شناسهٔ خبر: 28323326 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

یادداشتی از اسدالله رحمان‌زاده استاد کانترا کاستا کالج؛

تفکر، گفتگو است/ «تفاوت» در دل هویت خفته است

تفکر، گفتگو است. بنابراین «تفاوت» از همان آغاز در دل هویت خفته است. در همان لحظه ای که فکر می کنم، من خود را به سخنران و شنونده تقسیم می کنم. شکاف که بدون آن من شنونده و سخنران نخواهم بود.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار مهر، دکتر اسدالله رحمان زاده، استاد فلسفه در کانترا کاستا کالج در کالیفرنیای آمریکا یادداشتی با عنوان «هویت و تفاوت و رویداد وجود» نوشته است که در ادامه از نظر شما می گذرد:

به نظر بدیهی می آید که هم‌هنگام با «هویت» ما، «تفاوت» را نیز درک می کنیم و تشخیص و تمایز پایه و اساس فهم مفاهیم کلی universal (مجموعه set)، «فرد» individual  (یکی از اعضای یک مجموعه)، «یگانه» singular (مجموعه ای با تنها یک عضو) و «وحدت»  unity (رابطه بین اجزاء و کل) است.

هویت، مفهومی پایه ای است. ما نمی توانیم آن را تعریف کنیم، زیرا این شرط امکان هر گونه تعریف است. این یک دلیل است که «هویت» یا «این‌همانی» به همراه «اصل عدم تناقض» و «امتناع شق ثالث» از اصول منطق محسوب می شوند. با همه اختلاف نظر ها درباره امتناع شق ثالث (هر گزاره باید درست یا نادرست باشد) که آیا یکی از اصول هست یا یک قضیه است، کسی منکر این نیست که اصل این همانی پایه است. اما سئوال شهودی من این است که چرا اصل «تفاوت» هم پایه ای نیست؟ آیا ما می توانیم اصل اینهمانی را بدون اصل تفاوت بفهمیم؟ به این سوال بر می گردم.

اما آیا هویت واقعی هم است؟ این سوالی هستی شناختی است. ذهنیت گرایی زمان مدرن ما، با دیدن نیمی از حقیقت، به حق «هویت» را ویژگی تفکر یا منطق می داند. این سوبژکتیویسم از لحظه دکارتی تا به امروز ما را به خود جذب کرده است. اوج این سوبژکتیویسم پس از دکارت و تجربه گرایی به مقوله این همانی کانت در فهم رسید، و ایده مطلق هگل، «واقعیت عقلانی است و عقلانی واقعی است»، یا «من این همان با من است» فیشته و به طور کل ایدئالیسم آلمانی و ذهنیت گرایی مدرن که هویت و تفاوت را از مقولات ذهن می دانند. به این ترتیب، این طور اتفاق می افتد که ما جهان را از درون خود به بیرون می بینیم - ما در این فرایند در واقع از پیش از خود دور می شویم و از لحاظ هستی شناختی (از نظر وجودی) از جهان جدا می شویم، در حالی که به طور متناقضی تبدیل به مرکز جهان می شویم.

ما می توانیم کشش این سوبژکتیویسم را در درک دکارتی چامسکی از زبان به عنوان توابع بازگشتی محاسباتی (computational recursion) و "پیوستگی روانی"   psychic continuity خود the self پیدا کنیم. من می توانم خودم را اینجا یا آنجا، در این زندگی یا دیگری، یا در قصه های کودکانه تصور کنم که به یک قورباغه یا شیر تبدیل شوم، ولی همواره من "همان" فرد یا هویت هستم، البته این تداوم مرموز روانی به معجزه نفس خدایی انسان در درک هستی ربط داده نمی شود [موضوعی که بعد به آن بر می گردم]، بلکه چامسکی  بازسازی تداوم روانی من را از طریق مکانیزم های تئوری عمومی محاسبه پذیری تورینگ Turing general theory of computability توضیح می دهد. در همه این موارد درک من از خودم به عنوان یک هویت متمایز وجودشناختی از طریق کارکرد پیشینی یا غیر پیشینی ذهن تعریف می شود یا برای مثال دریدا در کتاب «روبان ماشین تحریر»، معضل قدیمی رابطه مفهوم "مشخص" با مفهوم "کلی یا عمومی" را این گونه فورموله می کند:

