شناسهٔ خبر: 28862832 - سرویس بین‌الملل
نسخه قابل چاپ منبع: تسنیم | لینک خبر

خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۶|مصائب برف برای عناصر گروهک

R1396/P1396/S8,90,95,1414/CT7

روزی فرمانده‌ تیم از چگونگی خودکشی دختری که در برف‌های زمستان و کوهستان سرد بود گفت که در میانه‌ عملیات نظامی ارتش ترکیه علیه گروه و در حین فرار به منظور نجات از موقعیت سخت و از فرط گرسنگی و ناتوانی، گلوله‌ای در سر خود خالی کرده بود.

صاحب‌خبر -

به گزارش گروه بین‌الملل خبرگزاری تسنیم، یکی از حسرت‌های بزرگ اعضای جداشده و سابق فرقه‌ها و گروه‌های تروریستی این است که سال‌های حضور در تشکیلات تروریستی یا یک فرقه را عمر از دست رفته خود می‌دانند. این دقیقاً اتفاقی است که برای سعید مرادی عضو سابق و جداشده از گروهک تروریستی پ.ک.ک افتاده و اکنون در خط به خط خاطرات وی می‌توان حس پشیمانی و حسرت را پیدا کرد.

یک مدت قاتى کرده بودم، از یک‌طرف مراسم شاد و جشن و سرور، از سوی دیگر مراسم عزاداری و تجدید میثاق با رهبر و شهدای راه آزادی، گریه و خنده‌هایمان در گرداب سردرگمی دفن شده بود.

گروه مشغولیت‌های ذهنی و جسمی، افراد را از روند عادی و جریان طبیعی دور نگه می‌دارد. اگر این دغدغه‌های فکری و جسمی با اراده و خواست خود شخص نباشد، روند رفتاری متفاوت‌تر خواهد بود.

کریسمس با شلیک گلوله و صدای شادی و فریاد بچه‌ها شروع شد. من در گروه سرود و ترانه‌های کردی بودم. خیلی اصرار کردم که نمی‌توانم و نمی‌دانم و برای این کارها ساخته نشده‌ام و از همه مهم‌تر تُن صدایم خیلی ناهنجار است، اما به خرج کسی نرفت که نرفت.

هوا تاریک شده ،بعد از مراسم افتتاحیه و اجرای تئاتر، نوبت گروه ما بود که ترانه و سرودهای آماده‌شده را بسراییم و پیشکش کنیم.

با تشویق و کف زدن‌ها، روی صحنه رفتیم. من کنار یکی از بچه‌های گروه سرود که صدای دل‌نشین و خوبی داشت، ایستادم. خیلی سعی کردم با لب‌خوانی کار را تمام کنم.

متأسفانه نشد، چون سرود اولی که تمام شد، یکی از بچه‌های گروه فنی آمد و گفت، «گویا یکی از این میکروفن‌ها کار نمی‌کند.»

خندیدم، چون صدای من را نداشتند و من تنها لب‌خوانی می‌کردم. وقتی فهمیدند موضوع از چه قرار است، مجبورم کردن که یک ترانه به‌ تنهایی بخوانم. خلاصه از ما انکار و از آن‌ها اصرار، عاقبت یکی از دخترخانم‌ها از وسط دستش را به نشان اجازه بلند کرد و گفت: «آقا به خدا من ترانه خواندن این هوال آرام را گوش کرده‌ام، واقعاً صدای دل‌نشین و جذابی دارد.»

البته این‌ها همه برعکس واقعیت بودند و خیلی از بچه‌ها هم می‌دانستند که در واقع این خانم دستمان انداخته. پس از اما، اگر، شاید و ... لب گشودم و یک ترانه از کاووس آقا برایشان خواندم. دیگر بماند که چه غوغایی شد و چقدر از اینکه از من خواستند برایشان بسرایم پشیمان شدند.

هنگام خواندن، چشم‌هایم را بسته بودم و دست راستم را نیز روی گوشم گذاشته بودم. وقتی تمام شد و چشم‌هایم را باز کردم، نفرت عموم را از چشمانشان مشاهده کردم که چقدر پشیمانند. نخواستند به روی من بیاورند و با یک کف کم‌صدا و کوتاه‌مدت، پرونده را بستند، اما یکی از بچه‌ها که گویا خیلی به او سخت گذشته بود، بلند شد و گفت: «هوال آرام واقعاً دست‌وپا و دهنت درد نکنه، برای هفتاد پشتمان از گوش دادن به ترانه سیر شدیم.»

من هم با خنده‌ی ملیحی تائید کردم و نخواستم بیشتر از آن ادامه دهم چون خیلی از دستم عصبانی بودند.

