شناسهٔ خبر: 28616324 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: تسنیم | لینک خبر

خاطره جانباز اهوازی از شهید چمران و ماجرای اسارت به دست کومله +تصاویر

R41468/P4001/S6,57/CT2

تازه هوا تاریک شده بود و در محل استراحتگاه کامیون‌داران داشتم استراحت می‌کردم که یک لحظه متوجه شدم یک نفر پیشانی مرا بوسید. بیدار شدم دیدم دکتر چمران است.با خوش رویی و ادب گفت: آقای ظفری یک بارکامیون داریم می‌توانید ببرید دهلاویه؟.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری تسنیم از اهواز، نفس نقطه نقطه می‌زند، خس خس سینه گوش را نوازشی تند می‌کند و کپسول اکسیژنی که همه‌جا با ماست. مادرِ خانه نگران شوهر است چند روز پیش دکترها از ریه‌های آقای خانه قطع امید کردند ولی آقای خانه همچنان آقا است و گرما بخش زندگی است.

جنگ برای خیلی‌ها واژه‌ای به ابعاد یک عمر زندگی است. رزمنده‌های دیروز همچنان در حال ستیز هستند و برای این نسل جنگ جنگ تا پیروزی است و آسودگی بی‌معنا است. عبده ظفری‌راد اکنون در قامت پیرمردی چهارشانه راوی یک عمر جنگ و فتح و‌ ظفر است. سال‌ها است در اهواز زندگی می‌کند ولی لهجه غلیظ و دلنشین دزفولی این نکته را یادآور می‌شود که بچه "دزفیل" است. گردن آویز برنز کشوری، روزهای ورزشی این جانباز تیرانداز را هم به رخ می‌کشد.

این جانباز شیمیایی جنگ را 8 سال نه با پوست و استخوان بلکه با ریه‌ها و نفس‌های تنگ و تاریک و نقطه نقطه خود به جان خریده است. پیرمردی که عکس‌های دوره جوانی‌اش از این پیرمرد امروز، جوانی رشید تصویرگری می‌کند که همه جوانی خود را فدای پیام خمینی کبیر کرده است.

پیام امام خمینی ره؛ حجتی روشن برای همگان بود

بدون هیچ بهانه‌ای سراغ رزمنده‌ای رفته ایم که نه سردار جنگ بوده و نه اسم و رسمی داشته است. جوانی بوده بیست ساله که مهر 59 پای رادیو کوچک پیش خانواده نشسته بود که صدای امام خمینی ره نظرش را جلب می‌کند و گوش تیز می‌کند: امام‌خمینی می‌فرمایند؛ جوانان خوزستانی اجازه ندهند صدام وارد کشور شود, این عبارت کوتاه برای عبده یک حجتی می‌شود برای سالها استقامت و نهراسیدن.

تسنیم: جناب ظفری راد سلام ؛ از خودتان بفرماید؟ چطوری از جبهه و جنگ سر درآوردید؟

بنده عبده ظفری راد هستم. سال‌ها در اهواز زندگی می‌کنم ولی اصالتاً دزفولی هستم. اول جنگ خانه نشسته و رادیو کوچک قدیمی‌ام را گوش می دادم که دیدم دارد پیام امام خمینی ره را پخش می‌کند و امام تاکید دارند جوانان خوزستان اجازه ندهند عراقی‌ها وارد ایران شوند و از ناموس ایران دفاع کنند.

همین جمله را که شنیدم دیگر یک لحظه منقلب شدم و دوستم را صدا کردم و بهش گفتم: نامردی است که خانه بنشینیم و عراقی‌ها وارد کشور شوند و سریع سمت جبهه‌ها روانه شدیم. یک حاج آقا شوشتری بود مسئول اعزام مردمی به جبهه ها، پیش ایشان رفتیم و مقدمات جبهه رفتن‌مان را فراهم کردیم. بچه‌های جنگ چند سوال ایدئولوژی از ما پرسیدند و تایید شدیم و سمت چهارشیر اهواز رفتیم وارد میدان نبرد شویم.

تسنیم: خانواده را چکار کردید؟ نگران بچه ها نبودید؟

نگران که بودم ولی آن موقع جنگ در اولویت بود و همه باید می رفتیم. هیچ انگیزه‌ای جز دفاع از میهن و کشور آرام‌مان نمی‌کرد و شوق رفتن داشتیم.

