شناسهٔ خبر: 27563711 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فارس | لینک خبر

یادداشت‌های یک زائر اهل قلم/۱۵

آفتابِ بخت ما امروز در مشعرالحرام طلوع کرد

خدا «لیطمئن قلبی» را دیروز در عرفه به دل همه ما نشاند. نماز را که بخوانیم، آفتاب که بزند، آفتاب بخت ما هم خواهد زد. عازم منا خواهیم شد. همین امروز.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری فارس ـ گروه حج و زیارت: بیست و چهار ساعت گذشته خیلی سخت بود. به لحاظ جسمی، خیلی سخت‌تر از ۵ روزی که دوره آموزشی سربازی در بیابان‌های بیرجند بدون آب و حمام گذراندم. یادداشت دیروز را که فرستادم، هوا روشن شده بود. تا آمدم بخوابم صدا کردند و صبحانه دادند. حدود هشت تا ۹ را خوابیدم و از ۹ دوباره برق قطع شد. ژنراتورها از کار افتاده بودند و چادر ما که ۱۵۰ نفر ظرفیت داشت کم‌کم یک سونای کامل شد. حدود ده، از گرما، یک نفر هم دیگر خواب نبود. حوله‌ها چسبیده بود به تنمان و خیس آب شده بود. عرق‌سوز شده بودیم و تازه هوا شروع کرده بود به گرم شدن. صدای بلندگوهای بعثه می‌آمد. رفتم سمت چادر بعثه برای مراسم برائت از مشرکین.

 

خیابان اصلی عرفات که بعثه ایران در آن قرار دارد پر از جمعیت ایرانی بود و معلوم بود داخل جا نیست. بعد از قرائت پیام رهبری، جمعیت چند دقیقه‌ای شعار داد. حس و حال خوشی بود. مجری برنامه خواست که در مسیر بازگشت به هیچ عنوان شعاری داده نشود. کتاب خاطرات حج آقا ری‌شهری را خوانده بودم و می‌دانستم این مراسم از کجا به شکوه رسیده بود و حالا دوباره اینقدر محدود شده که حتی اجازه راهپیمایی در عرفات هم داده نمی‌شد. به هر حال بعثه ایران هم نامردی نکرده بود و با بلندگوها صدا را به دورترین نقطه هم می‌رساند. کلی از حجاج دیگر کشورها هم میان جمعیت بودند و در این شرایط نباید ناشکری کرد.


مراسم دعای عرفه در چادر جمهوری اسلامی ایران در صحرای عرفات

 

به چادر که برگشتم اصلا نمی‌شد داخل رفت. هوای دم کرده و گرم و کولرهایی که نصفه و نیمه کار می‌کردند و تاثیری نداشتند. هرطور بود خودم را یک ساعتی به خواب زدم و ناهار نخورده با محمدعلی دوباره رفتیم به چادر بعثه که جا بگیریم. ساعت یک داخل چادر بعثه بودیم و مراسم دعای عرفه قرار بود ساعت ۳ شروع شود. هوا بیشتر از حد تحمل گرم و دم‌کرده بود. خیلی‌ها نتوانستند تحمل کنند و رفتند بیرون. چادر هم کاملا پرشده بود و دیگر جای خالی نداشت. آقای قاضی عسگر که اوضاع را دیده بود، دستور داد تا مراسم نیم ساعتی زودتر شروع شود.

* * *

حاج آقا رفیعی منبر رفت. خلاصه و جمع و جور و مفید و البته با لباس احرام و بدون عمامه. حاج مرتضای طاهری شروع کرد به مناجات و همان دقیقه اول می‌شد فهمید که حال و هوای آدم‌ها در عرفه متفاوت است. جمعیت اینقدر اشک ریخت که رطوبت چادر بالاتر رفت. دعا را شروع کردیم. امام حسین چه می‌گوید با خدا؟ یا رازق الطفل‌الصغیر. صدای ناله جمعیت باالا می‌رود دوباره. از نیمه‌های دعا هم حاج مهدی سماواتی ادامه می‌دهد و هرکسی که اشکش لحظه‌ای خشک می‌شود، کافی است به یاد بیاورد در همین حوالی چه کسی دارد برای جدش گریه می‌کند.

عرفات سرزمین چشمه‌های تمام نشدنی اشک است. سرزمین آخرین نیایش بلندبالای حسین و سرزمین سیراب شده از اشک‌های کاروان حسین.

 

بعد از دعا همه را شعفی عجیب گرفته. صورت‌ها خاکی و آشفته و خسته و گرما زده است، اما همه شادند. شب اول قبر حج را از سر گذرانده‌اند جماعت و این دعا هم حکم تطهیر کامل را بازی می‌کند. در این لحظه‌ها گناهکارترین فرد کسی است که گمان ببرد هنوز بخشیده نشده است. پس پناه می‌برم به خدا از اینکه از گناهکاران باشم.