این مراسم تا پاسی از شب ادامه داشت و همگی داشتند می‌گفتند و می‌خندیدند و چای، میوه و شیرینی به هم تعارف می‌کردند. هرسال برای عید کریسمس، در تمامی مقرّ‌ها و محل‌های استقرار گروه‌ها و به اقتضای زمان، مکان و امکانات، این مراسم برگزار می‌شود و تقریباً در حد جشن نوروز به آن اهمیت داده می‌شود.

روز بعد تعطیل اعلام شد، چون نزدیک‌های صبح بود که مراسم به پایان رسید و خوابیدیم. اکثراً روز بعد این نوع مراسم‌ها تعطیل اعلام می‌شد. آن روز را هم به نظافت شخصی و عمومی مشغول شدیم و روز بعد رسماً آموزش شروع شد.

یکی از درس‌های بنیادین، کتاب تازه منتشر شده‌ عبدالله اوجالان بود که در مورد شروع مرحله‌ دموکراسی و مذاکره‌های سیاسی و کم‌رنگ شدن نظامی‌گری نوشته شده بود. در آن دوره برای اولین بار در کلاس‌های سازمان درس دموکراسی تدریس می‌شد. آن هم با کمترین منبع و آگاهی عمومی و تنها در حد تعاریف پایه‌ای و سطحی.

با شروع این گفتمان، نوبت تحصیلکرده‌ها و یا به اصطلاح سازمانی، خُرده‌بورژواها رسید. این دسته از افراد چه قدیمی‌ها و چه تازه واردها که قبلاً جرأت بحث و صحبت‌های اینگونه را نداشتند؛ حال دیگر به استقلال رسیده بودند. افسار مسائل و مباحث را در دست گرفتند. با شروع این مرحله دو طبقه‌ بزرگ و عمده در سازمان چه در میان کادرهای حرفه‌ای و چه نیمه‌حرفه‌ای (هواداران و کادرهای پاره‌وقت) نمایان شد.

این دو گروه عمداً اینگونه معرفی می‌شدند:

دار و دسته‌ روشنفکرها که قبلاً بنام اراذل و اوباش از آن‌ها یاد و هیچگاه جایگاه خاصی در سازمان نداشتند و در عین حال از هیچگونه حقی هم برخوردار نبودند و مدام به چشم مجرم به آن‌ها نگریسته می‌شد.

دسته‌ دومی هم آن گروه از افراد بودند که سال‌ها در میادین جنگ و مبارزه بوده‌ و جز اسلحه، جنگ، شدت و خشونت، در فاز دیگری نیستند.

آنانی که وارد مباحث روشنگری و سیاسی می‌شدند، معمولاً افرادی بودند که بعد از دستگیری اوجالان و در پروسه‌ عقب‌نشینی سازمان از ترکیه و آمدن به شمال عراق و کوه‌های قندیل به گروه ملحق شده و عمر سازمانی شان چند ماه و نهایتاً یکی دو سال بود.

 به همین خاطر دو اصطلاح داغ و مشکل‌ساز گریبان گیر سازمان شد. یکی کادرهای قدیم، یا آن دسته از اعضا که عمری را در جنگ گذرانده‌اند و اکنون نیز بر همان راهکار اصرار دارند، چون رمز ماندگاری و نشان بودن شان بود. گروه دیگر هم کادرهای جدید که افسار مرحله را در دست داشتند. کادر جدید و قدیم، در واقع  بیانگر دو دیدگاه و طرز فکر متمایز و یا متناقض بود.

گردان ما، اکثراً از کادرهای جدید تشکیل شده بود و تنها چند نفری از کادرهای قدیمی آن هم در سطح مدیریت داشتیم. معمولاً مدیریت در دست کادرهای قدیمی بود و در میان کادرهای جدید هم انگشت شمار از آن‌هایی که به ملاک‌ها و معیارهای مدیران و سازمان نزدیک‌تر بودند؛ معاون می‌شدند.

من به خاطر شوخ بودنم و هرچیزی را به باد فراموشی سپردن، توبیخ می‌شدم و طبعاً با این خصوصیات نمی‌شد مدیر یا فرمانده شد. این‌ها نظرات و انتقاداتشان در آن مقطع زمانی از من بود. برای همین ویژگی‌هایم، طی مدتی که در نیروهای نظامی و در دسته و گروه‌ها و مکان‌های مختلف به سر بردم؛ ولی آخرین حد مدیریت من، فرماندهی تیم بود که متشکل از 3 الی 5 نفر بود.

