شناسهٔ خبر: 28338895 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: الف | لینک خبر

چشمهایش را نگاه کردم و دروغ گفتم!

او مردی بود با ساق پای کج و چهره ای سیاه که وقتی نزدیک او می شدی، علی رغم عطرهایی که استفاده کرده بود، بوی بدش، مشام را می آزرد.

صاحب‌خبر -
 

فارس نوشت: آنچه در پی می آید، شرحی است بر مهمترین عملیات تاریخ جنگ که در آن، نیروهای ایرانی، شجاعت و رشادت خود را به منصه ظهور رساندند. تا جایی که عدنان خیر الله - وزیر دفاع وقت عراق - را واداشتند زبان به تمجید از آنان بگشاید و به هنگام عملیات شکست حصر آبادان بگوید: «اگر ما نیروهایی اینگونه داشتیم، جهان را تسخیر می کردیم.»

«سرهنگ عراقی صبار فلاح اللامی» از فرماندهانی بود که در هشت سال جنگ تحمیلی جبهه مقابل ما جنگید. وی خاطرات خود را از آن روزها به رشته تحریر درآورده است که در این ویژه‌نامه برشی از خاطرات وی را منتشر خواهیم کرد. آنچه می‌خوانید دیده‌های اوست که می نویسد:

*ملاقات با صدام و دریافت مدال شجاعت

پس از بازگشت از خرمشهر، خود را به مقر لشکر ۱۱ رساندم. مقر الشکر، حال و هوای دیگری داشت! آنچه شنیده می شد، فحش و ناسزا و بد و بیراه بود؛ اما کسی هدف این ناسزاگویی‌ها را نمی دانست.

به اتاق سرتیپ ستاد «عبدالصاحب السامرایی»، رفتم تا درباره وضعیت جدید خرمشهر صحبت کنیم.

گفتم: «قربان، خرمشهر به دست ایرانی‌ها افتاده است.»

فریادی کشید و برخاست: «نخیر. اینطور نیست ابوعلا. وضعیت در خرمشهر هنوز به نفع ماست و گزارش‌های تازه خبر از توقف ماشین جنگی ایرانی‌ها در دروازه این شهر می دهد.»

گفتم: «این خبر، کذب محض است. همه گزارشها اغراق می کنند. من خود آنجا بودم و تنها تیپ ۱۰ در خرمشهر مانده که آن هم فکر می‌کنم در حال عقب نشینی است.» 

البته سرتیپ سامرایی چندان تقصیری هم نداشت؛ زیرا اصولا در عملیات‌های بزرگ، افسران ارشد در ارائه گزارش‌های دروغ از وضعیت واقعی منطقه و نبرد اغراق می کردند تا بدین طریق بتوانند وجهه خوبی در نزد فرمانده داشته باشند و امتیازات نظامی و مادی کسب کنند.
توضیحات من، سرتیپ السامرایی- مسوول استخبارات منطقه عملیاتی جنوب را متقاعد کرد و او حقیقت را پذیرفت و بر اساس وضعیت و رویدادهای پیش آمده، اقدام به برنامه ریزی اطلاعاتی کرد.

در این حال، ستوانیار صباح یاسین - منشی اتاق عملیات لشکر ۱۱ آمد و خطاب به من گفت:

۔ قربان، اسم شما جزء فهرست دریافت کنندگان جدید مدال شجاعت قرار گرفته است.

با شنیدن این خبر، بسیار شگفت زده شدم. از خود پرسیدم به چه عنوانی به ما مدال شجاعت می دهند؛ در حالی که ما از میدان نبرد گریخته ایم و خرمشهر را ایرانی‌ها از ما پس گرفته اند؟ نکند این اقدام، نقشه ای برای اعدام ما باشد؟
این سوالات و سوالات دیگر برای مدتی ذهن مرا مشغول کرده بود...

با یک خودروی بزرگ، به بغداد رفته، در منطقه اعلاوی الحلها وارد ساختمان مجلس ملی شدم. پس از ورود به یک اتاق بزرگ، کار خواندن اسامی آغاز شد. یکی از اعضای کاخ جمهوری که فهرست اسامی را کنترل می کرد، پس از لحظاتی با صدای بلند گفت: «اسامی را به نوبت اعلام خواهیم کرد؛ هرکس نامش خوانده می شود، وارد این اتاق کوچک شود.»