خانواده اهواز بودند و هر روز اهواز بمباران می‌شد و من برای حفظ جان خانواده آنها را به دزفول بردم چون دزفول یکسری انبارهایی بود که مستحکم بودند . هر چند صدام نامرد به دزفول  هم رحم نکرد و موشکبارانش کرد.

تسنیم: درباره اعزام تان بفرمایید؟

روز شنبه‌ای بود رفتم چهارشیر و عازم جبهه شدم. دوره نظامی ندیده بودم ولی آن موقع راننده پایه‌یکم تو جبهه‌ها نیاز بود. یکی از بخش‌های مهم جنگ بخش حمل و نقل بود ولی خیلی دیده نشد و البته یکی از بخشهای دشوار جنگ نیز همین مسئله حمل‌و‌نقل تجهیزات و مهمات بود و ما باید زیر دید مستقیم دشمن با ماشین سنگین تجهیزات جابجا می‌کردیم.

بخش حمل و نقل جنگ از بخش های مغفول مانده دفاع مقدس است

چون پایه یکم برای رانندگی ماشین سنگین داشتم در بخش حمل و نقل مشغول شدم. اولین روز کاریم تقریبا مهر 59 بود. به من گفتند باید یک کامیون مهمات به تهران منتقل کنی و گفتند آقای ظفری ما به شما اطمینان داریم و شما تنها به تهران بروید و کلی تجهیزات را بدون محافظ و کمک راننده تحویل من دادند و با کلی استرس عازم تهران شدم و واقعا آن موقع جاده‌ها نا امن و نامناسب بودند ولی باکمترین مشکلی به تهران رسیدم.

تسنیم: از خاطرات این بخش بفرمایید؟

از خاطرات دوران حضور در بخش حمل و نقل آشنایی با دکتر چمران بود. تازه هوا تاریک شده بود و در محل استراحتگاه کامیون‌داران داشتم استراحت می‌کردم که یک لحظه متوجه شدم یک نفر پیشانی مرا بوسید. بیدار شدم دیدم دکتر چمران است. با خوش رویی و ادب گفت: آقای ظفری یک بارکامیون داریم می‌توانید ببرید دهلاویه؟

شهید چمران مرد عابد و خستگی ناپذیر جبهه ها بود

من هم گفتم چشم دکتر. دیدم دکتر و تیم‌اش یکسری تیر چوبی که ابتدا و انتهای آنها را پیچ و مهره زده بود تا بتواند پل درست کند را آماده کردند. بعد اینها را از پیچ میدان قدیم اهواز بار کردم. خواستم حرکت کنم شهید چمران گفت من هم همراه‌تان می‌آیم. خیلی تعجب کردم انسانی با آن همه امتیاز می‌خواهد پیش من بنشیند. شهید چمران تو مسیر که با هم بودیم یک لحظه نخوابید همش با تسبیح ذکر می‌گفت.  

بعد که شب رسیدم و بار کامیون راتخلیه کردم همان شبانه برگشتم و جالب بود صبح پاشدم دیدم دکتر هم همان شب بعد من برگشته است و یعنی دکتر شب وروز استراحت نداشت.

فردا مجدد دکتر آمد و گفت آقای ظفری باید یک بیمارستان سیار هست ببریم به منطقه فکه. جابه جایی ماشین و بیمارستان سیار با آن حجم زیر موشک‌ها و هواپیماهای عراقی سخت بود. ولی جالب است بدانید دکتر چمران طوری کامیون من را با درخت و گیاه استتار کرد که کسی متوجه نشد.

تسنیم: در این مدت ماشین تان خراب نشد؟ تو راه نماندید؟

چرا ولی خودم از حیث فنی آدم واردی بودم و خودم تعمیر می‌کردم ولی یکبار که برای فکه مهمات جابجا کرده بودم در مسیر برگشت کامیون تو رمل ها فرو رفت و هر کاری کردم ماشین در نیامد. تنها با ماشین سنگین و بیابان خالی از هر چی گیر افتاده بودم! خیلی ترسیدم و ناراحت شدم و تو قلبم گفتم: خدایا اگر واقعا راست است و این جنگ برای امام زمان و امام حسین(ع) است من را از این معرکه نجات بده!

امدادهای غیبی و نیتی که تعبیر خوبی شد

بعد نشستم. باور کنید خدا شاهده فقط 5 دقیقه و یا کمتر طول نکشید یکهو دیدم یک نفربر ایرانی به سمت من می‌اید . خشکم زده بود و نمی دانستم چه بگویم مگر می شود این وقت روز و تو این بیابان یک نفربر پیدا شود!

