شناسهٔ خبر: 28210495 - سرویس ورزشی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

از هارالد تا تونی شوماخر؛ برخورد با پاتریک باتیستون و ظهور هیولای سویل؛ پل برایتنر دائم الخمر ( بخش چهارم )

محمد هرمزی

صاحب‌خبر -

توضیح: هارالد ( تونی ) شوماخر دروازبان بزرگ تیم ملی آلمان در دهه 80 در سیاهه طویل دروازبانان صاحب نام تاریخ آلمان قطعا یکی از بهترین ها به شمار می رود. شوماخر فوتبال خود را از تیم کلن آغاز کرد و به مدت 15 سال تا زمان جنجال بزرگ از سال 1972 تا 1987 فوتبال خود را در کلن ادامه داد. نام شوماخر در اذهان عمومی همیشه با خطای وحشتناک روی پاتریک باتیستون در دیدار نیمه نهایی جام جهانی 1982 بین آلمان غربی و فرانسه تداعی می شود. خطایی که تا مدتها اثر مخرب آن روی زندگی ورزشی و شخصی شوماخر سایه افکند و مطبوعات و عموم از او یک درنده خو ساختند. نام تونی برگرفته از تونی شوماخر دروازبان دهه 60 کلن بود که هواداران کلن به هارالد شوماخر اطلاق کردند.زندگی ورزشی شوماخر مملو از فراز و فرودهای فراوانی بود و البته افتخارات فراوانی چون دو نایب قهرمانی به همراه آلمان غربی در جام های جهانی 1982 و 1986، قهرمانی در جام ملتهای اروپا 1980، چندین عنوان قهرمانی بوندسلیگا و دی اف بی پوکال به همراه کلن و دورتموند، مرد سال فوتبال آلمان در سال های 1984 و 1986، قرار گرفتن در تیم منتخب یورو 1984، برنده توپ نقره ای جام جهانی 1986 و...از افتخارات بزرگ او به شمار می روند. شخصیت شوماخر ساخته و پرداخته شده از روزهای سخت کودکی در شهر کوچک دورن است که از او یک شخصیت محکم و استوار، بی باک و بی پروا و در عین حال دروازبانی چالاک و سخت کوش ساخت. صراحت لهجه تونی زبانزد بود و این صراحت لهجه نهایتا با انتشار خاطرات خود و تصویری از سیاهی ها و پشت پرده های فوتبال آلمان که جنجال بسیار بزرگی در زمان خود ( 1987 ) به وجود آورد به اوج خود رسید. تونی شوماخر در نوشته های خود به دوران کودکی مشقت بار خود اشاره کرد، از برخورد وحشتناک با باتیستون و عواقب عجیب پس از آن، از رختکن آشفته تیم ملی آلمان و اختلافات عمیقی که وجود داشت و کمتر کسی از آن مطلع بود، از داد و ستدهای غیر قانونی، از دوپینگ و فساد و فضای مسمومی که خود به چشم دیده بود و در نهایت انتشار آن باعث اخراجش از تیم ملی آلمان و باشگاه کلن شد! با هم گوشه هایی از این داستان جنجالی را می خوانیم :

آیا واقعا یک خطا بود یا نه؟ آیا واقعا عمدی بود، یا ناشی از ضعف اعصاب؟ خشونت محض یا یک حرکت انفجاری بی دلیل؟ من روانشناس نیستم، قاضی اعمالم هم نیستم، اما خطای من روی پاتریک باتیستون، در دیدار تیم ملی کشورم در برابر فرانسه، در جام جهانی 1982 اسپانیا، کماکان برایم غیر قابل هضم است. هنوز هم از نگاه کردن به عکس های آن صحنه، وحشت دارم. خودم به هیچ وجه آن را یک خطای عمدی نمی دانم، ولی می ترسم با دیدن چند باره آن صحنه، امر به خودم هم مشتبه شود که من واقعا خاطی بودم. مادرم که آن صحنه را از تلویزیون دیده بود، به اقامتگاه ما در اسپانیا زنگ زد و شروع به داد و فریاد کرد: پسر این چه کاری بود که کردی؟ هیچ می دونی با اون بدبخت چه کردی؟ وقتی مادرم از صحنه، چنین برداشتی کند، وای به حال دیگر بینندگان. مسلما نتیجه گیری مردم در قبال این حادثه،رابطه تنگاتنگی با خصوصیات اخلاقی من داشت. خیلی ها هستند که منطق شان بر احساساتشان می چربد، اما من درست بر عکس فکر می کنم. ترجیح می دهم احساساتم هزار بار اشتباه کند تا اینکه، ده بار با منطقم به نتیجه برسم. من سخت بر این عقیده هستم، که هر مسئله ای که در زندگی بزرگ می شود، زاده امیال انسان است نه ساخته تفکر او. چه درست و چه غلط، این یک واقعیت است. الان 32 ساله هستم، در واقع 28 سال به علاوه 4 سال بحران روحی و فکری. بحرانی که از همان برخوردم با پاتریک نشات گرفته. البته من و پاتریک الان دوستان صمیمی هستیم ولی افکار عمومی مردم را چه کنم؟ سویل، دیدار نیمه نهایی جام جهانی اسپانیا میان دو تیم فرانسه و آلمان بود. فوق العاده عصبی بودم. تمام فکر و ذکرم را روی این دیدار معطوف کرده بودم. این بازی برای ما تنها فرصت باقی مانده بود تا حیثیت بر باد رفته تیممان را دوباره بازگردانیم. با آن دیدارهایی که در مرحله مقدماتی انجام دادیم و با آن افتضاحی که در بازی با اتریش پیش آمد، تمام اعتبارمان را از دست داده بودیم. فرانسوی ها فوق العاده بازی می کنند، ظریف، حساب شده و با طراوت. در عین حال خوب هم گل می زنند. در طول بازی چندین بار هدف لگد های مهاجمان آنها قرار گرفتم، یکی لگد می زد، دیگری هل می داد، درگیری در بازی زیاد بود، اما آنقدر با ظرافت انجام می شد که تیزبین ترین چشم ها هم از دیدن بعضی از آنها عاجز بودند. در یکی از حملات تیم حریف، یکی از مهاجمان فرانسوی آنچنان با استوک های کفشش روی ساعد من کوبید که احساس کردم دستم به یک آبکش تبدیل شده است. درد و خشم تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود. پس چرا این داور لعنتی کاری نمی کند؟ درونم مثل یک دیگ بخار می جوشید، با زحمت فراوان سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم و به بازی خودم بپردازم. برای من در این بازی، خیلی چیزها نهفته بود. پرستیژ ورزشی ام، اعتبار تیمم و مهم تر از همه فینال جام. پس می بایست تحمل می کردم و از هر گونه درگیری اجتناب می کردم. با خودم می گفتم: آیا با خروج های بی باکانه ات خودت و حریفت را با خطر مصدومیت مواجه نمی کنی؟ نه، بهتر است به این فکر نکنم. هجوم بازیکن به سوی دروازه و خروج سنگربان برای دفع توپ، در این مواقع همیشه خطر برخورد و آسیب دیدگی چه برای مهاجم و چه برای دروازبان وجود دارد. از دروازه خارج شدم، باتیستون هم با یک پاس حساب شده از پلاتینی، آهنگ حمله کرده بود. با شناختی که از شیوه کار باتیستون داشتم، می دانستم که او شوت نخواهد کرد، بلکه توپ را از بالای سرم رد خواهد کرد. به هوا پریدم تا راه توپ را سد کنم. وقتی آدم در هوا معلق است دیگر قادر به کنترل دقیق جهت حرکت و سرعت خود نیست. توپ با پای او خوب جفت و جور شد و خودش هم مستقیما در جهت من آمد. من که هواپیما نیستم، اما باز سعی کردم تا مسیرم را منحرف کنم. با زانوهای جمع به استقبال او می رفتم، با این شرایط اگر با پاتریک برخورد می کردم، عاقبت وخیمی در انتظار ما بود. در آخرین لحظه سعی کردم، با چرخشی که به بدنم می دهم، از برخورد مستقیم با او جلوگیری کنم، ولی باسنم با صورتش برخورد کرد و نقش بر زمین شد. در قسمت باسنم احساس درد شدیدی کردم، اما توانستم از زمین خوردنم جلوگیری کنم. نیم نگاهی به خط نگه دار کردم، خط نگه دار پرچم خودش را تکان نداد، پس انگار خطایی نکرده بودم. وقتی برگشتم، دیدم پاتریک هنوز روی زمین است. از کنارش رد شدم.  