با قرائت اسامی، هرکس که نامش خوانده می شد، وارد اتاق می شد؛ اما به هنگام خروج از اتاق رنگ پریده بود و ما جرات نداشتیم که درباره علت این امر سوال کنیم تا اینکه نوبت به من رسید و وارد اتاق شدم
سربازی که در آنجا بود، به من گفت: «همه لباسهایت را در آور و آنجا بگذار.

همین کار را کردم و به جز شورت، همه لباسهایم را در آوردم. اما سرباز گفت : «ببخشید قربان، حتی لباس زیر را هم درآورید. طبق دستور باید آن نیز بر تن نباشد.»

گیج شده بودم، برایم تعجب آور بود که حتی لباس زیر را باید درآورم. در جا خشکم زد و خون به چهره ام دوید. پس از یک ربع تامل و درنگ، یک افسر آمد و شروع به دراوردن لباس زیرم کرد و گفت : «قربان، تمام افسران پیش از شما، لباسهای زیرشان را بدون هیچ اعتراضی درآورده اند.»

به هرحال، سربازان به بازرسی لباس‌هایم پرداختند. یک سرباز نیز شروع به بازرسی بدنی من کرد؛ آنچنان که گویی چیزی را پنهان کرده باشم.
پس از این مرحله، وارد اتاق دیگری شدم که در آن یک دستگاه الکترونیکی وجود داشت و به وسیله آن، اشیای پنهان در جسم انسان به خوبی نمایان می شد.

پس از این بازرسی و تفتیش، نوبت دیدار با صدام فرا رسید وقتی او را دیدم، با خود گفتم: خدایا! چقدر تلویزیون، حقایق مربوط به او را پنهان می سازد؟ او مردی بود با ساق پای کج و چهره ای سیاه که وقتی نزدیک او می شدی، علی رغم عطرهایی که استفاده کرده بود، بوی بدش، مشام را می آزرد.

وقتی نزدیکش شدم. به من گفت: «از کدام استان هستی؟» گفتم: قربان ، از دیاله.

- دیاله، استان قهرمان پرور است و در این مورد، تاریخ درخشانی دارد. خوب ابوعلا، از قهرمانی‌های گردانتان در نبرد خرمشهر برایمان بگو!
در آن شرایط خواستم از ته دل بخندم؛ زیرا ارتش عراق با آن شکست مفتضحانه در خرمشهر، واقعا قهرمانی و دلاوری و پایداری خود را حسابی به معرض نمایش و اثبات گذاشته بود!

-با آنکه گردان ما تنها گردانی بود که در اوایل نبرد متلاشی شد، اما در اینجا و در برابر صدام می بایست مطالب دروغینی به خورد صدام می دادم. بدین رو، در برابر حاضران به او نگاه کردم و گفتم:

- قربان، گردان ما نخستین گردانی بود که دشمن را کوبید و او را در مرزهایش زمینگیر کرد. در پل طاهریا، ایرانی‌ها توان پیشروی نداشتند؛ زیرا گردان ما در کمین آنان بود. قربان، ما به خاطر عراق و شرافت آن، شهدایی را در خرمشهر تقدیم کردیم و تمام مقاومت و پایداری ما

الهام گرفته از شجاعت و مواضع اشکار شما است.
صدام در حالی که لبخند می زد، گفت: - آفرین به غیور مردان. آفرین به فرزندان قعقاع، سعدبن ابی وقاص و عمر خطاب، آنگاه هریک از دریافت کنندگان مدال شجاعت شروع به نقل داستان‌های خیالی و کذب خود برای صدام کردند.

به نظر من، صدام از دروغین بودن آن ماجراها و داستان‌ها اطلاع داشت؛ اما می خواست خود را در برابر دوربین تلویزیون با صلابت و قدرتمند جلوه دهد.
روز بعد، تلویزیون، مراسم توزیع مدال‌ها و تصاویر ما را پخش کرد؛ اما مردم از خود می پرسیدند بذل و بخشش این مدال‌ها چه سودی دارد؟ در حالی که حقایق موجود در منطقه بیانگر این بود که خرمشهر به دست صاحبان اصلی و قانونی آن بازگشته است؟!

یکی از افسران درباره این اقدام متناقض صدام معتقد بود که رهبری عراق قصد دارد روحیه پیروزی را در مردم و فرماندهان نگه دارد. سیاستی که بیشتر جنبه روانی و معنوی داشت، نه مادی؛ همان طور که «ماهر عبدالرشید» - فرمانده سپاه سوم ۔ اظهار داشته بود: «مهم، حفظ خرمشهر نیست؛ بلکه حفظ روحیات نظامیان است.»

نظر شما