فرار از سازمان یعنی نابودی کلیه‌ی خانواده

زمستان آن سال را هم با تغییراتی جزئی در کمیت و کیفیت گروه شروع کردیم. آموزش‌ها شروع شد. در دل کوه و در میان چند متر برف و جامه‌ سفید کوهستان، در کلاس گرم با بخاری چوبی و بحث‌های گوناگون، شاید واقعاً زمان را به جلو هُل می‌دادیم که زودتر به مقصد و هدفمان برسیم.

آن سال زمستان بسیار سختی داشتیم. برف زیادی بارید و خیلی از برنامه‌های ما را مختل کرد. سه شبانه‌روز مدام برف بارید و اگر هم وقفه‌ای در باریدن ایجاد می‌شد، شاید چند دقیقه بیشتر نبود. به طوری که کار و درس و زندگیمان شده بود برف روبی.

اگر نیم ساعت دیرتر پشت بام خانه‌ای را از برف پاک می‌کردیم، حتماً زیر آوار خودش دفن می‌شد. پس از این همه برف و سرما، هوای صاف و پاکی روزنه‌های امید را گشود.

چند روزی بود که نور خورشید را ندیده بودیم. در آن مدت برف و بوران و یا مه غلیظ تمام کوهستان را پوشانده بود. تا آن موقع ترس و واهمه از برف، اینچنین وجودم را آزار نداده بود. برای اولین بار بود که دو بُعد طراوت، شادابی زمستان و برف را همزمان با خشم و ابهت آن می‌دیدیم.

معمولاً در چنین زمستان سرد و برفی، گفت‌وگوهای روزمره که بیشتر در کنار بخاری کلاس و یا اتاق‌ها صورت می‌گرفت، موضوع برف و تهدیدهای آن بود که بیشتر کادرهای قدیمی به بازگو کردن خاطرات خود می‌پرداختند، چراکه ما چیزی برای گفتن نداشتیم، چون اولین بار بود که این همه برف را یکجا می‌دیدم و با تهدیدها و دوستی‌هایش آشنا می‌شدیم.

لذا به خاطرات کادرهای قدیمی گوش می‌دادیم که از سختی‌ها می‌گفتند و اینکه در فلان سال در فلان منطقه، چند تا از دوستان زیر برف ماندند و با ذوب شدن برف‌ها در بهار، جنازه‌ آن‌ها را بیرون کشیدیم و ... .

یکی از همین هوال‌های قدیمی که آدم کم حرفی هم بود، یکباره لب گشود و با حرکتی که مملو از غرور بود؛ رشته‌ کلام را در دست گرفت و گفت: «این‌ها که چیزی نیست، ما قبلاً در مناطق کوهستانی و دور از سکنه و آبادانی، سال‌های متمادی را با کمترین امکانات پشت سر گذاشته‌ایم و چیزی هم نشده است. این‌ها همه آزمون تجربه و خطاست.»

هرچند سخنانش بسیار ساده بود، اما مملو از کنایه و غرور بود. از یک طرف با چرخاندن تسبیح و از سوی دیگر با بالا و پایین بردن شانه‌هایش، می‌خواست غرور و اراده‌ خود را به رخ ما بکشد و از سوی دیگر با نیشخندهای معنادارش، یه جورهایی ما را مسخره و تحقیر می‌کرد. پایان تمامی داستان‌ها و خاطرات به اعتماد به نفس و اراده‌ قوی و شکست ناپذیر گریلا و شخصیت انقلابی منتهی می‌شد.

یک روز، فرمانده‌ تیم ما که خود از اعضای قدیمی گروه بود، از چگونگی خودکشی دختری که در برف‌های زمستان و کوهستان سرد بود گفت که در میانه‌ عملیات نظامی ارتش ترکیه علیه گروه و در حین فرار به منظور نجات از موقعیت سخت و دشوار، از فرط گرسنگی و ناتوانی، گلوله‌ای را در سر خود خالی کرده چون نمی‌خواسته سربار گروه شود و برای آن‌ها مشکل‌ساز باشد.

از یکی دیگر می‌گفت که چگونه پاهایش به دلیل سرمای زیاد کبود شده بودند و خون در آن‌ها جریان نداشت و نهایتاً مجبور شدند پاهایش را قطع کنند. از چگونگی قطع اعضای بدن که در اثر سرما و ماندن در برف دچار سلول‌مردگی می‌شدند و یا به خاطر عمل تله‌های انفجاری و یا مین‌های ضدنفر، عضو و یا اعضایی از بدنشان را از دست داده و برای درمان و معالجه ناچار بودند آن را قطع کنند. در این میان با جملات آبدار و ملیح، از جسارت و غیرت یکی از دکترهای آن دوران بنام دکتر صبری می‌گفت که به خاطر اعمال بی‌رحمانه و جسارت در کارش، به قصاب صبری مشهور بود.

ادامه دارد...

انتهای پیام/

برچسب‌ها:

نظر شما