رابطه حادثه این لحظۀ "مشخص" یگانه و تشخیص آن در این لحظه به عنوان چیزی که ردّی  traceاز گذشته دارد و در آینده دوباره رخ خواهد داد چگونه میسر است؟ هویت یک حادثه چیست؟

رویداد منحصر به فرد در همان هویت یگانه، به شیوه ای ماشین وار، خود را تکرار می کند. مثلا حادثه یگانه بیدار شدن فردا صبح من از خواب چگونه در امتداد رّد trace روزهای پیش تشخیص داده می شود؟

آیا این رابطه بین تکینگی singularity و تکرارپذیری repeatability  داخلی [درونماندگار immanent] یا خارجی [متعالی transcendental] است؟ آیا اینها مانند مُثُل افلاطونی  (eidos) هستند که بر طبق آنها نقش مُثُل بر رویداد منحصر به فرد به صورتی از بیرون transcendently  با تکرارپذیری ماشین وار  به اصطلاح چاپ می شود؟ یا مانند جوهرهای substances دکارتی به صورت داخلی ,immanent هر رویدادی تکنیگی singularity خود را در تکرار دوباره و دوباره از دست می دهد و بنابر این از درون به این تکرار قابل تقلیل است؟

آیا ارتباط بین این رویداد منحصر به فرد که «اکنون» اتفاق می افتد و تکرار «اکنون ها» در زندگی من نشان یک رابطه همگن homogenous یا ناهمگن heterogeneous است؟ آیا آنها یکسان یا متفاوت هستند؟

دریدا تلاش می‌کند نوعی ارتباط بین هویت و تفاوت بر قرار کند که در آن حوادث رابطه ای درونی یا درونماندگار با هم دارند، در حالی که تکینگی singularity خویش را حفظ می کنند و قابل تقلیل به تکرار محض نیستند، پس ناهمگن هستند. او اصطلاح «تفاوت» "différance" را برای نشان دادن جمع این نقیضین یا، دقیق تر بگوییم، مکمل های هویت و تفاوت خلق می کند. این لحظه یک حادثه منحصر به فرد است، و در عین حال، یک حادثه منحصر به فرد نیست، از آنجا که تکرار می شود. "différance" این «در عین حال» است.

دریدا به این نکته ظریف اشاره می کند که تفکر خود یک گفتگو است. بنابراین «تفاوت» از همان آغاز در دل هویت خفته است. در همان لحظه ای که فکر می کنم، من خود را به سخنران و شنونده تقسیم می کنم. یک شکاف که بدون آن من یک شنونده و سخنران نخواهم بود. این شکاف همچنین ردّ trace حداقل تکرار پذیری است که در بالا از آن صحبت کردم. هنگامی که به آینه نگاه می کنم، لازم است که از آینه فاصله بگیرم. من باید از خودم فاصله بگیرم تا بتوانم هر دو بیننده و دیده شده باشم. با این حال فضای مابین به شکل لجوجانه ای نامرئی باقی مانده است. این فاصله نامرئی، آن طور که دریدا می گوید، فضایی است که چشم را در می آورد و کور می کند. من خودم را در آینه می بینم و در عین حال، خودم از وجود من خارج است. بنابراین من قادر به دیدن خودم به طور مصلق as such نیستم.

این تا شدن روی خود و تجربه هویت و تفاوت به طور همزمان در واقع جوهر تجربه معنوی و درک هستی است. من در فاصله گرفتن از محسوسات خودم در مراقبه و نماز به مفهومی هایدگری بیرون از خویش می ایستم Ek-sistence و هستی و خدا را تجربه می کنم. درک دریدا از ارتباط مشخص و عام، یا تکینه و تکرار، در حقیقت این تجربه را، که هایدگر Ereignis می نامد، نادیده می گیرد. در این مورد بعد بیشتر صحبت می کنم.

