شناسهٔ خبر: 28177139 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

روایت کتاب مقتل الحسین از تاریخ کربلا-۸؛

چون تو ای لاله در این دشت گلی پرپر نیست/ جوانان بنی هاشم بیایید

آیت الله سید محمد جواد ذهنی تهرانی در کتاب مقتل الحسین(ع) واقعه شهادت حضرت علی اکبر(ع) را نقل کرده است.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر برشی از کتاب مقتل الحسین(از مدینه تا مدینه) اثر مرحوم آیت الله سید محمد جواد ذهنی تهرانی است. در روز هشتم ماه محرم مروری بر شهادت حضرت علی اکبر(ع) خواهیم داشت.

اذن جهاد خواستن حضرت علی اکبر از پدر بزرگوارش

 چو نوبت به آل پیمبر رسید    جهان جامه صبر در بر درید
 نخستین علی اکبر مه لقا         نمودی شه تشنه را جان فدا

پس از شهادت همه انصار و اصحاب با وفای امام (علیه السلام) نوبت به جوانان بنی هاشم رسید که تعدادشان سی نفر بود، پیش از آنکه ایشان آماده کارزار شوند خامس آل عبا خود مهیای نبرد گردیدند به یکبار تمام جوانان اهل بیت دور امام (علیه السلام) را گرفته خود را به روی دست و پای آن حضرت انداختند و عرضه داشتند:

فدای خاک پایت گردیم تا یک تن از ما زنده است نخواهیم گذارد که به میدان تشریف ببرید و در میان تمام این عزیزان جوان رشید و دلیر و فرزند دلبند خود حضرت یعنی جناب علی اکبر (سلام الله علیه) از همه بیشتر برای غربت امام (علیه السلام) می ‏سوخت، آن سرو باغ ولایت خود را بقدم سلطان دین انداخت و عرض کرد: یا ابه لاه ابقانی الله بعدک طرفة عین پدر جان بعد از تو یک لحظه و یک چشم بر هم زدن خدا من را زنده نگه ندارد ساعتی صبر نما و حرب خود را متوقف کن تا من جانم را قربانت کنم پس از آن خود دانی.

به خلد بی علی اکبر مرو نه شرط وفاست     بده اجازه که تا گفته بر او دیر است

امام حسین (علیه السلام) از استماع این کلمات رنگش متغیر شد و حالش دگرگون گردید سر علی اکبر را از خاک برداشت به سینه مبارک چسبانید، صورت نازنینش را بوسید و فرمود:
علی جان چه خیال کرده و چه در نظر داری؟

علی اکبر عرضه داشت: بابا این زندگی بر من حرام است، الان وارد خیمه شدم تا اطفال را تسلی داده و بانوان را آرام کنم.

رقیه آمده خود را به دامنم افکند    به گریه گفت که ای اکبر سعادتمند
 کباب شد جگرم از عطش برادر جان     رسید جان به لبم از عطش برادر جان
هزار مرتبه مردن ز زندگی بهتر      مرا شهادت از این سرافکندگی بهتر

این بگفت و شروع کرد به گریستن.

از جزع بست دجله سیماب بر سمن     وز اشگ ریخت سوده الماس بر کنار

پس امام (علیه السلام) علی را در برکشید و صورتش را بوسید.

چو شاه تشنه جگر دید بیقراری او     که جان گرفته به کف از برای یاری او
کشید دست به رخساره علی اکبر    که بگذر از سر این خواهش ای عزیز پدر
 فتادن قد سرو تو بر زمین حیف است        به خون طپیدن اینجسم نازنین حیف است
 تو تازه سرو برومند جویبار منی    شبیه جد کبار بزرگوار منی
 مرو که بار غمم را غم تو سربار است           مروکه هجرتوسخت و دشواراست

سپس با عجز و لابه و اصرار و ابرام زیاد از پدر درخواست اذن جهاد نمود فلما کثرت مبالغته فی الاستیذان و اشد جزعه و هو عطشان اذن له الحسین و هو ولهان و وقتی مبالغه و اصرار شاهزاده در گرفتن اذن زیاد گردید و جزع و فزع آن سرو قامت تشنه لب شدید گشت امام (علیه السلام) در حالی که حیران و واله مانده بود اذنش داد.