کاشکی به سراغ پاتریک می رفتی، ولی بلافاصله پشیمان شدم، بچه های تیم فرانسه کنار پاتریک حلقه زده بودند و با عصبانیت کلماتی به زبان فرانسوی ادا می کردند، اما از مشت های گره کرده ای که تیگانا و ترزور، برایم حواله می کردند، می شد فهمید که در حال فحاشی هستند.  اگر الان جلو بری، باعث بروز درگیری می شی، از ترس چنین عاقبتی ، ترجیح دادم از جایم تکان نخورم و درون دروازه بایستم و با توپ شروع به روپایی زدن کردم. دلشوره عجیبی به من دست داده بود، از عواقب این برخورد می ترسیدم. محیط آماده یک انفجار بود. اگر الان سراغ پاتریک بری، مسلما کار به دعوا و کتک کاری خواهد کشید و نه تنها کار را بهتر نمی کنی بلکه شاید باعث بروز بلوای دیگری بشوی، در این مواقع گاهی اوقات مشت و لگدهایی رد و بدل می شود که از دید داور هم دور می ماند و درگیری را دامنه دارتر می کند. از این اتفاقات زیاد پیش می آید، حتی شاید بر آدم تف بیاندازند که از همه وحشتناک تر است. آدم دیوانه می شود، شخصیتش خرد می شود، در نتیجه بهتر دیدم که از عیادت پاتریک صرف نظر کنم. اولین اشتباهم در این بود. از ترس ایجاد درگیری، خودم را از انجام دادن ساده ترین عملی که در آن شرایط می توانستم انجام دهم، یعنی یک عذرخواهی ساده، بازداشتم. کماکان درون محوطه شش قدم مشغول روپایی زدن بودم. این واقعا بزدلی بود. برای اولین بار در عمرم احساس کردم که ترسو هستم. سعی می کردم خودم را مجاب کنم، به خودم تلقین می کردم که اصلا اتفاقی نیافتاده، همه می دونن که کار تو خطا نبود، نظر داور کارت را توجیه می کند، چون اعلام خطا نکرده است. همه چیز روبه راه است، مثل همیشه بازیکن، خودش را به موش مردگی زده تا نفسی تازه کند و داور را به شک بیاندازد و احساسات تماشاگران خودی را جریحه دار کند. مطمئنم که الان بلند می شود و دوباره به بازی اش ادامه می دهد. اما انتظار من به طول انجامید. خدایا نکنه بلایی سرش آماده باشد؟ بلند شو دیگر، پس چرا بلند نمی شوی؟ یکی از همبازی هایش درخواست برانکارد کرد. پزشکان و مامورین وارد زمین شدند. نه، انگار کار بالا گرفته، پیکر بی هوش باتیستون به وسیله برانکارد، از زمین خارج شد. داور در سوت خود می دمد و ادامه بازی را اعلام می کند. در حالی که در وقت اضافه 3 - 1 از حریف عقب بودیم، رومنیگه چند دقیقه بعد از ورودش به زمین یکی از گلها را جبران کرد. کمی بعد کلاوس فیشر، هم باشگاهی من با ضربه برگردانی بسیار عالی بازی را به تساوی کشاند. این گل فرانسوی ها را کلافه کرد، کار به ضربات پنالتی کشید. در کمال تعجب و با آن ضربه روحی که بر من در بازی وارد شده بود، توانستم با تسلط کامل، دو پنالتی را مهار کنم. ما به فینال رسیدیم، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدیم، برای مدتی حوادث چند دقیقه پیش را به کلی فراموش کردم.