نفربر که نزدیک شد دیدم یک رزمنده بسیجی حدود 15 ساله است و گفت آمدم کمکت کنم ولی من قبول نکردم و گفتم اول باید بگویی از کجا و برای چی اینجا آمدی؟ رزمنده قبول نکرد و من گفتم من نیت کردم می خواهم بدانم نیتم درست است یا نه؟ رزمنده بسیجی گفت: من داشتم می رفتم و گفتم برخلاف روزهای قبل از این مسیر بروم و اتفاقی شما را از دور دیدم گفتم حتما کمک می خواهد و آمدم!

خیلی ذوق زده شدم و یقین حاصل شد که واقعاً برای خدا می جنگیم و بعد ماشین را بیرون کشیدیم و برگشتم و الان هم که فکر می کنم موهای بدنم سیخ می‌شود.

تسنیم: از جانبازی تان بفرمایید؟ چه شد که جانباز شدید؟

جانبازی و شیمیایی شدن من به سال حدود 61 برمی گردد . من بار با کامیون به آبادان برده بودم و  وقتی بار را تحویل دادم شب شد و فرمانده گفت بمان و فردا صبح حرکت کن و آن موقع صدام لعنتی موشک‌هایی را از فرانسه گرفته و می‌زد که رزمنده‌ها می‌گفتند مثل ستاره دنباله‌دار است و هر گفت اینها را دیدید فرار کنید که شیمیایی و تنفسی است.

من آن شب چون هوا شرجی و گرم بود بیرون و در گوشه‌ای خوابیده بودم. یک لحظه بیدار شدم دیدم از دماغ و دهان من خون می‌آید و به فرمانده گفتم و من را سریع به یک پایگاه درمانی که یک پزشک پاکستانی مستقر بود منتقل کردند. وقتی رفتیم پزشک اصلا درست تشخیص نداد و گفت سرما خوردگی است به دکتر گفتم بابا من یک نفر 100 کیلویی روی یخ هم بخوابم سرما نمی‌خورم ولی قبول نکرد و چند شربت سرماخوردگی به من داد.

حال جسمانی‌ام خیلی خراب بود و از طرفی راه برگشت هم نبود و فرمانده گفت چند روز بمان به وجود شما و ماشین نیاز داریم.  من با شرایط ناجور که سینه ام داشت می‌سوخت ماندم و کمک کردم دو روز بعد که حالم داشت بدتر می شد معاون محسن رضایی آمد و حال من را دید سریع به رزمندها گفت آقای ظفری را به بیمارستان منتقل کنید.

تسنیم: از آبادان به اهواز منتقل شدید؟

اره از آبادان به بیمارستان شهید بقایی رفتم ولی خوب امکانات نبود و نمی توانستند درست تشخیص دهند من به تهران منتقل شدم و در آن شرایط یک ماه تهران بستری بودم و بعد به اهواز برگشتم و حدود دوسال در اهواز در بستر افتادم.

در مدتی که در تهران و خانه بستری بودم حقیقت بیشترین جانبازی را همسرم و بچه ها کردند. چند سال از من بطور ویژه پرستاری کرد. هر روز جای عمل ها و زخم را که چرک می کرد با دستمال تمیز و من را جابجا می‌کرد و بچه ها هم یا خانه مادر خانم بودند و یا پیش فامیل ها. دختر بزرگم از بچه ها نگهداری می کرد.

تسنیم: بعد از بهبودی نسبی دوباره به جبهه برگشتید؟

آره بعد از بهبودی نسبی که کمی بهتر شدم سریع دوباره به سپاه و جنگ برگشتم ولی چون نمی توانستم تحرک زیادی داشته باشم به بخش فنی سپاه رفتم و مسئول فنی سپاه و بازدید از ماشین ها و کامیون ها شدم و ماشین های سنگین را بازدید فنی می‌کردم و اجازه تردد می‌دادم.

تسنیم: مثل اینکه چند روزی هم اسیر شدید، درآن باره بفرماید؟

بحث اسارت من به سردشت آذربایجان غربی مربوط می شود. من هر روز بار و تفنگ و نفربر با ماشین سنگین جابجا می کردم. یکبار با شاگرد افغانی که داشتم ماموریت دادند تا از سردشت برای دارخوین تانک بیاوریم.