علی اکبر بسیار خشنود و شادمان گشت و عزم را جزم کرد که به میدان رود، امام (علیه السلام) که چنین دید عزیزش را پیش طلبید و با دست مبارک خود لباس حرب بر اندامش پوشید.
و رتب علی قامته اسلحة الحرب و البسته الدرع و شد فی وسطه منطقة له من الادیم، فوضع علی مفرقه مغفرا فولادیا و قلده سیفا مصریا و ارکبه العقاب براقا مأویا.

امام (علیه السلام) بر قامت با استقامت فرزند دلبندش اسلحه حرب پوشاند و زره به اندامش استوار نمود و کمربند چرمی  که از پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) بود بر کمرش بست و خود فولادی بر سرش نهاد و شمشیر مصری بر میانش حمایل کرد و او را بر اسب عقاب براق آسا سوار کرد.

چه قامت بدینسان بیاراستش     شهید ره ایزدی خواستش
بگفتا به حال غمین سر بسر     جدا گشتی از من تو جان پسر
 تو رفتی و غم محفل ما شکست     چه محفل دگر چون دل ما شکست
ز گلبن اگر نوگلی کم شود        ابر بلبلان حال درهم شود
 چه دانی که من در چه احوالمی      الف بودم اکنون ز غم دالمی

سپس امام (علیه السلام) فرمود: فرزندم اکنون برو بدر خیام حرم خداحافظی کن.

برو بسوی حرم لحظه‏ ای به چشم پر آب     به آخرین نظری اهل بیت را دریاب
دمی  انیس دل عمه‏ های بی کس باش        نمک به زخم دل مادر پریشان باش

علی اکبر با قدی چون شاخه صنوبر و با چشمی  اشگبار و آهی آتشبار بدر خیمه آمد فریاد کرد.

دیگر به قیامت است دیدار        ای اهل حرم خدا نگهدار
 وقت است که جان خود فشانیم     در پای امام زار افکار

اهل بیت چون صدای روح افزای علی اکبر را شنیدند مانند کواکب سر از برج خیمه بیرون کردند و پروانه شمع رخسار علی اکبر گردیدند یکمرتبه شیون اهل حرم بلند شد فاذا ضجة قامت من الحرم و عجة علت من الفسطاط المحرم عمه‏ ها و خواهرها همه از بزرگ و کوچک بیرون آمدند و بدور مرکب علی حلقه زدند فاخذت عماته و اخواته برکابه و عنانه و قوائم مرکبه و امطرن علیه سحائب العیون الهاطلة.

عمه‏ ها و خواهران رکاب و عنان و دست و پای مرکبش را گرفتند و اشک از دیدگان باریدند.

میدان رفتن شاهزاده والاتبار علی اکبر (سلام الله علیه)

پس از آنکه شاهزاده بانوان حرم را آرام کرد و تسلی داد ایشان را وداع نمود و روی به میدان آورد.

مرحوم ملا حسین کاشفی در روضة الشهداء می ‏نویسد: علی اکبر جوانی بود هیجده ساله با روی چون آفتاب و گیسوی چون مشگ ناب و از حیث خلق و خَلق شبیه‏تر از وی به رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) کس نبود، چون به میدان رسید ساحت آن معرکه از شعاع رخسار وی منور شد لشگر عمر سعد در جمال وی متحیر مانده از آن ناپاک پرسیدند این کیست که تو ما را به حرب وی آورده ‏ای؟

این کیست سواره که بلای دل و دینست         صد خانه بر انداخته در خانه زینست
ماهیست درخشنده چو بر پشت سمندست     سرویست خرامنده چو بر روی زمینست

عمر سعد چو نگریست و شاهزاده را بر اسب عقاب سوار دید گفت: ای پسر بزرگ حسین است که در شکل و شمایل به حضرت رسالت (صلی الله علیه و آله و سلم) می ‏ماند.
و در روایتی آمده است که هرگاه شوق لقای سید عالم (صلی الله علیه و آله و سلم) بر اهل مدینه غالب می ‏شد می ‏آمدند و در روی علی اکبر نظر می ‏کردند و چون شوق استماع کلام سید انام علیه الصلوة والسلام بر ایشان غلبه می ‏کرد سخن شکر نثار شاهزاده را می ‏شنیدند.