بعد از پایان این ماراتن کشنده، دومین اشتباهم را مرتکب شدم. این یکی واقعا اشتباه ابلهانه ای بود. در بازگشت به رختکن، در حالی که سرمست از پیروزی و رسیدنمان به فینال بودیم، با سیل خبرنگاران مواجه شدیم. یکی از من پرسید: می دانی که دو تا از دندان های باتیستون را شکستی؟ و من گفتم: عیب ندارد خودم برایش یک دست دندان عاریه طلا می خرم!  این جمله را با لحن بدی ادا کردم. خیلی خوشحال بودم از اینکه فقط به دندان هایش آسیب دید. می ترسیدم که وضع او وخیم تر از این حرف ها باشد. وقتی که آن خبرنگار این مسئله را به من گفت، واقعا قند در دلم آب شد و خدا را شکر کردم، ولی بدبختانه این جمله را به لحن بدی بیان کردم که برداشت منفی از آن شد و فردای آن روز این جمله را تیترهای بزرگ روی مجله ها دیدم و با بلاهتم جنجال را بیشتر دامن زدم. در فرودگاه سویل غوغا و شلوغی عجیبی بر پا بود. به علت کم کاری کارکنان فرودگاه، معطلی زیادی داشتیم. خروس جنگی تیم، پل برایتنر هم با احساس داروغگی شهر، شروع به داد و بی داد کرد و جنجال تازه ای به راه انداخت. این خبرنگاران لعنتی هم، هرجا که مورد احتیاج نیستند، حضور دارند و از کاه، کوه می سازند. همین مانده بود که از فردا درباره رفتار آلمانی ها در فرودگاه نیز مقاله بنویسند. اعصاب همه داغون شده بود. کاش رودیگر ( مشاورم ) الان اینجا بود و با هم از فرودگاه خارج می شدیم و یک راست به بیمارستان برای عیادت از پاتریک می رفتیم. گل می گرفتیم و تا بهبودی کاملش، از کنار تختش تکان نمی خوردم. اما رودیگر آنجا نبود و خودم هم به تنهایی قادر به اتخاذ هیچ تصمیمی نبودم. اما در تیم، شور و حال دیگری برپا بود. همه به من تبریک می گفتند و از واکنش های مسلطم، تعریف و تمجید می کردند. از طرفی دیگر در فرودگاه، با تعدادی از طرفداران تیم فرانسه رو به رو شدم. آنها با رکیک ترین الفاظی که تا حالا شنیده بودم به استقبال من آمدند و اگر دخالت مامورین امنیتی فرودگاه نبود، شاید زیر باران مشت و لگد آن ها می مردم. اکثر کسانی که بازی را از تلویزیون دیده بودند، شدت برخورد را بیشتر احساس کردند. خدای من از دست این تلویزیون لعنتی! چرا که هم تصاویر با زاویه هایی مناسب پخش می شود و هم اینکه اینجور حوادث را چندین بار با حرکت آهسته به نمایش می گذارند. بدون اینکه بدانم، در ذهن مردم تبدیل به یک جانور وحشی و درنده شده بودم. میلیون ها نفر این صحنه را دیده بودند و اکثر قریب به اتفاق آنها، مطمئنا چنین نظری را تایید می کردند. مسئله طوری بود که آنها جور دیگری نیز نمی توانستند تصور کنند، اما اگر مثل مادرم، همسرم یا رودیگر مرا می شناختند، محال بود چنین تصمیم عجولانه ای بگیرند. تونی شوماخر تبدیل به یک آلمانی وحشی شده بود که حتی قابل قیاس با زندانبانان آشویتش هم نبود. درگیری هوایی دو بازیکن برای زدن ضربه سر. توپ با سر هیچ یک برخورد نمی کند. در عوض سرهای آن دو با هم آشنا می شوند. حرکت آهسته این صحنه، شدت برخورد را به وضوح نشان می دهد. به راحتی می توان دید که سر بازیکن چطوری تغییر شکل می