به اتاقی که هیأت وزیران در آن تشکیل میشد، رفتم. مهندس کاظم حسیبی، متفکر در گوشهای روی صندلی نشسته بود. آقایان دکتر سیدعلی شایگان و مهندس سیداحمد رضوی در اتاق متصل به آن، روی فرش دراز کشیده بودند. آقای دکتر حسین فاطمی روی صندلی، روبروی مهندس حسیبی نشسته بود. من پهلوی او نشستم. چون هر دو، ناهار نخورده بودیم، مشهدی مهدی نان و کره و مربا و چای آورده، یک لقمه خوردیم، لقمه دوم را که به دهن گذاشتیم، صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اتاق مجاور، که محل کار دکتر ملکاسماعیلی ـ معاون نخستوزیرـ بود، شنیده شد. به آن اتاق رفتم. معلوم شد مخالفین اداره رادیو را اشغال کردهاند. مدتی صداهای عجیب و غریب که حاکی از حال کشمکش در استودیو بود، شنیده میشد. بعد چند دقیقه صدا قطع شد، سپس دوباره هیاهو درگرفت و بعد سکوتی شد. سپس تا چند دقیقه صفحه سرود شاهنشاهی متوالیا صدا میکرد. بعد نطق میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم.
در این وقت گفتند حال آقای نخستوزیر به هم خورده. جمعا به اتاق ایشان رفتیم و دیدیم بهشدت گریه میکنند. گفتیم: «چیست؟» معلوم شد به ایشان تلفن زدهاند که مخالفین، دکتر فاطمی و دکتر کریم سنجابی را دستگیر کرده و کشتهاند. من گفتم: «آقای دکتر فاطمی اینجاست و دکتر سنجابی هم دستگیریاش به همین قرینه قطعا دروغ است و این اخبار برای آزار شماست.» ایشان را به زحمت ساکت کردیم و نشستیم و رادیو را باز کردیم. احمد فرامرزی نطق میکرد (در حدود ساعت ۱۶).
گفتم: «آنچه من از ساعت ۱۱، از آن میترسیدم و در فکر آن بودم و به آقای نخستوزیر هم تلفن کردم و نباید بشود، شده است و قطعا [وضع] شهرستانها هم مختل خواهد شد…!» صدای تیر و تفنگ و توپ متناوبا شنیده میشد. تلفن صدا کرد… سرتیپ ریاحی رئیس ستاد بود. گزارش داد که: «بلواکنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بیسیم را اشغال کردهاند. خوب است اعلامیه دستور ترک مقاومت صادر بفرمایید.» آقای نخستوزیر گفتند: «آقا، چه اعلامیهای؟» سرتیپ ریاحی با حالت گریهگونهای، با کلام مقطع گفت: «جناب آقای نخستوزیر، مصلحت در این است و حالا تیمسار سرتیپ فولادوند به خدمت جناب عالی میآیند. قول ایشان را مانند قول یک مشاور بپذیرید.» ما از این نحوه بیان دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کردهاند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطالب را به دستور دیگران میگوید.
صدای تیر و تفنگ و گلوله توپ که تقریباً از بیست و پنج دقیقه قبل، یعنی از حدود ساعت ۱۶ شنیده میشد، رو به شدت و توالی نهاد. ما از اتاق نخستوزیر به خارج میرفتیم که اطلاعی از بیرون کسب کنیم. بار دیگر که به اتاق آقای نخستوزیر وارد شدیم، آقای دکتر حسین فاطمی آمدند و گفتند: «آقا، به خانم من خبر دادهاند که مرا کشتهاند و او حالش به هم خورده. من به خانه خود میروم» و خداحافظی کرد و با آقای سعید فاطمی، خواهرزاده خود که ساعتی پیش به خانه نخستوزیر آمده بود، بیرون رفت.
سرهنگ عزتالله ممتاز ـ فرمانده تیپ کوهستانی ـ که مأمور حفظ انتظام و دفاع در پیرامون خانه نخستوزیر بود، وارد شد و به نخستوزیر گفت: «قوای مخالفین رو به تزاید است و من مصمم هستم، همانطور که به من مأموریت داده شده است، تا پای جان وظیفه سربازی خود را انجام دهم.» بیان این افسر، در چنین وقت، با وضع خاصی که او مطلب خود را ادا کرد، تاثیر عجیبی در حضار نمود. همگان او را تحسین کردند و او خارج شد.
شلیک تیر شدت یافت و گلولهای به پشت در شمالی بالای سر آقای نخستوزیر خورد… در ساعت ۱۶ و ۴۰ دقیقه بار دیگر سرهنگ ممتاز وارد شد و گفت: «دو تانک شرمن را که قویتر از تانکهای ماست و در برابر کلانتری خیابان پهلوی بود، مخالفین تصاحب کرده و به طرف ما آوردهاند. با این حال، مقاومت مشکل است؛ ولی من مأموریت خود را، تا جان دارم، انجام میدهم و شرف سربازی خود را حفظ میکنم.» چون سلام نظامی داد و خواست برود، آقای نخستوزیر، که روی صندلی نشسته بودند، او را به نزدیک خود خواندند و در آغوش گرفته و بوسیدند و او بیرون رفت.