این جوان با قامتی چون سرو روان و طلعتی افروخته‏تر از گل ارغوان اسب را در عرصه میدان به جولان در آورده و این رجز را بخواند:

انا علی بن الحسین بن علی     نحن و بیت الله اولی بالنبی

و این بیت از رجزی است که شاهزاده می ‏خوانده و از عز حسب و شرف نسب خود خبر می ‏داده.

ابو المؤید خوارزمی  آورده: علی اکبر به معرکه مبارزت جلوه کنان در آمد، حلقه گیسوی مشگین بر روی رنگین افکنده و آن شاهزاده چهار گیسوی تافته بافته مجعد معنبر مسلسل معطر داشته دو از پیش و دو از پس می ‏انداخته و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدین ابیات نغمه می ‏پرداخته.

خسروا مشتری غلام تو باد        توسن چرخ در لگام تو باد
 سبز خنک فلک مسخر تو است      ابلق روزگار رام تو باد

و شاهزاده رجزی در مناقب خود و اهل بیت می ‏خواند که ترجمه بعضی از آن در مقتل نورالائمه خوارزمی  چنین آمده:

منم علی حسین علی که خسرو مهر    فراز تخت فلک کمترین غلام منست
 من از نژاد شهیم که قدر او می ‏گفت    که خطبه شرف سرمدی بنام منست
عنان ز معرکه خصم بر نخواهم تافت     چرا که توسن تند سپهر رام منست

راوی گوید: هر چند علی اکبر مبارز طلبید کسی به مبارزتش نیامد شاهزاده خود را بر لشگر خصم زده شور در میمنه و میسره و قلب و جناح آن سپاه افکند و چندان مقاتله کرد که آن گروه انبوه از حرب وی به ستوه آمدند، پس مراجعت نموده پیش پدر آمد و گفت: یا ابتاه ذبحنی العطش ای پدر بزرگوار تشنگی مرا می ‏کشد و هلاک می ‏گرداند و اثقلنی الحدید و گران می ‏سازد و در رنج می ‏افکند مرا آهن سلاح‏ فهل الی شربة ماء من سبیل آیا به شربتی از آب هیچ راه توان برد و برای حصول مقداری از آن چاره توان کرد، حقا که اگر قطره‏ ای آب بحلق من می ‏رسید دمار از این قوم نابکار بر می ‏آوردم؟

امام حسین (علیه السلام) او را پیش طلبید و خاک از لب و دهان وی پاک کرد و انگشتری حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) در دهان وی نهاد تا بمکید و تشنگی او تسکین یافت، دیگر باره روی به میدان نهاد و رجزی در صورت حال خود ادا کرد که ابوالمفاخر در ترجمه آن آورده که:

ساقی کوثر آب می ‏خواهد         میر مجلسی شراب می ‏خواهد
بچه شیر در طریق خطر        راه آب از گلاب می ‏خواهد
کیست آن کو ز فرط بی نمکی    دل زهرا کباب می ‏خواهد
 گیسوان سیه سفید حسین         کیست کز خون خضاب می ‏خواهد
مؤمنان در بهشت و منکر ما     سوی دوزخ شتاب می ‏خواهد

در این نوبت که شاهزاده مبارز طلبید عمر سعد طارق بن شبث را گفت برو و کار پسر حسین را بساز تا من حکومت رقه و موصل را از پسر زیاد برای تو بستانم.

طارق گفت: می ‏ترسم که فرزند رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را بکشم و تو بدین وعده وفا نکنی.

عمر سعد سوگند خورد که از این قول بر نگردم و اینک انگشتری من بگیر و بستان.

