شناسهٔ خبر: 27547240 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جوان | لینک خبر

گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهید حسنعلی زارعی‌نژاد

پسرم می‌گفت: اولین مفقودالاثر «خور» می‌شوم!

روزنامه جوان

«یاد یاران» همایشی است که اهالی روستای «خور» از توابع شهرستان ساوجبلاغ استان البرز هر ساله برای زنده نگه داشتن یاد و نام ۵۱ شهید، ۱۷۵ جانباز و ۱۰ آزاده خود برگزار می‌کنند.

صاحب‌خبر -
«یاد یاران» همایشی است که اهالی روستای «خور» از توابع شهرستان ساوجبلاغ استان البرز هر ساله برای زنده نگه داشتن یاد و نام ۵۱ شهید، ۱۷۵ جانباز و ۱۰ آزاده خود برگزار می‌کنند. امسال برای حضور در یازدهمین دوره این همایش به «خور» رفتم، روستایی که دو رتبه نمونه کشوری را به نام خود ثبت کرده است. خور هم در تعداد شهدای روستا‌ها نسبت به نیرو‌های اعزامی و هم در داشتن ستاد پشتیبانی فعال در دوران دفاع مقدس نمونه است. امسال همایش «یاد یاران» در مسجد جامع روستا با حضور جمعی از خانواده‌های معظم شهیدان، جانبازان و ایثارگران، مسئولان و مردم شهیدپرور روستا برگزار شد. ساعتی قبل از آغاز مراسم به مسجد جامع رسیدم و از فرصت باقیمانده تا آغاز مراسم استفاده کرده و با مادر شهید حسنعلی زارعی‌نژاد به گفت‌وگو پرداختم. گزارش این دیدار و گفت‌وگو را پیش‌رو دارید.