در حدود ساعت ۱۶ و ۴۵ دقیقه، سرتیپ فولادوند وارد اتاق شد و روی صندلی عسلی پهلوی تختخواب نشست و گفت: «با وضع فعلی، ادامه تیراندازی دو دسته نظامیان به یکدیگر بینتیجه است و موجب اتلاف نفوس میشود و برای جناب عالی و آقایان، خطر جانی دارد. اعلامیهای صادر بفرمایید که مقاومت ترک شود.» آقای نخستوزیر فرمودند: «من در اینجا میمانم. هرچه میشود بشود. بیایند و مرا بکشند.» سرتیپ فولادوند از جا برخاست و ایستاده، با حال مضطربگونهای گفت: «آقا! جناب عالی به فکر ساکنین و آقایان باشید. جان اینها در خطر است…!» و چون در این وقت شلیک تیر تقریبا متوالی بود، او پس از هر صدایی، سراسیمه حرکتی مخصوص که دور از تصنع نبود، میکرد و قول قبل خود را با تغییر کلمات تکرار مینمود. بالاخره گفت: «من چه کاری بود که کردم. کاش این مأموریت را قبول نمیکردم» و باز مصرانه تقاضای صدور اعلامیه مطلوب را تجدید کرد. آقای مهندس رضوی گفت: «آقا، اعلامیهای مینویسیم و خانه را بلادفاع اعلام میکنیم.»
بلادفاع
آقای دکتر مصدق پذیرفتند و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس احمد زیرکزاده، به اتاق دیگر رفتند و آقای مهندس رضوی، اعلامیهای قریب به این مضمون نوشتند: «جناب آقای دکتر مصدق خود را نخستوزیر قانونی میدانند. حال که قوای انتظامی از اطاعت خارج شدهاند، ایشان و خانه ایشان بلادفاع اعلام میشود. از تعرض به خانه معظمله خودداری شود.»
پس از قرائت متن اعلامیه و قبول آقای نخستوزیر، آقای مهندس رضوی و دکتر شایگان و محمود نریمان و مهندس زیرکزاده آن را امضا کردند و به سرتیپ فولادوند دادند. مقارن ساعت ۱۷، آقای مهندس رضوی برای آنکه سربازان مخالف تیراندازی را موقوف کنند، ملحفه روی تختخواب آقای نخستوزیر را برداشت و بیرون برد و به سربازان داخل حیاط داد که آن را روی بام نصب کنند. تیراندازی پس از تسلیم اعلامیه و برافراشتن پارچه سفید، همچنان بهشدت از طرف مخالفین دوام داشت و ظاهراً اصرار به گرفتن اعلامیه برای تضعیف قوای مدافع و تشجیع قوای مهاجم و شاید انتشار آن به خاطر تسلیم طرفداران دولت در تهران و شهرستانها بود و بر طبق نقشه، مهاجمین بایست به کار خود ادامه دهند تا به آن نتیجه برسند که بعد رسیدند.
چون چند دقیقه گذشت و شلیک تفنگ و توپ، به جای تخفیف، شدت یافت، آقای مهندس رضوی که بیش از همه در جنبش و کوشش بود، بار دیگر پارچه سفیدی از روی تشک آقای نخستوزیر برداشت و بیرون برد و به سربازان داد که آن را در محلی که مورد نظر باشد، برافرازند. از سه طرف شمال و شرق و جنوب، به اتاق آقای دکترمصدق تیر تفنگ و توپ میخورد. در این وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمین تصرف خانه و… است! دو سه بار به آقای دکتر پیشنهاد شد که همگی برخاسته، از این اتاق که مخصوصا هدف تیر است، بیرون برویم. ایشان گفتند: «من از جان خود گذشتهام. قتل من امروز برای مملکت و ملت مفیدتر از زندگانی من است و از اینجا خارج نمیشوم. خواهش میکنم آقایان به هر جا میخواهید، بروید.» همه گفتیم: ما حاضر به ترک جناب عالی نیستیم و همین جا میمانیم.
گلوله توپ دو جای دیوار ایوان جنوبی جلوی اتاق را خراب کرد و گلولهای از سمت مغرب از پنجره اتاق هیأت وزیران گذشته، به در آهنی بستة اتاق ما خورد و صدای شدیدی کرد… طرز نشستن ما در اتاق، کاملا بیاعتنایی ما را به مرگ نشان میداد؛ زیرا حضار همگی در سه طرف اتاق، که بیشتر مورد خطر بود، نشسته بودند. آقای دکتر روی تختخواب، مهندس کاظم حسیبی و نریمان در طرف شمال و مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس سیفالله معظمی و مهندس احمد زیرکزاده در سمت مغرب. من و ملکوتی، معاون نخستوزیر و دبیران منشی نخستوزیر و کارمند نخستوزیری، روی درگاه جنوبی، یعنی همان طرف که گلوله توپ دو جای دیوار را سوراخ کرده بود، نشسته بودیم و گلوله متوالیا به دیوارها و آهن شیروانی میخورد.