طارق انگشتری عمر سعد را در انگشت کرد و به آرزوی حکومت رقه و موصل روی به حرب با علی اکبر آورد، با سلاح تمام به میدان آمده نیزه حواله علی اکبر کرد، علی اکبر نیزه‏ اش را رد نمود سپس با نیزه چنان بر سینه ‏اش زد که به مقدار دو وجب سنان از پشتش بیرون آمد، طارق از اسب سرنگون شد، علی اکبر مرکب عقاب را بر او راند تا همه اعضای او به سم مرکب شکسته شد و پایمال گردید:

پسر او عمر بن طارق بیرون آمد که در همان گرمی  و نرمی  به پدر ملحق شد، پسر دیگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و مرکب برانگیخته چون شعله آتش خود را به علی اکبر رسانید و فی الحال گریبان شاهزاده را گرفت و بطرف خود کشید تا از مرکب در افکند که دست قدرت فرزند زاده اسدالله الغالب گردن آن ملعون را گرفت و چنان بهم پیچید که رگ و استخوان گردنش در هم خورد شد و از زنش کنده به زمینش زد که غریو از لشگر بر آمد و جملگی او را تحسین کردند، نزدیک بود که مردم از هول و هیبت و زور و شوکت شاهزاده متفرق گردند.
عمر سعد بترسید و مصراع بن غالب را گفت برو و این جوان هاشمی  را دفع کن.

مصراع در برابر شاهزاده آمد گرما گرم بر او با نیزه حمله کرد، علی اکبر شجاعت را از جد و پدر خود به ارث برده بود نعره‏ ای زد چنانچه همه سپاه از هول نعره او بترسیدند، مصراع از هول جان و هیبت آن صدا بند جگرش گسیخت سپس شاهزاده با تیغ نیزه‏ اش را قلم نموده مصراع دست برد به شمشیر و خواست با آن به شاهزاده بزند که علی اکبر خدا را یاد نموده و بر رسول او صلوات فرستاد و تیغ را چنان بر سر مصراع زد که تا به روی زین شکافت و او را به دو نیم نمود و مصراع دو پاره شد و هر پاره‏ اش به روی زمین افتاد خروش از سپاه دشمن بر آمد، ابن سعد محکم بن طفیل را با ابن نوفل طلبید و بهر یک هزار سوار داده و به حرب شاهزاده فرستاد آن دو سردار با دو هزار سوار رسیدند و بر آن دلاور حمله آوردند، شاهزاده حمله آنها را دفع کرد و سپس بر ایشان تاخت و به یک حمله آن دو هزار سوار را از پیش برداشت و یک تنه آن گروه انبوه را همچون گله روباه و خرگوش به عقب نشاند و فرار کردند آن شیر بیشه شجاعت آنها را تعقیب نمود تا به قلب لشگر رسید و مانند شیر گرسنه که در رمه افتد می ‏زد و می ‏کشت تا شور در لشگریان افتاد در میان آن گیر و دار صدای علی اکبر به گوش امام (علیه السلام) می ‏رسید و حضرت هی برمیخاست و هی می ‏نشست و می ‏فرمود پدر بقربان زور و بازویت لشگر مثل مور و ملخ بر شاهزاده حمله کردند و گاهی از صولت آن شیر بچه عالم امکان مانند روباه فرار می ‏کردند تا آنکه به روایت مناقب صد و هشتاد نفر از آن گروه روباهان را به جهنم فرستاد فاصابته جراحات کثیرة زخم و جراحت بسیار بر بدن آن دلاور رسید و از کثرت زخم کاری تاب و توانائی از دست آن شیر شکاری رفت، رو از معرکه برتافت و بسوی پدر شتافت و از تشنگی شکایت کرد و عرضه داشت:

یا ابه العطش قد قتلنی فهل الی شربة من الماء سبیل، بابا جان تشنگی مرا کشت آیا راه به آب داری که مرا شربتی بچشانی تا قوت گرفته و با دشمنانت جنگ کنم؟

امام (علیه السلام) از روی جوانش خجالت کشید جواب نگفت همینقدر پسر را در برگرفت و چهره عرق آلود وی را بوسید و فرمود: حبیبی اصبر قلیلا حتی یسقیک رسول الله بکأسه ای میوه دل و آرام قلبم اندکی صبر کن جدت رسول خدا از جام خود تو را سیراب خواهد نمود.

شاهزاده بدین مژده دلشاد گشته دوباره به میدان بازگشت، به یکبار لشگر اشرار از یمین و یسار بر او حمله کرده زخم بسیار بر وی واقع شد و در آن گیر و دار گروه زیادی را روانه جهنم ساخت باز از شدت‏ عطش به سوی پدر آمد شکایت از تشنگی نمود.