 

هوا کمی بهتر شد. محمد ساسان را دیدم. کلیپی برای یکی از برنامه‌های تلویزیون ضبط کردیم. کمی حرف زدیم. حس و حالمان را گفتیم. عجیب حس و حال آدم‌ها در عرفات شبیه همدیگر است. وقوف ما در عرفات باید تا اذان مغرب باشد. دم غروب دوباره دوری توی کوچه‌های عرفات می‌زنم. دلم می‌خواهد این صحنه‌ها و لحظه‌ها همیشه توی حافظه‌ام بماند. عرفات برای من و دوستانم همه چیز داشت جز یک چیز. آرزو بر جوانان عیب بود.

* * *

نماز مغرب را خواندیم و خوابیدم. برنامه طوری است که ساعت یازده ـ دوازده زودتر اتوبوس‌ها به ما نمی‌رسند. بعد از کلی تغییر برنامه بالاخره حدود نیمه‌شب راه می‌افتیم به سمت مشعرالحرام. پرچم کاروان دست جواد است. دوتایی می‌نشینیم توی اتوبوس سوم. در مشعر که پیاده می‌شویم، می‌فهمیم بقیه کاروان اینجا نیستند. مسئولین حمل و نقل بعثه هم رفع تکلیفانه جواب می‌دهند.

تلفن بچه‌ها جواب نمی‌داد و ما جایی بودیم نزدیک بقیه اما دور. داشتیم بین دو ـ سه میلیون زائر دنبال کاروانمان می‌گشتیم. بی‌خیال شدیم. نشستیم در مزدلفه دوم ایرانی‌ها. در پای یک کوه. گوش تا گوش مردها با لباس احرام خوابیده بودند زیر آسمان خدا و ستاره‌های مکه را دید می‌زدند. درست همان صحنه‌ای را که خدیجه سال‌ها در انتظار بازگشت محمد از حرا تماشا می‌کرد. در حج هر مرحله که جلو می‌آیی فکر می‌کنی شکوه بیشتری دارد. مشعرالحرام حقیقتا نمایی از قیامت است و بر خلاف عرفات، سرزمین سکوت. خبری از همهمه نیست. نجوا و نجوا و نجوا. هر چقدر شب عرفه سخت بود و مثل جان دادن، اما شب مشعر، آرام بود و دلنشین. تاثیر عرفه بود لابد. چنان سکینه‌ای به دل‌ها می‌افتد که نمی‌گذارد آب توی دل آدم تکان بخورد.

 

یکی از بچه‌ها را پیدا کردیم. کاروان ما در مزدلفه یک هستند. دوتایی راه می‌افتیم به سمت کاروان و بعد از یک ساعت پیداشان می‌کنیم. درست نیمه شب و درست در میانه مشعر. مشعر سرزمین سکوت است. سرزمین ذهن‌های مشغول و متفکر. تکان شانه‌ها از پشت سر پیداست، اما خبری از صدای گریه نیست. اشک‌ها را همه در عرفات تمام کرده‌اند. چشمه‌های چشم‌ها خشکیده و نباید بیش از این انتظار داشت. در مشعر خواب‌ها چنان خوابیده بودند که انگار مرده‌اند و بیدارها چنان نشسته که انگار در این عالم وجود نداشتند. زیراندازم را پهن کردم و نشستم به خواندن مناجات امیر مومنان. یک عالمه نورافکن در بیابان خدا روشن بود، اما ظلمات به تمام آنها غلبه داشت. کارهایم را که کردم، دراز کشیدم. پشتم که به زمین رسید، گرمای سنگ‌های بیابان مکه که از غروب آفتاب هنوز باقی بود، خیس عرقم کرد. در مشعر کسی به فکر مار و عقرب نیست. آدم‌های خدا دست محبت به سرشان کشیده، چنان شجاع شدند که فکر ترس را هم نمی‌کنند؛ لااقل موقت.

 

شب عرفه جان دادیم، روز عرفه متولد شدیم و در مشعر، در آستانه قیامت زمینی‌مان هستیم. فقط مانده یک صوراسرافیلی تا این جماعت آرام گرفته در مشعر را بشوراند. بلندشان کند و سکینه توی دل‌هایشان را ببرد چنان که از دل ابراهیم برد. صور دمیده شد. صدای اذان مرده‌ها را زنده کرد. ولی این جماعت دل‌ناگران نیستند. خدا لیطمئن قلبی را دیروز در عرفه به دل همه ما نشاند. نماز را که بخوانیم، آفتاب که بزند، آفتاب بخت ما هم خواهد زد. عازم منا خواهیم شد. همین امروز.

سجاد محقق

انتهای پیام/

برچسب‌ها:

نظر شما