شناسهٔ خبر: 28288234 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه ایران | لینک خبر

روایت جوانان کرمانشاه از امید و ناامیدی

زلزله چراغ دل خیلی‌ها را روشن کرد

صاحب‌خبر - سهیلا نوری گزارش نویس خروس مراد هرچه بیشتر گردن می‌کشد و به سر خروس‌های بقیه جوان‌های محل نوک می‌زند و خونین و مالین‌شان می‌کند، کیفش کوک‌تر می‌شود. مراد می‌گوید: «هیچ می‌دانی اگر خروسم با همین فرمان پیش برود خیلی زود می‌تواند در جُنگ خروس بازی روستاهای اطراف شرکت کند. آن وقت است که پول خوبی به جیب می‌زنم!» حرف جوان‌های روستای بابا اسکندر قصر شیرین از جنس حرف‌های باگرو، کاویار، هژیان، دیاکو و ماردین است. دور میدان اصلی روستای مله کبود جمع شده‌اند، آهنگ کردی گذاشته‌اند، دستمال به دست گرفته‌اند و می‌رقصند. ریتم تند پاها با شعرهایی که زیر لب می‌خوانند هماهنگ است. خنده از صورت‌شان کنار نمی‌رود. کمی دورتر هنوز آوارهای زلزله نمایان است. دامنه کوه از رانش زمین شکاف خورده اما جوان‌ها اینجا می‌رقصند و تلخی دیروز را فراموش کرده‌اند. هژیان جلو می‌آید، با دستمالی که تا چند لحظه پیش در هوا می‌چرخاند پیشانی‌اش را خشک می‌کند و می‌گوید: «کم غم و غصه نداریم. دور خودت بچرخی می‌بینی تا چشم کار می‌کند دلیل برای گریه کردن هست، چاره چیست جز اینکه خودمان را بزنیم به بی‌خیالی که وقت بگذرد. اگر شادی هم نکنیم باید آنقدر غصه بخوریم که برویم دنبال اعتیاد.» هر انتظاری که از سرپل ذهاب و قصرشیرین‌ داری باید دور بریزی. در سرپل ذهاب خبری از خانه‌های چند طبقه نیست. خیابان‌های گل کاری شده بی‌معنا است. فضای سبز را که بی‌خیال، اینجا بیشتر به شهر کانکس‌ها می‌ماند. کافی است با لباس مشکی یک دور چند ساعته در شهر بزنی تا به رنگ خاک دربیایی. شبیه همین تصویر را با ابعاد کوچک‌تر در روستاهای اطراف سرپل ذهاب می‌توان دید. از آنها بدتر روستاهای ثلاث باباجانی. از دور فقط تلی از نخاله پیداست. نزدیک که بشوی لا به لای آوارهایی که هنوز برداشته نشده، چارچوب در، کاشی‌ها و سرامیک‌های شکسته، سرهای کنده شده عروسک‌ها، ماشین‌های پلاستیکی له شده، پرده‌های سوراخ سوراخ و هر چیزی که روزی تکه‌ای از یک زندگی بوده حالا نشانه‌ای است از هزاران آرزوی دفن شده. اما قصر شیرین... کدام قصر؟ کدام شیرین؟ اگر نخل ‌های سمت راست و اوکالیپتوس‌های سمت چپ ورودی شهر نبود و تابلوی «به قصر شیرین خوش آمدید» باید می‌گشتی و شهر را پیدا می‌کردی. اینجا مرور جوانی آدم‌ها و مرور جوانی شهر، عادت است. سخت می‌شود باور کرد ولی اینجا یک روز شهر تفریح و گشت‌و‌گذار بوده. این را هتل و مسافرخانه‌های خالی گواهی می‌دهند. خیلی از هتلدارها با پراید مسافر می‌کشند و به برکت زلزله هرچند وقت یکبار اگر شانس در خانه یکی‌شان را بزند، گروهی می‌آیند برای بازدید، تهیه خبر یا امداد‌رسانی و شب را میهمان