حضرت او را تسلی می ‏داد، علی اکبر از شدت تشنگی رو به مدینه کرد عرض نمود: یا جداه العطش‏

پس رو کرد به نجف اشرف و جد خود را خواند که یا علی العطش امام غریب تشنگی پسر را که به نهایت دید فرمود: بنی یعز علی جدک محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و علی علی ان تدعوهم فلا یجیبوک و تستغیث بهم فلا یغیثون نور دیده علی چه قدر بر جد و پدرت گرانست که ایشان را بخوانی و نتوانند جواب تو را بدهند و استغاثه کنی بفریاد تو نرسند، نور دیده زبان خود را از دهان بیرون بیاور، علی اکبر زبان خشگیده مثل کباب نیم سوخته را از دهان بیرون آورد حضرت زبانش را در دهان خود گذارد که شاید رفع عطش بشود ولی نشد، حضرت انگشتر در دهانش گذاشت شاید رفع تشنگی بشود ولی نشد آخرالامر فرمود: نور دیده تو از آب دنیا قسمت نداری برو شب نشده از دست جدت سیراب خواهی شد علی اکبر مأیوس گردید رو به معرکه کارزار آورد دیگر از میدان برنگشت مگر آنکه امام (علیه السلام) به میدان رفت و نعش پسر را بدر خیام آورد که چگونگی آن بعدا بیان می ‏شود.

مقاله مرحوم طریحی در منتخب و شهادت شاهزاده حضرت علی اکبر (سلام الله علیه)

مرحوم فخرالدین طریحی در کتاب منتخب واقعه شهادت حضرت علی اکبر (سلام الله علیه) را این طور تقریر فرموده: چون روز عاشوراء آتش فتنه بالا گرفت و طغیان اهل غدر از حد گذشت و عطش اولاد ساقی کوثر را از پا در آورده بود و اطفال خردسال برای یک جرعه آب العطش العطش می ‏کردند حتی طفل شش ماهه از سوز عطش غش کرد نزدیک به هلاکت رسید علیا مکرمه زینب خاتون علی اصغر طفل شیر خواره را خدمت حضرت آورده عرض کرد برادر این طفل از تشنگی می ‏میرد، شیر در پستان مادرش خشگیده فکری درباره این شیر خواره بفرما.

فلما نظر الحسین ذلک نادی یا قوم اما من مجیر یجیرنا، اما من مغیث یغیثنا.

امام (علیه السلام) وقتی حال زار تشنگان را به آن وضع دید از سوز دل فرمود: ای قوم آخر در میان شما مسلمانی نیست بفریاد ما درماندگان برسد و ما را پناه دهد و بفریاد آل محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) برسد؟ کسی جواب حضرت را نداد.

امام (علیه السلام) رو به یاران خود نمود و فرمود: اما من احد فیأتینا بشربة من ماء لهذا الطفل فانه لا یطیق الظماء ای یاران با وفا آیا در میان شما کسی هست که دامن همت بر کمر زند و شربتی از آب بجهت این طفل بیاورد که طاقت تشنگی ندارد؟

جوانان بنی هاشم از شرم این سخن بجای آب، آب شدند و در پیچ و تاب افتادند، شاهزاده عالم امکان نور دیده پیر و جوان شبیه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) جناب علی اکبر از میان همه پیش آمد خدمت پدر سر فرود آورد عرض کرد: انا اتیک بالماء ای پدر بزرگوار مرا با این خدمت سرافراز فرما که بهمت والا برای برادرم آب می ‏آورم.