ما نمی توانیم به طور کامل درک کنیم که "کاملا دیگر" چه معنا می دهد. ما مفاهیم "هویت"، "وحدت"، "فرد"، "منحصر به فرد" و "تفاوت" را به عنوان متعلق به یکدیگر درک می کنیم. ما همچنین می دانیم که همه چیز را می توان در زمان (diachronic) و یا بدون زمان(synchronic) در نظر گرفت، اما ما نمی توانیم هیچ یک از این مفاهیم را بدون «تشخیص و تمایز»، یعنی بدون «هویت» و «تفاوت»، درک کنیم. اما سوال این است که این روش نگریستن، یعنی اول هویت این کلمه را در ارتباط و تفاوت با آن کلمه، این شیء را در ارتباط و تفاوت با آن شیء دیدن، خود نوعی ذهن گرایی نیست؟ آیا دوباره در حال حرکت از درون یک سوبژه به بیرون یا ابژه نیستم؟ آیا این طرز نگرش این پدیده را همان طور که اتفاق می افتد نشان می دهد؟ این مانند مورچه ای است که دارد روی رّد شیمیایی مورچه های دیگر قدم بر می دارد و در جهت قصد نهایی و غریزی کلنی مورچه ها حرکت می کند و بعد وقتی از او بپرسید که «منطقا» چه می کنی؟ فکر کند که دارد از نقطه A به نقطه B و به نقطه C می رود.

همان طور که من این کلمات را می نویسم، ما هر کلمه را تشخیص می دهیم و آنها را به صورت جداگانه و متعلق به بقیه کلمات می فهمیم و همه اینها به زبان تعلق دارند. در واقع نه تنها هویت به عنوان تشخیص و تمایز، یک ویژگی منطقی اندیشه است، بلکه شرط امکان استفاده از کلمات و جملات در زبان و معنی است. اما شرط امکان تفکر متمایز و منطقی چیست؟ با لحظه ای تأمل برای ما آشکار می شود که ما نمی توانیم کلمات را به طور جداگانه شناسایی کنیم. اگر احکام زبان را نفهمیم، قادر به تفهیم کلمات نیستیم. و اگر در عملکرد روزمره دنیا به نوعی درگیر نباشیم، به شیوه ای کلی holistic قادر به درک و کاربرد زبان نیستیم و ما به عنوان انسان ها، نه حیوانات، اگر درک پیش-نظری از هستی نداشته باشیم، راه خویش را در دنیا نمی توانیم پیدا کنیم. این درک هستی شناختی از هویت و تفاوت به شکلی غیر تقلیل گرا و ,equiprimordial یعنی همزمان و هم راستا اتفاق می افتد. بنابراین، هویت و هستی متعلق به یکدیگر هستند.

همچنین، هر موجود زنده از سلول ها و آمیب ها تا انسان ها می توانند خود را از محیط زیست خود به عنوان منبع تغذیه و نابودی و خطر احتمالی تشخیص دهند. بنابراین "هویت" به عنوان تشخیص، نه تنها یک ویژگی منطقی و زبانی است، بلکه یکی از شرایط هستی شناختی وجود است و آن را از طریق تنوع زندگی به ارمغان می آورد.  اما لحظه ای تأمل برای ما روشن می سازد که در نظر اول به نظر می رسد که رویداد هویت از درون یک واحد زنده به "بیرون" یا محیط زیست است، اما در واقع، محیط زیست و بیوسفر، وجود موجودات زنده و هویت موجودات زنده را به شکلی غیر تقلیل گرایانه و equiprimordial همزمان و هم راستا احاطه کرده است .بنابراین، هویت موجودات زنده و افق همادین holistic هستی متعلق به هم هستند.

تمام موجودات زنده روابط هویت و تفاوت خود را از لحاظ هستی شناختی به عنوان یک موجود در جهان زندگی می کنند، اما ظرفیت انسانی برای تشخیص و تمایز با تمام موجودات زنده متفاوت است؛ زیرا در زبان، ما هستی را درک می کنیم، هستی به عنوان افق همه حوادث، آن چیزی که نه صرفا به حواس داده شده و نه مفهومی مجرد است. بیایید لحظه ای در این مورد تأمل کنیم: این واقعیت که ما هستیم از طریق فهم بر ما گشوده شده cleared. نه تنها به خاطر این واقعیت که ما یک موجود بیولوژیکی هستیم، بلکه به خاطر اینکه هستی به عنوان افق همه رویداد ها، نه به عنوان این یا آن شیء، از طریق زبان بر ما می درخشد.