می‌شوند. آقایی که دل پر دردی دارد، یکی از آنهاست. به قول او سال‌هاست شهرها و روستاهای کرمانشاه شده آیینه دق میانسال هایش، زلزله فقط سرِ این زخم کهنه را باز کرد: «از در و دیوار برایمان می‌بارد. نه پیرهامان پیری می‌کنند نه جوان هامان جوانی؛ زندگی نمی‌کنیم. این روزها کجا و آن روزها کجا. به خدا باید به این جوان‌ها حق داد که از زادگاه شان دست بکشند.» اینها را می‌گوید اما خودش هنوز با رفتن بچه‌هایش کنار نیامده. مهندس هوا و فضا هستند و ساکن آلمان. دلش می‌خواهد می‌ماندند و مثل دخترش که استاد دانشگاه شهید بهشتی است مایه افتخارش می‌شدند. آمار اعتیاد هم بالا رفته و جوان‌ها با رقم‌های ناچیز مواد می‌خرند، نشئه می‌کنند و قید این همه سختی را می‌زنند. این جوان‌های به قول خودشان روغن نباتی با جوان‌های قدیم هم خیلی فرق دارند. آنها وقتی با جنگ از خانه و زندگی‌شان رانده شدند و به شهر و روستاهای اطراف پناه بردند، اول نوجوانی‌شان بود و وقتی برگشتند دنیایی خاطره و بهانه برای ساختن و زندگی داشتند. دکتر قدمی استاد دانشگاه کرمانشاه که اصالتش قصر شیرینی است و آوارگی و بی‌خانمانی را خاطره جوان‌های قدیم منطقه می‌داند، بیشتر روستاهای اطراف را به خانه سالمندان تشبیه می‌کند چراکه جوان‌ها طاقت‌شان طاق شده و به‌دلیل دوری روستا از شهر، نبود امکانات، بی‌توجهی مسئولان و هزاران هزار دلیل دیگر روستا را ترک کرده و ساکن شهرهای اطراف شده اند: «زمانه عوض شده و این جوان ها مثل ما نیستند که با جنگ، اسباب بازی های مان شد کلاش. خانه پدری خود من در عرض 46 سال 6 بار تخریب شد ولی در عین گریه و بدبختی می‌خندیدم. حس و حالم مصداق این بیت مولوی بود «ما نه مرغان هوا نه خانگی / دانه ما دانه بی‌دانگی» فرقی نداشت خواب باشیم یا سر سفره، بمباران می‌شد و آواره می‌شدیم ولی باز از نو می‌ساختیم و خوش بودیم.» حال و هوایی را که استاد دانشگاه کرمانشاه می‌گوید کمتر می‌توان در میان پسرهای استان کرمانشاه، بخصوص مناطق زلزله زده‌اش دید، اما رگه‌های کم جان‌تر آن در بعضی از دختران و زنان زنده است. باشگاه، موزیک، ورزش در باشگاه شهرداری جمع شده‌اند و با ریتم تند موزیک، ورزش می‌کنند، آمده‌اند تا همین چند ساعت، غصه‌ها را پشت در باشگاه بگذارند و فقط برای خودشان باشند. هر کدام این دخترها هدفی دارند که نمی‌خواهند فراموش کنند. این باشگاه هم برایشان حکم مرکز استعدادیابی را دارد. هر روز امید را در قلب‌شان روشن‌تر می‌کند و خودشان را آماده‌تر می‌بینند. حرف‌های «سهیلا»، «سودابه» و «اشرف» هم از جنس حرف دخترهای باشگاه است. از ازدواج‌شان خیر ندیدند اما زلزله برایشان خیر و برکت داشته. اگر غرش زمین، در آبان ماه سال قبل خیلی‌ها را ناامید کرد این مادران جوان را صدها مرتبه امیدوارتر ساخت. اشرف 14 ساله بود که رفت خانه بخت و همین اواخر جدا شد. خیلی‌ها او را به