حضرت لاعلاج فرمود: امض بارک الله فیک آفرین خدا بر تو باد، نور دیده برو و برادرت را بفریاد برس، پس آن وارث صولت اسدالله الغالب دامن پر دلی بر کمر زده مهیای کارزار شد، پس مشگ خالی خشگیده ‏ای آوردند آن دلیر آن را به دوش گرفت و با همان هیئت روی به شریعه فرات آورد به قهر و غلبه وارد شریعه شد مرکب بر آب راند موج آب زیر رکاب را گرفت با چشم پر اشگ مشگ را پر کرد و با لب تشنه از شریعه بیرون آمد و بطرف خیام حرکت کرد، همینکه خدمت امام (علیه السلام) رسید عرض کرد: یا ابه الماء لمن طلب اسق اخی و ان بقی فصبه علی فانی والله عطشان، بابا جان اینک آب به هر که می ‏خواهی بده، اول برادر شیرخوارم را سیرآب کن، اگر چیزی ماند به من جرعه ‏ای بچشان که به ذات خدا به دریا قدم نهادم و خشک لب بیرون آمدم، گفتم اول پدر و خواهر و برادرم بنوشند بعد اگر ماند قسمتی بمن مرحمت شود.

امام (علیه السلام) از فتوت جوان خود به گریه در آمد، علی اصغر را طلبید، آن طفل معصوم را آوردند.

لب کبود از تشنگی رخساره نیلی از عطش     چشم بر گودی نشسته کرده غش آن ماه وش

حضرت در خیمه نشست و آن طفل را به روی زانو نشاند سر مشگ را باز کردند قدری نزدیک لب خشک آن معصوم مظلوم آوردند که ناگاه از لشگر مخالف تیر زهر آلودی آمد و به گلوی نازک آن طفل رسید آب از گلو فرو نرفته حلقومش درید و مهر از آب برید روی دست پدر مانند مرغ سرکنده دست و پا زده جان داد.

حضرت با کمال صبر فرمود: انا لله و انا الیه راجعون از برای مظلومی  آن طفل به گریه افتاد شیون جوانان و افغان زنان به فلک رفت، شاهزاده علی اکبر عرض کرد: ای پدر این چه زندگیست؟ تو را به روح جدم مرا اجازه جهاد بده تا از هم و غم این عالم راحت شوم.

حضرت با دیده اشگبار فرمود: ای جوانان و ای پاکیزه‏گان همه یکان، یکان می ‏خواهید بروید و مرا تنها و بی کس بگذارید، پس انیس و مونس من که باشد، بالاخره بناچار امام (علیه السلام) علی اکبر را به میدان‏ فرستاد، علی اکبر (سلام الله علیه) قتل منهم مقتلة عظیم آن شجاع مظفر قتالی صعب و جنگی سخت نمود و این رجز را شعار خود کرده بود:

انا علی بن الحسین بن علی     نحن و بیت الله اولی بالنبی
اضربکم بالرمح حتی یبتنی      اضرب بالسیف احامی  عن ابی

ضرب غلام هاشمی  قرشی

لشگر را مثل گله روباه پیش انداخته بود و با داس شمشیر قد و قامت شجاعان را قلم قلم می ‏کرد از جد و پدر استمداد همت دم بدم می ‏نمود و یا محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) و یا علی (علیه السلام) می ‏فرمود، مبارزان جرئت و جلادت آن نوجوان را دیدند همدیگر را ملامت می ‏نمودند که خاک بر سرتان، جوان هیجده ساله آتش بر خرمن وجود صد هزار لشگر زده، چرا کارزار بر وی سخت نمی ‏گیرید همه ناگهان بر وی حمله کنید

فجاشت جیش الثعالب و الارانب و صالوا علیه من کل جانب آن همه لشگر بر شبیه پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رحم نکرده، دل احدی بر آن گل باغ احمدی نسوخت.

به میدان کین بهر آن نوجوان    دل نای نالید و پشت کمان
 ندانم حسین بهر آن گل غدار      چسان داشت آرام صبر و قرار