دهد. در برخورد من و پاتریک، وضع از این بهتر نبود، هر چه باشد استحکام استخوان لگن، به مراتب بیشتر از جمجمه است. واقعا ضربه مهلکی بر او وارد شده بود. تصاویر این صحنه، یک بار و دو بار، ده بار و صد ها بار از زوایای مختلف با حرکت آهسته نشان داده شد. با هر بار نشان دادن آن صحنه، نفرت و انزجار مردم نسبت به این دروازبان وحشی، بیشتر و بیشتر می شد. عواقب تاریک این ضربه، تمام نقاط روشن این جام را برایم سیاه کرد. پیروزی در ضربات پنالتی ارزش خود را از دست داده بود. رسیدن به فینال دیگر برایم بی اهمیت شده بود، حتی در میان اغلب هموطن هایم. ما حاضر نیستیم در قبال ورود تیم ملی کشورمان به فینال جام جهانی، شاهد این ضد ارزش ها باشیم. فوتبال دوستان از اوضاع نا به سامان تیم ملی آلمان در آن دوره، اطلاعات کافی داشتند. شکست در اولین گام برابر تیم گمنام الجزایر، بازی سوال برانگیزمان در برابر اتریش، مشکلات و کشمکش ها در اردو، تیم ما از هر نظر دچار افت شده بود. در میان این هرج و مرج، بخت برگشته ای پیدا شد تا دست آویز خوب و مناسبی برای کوبیدن تیم بشود، آن بخت برگشته من بودم.با خطایم روی باتیستون، بدبختی تیم را کامل کردم. اگر تا آن موقع بازده ورزشی ما زیر سوال رفته بود، اما حالا وضعیت اخلاقی ما نیز ایجاد نا آرامی می کردو حالا مطبوعات سوژه جدیدی را برای بالا بردن تیراژشان پیدا کرده بودند. شوماخر، یک بازیکن سنگدل و بی رحم، شناسنامه خوبی برای معرفی تیم آلمان، مشت نمونه خروار است. حتی در فرانسه که بعضی از بازیکنان آلمانی توپ می زدند، با باشگاه هایشان دچار درگیری شدند. فوتبال آلمان حیثیت اخلاقی خودش را از دست داده بود. در این بین نشریات مخالف، مغرضانه بر این آتش دامن می زدند. متاسفانه درگیری با باند مافیای مطبوعات و خبرنگاران امکان پذیر نیست. آنها می توانند در یک چشم به هم زدن، با حرکت دادن قلم شان بر روی کاغذ، خیلی ها را از قلل رفیع افتخار و محبوبیت به قعر دره نگون بختی روانه کنند. با تمام این احوال، دو روز دیگر باید در برابر ایتالیا، دیدار پایانی جام را برگذار کنیم. ما فینال را از قبل باخته بودیم. تب و نابی در تیم دیده نمی شد. کار ما در جام با بازی برابر فرانسه تمام شده بود، بازی در فینال کار ابلهانه ای بود. خود بچه ها نیز امیدی به پیروزی نداشتند. در طول این جام، به غیر از بازی مان برابر فرانسه، در هیچکدام از میادین، بازی قابل قبولی ارائه نداده بودیم.اغلب بازیکنان تیم مثل رومنیگه، یا آسیب دیدگی داشتند و یا آمادگی نداشتند. در مقابل ایتالیا، اگر چه جام را با اقتدار شروع نکرد، اما در برابر برزیل، آرژانتین و لهستان چنان با قاطعیت پیروز شد که خود را مستحق تصاحب جام نشان داد. همانطور که تصور می شد فینال را هم باختیم، چه بازی ضعیفی ارئه دادیم! دوران اردوی آمادگی ما نیز خالی از دردسر و مشکل نبود. برای من مثل یک کابوس بود. تمام دردسرهای تیم ملی از وقتی شروع شد که پل برایتنر دوباره به تیم ملی بازگشت. من تازه دو سال بود که به تیم ملی راه یافته بودم و هنوز جوان بودم.