قضیه چند روز اسارت از سوی گروهک ضد انقلاب کومله

آن موقع در بحبوهه جنگ "گروهک ضد انقلاب کومله" در مناطق کردستان و سردشت فعال بود و مردم بی‌گناه را می‌کشت. در مسیر بودیم که متوجه شدم اطراف ماشین همه کردهای ضدانقلاب هستند و  ما را محاصره کردند و مجبور شدیم توقف کنیم و ما را دستگیر و به یک کلاسی در یک روستا منتقل کردند. ولی هر چی اصرار کردند کلید ماشین را به آنها ندادم.

هر روز صبح می آمدند و بعد از شکنجه می‌گفتند برای چه آمدید و ما چیزی نمی‌گفتیم . یک روز صبح شاگرد افغانی‌ام با حالت سوز گفت آقای عبده شما خیلی گناه دارید و زن و بچه تان چه می‌شود؟ یکی از این کردها حساس شد و گفت چه چیزی گفتید؟ من با لحن تندی گفتم من رو اگر بکشید زن و بچه ام یتیم و آواره می شوند و گناه دارند! وقتی اینها را گفتم این مرد دلش سوخت و گفت چون فقط راننده هستید آزادتان می‌کنم ولی دیگر این مسیرها نیایید و ما بعد چند روز آزاد شدیم. جالب اینجاست که وقتی برگشتم دیدم به خاطر تاخیر من را جریمه کردند.

تسنیم: یکی از بخش های تلخ جنگ، آواره شدن مردم از خانه و کاشانه شان بودند شما تجربه این مسئله را داشتید؟

بله بالاخره همه در این جنگ آسیب دیدند و خیلی ها آواره شدند و ما به دزفول مدتی رفتیم. یکی از مردمی که از این حیث خیلی متضرر شد مردم آبادان و خرمشهر بود. یک روز برای آبادان بار برده بودم و مردم آبادان و خرمشهر بخشی مجبور شده بودند شهر و خانه و کاشانه خود را به امان خدا رها کنند و بروند .

در این حین دیدم یک نفر با لباس مبدل در حال غارت خانه و مغازه مردم است سریع پیاده شدم و گفتم چکار می کنی؟ گفت بازدید می کنم گفتم تو در حال دزدی هستی آن هم از مردمی که همه چیز خود را از دست دادند. مجبوراش کردم از منطقه برود و جالب اینجاست آن سفر شاگردم خیلی خواهش کرد از مغازه که عراق نابودش کرده بود یک دمپایی برداریم ولی قبول نکردم.

تسنیم: دیگر نفس تان کمک نمی‌کند خیلی مزاحم نمی شویم درباره شرایط امروزتان بفرمایید؟

من نه نگران هستم و نه پشیمان و از خدا راضی هستم. الان هم با این شرایط که رمقی ندارم و بیش از 10 قدم نمی توانم راه بروم و نفسم می گیرد و در خانه مدام قرص و اسپری و کپسول اکسیژن همراهم هستند ولی باز آماده رزم با دشمن  و تکفیری ها هستم. خیلی برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم اصرار کردم ولی گفتند شرایطت مساعد نیست.

 تسنیم: صحبت پایانی دارید بفرماید؟

مردم قدر نظام و انقلاب را بدانند ساده به دست نیامده است و مسئولان بویژه بنیاد شاهد و ایثارگر با خانواده شهدا و رزمنده ها با احترام رفتار کند. من واقعا از دست مسئولان بنیاد شهید استان گلایه دارم. حتی یکباری هم سراغی از ما نگرفته است . وقتی هم به آنها سرمیزنم رفتار خوبی ندارند و جواب سلام ما را هم نمی دهند. من تاکنون سه بار عمل باز انجام دادم و متخصص ها گفتند باید مجدد عمل شوم ولی بنیاد حاضر نیست هزینه را دهد. به من می گویند برو بیمارستان گلستان اهواز عمل کن و بعد انشاءالله به شما پول می دهیم! خوب اگر من پول داشتم که پیش شما نمی آمدم؟!

چندین سال خانم از من پرستاری کرد و من بستری بودم ولی هیچ حق پرستاری به ما نمی‌دهند و یا الان شرایط جسمی و ریه هایم بد شده است ولی بنیاد حاضر نیست درصد جانبازی من را اصلاح و بررسی کند. دلمان از دست بنیاد شهید خوزستان خون است ولی همچنان ما راضی به رضای خدا هستیم.

گزارش از اکبر بهاری

انتهای پیام/k

نظر شما