مرحوم صدر قزوینی در حدائق الانس پس از آنکه به نقل مرحوم مفید فرزندان حضرت ابا عبدالله الحسین (علیه السلام) را تعداد می ‏کند می ‏فرماید: شاهزاده علی اصغر (علیه السلام) که به علی اکبر معروف است مادرش لیلی می ‏باشد این شاهزاده پس از آنکه از پدر اذن گرفت و با مخدرات در خیام وداع نمود روی به قتال کفار آورد و بعد از خواندن رجز مرکب عقاب را چون بحر خفیف به جولان در آورد در حمله اول صد و بیست نفر از مشرکین را به نیران فرستاد و برگشت خدمت پدر و اظهار عطش کرد، امام (علیه السلام) پسر را حواله به آب کوثر نمود، آن جوان رشید دو مرتبه عنان مرکب به میدان کشید ولیکن در این حمله ثانیه خستگی و تشنگی بر شاهزاده غلبه کرده بود زخم و جراحتهای منکر بر بدنش زیاد رسیده بود معهذا در حمله هشتاد نفر دیگر را نیز مسافر جهنم نمود و هر کس که جنگهای امیرالمومنین (علیه السلام) را دیده بود از جنگ کردن علی اکبر جنگ حیدر صفدر را بخاطر می ‏آورد و هر که را که بر سر می ‏نواخت تا پشت زین می ‏شکافت و هر که را بر کمر می ‏زد دو نیمه می ‏ساخت.

مرحوم مفید در ارشاد فرموده: در آن هنگام که شاهزاده والا مقام بر کفار می ‏تاخت و ارکان کفر را زیر و زبر می ‏ساخت چشم مرة بن منقذ بر دلیری و شجاعت علی اکبر افتاد که بهر طرف می ‏تازد فوجی را از زین به زمین می ‏اندازد و بهر سو که روی می ‏کند گروهی را معدوم می ‏سازد آن حرامزاده از شجاعت شاهزاده به غضب در آمد قسم یاد کرد و کشتن شبیه پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) را به گردن گرفت و گفت: علی آثام العرب ان مربی یفعل به مثل ما فعل ان لم اثکله اباه، ای مردم گناه تمام عرب به گردن من باد هرگاه این جوان از نزد من عبور کرد و باز شجاعت و دلیری به خرج داد هر آینه پدرش را به مرگش می ‏نشانم.

شاهزاده به همان قاعده در حرب می ‏کوشید و مانند رعد می ‏خروشید در قتال فتور و قصور نمی ‏نمود، عرق بر چهره‏ اش نشست، رخسارش مانند گل مخمل سرخ گشته بود در اثنای محاربه عبور شاهزاده به جائی که مرة بن منقذ ایستاده بود افتاد، آن ناپاک سخت دل که کمین کرده بود شمشیری زهر آلود بر فرق همایون علی اکبر نواخت از فرق تا به ابرو شکافت، هنوز آن جوان از زخم منقذ آسوده نشده بود که مرة بن منقذ به روایت شیخ مفید علیه الرحمه نیزه آتش فشان بر پشت و پهلوی شاهزاده فرو برد، ماه آسمان ولایت از زین بر زمین افتاد فصرعه فاحتواه القوم فقطعوه باسیافهم از طعن نیزه شاهزاده بر زمین افتاد لشگر پراکنده که پدر کشته و برادر کشته و فرزند کشته بودند همه جمع شدند و دور آن ناکام را گرفتند و جسم اطهرش را با دم شمشیر قطعه قطعه نمودند.

مرحوم سید در لهوف می ‏نویسد: تیر زهر آلودی به گلوی شاهزاده جای گرفته بود که از خون او قامت علی اکبر مانند شاخه ارغوان رنگین شده بود.

مرحوم مجلسی قدس سره در بحار می ‏فرماید: بعد از ضربت خوردن بفرق همایون علی اکبر (سلام الله علیه) قوت و توانائی از شاهزاده رفت سپر از یک دست و شمشیر از دست دیگرش افتاد ثم اعتنق فرسه فاحتمله الفرس الی عسکر الاعداء یعنی دست به گردن اسب انداخت و معانقه کرد که اسب او را به خیام حرم ببرد ولی از کثرت لشگر آن حیوان راه خیام را گم کرد روی به میان لشگر می ‏رفت از هر جا آن حیوان عبور می ‏کرد بی رحمان ضربت بر بدن آن جوان می ‏زدند خلاصه هر که هر چه در دست داشت مضایقه نمی ‏کرد و با آن ضربتی بر شاهزاده می ‏زد تا حدی که مرحوم مجلسی فرموده: فقطعوه بسیوفهم اربا اربا یعنی آن نانجیب مردم شاهزاده را با شمشیرهایشان پاره پاره کردند.