برتری افرادی چون برایتنر و رومنیگه، انکار ناپذیر بود. البته رومنیگه نسبت به برایتنر، گوشه گیر تر ولی باسیاست تر بود و علاقه چندانی به اینکه نقش رئیس را بازی کند نداشت، ولی در عوض این پل بود که میدان دار تیم در اردو و مسابقات شده بود. نفوذ او روی تیم، علی الخصوص تازه واردها، وقتی به اوج رسید که ضعف های در تصمیم گیری و قدرت رهبری دروال دیده شد. برایتنر شخصیتی است با جذبه و بسیار نافذ. من که جرئت درگیری با او را نداشتم. این مونیخی پیر، قادر بود هر کسی را چنان بکوبد که دیگر نتواند کمر راست کند. او با بی باکی، دروال، مسئولین و دیگران را چه موجه و چه بی دلیل، به باد انتقاد می گرفت. ظاهرا پشتش آنقدر گرم بود که از هیچ چیز نمی ترسید. حتی خبرنگاران فضول و جسور جرئت نمی کردند چیزی بر ضد او بنویسند. اگر چه در زمین بازی با تسلطی بی نظیر، میانه میدان را اداره می کرد، اما با اخلاقش که چندان در خور یک ورزشکار نبود در خارج از میدان الگوی خوبی نبود. به جرئت می توانم بگویم که روزی یک پاکت سیگار می کشید، عین آب خوردن مشروب می خورد، قمار بازی قهار بود...اما چه کسی جرئت داشت به او چیزی بگوید، حتی مربی. اختیار بچه ها را طوری در دست داشت که بدون اجازه او حتی آب هم نمی خوردند. اغلب بازیکنان را، به خصوص کم تجربه ها را چون مومی در دست داشت. ایمل، پابه پای او، در کنار میز قمار، به ورق بازی مشغول بود. در حالی که سن زیادی نداشت، اما گاهی می دیدم که چگونه اسکناس های هزار مارکی را یکی پس از دیگری از کیفش بیرون در می آورد و وارد بازی می کند. می دیدم که دلشکسته از باخت های کلانش، به اتاقش پناه می برد و گریه می کرد. پل تیم را تا مرز انحطاط جلو برده بود. رقم های کلانی رد و بدل می شد، اغلب اوقات هم برنده نهایی جناب آقای برایتنر بودند. 20 هزار مارک در مقابل رقم های بازی، پول ناچیزی به حساب می آمد. تا سپیده صبح پشت میز قمار می نشستند و جیب های یکدیگر را خالی می کردند و تازه اوایل صبح سیاه مست به اتاق هایشان برمی گشتند. سر تمرین همه با چشمانی پف کرده و رنگ های پریده بازی می کردند، اما استثنا آن ها خود پل بود. صبح همزمان با ما بیدار می شد و سر تمرین کاملا سرحال بود. عین یک ساعت سوئیسی دقیق بازی می کرد. کم کم داشتم شاخ در می آوردم، هیچگونه اثری از کوفتگی و خستگی در او دیده نمی شد، اما حال و روز نوچه هایش اسف بار بود. خشم من بیشتر متوجه دیگران بود تا پل. چرا که برایتنر سر تمرین و بازی ایرادی نداشت، او این توانایی را داشت که علی رغم مشروب خواری و شب زنده داری، به کارهای دیگرش هم برسد، اینکه چطور این کار را می کند به خودش مربوط است، اما بقیه چرا باید انقدر خام و ابله باشند که دست به کاری بزنند که توانایی اش را ندارند. برایتنر مرا یاد فرانس جوزف اشتراوس، رئیس جمهور کشورمان می اندازد. اشتراوس هم به شب زنده داری شهرت دارد، اما فردای آن روز با کمال راحتی سخنرانی های چند ساعته می کند، در حالی که دیگر یاران او همه در حال چرت زدن