این همان بیان هایدگر است که "زبان خانه هستی است". این بدان معنی نیست که جهان وجود دارد، زیرا ما می توانیم صحبت کنیم! این به معنی تفاوت هستی شناختی بین هر موجود: این سنگ، صندلی، این کرم، یا آن انسان، و انتولوژیکال-یونیورسال هستی نامرئی و نامحسوس است که شرط امکان درک اشیاء است. داشتن این ظرفیت باعث می شود که من به یک دختر دو ساله، ماه را نشان می دهم و خودش و جهان را از ماه مجزا کند و به ماه در برابر پس زمینه این افق توجه کند. یک گربه یا گرگ درکی کلی از وجود ندارد. آنها جهان ندارند، برای اینکه فاقد زبان و درک مفهوم کلی اند. هستی پس زمینه "تشخیص هویت" است و ما انسانها از طریق و میان آن در مورد جایگاهمان در جهان تأمل کنیم. این مرا یاد حرف بودا می اندازد که تجربه گم شدن در هویت کاذب را شبیه این میداند که ماه را به ما نشان دهد و به جای ماه به انگشتش نگاه کنیم.

یک خط، یک کلمه، تقسیم و متصل می کند. اما اشتباه است که در حد تقسیم و اتصال بمانیم. یک خط، یک کلمه همزمان و فوراً در تقسیم و اتصال خودِ نفسِ فرد و هستی را انعکاس می دهد. این فقط در ذهن ما اتفاق نمی افتد. برای انسانها، آن به طور همزمان (بدون کاهش یا تقلیل گرایی) در وجود، در درک پیش نظری از هستی (pretheoretical) ، به عنوان هویت (تشخیص و تمایز)، و به عنوان کلمه (در زبان) اتفاق می افتد. معجزه هستی انسان در سطح هستی شناسی کلمه (در مقابل اصطلاحات انتزاعی یا نظری) ظاهر می شود. این را هایدگر "رویداد انضمام" می نامد ( Ereignisاز نظر ریشه شناسی لغات etymolgoy: er- شبیه به  re(دوباره) در انگلیسی و Auge، چشم: در نظر آمدن). در سال 1936-8، در کتاب «دهش به فلسفه» Contributions to Philosophy، او آن را به عنوان هستی Beying تعریف می کند که «اساسا به عنوان بنیان کردن «آنجا» یا به طور خلاصه به عنوان رویداد رخ می دهد.»(CP2، 195، ص 144). و در "هویت و تفاوت" Identity and Difference، این را روشن می کند:

"ما باید به سادگی این ویژگی را تجربه کنیم که در آن انسان و هستی به یکدیگر تحویل داده می شوند، یعنی ما باید در آنچه که Ereignis می نامیم (بعضی آن را "رویداد انضمام" event of appropriation می نامند). کلمه Ereignis، از لحاظ موضوع ذکر شده باید به عنوان یک مفهوم کلیدی در خدمت تفکر استفاده شود. به عنوان یک اصطلاح کلیدی، آن را نمی توان بیش از لوگوس یونانی یا تائو چینی ترجمه کرد. اصطلاح Ereignis در اینجا دیگر به معنای یک اتفاق یا رخداد نیست. در حال حاضر به عنوان یک singulare tantum  (اسم جمع و غیر قابل شمارش مانند آب، گرد و غبار، باد) استفاده می شود. چیزی که نشان می دهد تنها در تکینگی اتفاق می افتد، نه، نه درعدد، بلکه منحصر به فرد."

این نکته مهم است که Ereignis عدد نیست، بلکه رویدادی منحصر به فرد است که به طور همزمان و همراستا  (gleichursprünglich: equiprimordially)درک ما از هستی را بوجود می آورد، نه به عنوان یک انتزاع، بلکه به عنوان تشخیص و تمایز و تعلقِ «هویت» و «تفاوت» و تعلقِ «آنجا» there و «نفس یا خویشتن انسانی» the self  از طریق «کلمه»  wordبه یکدیگر است.

