ستورانی که سواران شان از سودای آدمی سترون بودند، تشنه به طلایه ی لشکر خود رسیدند. مشک آب بر دهان شان نهادی و اسبهای له له زن را نیز بینصیب نگذاشتی. کاش تنی چند بیش از آن یک حرّ در پیش درآمدِ آن هوش، ساقی نجات را شناخته بودند و فردا روز، چکمه بر دوش به نوشِ آب حیات از دست تو دل سپرده بودند.
شانه به شانه رهایت نکردند تا به نینوایت کشاندند. تو نیز از ما چه پنهان به نایِ آن نی سرخوش بودی، که پیش ترهایت نیای بزرگت در گوشت نوا کرده بود که: «خدای خواهدتای حسین، کشته بیند!»
و کمتر خون بهای کمینه قطرهی خون پاک تو یادمان است که بال دوبارهی پرواز شد بر فطرس پر شکسته، تا نگویی ما چندان هم بی خبریم!
راهبر قافله ات شبها زنگ سکوت بود و روزها نجوای ملکوت. این بیابان سپاری مجالی شد تا سره از ناسره جدا شود. یکی از اول همراه تو بود، اما دل به مهجوری سپرد و یکی با فاصله از تو میگریخت، لیک تاب مستوری اش نماند. آن که با هوس حشمت و مکنت آمده بود در فنای دولتت دوام نکرد وشگفتا، آن که از بیم جان، پردگی خیمه شده بود، سرانجام سراپرده ات را گرفت. یکی منّاعٌ للخَیر شد و دیگری زهَیر، و تو ماندی و غنچههای زهیری، تا در ظهری قریب، غریبانه به خونت گل کنند.
و حالیا حسین! تو را از وادی ایمن به طور سینا میخوانند، تا سنان عرش از سر تو سروری جوید و جنانِ فرش به خاک پایت تار و پود شوید…
نظر شما