خاطر تصمیمی که گرفته بود، طرد کردند. او حالا شب و روز به جان زمینی که لرزید دعا می‌کند، چون به خاطر نداشتن سرپرست یک کانکس 6 متری دارد و زندگی از دست رفته‌اش را از نو شروع کرده. نهضت سوادآموزی می‌رود و می‌خواهد هرچه را از دست داده بوده حالا به دست آورد. سهیلا 16 سال داشت که شوهرش دادند و حالا که مادر آیناز و آنیسا است 30 ساله است. از یک سال بعد عروسی، شوهرش را از پای این بساط و آن بساط جمع می‌کرد. چند بار ساکن شهرهای اطراف شد تا کمپ‌های ترک اعتیاد آنجا را هم امتحان کند اما نشد که نشد. دو ماه قبل از زلزله وقتی شوهر خمارش بچه‌ها را زیر مشت و لگد گرفته بود، قهر کرد و رفت خانه پدرش. حس سربار بودن دیوانه‌اش کرده بود تا اینکه زلزله به دادش رسید. حالا رو به روی مسکن مهر، چسبیده به کانکس پدر و مادر و برادرش، در یک کانکس نقلی زندگی می‌کند. یک گوشه‌اش رختخواب، گوشه دیگرش اسباب بازی‌های آیناز و آنیسا، یک سمت یخچال کوچکی که یک زن اصفهانی برایش آورده و کنج کانکس هم گلدان‌های حسن یوسفش را چیده است. خانه فلزی، کم جا و بی‌امکانات است اما برای سهیلا حکم بهشت را دارد. این را در میان اشک‌هایش می‌گوید: «زلزله من را از آن جهنم نجات داد. حاضر نیستم این بهشت را با یک لحظه آن زندگی عوض کنم. کلاس خیاطی را که تمام کنم همین جا برای همسایه‌ها لباس می‌دوزم و خرج‌مان را درمی‌آورم.» داستان زندگی سودابه اما کمی فرق دارد. حدود 5 سال پیش همه حق و حقوقش را در ازای گرفتن حضانت پسرش، به شوهر معتادش بخشید. از روز بعد جدایی، مستقل شد. با درآمد آرایشگری دخل و خرجش به زور جور درمی‌آمد ولی از پارسال اوضاعش رو به راه شده. خودش می‌گوید: «زلزله برای من آمد داشت» تا سال قبل نمی‌دانست اجاره بها، پول آب و برق و خورد و خوراک خانه را بدهد یا خرج مدرسه امیر علی را ولی از وقتی سرپل ذهاب لرزید، زندگی او سر و سامان گرفت. برعکس همه کانکس‌هایی که در محله فولادی کنار هم ردیف شده‌اند و درِ کانکس‌ها رو به خیابان باز می‌شود، کانکس‌های آرایشگاه و خانه سودابه یک جوری به هم عمود شده‌اند که فضایی شبیه حیاط خلوت درست شده و با ورقه‌های فلزی و یک در کوچک برای حیاط کوچک خانه‌اش در و دیوار ساخته است. او هم مثل بقیه ساکنان کانکس‌ها پول آب و برق نمی‌دهد، از اجاره بها هم که خبری نیست: «در این آشفته‌بازار سرپل ذهاب که وسعم به اجاره خانه‌های سرسام آورش نمی‌رسد، این کانکس برای من و امیرعلی قد یک خانه چند صد متری می‌ارزد.» ماه‌های اول زلزله کسی دل و دماغ آرایشگاه رفتن نداشت، اما هرچه شرایط عادی‌تر شد مشتری‌های سودابه هم بیشتر شدند، از عید به این طرف هم 5 عروس از درِ همین کانکس بیرون رفته. این یعنی درست است که زلزله خانه‌های زیادی را ویران ویران کرد اما چراغ دل خیلی‌ها را هم روشن کرد و برای خیلی‌ها نقطه شروعی شد برای دوباره ساختن.

نظر شما