در «هویت و تفاوت»، هایدگر می نویسد: "الان کجا هستیم؟ در آستان ورود تفکر به آن سادگی که ما آن را به معنای دقیق رویداد انضمام Ereignis می نامیم. به نظر می رسد که در معرض خطر این هستیم که تفکر ما، با بی دقتی، به سمت چیزی دور و کلی برود؛ در حالی که در حقیقت آنچه که واژه Ereignis می خواهد نشان می دهد مستقیماً از نزدیکی در محله ای صحبت می کند که در آن خانه گرفته ایم. برای اینکه چه چیزی می تواند به ما نزدیک تر باشد تا آنچیزی که ما را به آن نزدیکی ای می آورد که به آن تعلق داریم، به آنجا که ما متعلقین به آن هستیم، به رویداد انضمام Ereignis؟

در را ه خویش اکنون به این نقطه رسیده ایم که باید این سوال خام اما اجتناب ناپذیر را بپرسیم: رویداد انضمام Ereignis چه ربطی به هویت identity دارد؟ پاسخ: هیچ چیز. هویت، از سوی دیگر، تا حد زیادی، شاید همه چیزش به Ereignis مربوط است. چطور؟ می توانیم به این سوال با برگشتن چند گام در مسیرمان پاسخ دهیم.

Ereignis انسان و هستی را در طبیعت ضروریشان essential nature به یکدیگر انضمام می کند. در چارچوب frame  [تکنولوژیکی] ما اول برق سرکوبگر این انضمام را می بینیم. این چارچوب، ماهیت فعال دنیای مدرن فناوری را تشکیل می دهد. در چارچوب، ما شاهد تعلق انسان و هستی هستیم که در آن اجازه تعلق دادن  letting belong  در وهله اول شیوه "با هم" بودن  togetherو وحدت آنها را تعیین می کند. ما اجازه می دهیم قطعه پارمنیدس "برای اینکه تفکر و هستی یکسان      the Same هستند" ما را به مسئله ی تعلق به یکدیگر معرفی کند که در آن تعلق پیش از "با هم" می آید. سوال از معنای این همان [یا یکسانThe Same ]، مسئله طبیعت فعال هویت است. داکترین متافیزیکی هویت را به عنوان ویژگی اساسی هستی نشان می دهد. حال روشن می شود که هستی همراه با تفکر به هویتی تعلق دارد که ذات فعالش «بگذار به یکدیگر متعلق باشند» است که ما آن را Ereignis می نامیم.

جوهر-وضع بودن essence  هویت یکی از خصوصیات Ereignis است. اگر تلاش برای هدایت تفکر ما به جایگاه منشاء اساسی هویت، تا حدی قابل اعتماد باشد، عنوان  سخنرانی من چه میشد؟ معنای عنوان: "اصل هویت" متحول می شد.

این قانون در ابتدا به شکل یک اصل اساسی ظاهر میشود که هویت را به عنوان ویژگی هستی، یعنی بنیان the ground موجودات، پیش فرض می گیرد. این اصل در معنیِ sense یک گزاره در این میان تبدیل به یک اصل principle شده است که حامل مشخصه جهشی spring  است که از هستی به عنوان بنیان موجودات عزیمت می کند و به درون یک ژرفنا abyss پرش می کند. اما این ژرفنا، نه هیچِ تو خالی است و نه سردرگمی تیره است، بلکه به جای آن، Ereignis است. در "Ereignis"، طبیعت فعالانه آنچه که به عنوان زبان صحبت می شود ارتعاش می کند، که در زمانی «خانه هستی» نامیده می شد. "اصل هویت" به این معناست: جهشی که از جوهر هویت demanded  مطالبه شده است؛ زیرا اگر تعلق و همبستگی انسان و هستی بر آنست که نور ضروری حادثه انضمام  Ereignisرا بدست آورد، به این جهش نیاز دارد.

در راه خود از اصل  principleبه عنوان گزاره ای  statementدر مورد هویت  identity به اصل به عنوان یک پرش  springبه منشاء جوهری-وجه  بودنِ essential هویت، تفکر تحول یافته است. به این ترتیب، با نگاه کردن به حال حاضر، فراتر از وضعیت انسان، تفکر، انتصاب constellation هستی و انسان را از لحاظ آنچه که آن دو را از طریق Ereignis به هم می پیوندد، می بیند."

هایدگر مفهوم هویت را وجودی میکند (ontologize) به عنوان رابطه تعلق به هم A = A. بنابراین، وقتی می گوییم A با A یکسان است. برای هایدگر این بدان معنی است که A با A یک هستی است. برای اینکه A یک هویت قابل تشخیص داشته باشد، باید اول با هستی ارتباط برقرار کند. نکته ای که باید هضم شود این است که این رابطه، بنیان کردن یک بنیاد جوهری نیست. The point to reflect on and to digest is that this relationship is not one of grounding as substratum.