و خمیازه کشیدن هستند. اشتراوس هم اهل مونیخ است، شاید این خصیصه تمام مونیخی ها باشد. کم کم این وضع داشت اعصابم را خرد می کرد. در اردوی تیم ملی هستم، یا در یک عشرتکده؟! کاسه صبرم لبریز شد و به رودیگر زنگ زدم و از او خواستم بیاید دنبال من و مرا از این جهنم ببرد. رودیگر! دیگر نمی خواهم اینجا بمانم، اینجا اردو نیست، جهنم است! در تمام طول عمرم آنقدر به من بد نگذشته بود، گور پدر این تیم ملی که قرار است من دروازبانش باشم. اغراق نمی کردم. در این اردو، خبری از نظم و انظباط نبود، همه چیز درهم و برهم و بدون سازمان بود. پس مربی کی قرار است وظیفه اش را انجام بدهد. اغلب روزها، موقع استراحت و بی کاری، در اتاق به خواندن کتاب مشغول می شدم و سعی می کردم تا حد امکان خودم را از این جمع دور نگه دارم. از نظر اکثر بچه ها من آدم غیر طبیعی به نظر می رسیدم، چون مثل تارک دنیاها، تک و تنها خودم را در اتاق حبس می کردم. شاید اگر من هم صبح تا شب قمار می کردم، از نظر آنها آدم نرمالی به نظر می رسیدم. رودیگر مرا از تصمیم منصرف کرد. با خودم عهد کردم که در این شرایط به جای کناره گیری، با کارهایم، ضعف های ناشی از رفتار آنها را در تیم جبران کنم. هر چه داشتم رو کردم تا شاید دیگران هم عبرت بگیرند. بهتر است 3 سال در سطح عالی بازی کنی، تا 20 سال در حد متوسط. با تمام این احوال، نتایج ضعیف ما در آغاز جام بر کسی پوشیده نماند. آن شکست بی سابقه برای الجزایر و بعد هم آن افتضاح برابر اتریش. بچه ها در دیدار برابر اتریش طوری بازی می کردند که انگار در حال قدم زدن در یک پارک هستند. بازی 1 - 0 به سود ما تمام شد. این به معنای صعود ما و اتریش و حذف الجزایر بود. الجزایری های لایق، قربانی زد و بند کثیف دو همسایه اروپایی شدند. اگر چه ظاهرا هیچ مدرکی دال بر تبانی وجود نداشت و تنها اشکال همزمان نبودن دو دیدار آخر گروه ما بود، اما ما که با یک مشت بچه طرف نبودیم. اینکه اتریشی ها به سود آلمان ها نتیجه را واگذار کردند و آلمان ها نیز به پاس مرحمت آنها بیش از یک گل نزدند، برای همه مثل روز روشن بود. در طول بازی پل، به مراتب به بچه ها گوشزد می کرد که نتیجه 1 - 0 برایمان کافی است و... بعد از گل زودهنگام هروبش، تمام 20 بازیکن داخل زمین شروع به قدم زدن کردند، اتریشی ها که حتی برای یک بار هم وارد زمین ما نشدند. تنها یک بار روی یک ضربه کرنر وادار به انجام واکنش شدم و دیگر هیچ. بازی تمام شد و 35 هزار نفر تماشاگر شروع به هو کردن دو تیم کردند. در میان سرو صداهای اعتراض آمیز مردم، دروال و اشمیت ( سرمربی اتریش )، آنچنان دوستانه با هم دست دادند و به خوش و بش مشغول شدند که انگار دو دوست قدیمی هستند که سالهاست یکدیگر را ندیده اند. حاضر بودم آب بشوم و در زمین فرو بروم ولی این صحنه ها را نبینم. پیش خودم فکر می کردم اگر من برای لوث کردن این تبانی، یک توپ ساده را که هر کس می تواند آن را مهار کند می گذاشتم وارد دروازه مان بشود چه می شد؟ اما فورا به بی تاثیر بودن این کار پی بردم. چون مسلما بعد از خوردن گل تساوی، اتریشی ها باز هم به ما اجازه می دادند که یک گل بزنیم و آنوقت بازی 2 -1 تمام می شد و باز فرقی نمی کرد، اما اگر این کار را در آخرین لحظات بازی می کردم که شانس جبرانش وجود نداشت چه؟