اندک اندک جمع مستان می‌رسد
مادران، همسران، خواهران و دختران شهدا یکی پس از دیگری خودشان را به قسمت خواهران همایش «یاد یاران» می‌رسانند. خانمی که متوجه حضورم به عنوان خبرنگار در جمعشان می‌شود، مرا به نشستن کنار مادر شهید حسنعلی زارعی نژاد دعوت می‌کند و می‌گوید حاج خانم، مادر اولین شهید مفقودالاثر روستای ماست. مادر شهید سجاده‌اش را پهن کرده و مشغول نماز است. کنار سجاده می‌نشینم تا نمازش را تمام کند. خودم را معرفی می‌کنم. زهرا دهقان‌نژاد صورتی مهربان و دست‌هایی نرم و چروکیده دارد. دستش را که می‌فشارم عمق مهربانی را از نگاهش حس می‌کنم. ابتدا از من سؤال می‌کند از کجا آمده‌ای؟ گویا برایش سخت است باور کند خبرنگاری از تهران به روستایشان آمده باشد. می‌گویم برای تهیه گزارش آمده‌ام. با خنده‌اش می‌گوید: دخترم من که چیزی از حسن به یاد ندارم. برای اینکه سر صحبت را بازکنم می‌گویم هر چه یادتان می‌آید برایم جالب و شنیدنی است و اینگونه همکلامی‌مان با این مادر آغاز می‌شود.
یک پلاک و مشتی استخوان
مادر شهید می‌گوید: یک دختر و چهار پسر داشتم، حسن بچه اولم بود. یک برادر دیگرش هم به رحمت خدا رفتند و حالا فقط دوپسر و یک دختر دارم. حسن ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت و در عملیات والفجر یک مفقودالاثر شد. پیکرش بی‌نام و نشان ماند تا اینکه ۱۰ سال بعد سال ۷۲ آنچه از پیکرش مانده بود را آوردند. مرور همین جملات کافی بود تا بغض و دلتنگی سراغ مادر شهید بیاید. از دوری و انتظار ۱۰ ساله‌اش می‌پرسم، می‌گوید: نبودن حسن بر من و خانواده سخت گذشت. اوایل، شب‌ها را تا صبح بیدار می‌ماندم و می‌نشستم و به نور ماشین‌هایی که روی پرده‌های خانه می‌افتاد نگاه می‌کردم. امیدوار بودم این نور خودرویی باشد که حسن را به خانه می‌آورد. برخی شب‌ها بالای پشت بام می‌رفتم و می‌ایستادم و از همانجا به جاده نگاه می‌کردم، هر ماشینی که به سمت روستا می‌آمد را با چشمانم همراهی می‌کردم. به استقبالش می‌رفتم و با خودم می‌گفتم این حسن است که دارد می‌آید. پدر حسن به من می‌گفت: ناراحتی نکن خدا را خوش نمی‌آید. هنوز همه لباس‌های پسرم را نگه داشته‌ام. آنقدر چشم به راه ماندم تا در نهایت پلاک و مشتی استخوان و تکه‌ای از لباس مشکی‌اش را برایم آوردند. گفتند این حسن شما است؛ پسر شهیدتان. من هم پذیرفتم. از پلاکش شناسایی شده بود.
فرار از بیمارستان
دوران آزادی اسرا برای مادران و پدران مفقودالاثر‌ها دوران سختی بود. مادرانی که چشم در راه و گوش به اعلام اسامی آزاده‌ها داشتند با آمدن هر آزاده‌ای، سراغش می‌رفتند تا نشان و ردی از عزیزشان پیدا کنند. مادر شهید حسنعلی زارعی‌نژاد از خاطرات آن روز‌ها می‌گوید: زمان آزاد شدن اسرا به خاطر بیماری در بیمارستان بستری بودم. با شنیدن خبر آمدن آزادگان به میهن و آزادی یکی از اهالی روستا، بیماری‌ام را فراموش کردم و همراه با بستگانم که به عیادتم آمده بودند از بیمارستان فرار کردم. با ماشین آن‌ها به روستا برگشتم. پیش آن آزاده رفتم، اما خبری از حسن نداشت. من باز چشم به راه ماندم. هرچند می‌دانم که آرزوی حسن هم همین بود. از مادر می‌پرسم یعنی پسرش دوست داشت مفقودالاثر شود؟ در حالی‌که دانه‌های تسبیح را از زیر دستانش عبور می‌داد، سری تکان داد و گفت: بله، آخرین باری که حسن داشت از خانه خارج می‌شد پرسید تا به حال در روستایمان خور، مفقودالاثر داشتیم؟ گفتیم نه، گفت: من اولین مفقودالاثر روستا می‌شوم، همین طور هم شد.
رد شنی تانک
سؤال از نحوه شهادت پسر از مادری که سال‌ها چشم انتظار آ. مدن دردانه‌اش بود کار سختی است. دست دست می‌کردم که این سؤال را بپرسم یا نه که مادر شهید ادامه می‌دهد: وقتی خبر شهادتش قطعی اعلام شد، دوستانش برایم تعریف کردند در جریان عملیات والفجر یک حسن و تعدادی از رزمندگان که خط‌شکن بودند وارد کانال می‌شوند، هیچ کدام از بچه‌های آن کانال زنده برنگشتند، شهدا که تکلیفشان معلوم بود، اما بعثی‌های از خدا بی‌خبر با تانک از روی بدن زخمی و خون آلود مجروحان گذشتند و رد شنی تانک روی بدن بچه‌ها مانده بود، خدا آنان را لعنت کند.
احساس آرامش
مادر شهید در پایان می‌گوید: امسال سه سالی می‌شود که با راهیان نور به مناطق جنگی آن دوران می‌روم. همراه با دوستان حسن تا نزدیکی‌های محل شهادتش رفتم. از آن‌ها می‌خواهم مرا به محل شهادت حسن ببرند، اما می‌گویند امکان این کار وجود ندارد؛ چراکه آنجا خاک عراق است، اما محل شهادتش را از دور که نشانم می‌دهند آرامش عجیبی می‌گیرم. از خدا برای همه خانواده شهدا آرامش می‌خواهم.

نظر شما