 هستی، A را بنیان نمی کند که مورد تشخیص و تمایز گردد. به مفهومی اصیل، اولین برق تشخیص و تمایز از خویش به عنوان وجودی-در-دنیا مانند یک رویداد رخ میدهد که در آن مفاهیم کلی universals به چشم انداز انسان وارد میشوند. آگاهی از خود در جهان، به طور همزمان و همگستره با درک مفهوم عمومی درخت، حیوان یا فرد در ارتباط مشخص با این درخت، حیوان، یا فرد اتفاق می افتد. هایدگر این رویداد را Ereignis می نامد.

من لحظه ای را تصور می کنم که در حادثه انضمام  (Ereignis)یک خط کشیده میشود و تشخیص و تمایز ایجاد میشود. در تونلی از نور و تاریکی از بودن خود آگاه میشوم. در یک ضربه و چشم به هم زدن از "هویت" وجودی خودم، و از «شفقت» مطلع میشوم و خودم را در زمان و مکان تشخیص میدهم. هر انسانی در بدو تشخیص مفهوم هویت و تفاوت و همزمان شفقت را شهود می کند، حتی ناآموخته ترین و شقی ترین مردمان.

کلمه انگلیسی identity ریشه اش از idem (Latin)  همان است. در فارسی و عربی ریشه کلمه هویت از «هو» یا "او / او" است. این همان کلمه است که به معنای "او" برای خدا در قرآن بکارده برده شده است. بنابراین، ریشه کلمه "هویت" در فارسی و عربی به ذات مشترک ما با "او" بر میگردد. در بدو وجود خداوند از روح خویش در انسان دمید و همهنگام اسماء را به انسان آموخت. این آموختن یک امر صرفا ذهنی نیست بلکه وجودی است.

اینکه شفقت و هویت وجودی و تفاوت و هستی و کلمه همزمان رخ می دهند، چیزی که هایدگر Ereignis رویداد انضمام مینامد و همان دمیدن روح خداوند در انسان در یادگیری اسماء است که در قرآن به آن اشارت رفته است، در داستان هلن کلر بهتر فهمیده می شود.

در کتاب «داستان زندگی من»، هلن کلر دوران کودکی اش و آنچه را که پیش از بیماری به یاد می آورد توصیف می کند. او در طول ۱۹ ماهی که گوش و چشم داشت، خاطرات گنگی از مزارع وسیع سبز، آسمانی درخشان، درختها و گلها را ضبط کرده بود.

هلن کلر می گوید که در اواخر ۱۹ ماه اول زندگیش کلماتی را یاد گرفته بود که به نحوی تقلید وار تکرار می کرد. حتی بعد از بیماری، تا زمانی که معنای کلمه «آب» را معلمش به او یاد داد، او عادت داشت که «آ...آب» را تکرار کند.

هلن کلر تا زمانی که زبان را یاد گرفت (یعنی در سن ۷ سالگی) و اشیاء با نامیدنشان برای او به جان آمدند، حاوی نوعی دنیای حیوانی بود. او اشیاء را تشخیص می داد، میتوانست درب را به عنوان درب و قفل را به عنوان قفل تشخیص دهد. در خاطراتش می گوید: «من مقدار زیادی از آنچه دور و برم میگذشت را می فهمیدم. در پنج سالگی یاد گرفتم که لباسهای تمیز را که از لباسشویی می آوردند، تا بزنم و لباسهای خودم را از دیگران تشخیص می دادم. از حالتی که مادر و عمه ام لباس می پوشیدند، میتوانستم تشخیص بدهم که می خواهند بیرون بروند و از آنها خواهش می کردم که من را با خود ببرند.» (ص ۱۲)

او فرق خودش را با دیگران تشخیص می داد. گاهی میان افرادی که با هم حرف می زدند، می ایستاد و لبهایشان را لمس می کرد. اما نمی توانست بفهمد که چه می گذرد.

