنامههایی را تولید کنیم که نسل آینده را هدایت کند و به فرهنگمان وفادار باشند، حتی سفیر اندیشه ما باشند و افتخار کنند که اخبار را از رسانههای داخلی گرفتم که این کار بسیار دشوار است.
میپرسم: الان اینطور هست؟
میگوید: ما با این نقطه خیلی فاصله داریم. اما با وجود افرادی مستعد و تحصیل کرده قطعا میتوانیم رسانهای را خلق کنیم که بتواند هویت اجتماعی ما را حفظ کند، میراث فرهنگیما را منتقل کند و در عین حال چنان جذابیتی داشته باشد که بچههای ما بیرون نروند. الان بچهها در خانه خودشان هستند اما اطلاعاتشان را از بیرون میگیرند. اخبار و مد لباسشان را از خارج میگیرند.
میپرسم: چه کردهایم که به اینجا رسیدهایم؟
میگوید: اشتباهاتی بوده و مهم این است که تصحیح شود.
میپرسم: کجاها غافل شدیم؟
میگوید: باید به جوانان توجه دهیم که مبادا واقعیت را با سراب اشتباه بگیریم. اساتیدی را می شناسم کهفکرمیکنند آمریکا سرزمین موعود است اما بعد از اینکه میروند وطنشان را ترجیح میدهند. رسانه باید وطن و ارزشهای آن را تقویت کند، وطنی که خانه ماست. ما باید کاری کنیم که برای من پیش آمد طوری که حتی اندیشه ماندن را نپذیریم و به وطن عشق بورزم.
میپرسم: این موارد چطور باید به جوان امروز منتقل شود؟
میگوید: یک انتقال تئوریک است و یک انتقال عملی. باید امکانات زندگی و اشتغال را فراهم کنیم. جوانان آینده روشنی را ببینند و جامعه آغوش بازی برای پذیرش جوانان داشته باشد، میتوانیم جوانانی داشته باشیم که ایران را به دنیا ترجیح دهند.
دستگاههای تربیتی وسیع است و نیروهای خوبی را تربیت میکند. به اعتقاد من جامعهای که شما ها بسازید بهتر از جامعهای است که ما ساختهایم.
میپرسم: چند فرزند دارید استاد؟
میگوید: دو تا دختر دارم که یکی دکترای داروسازی است و یکی هم کارشناس تغذیه. ایران درس خواندهاند خودساختهاند اما امکانات زیادی در اختیارشان قرار ندادیم، حدود 30-40 ساله هستند.
از ابتدا اندیشه کار و ویروس تلاش کار در آنها ایجاد کردیم، هرگز کادوی بیهوده نگرفتند. این انگیزه کار آنقدر در آنها تقویت شده که گاهی بیش از اندازه بود. به طوری که گاهی می دیدیم چون کمتر از 20 گرفتهاند خیلی اذیت میشوند و بر همین اساس مجبور شدیم روشمان را تصحیح کنیم، می گفتیم هر کس 19 یک جایزه و هرکس 18 بگیرد دو تا جایزه دارد تا بلکه با آرامش تحصیل کنند.
* باید بتوانیم از فضای فرهنگی خودمان حراست کنیم
میپرسم: نظر دکتر ساروخانی درباره پیامرسانهای اجتماعی که این روزها بسیار مورد استفاده قرار میگیرد، چیست؟
میگوید: اعتقادم این است که باید بتوانیم از فضای فرهنگی و اطلاعاتی خودمان حراست کنیم. حیف است بچههایمان را به مدت طولانی به رسانهها و کانالهای خارجی بسپاریم، باید خودمان جایگزین داشته باشیم و امنیت کافی در فضای دیجیتال ایجاد کنیم. حراست از مرزها تنها جغرافیایی نیست بلکه حراست فرهنگی هم لازم است.
* زیباترین لحظات، لحظات نوشتن کتاب است
میپرسم: به جز کلاسهای درس، زیباترین لحظاتتان چه زمانی است؟
میگوید: برای من به عنوان یک معلم زیباترین لحظات، لحظات نوشتن کتاب است.
صفی از جزوهها و برگههایی که روی هم طبقه طبقه نشستهاند را نشانم داده و ادامه میدهد: این کارها همه منتظر من و در صف هستند. این دایرهالمعارف است 2 جلد آن چاپ شده و قرار است سه جلدی شود، این کتاب جلد دوم طلاق است و دارم کار میکنم.
کتابی که روی میز است را نشانی میدهد و میگوید: کار این کتاب تمام شده و شاید فردا بدهم برای چاپ، نوبت کتاب بعدی سینمای خشونت است که از فردا یا پس فردا میآید روی میزم.
میپرسم: به ساعت مچی علاقمندید؟
میگوید: ساعتهای من گرانقیمت نیستند بعضیها را سه هزار تومان خریدم. خرج ایجاد میکنند، چون باید باطری آنها را عوض کنم، اما دوستشان دارم.
میپرسم: علقههای استاد به غیر از ساعت و کتاب چیست؟
میگوید: شاید لباسهای مرتب، نظم و زیبایی ظاهری.
زمان به سرعت گذشته است و شیشههای پنجره اتاق حکایت از تاریکی شب دارد، مدتهاست که در منزل استاد مهمانم، کولهبارم را برمیدارم، به اصرار استاد کمی از شیرینی زنجبیلی قزوینی میشکنم، جرعهای چای مینوشم و به امید دیدار مجدد از منزل خارج میشوم.
منبع:فارس
انتهای پیام/
نظر شما