سال 1982، سال من نبود. بدبختی و بدشانسی یکی پس از دیگری به سراغم آمد. این بار هنگام اهدا جوایز در مراسم اختتامیه جام، لغزش بزرگی کردم که الساندرو پرتینی، رئیس جمهور ایتالیا از من گله کرده بود. ظاهرا هنگام مراسم خداحافظی و دریافت جوایز در سکو فراموش کرده بودم که با او دست بدهم. این مسئله باعث دلگیری او شده بود. پیش خودم فکر می کردم اینطور به نظر می آمد که با او دست داده ام، اما انگار حواسم آنقدر پرت بوده که واقعا با او دست نداده بودم. چه فرقی می کرد، بالاخره حرفی است که زده شده مطبوعات هم با بوق و کرنا آن را پخش کردند. در فوتبال هیچ چیز ناراحت کننده تر از این نیست که آدم رقص شادی حریف را نظاره کند. به نظر من که خیلی ابلهانه است که از بازنده بخواهند که در مراسم اهدا جوایز شرکت کند. واقعا متوجه نشدم که با پرتینی دست نداده ام. برای من افتخار بزرگی بود که با مرد متشخصی مثل پرتینی خوش و بش و صحبت کنم. چندی بعد مسئله آنقدر حاد شده بود که کار نزدیک بود به تیرگی روابط دو کشور بکشد. هرمان نوی برگر، رئیس فدراسیون فوتبال آلمان و من شخصا به ایتالیا سفر کردیم و با استقبال گرم و دوستانه پرتینی در کاخ ریاست جمهوری ایتالیا رو به رو شدیم. مانند افسانه ها بود، یکی از بهترین لحظات زندگی ام بود. او آدمی کوتاه قامتو بسیار خون گرم و دوست داشتنی بود. به طرف من آمد و مرا در آغوش گرفت. طوری با من صحبت کرد که انگار او گناهکار و من عفو کننده هستم. قبل از اینکه لب باز کنم، پرتینی گفت: نمی خواهم حتی یک کلمه درباره آن روز صحبت کنی، تو ورزشکار بزرگی هستی و به تو قول می دهم که همه چیز را فراموش کرده ام. واقعا از دیدن فوتبالیست برجسته ای مثل تو خوشحالم... صحبت های او آنقدر گرم و دلنشین بود که اشک از چشمانم جاری شد. آدم روشن و فوتبال دوستی بود. همین که در مورد خطایم روی باتیستون نظری به غیر از نظر اغلب مردم داشت، برایم یک دنیا ارزش داشت. از نظر او من آن جانور وحشی که در روزنامه ها از من یاد شده بود، نبودم. اما برای میلیون ها انسان، کماکان همان درنده سابق تلقی می شدم. در فرانسه از من به عنوان یک مینی هیتلر یاد می کردند و مرا سمبل نژاد ژرمن معرفی می کردند. متاسفانه تبلیغات در مورد این مسئله طوری بود که حتی کار داشت ابعاد سیاسی به خود می گرفت. در فرانسه، بسیاری از آلمان ها به عنوان اینکه نئونازی هستند مورد ضرب و شتم طرفداران فوتبال قرار گرفتند. حتی در مجلاتی که درباره روانشناسی بود، سوژه خوبی شده بودم برای تحلیل های پزشکان در مورد مسائل روانی ورزشکاران و...کم کم تبدیل شدم به یک موش آزمایشگاهی. دیگر قادر به فکر کردن نبودم. هر کاری که می کردم به بن بست منتهی می شد. دوران سختی در انتظارم بود.

نظر شما