او یاد گرفته بود که چگونه درب را قفل کند. یکبار مادرش را برای سه ساعت در آبدارخانه زندانی کرد. درحالی که در بیرون روی پله های ایوان نشسته بود و با ذوق می خندید وقتی که تکان کوبیدن درب را حس می کرد. و وقتی معلمش، سالیوان، تازه وارد خانه شده بود، یکبار درب اتاق او را قفل کرده بود و کلید را زیر کمد توی دالان قائم کرده و حاضر نشده بود که جای کلید را به کسی بگوید. تا آنجا که پدرش ناچار شد خانم سالیوان را از پنجره بیرون آورد. و او از اینهمه لذت می برد.

یک روز که هلن کلر داشت با عروسکی که معلمش به او داده بود بازی می کرد، خانم سالیوان عروسک خود هلن را در دستش قرار داد و دوباره حروف کلمه «ع-ر-و-س-ک» را در کف دستش هجی کرد. و سعی کرد که به او بفهماند که کلمه «عروسک» به هر دو عروسک اطلاق می شود. قبلا در طول روز با معلمش درگیری داشت و عصبانی بود برای اینکه معلمش تلاش داشت که به او بفهماند که «لیوان»، لیوان است، و «آب»، آب است و این دو کلمه متفاوت هستند، و او این دو را قاطی می کرد.  حال که معلمش اصرار داشت که عروسک خودش و عروسکی که معلمش به او هدیه داده بود، هر دو «عروسک» اند، کاسه صبرش لبریز شد و عروسک جدید را آنقدر بر زمین زد که از هم پاشید. هلن کلر احساس رضایت خاصی از در هم شکستن آن عروسک کرد. در خاطراتش می گوید که نه غم و نه تأسفی از عصبانیّت اش و شکستن عروسک حس می کرد. در کتاب خاطراتش نوشته است که «در دنیای تاریکی که من زندگی می کردم، حس عمیقی از محبت و شفقت وجود نداشت.» (In the still, dark world in which I lived there was no strong sentiment of tenderness.)

حس کرد که معلمش قطعات شکسته عروسک را جمع کرد و هلن احساس خوشی داشت که عامل عصبانیتش از میان رفته بود. بعد معلمش کت و کلاهش را آورد که بروند بیرون برای قدم زدن. هلن کلر می گوید که این «فکر، اگر یک حس بدون کلام بتواند «فکر» نامیده شود، او را به شعف آورد.»

در حال قدم زدن در اطراف یک چاه-خانه (well-house) بودند که بوی گلهای پیچ امین الدوله   (honeysuckle) که دیوارش را پوشانده بودند، آنها را به خویش جذب کرد.  یک کسی داشت از چاه آب می کشید و معلم هلن دست او را زیر آبفشانه (spout) گذاشت و در حالی که آب خنک بر روی دست او جریان داشت، کلمه «آب» را در کف دستش هجی کرد. «در این لحظه بود که هلن ناگهان نوعی «آگاهی مه آلود» از چیزی فراموش شده را حس کرد—هیجان برگشتن یک فکر؛ و گویی راز زبان برایش گشوده شد. در آن لحظه فهمید که «آ-ب» یعنی یک چیز خنک شگفت انگیز که بر دست او جریان داشت. آن کلمه زنده، روح او را بیدار کرد، و به آن نور، امید، و سرشاری داد و آن را آزاد کرد.»

وقتی آن چاه-خانه را ترک کردند، هلن کلر با شوق آموختن به خانه برگشت. حال هر چیزی اسمی داشت و هر کلمه فکر جدیدی را به دنیا می آورد. هلن کلر در کتاب خاطراتش نوشت که وقتی برگشتند خانه «هر شیئ را که لمس می کرد گویی با زندگی می تپید. به خاطر اینکه هر چیزی را در نور عجیب جدیدی که بر او برآمده بود می دید.» وقتی وارد خانه شدند، یاد عروسکی افتاد که شکسته بود. راهش را به شومینه که معلمش عروسک شکسته را آنجا گذاشته بود پیدا کرد. عروسک را برداشت و سعی کرد که آن را دوباره سرهم بگذارد که نمیشد. پس چشمانش پر اشک شد، برای اینکه تشخیص داد که چه کرده است. و برای اولین بار احساس پشیمانی و اندوه کرد. 