آمدن امام (علیه السلام) بر بالین شاهزاده علی اکبر و حمل نعش آن جوان بواسطه جوانان بنی هاشم

همینکه حضرت علی اکبر (سلام الله علیه) از زین به زمین افتاد امام (علیه السلام) خود را به نعش جوانش رساند چون چشمش به نعش جوان ناکام افتاد و دید آن پیکر آغشته به خون است وی را در برکشید و سرش را به روی زانو نهاد و ساعتی به زخمهای بدن جوانش نظر کرد، مهر پدری به جوش آمد.

مرحوم علامه قزوینی در ریاض الاحزان می ‏فرماید: و کان الحسین علی تلک الحالة جالسا علی التراب کهیئة الثاکل الملتهب فؤاده المنهمل عینه السائل دمعه العاطل جوارحه المرتعد قرائصه المتروع من الحیاة قلبه.

حضرت بر بالین جوانش نشست مثل نشستن جوان مرده که بر سر نعش جوانش بنشیند، دلش از مرگ پسر آتش گرفته، چشمها در ریزش اشگ، سینه پر غم، دیده بر هم، اعضاء از کار افتاده، جوارح سست شده استخوانها در لرزه افتاده، دل از دنیا برکنده، روز روشن در مد نظرش تار شده، از جان سیر و از زندگی دلگیر گشته گاهی صدا می ‏کند جواب نمی ‏دهد، گاهی می ‏پرسد حرف نمی ‏زند گاهی نفرین به قاتلانش می ‏کند، گاهی خون از لب و دهانش پاک می ‏کند گاهی صورت به زخمهای بدنش می ‏مالد، گاهی می ‏فرمود: بابا راحت شدی، گاهی می ‏فرمود: پدر پیرت را تنها گذاردی.

گاهی می ‏فرمود: علی جان من هم زود به تو می ‏رسم.

بعد از همه ناله ‏ها و نوحه‏ ها سر بلند کرد دید هفده جوان یکان، یکان آمده و بالای سر حضرت حلقه ماتم زده گریبانها دریده ‏اند سینه‏ ها خراشیده ‏اند، دستمال ها به دست گرفته ‏اند اشگ می ‏بارند و افسوس می ‏خورند.

متأسفین و متلهفین باکین علی رقة و نحیب و حرقة و لهیب و ما رأت عین الزمان مثل ما بهم من الحالة المفزحة للفؤاد و المتفتة للاکباد.

شیونی کردند، ناله ‏ای از دل بر آوردند که چشم روزگار چنین آه و ناله ‏ای ندیده بود، اشگها مثل مروارید غلطان از دیده نوجوانان می ‏ریخت، آه و ناله بر آسمان می ‏رفت، در آن بیابان میان آفتاب سوزان بی چتر و سایبان عرق می ‏ریختند و خاک عزا بر فرق می ‏ریختند.

حضرت فرمود: جنازه جوان مرا بردارید و از برای خواهر و مادرش ببرید، جوانان اطراف نعش شاهزاده را گرفته و آن بدن پاره پاره را بطرف خیام حرکت دادند، در موقع حمل نعش چنان جوش و خروشی از جوانان بلند شد که اهالی حرم همه شنیدند، آنها هم شیون بلند کردند، غلغله در آسمانها و ملائکه ملأاعلی افتاد، اما از لشگر مخالف کسی ناله نکرد مگر طبل بر سینه می ‏کوفت و کوس بر سر می ‏زد و سنج دست تأسف بر یکدیگر می ‏زد.

امام غریب یا از پیش و یا از عقب جنازه با قد خمیده و با رنگ پریده و با عمامه ژولیده و با محاسن گرد آلوده ولدی، ولدی گویان می ‏آمد.

عباس بن علی از یک طرف، جعفر بن علی از طرف دیگر زیر بغل امام (علیه السلام) را گرفته می ‏آوردند حضرت با دل پر حسرت گاهی نظر به کشته علی اکبر می ‏انداخت بعد سر بزیر می ‏انداخت گریه می ‏کرد.

مرحوم صدر قزوینی می ‏گوید: در روضة الشهداء می ‏نویسد: شاهزاده تا درب حرم نیمه جانی داشت و حرف می ‏زد، چون به در خیام رسید از زبان افتاد چون نظر کردند دیدند از دنیا رفته است.

نظر شما