سؤال این است: اگر هلن نمی توانست مفهوم عمومی «آب» و «درخت» را بفهمد، چگونه می توانست قفل و در و کمد و ... را مکررا تشخیص دهد و از هم تفکیک کند؟  احتمالا همانطور که گربه ها و سگ ها قادر به تشخیص محیط دور و بر خویش هستند. حس-ادراک شامل درجات است و با زبان وارد یک تغییر کیفی می شود. با فهم زبان-فعالیت، انسان به «دنیای» انسانی وارد میشود و «هستی» را می فهمد. از زمانی که هلن کلر مفهوم «آب» را فهمید، همانطور که خود او توضیح می دهد: انگار اشیاء به جان آمدند و او همزمان وارد بودن-در-دنیا شد. با آموزش فقط یک کلمه، «آب»، او نه تنها مفهوم «پدر» و «مادر» و «خانواده» و «خانه» را یاد گرفت، بلکه شفقت و محبت را یاد گرفت. توجه کنید: این یاد گرفتن یک امر صرفا ذهنی نیست، بلکه «وجودی» است. هلن کلر از آن کلمه به عنوان «کلمه زنده» ای (living word) یاد می کند که «روح او را بیدار کرد، و به آن نور، امید، و سرشاری داد و آن را آزاد کرد.»

در نحله های فلسفی متفاوت، تلاش می شود که «تاسیس» اشیاء و دنیای «بیرونی» را در آگاهی انسانی توضیح دهند و آن را با امر «ذهنی» و «گزاره‌های مشاهده ای» و امثالهم از نظر هستی شناختی «تخت» می کنند. کلمات، پس بنا براین دیدگاه، آنجا هستند: در «ذهن». اول ما دنیا را «حس» می کنیم و بعد آن حواس را در ذهن به هم ترکیب می کنیم و به درک اشیاء نائل می شویم. و یا نه: ما کلمات را به نوعی در بستر زبان و گزاره های مشاهده ای می فهمیم و منشاء «عمومیت» (universality) کلماتی مثل «آب» و «درخت» و «خانه» در تحلیل نهایی به تئوری مجموعه ها و «مجموعه تهی» ختم می شود. این تخت کردن (levelling) تجربه زبان در عمل به نوعی پوچ گرایی منجر می شود. 

اگر به تجربه هلن کلر توجه کنیم، در لحظه ای که هلن کلر مفهوم «آب» را می فهمد، همه هستی برای او به زندگی می آید. اینست که هایدگر می گوید: «زبان، خانه هستی است.» و اصل هویت یک رویداد انضمام  Ereignisاست که از طریق زبان رخ می دهد. این به این معنا نیست که «هستی» امری «ذهنی» است. بلکه با درک کل گرایانه زبان-فعالیت و مفاهیم عمومی، ما از بودن حیوانی وارد «بودن - در- دنیا»ی انسانی می شویم و بیرون از وجود حیوانی ـ مثل وقتی که هلن کلر می توانست قفل و درب را تشخیص دهد و مادر و معلمش را نا مشفقانه در اتاقشان زندانی کند - به بیرون از این زندانِ درونیِ حیوانی پا می گذاریم (transcendence) و همزمان به شفقت و پروا (care) وارد می شویم. از این رو هایدگر می گوید که انسان همیشه همواره «بیرون» است، یعنی در دنیاست، یعنی استعلایی   (transcendental)  است، به معنی Ek-sistence ایستادن – بیرون - از- خویش. 

این «بودن - در - دنیا» (به عنوان یک ساختار یگانه) مشخصا در این «دنیا» داشتن ـ مشخصا وقتی هلن کلر مفهوم «آب» را فهمید و پس همه زبان و شفقت و مفهوم هستی را فهمید ـ عصاره یا ماهیت (جوهر substance) خود را نشان می دهد.  اینست که هایدگر کلمه «وجود» را تنها برای انسان بکار می برد ونه برای حیوانات و گیاهان. و آن هم «به وجود آمدن» به معنای «به فعل آمدن» نیست، بلکه اک-زیستنس (Ek-sistence) به معنای «بیرون – از – خویش - ایستادن» در هستی است. به این معنا فقط انسان «هستی» را می فهمد و دارای «دنیا» (ابزارها – خانه – محله – شهر – طبیعت – جهان – پروا - شفقت) است. و زبان، خانه ای است که در آن حادثه انضمام انسان و هستی است. از لحظه ای که هلن کلر کلمه «آب» را فهمید، او به وجود آمد.

نظر شما