مهندس رضوی گفت: «آقا! حالا که کشته میشویم، چرا اینجا بمانیم که به دست رجاله بیافتیم. از اینجا بیرون برویم؛ شاید هم راه نجاتی پیدا شد.» این حرف هرچند بیاثر نبود، ولی به نتیجه مطلوب نرسید. من گفتم: «آقایان! ممکن است ما قبل از آنکه مخالفین به اتاق وارد شوند، زیر آوار سقف و دیوار برویم. لااقل از اینجا که بیشتر مورد اصابت گلوله است، برخیزیم و به زیرزمین یکی از اتاقهای مجاور برویم.»
در این وقت همه به یکباره از جا برخاستند و پیش رفتیم و آقای نخستوزیر را هم بلند کردیم. آقای بشیر فرهمند، رئیس اداره تبلیغات، با یکی دو نفر دیگر که در اتاق مجاور بودند، چون از عزیمت ما مطلع شدند، در جانب غربی را باز کردند و به طرف آقای نخستوزیر آمدند. آقای بشیر فرهمند دست ایشان را گرفته، میبوسید و بهشدت گریه میکرد. این منظره رقتانگیز که محرک عاطفه تحسین و اعجاب بود، چند لحظه طول کشید. آن دو سه تن آقایان از در غربی خارج شدند و ما با آقای دکتر و سرهنگ علی دفتری و سرهنگدوم عزتالله دفتری و سروان داورپناه، از در شرقی بیرون رفتیم و از اتاق دیگر گذشتیم و از پلکان پایین رفته، به جای اینکه در زیرزمین متوقف شویم، همچنان به حرکت ادامه داده، از در جنوبی طبقه تحتانی عمارت مشرف به دیوار شرقی، وارد حیاط شدیم. در اینجا سه سرباز خونآلود به جمع ما پیوستند. نردبانی در پای دیوار بود؛ آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم. سربازان (مدافع) داخل حیاط و شاید خارج آن، ما را میدیدند و هر آن، بیم آن میرفت که سربازانی که در خارج و در محل «اداره همکاری ایران و آمریکا» (باغ آقای دکتر مصدق که در اجاره آن اداره بود) بودند، ما را هدف تیر خود قرار دهند. باری، اول، یکی دو نفر به بالا رفتند و از روی دیوار به خانه همسایه (متعلق به آقای ناصری آملی)، فرود آمدند. بعد آقای دکتر را به بالا فرستادیم و کسانی که به پایین رفته بودند، ایشان را به آهستگی از دیوار فرود آوردند. بعد همگی حتی سه سرباز، وارد خانه همسایه شدیم…
تختخواب چوبی شکستهای را که در پای دیوار شرقی حیاط بود، به دیوار شرقی آن خانه تکیه دادیم و یک یک، با زحمت از دیوار بالا رفتیم و به آن طرف جستیم و از راهرو، به طرف شمال خانه متوجه شدیم. عدهای زن و بچه در این خانه بودند. مرد خانه، آنان را دور کرد و ما پس از دو سه دقیقه تأمل و مطالعه وضع حیاط، چون خروج از در خانه صلاح نبود، مصمم شدیم که آنجا نیز از دیوار بالا برویم؛ ولی این دیوار مرتفع بود. در گوشه شمال شرقی حیاط، به ارتفاع دو متر، دریچهای بود که ارتفاع دیوار را به دو قسمت منقسم میکرد. با زحمت، اول خود را به دریچه رساندیم و از آنجا به بالای دیوار که منتهی به بام کوچکی میشد، رفتیم. در اینجا آقای دبیران به پشت بام خانه مجاور، یعنی سومین خانه، که اهل آن روی بام فرش انداخته و چای میخوردند، رفت و… پیش آنان نشست.
بام مذکور به دیوار باغ گودخانه آقای هریسچی… منتهی میشد… شاخه چنار نزدیک دیوار را پیش کشیده، تنه درخت را که چندان قوی نبود، گرفتیم و از آن به داخل باغ فرود آمدیم. در این خانه، تنها مستخدمی ساکن بود که ما را شناخت و به هدایت او، از حیاط وارد بنای شمالی باغ شدیم و در طبقه زیرین جانب شمال شرقی خانه آقای دکتر مصدق قرار گرفتیم (نزدیک به ساعت ۱۸) آقای مهندس کاظم حسیبی و کارمند نخستوزیری و سروان ایرج داورپناه، در باغ نماندند و به جای دیگر رفتند. آقای مهندس احمد زیرکزاده، هنگام نزول از دیوار باغ به زمین خورد و پایش بهشدت آسیب دید و درد گرفت، چنان که تمام شب او از درد، و ما از این پیشامد ناراحت و در زحمت بودیم. مستخدم مذکور فوراً به صاحبخانه (در شمیران) تلفن کرد و جریان واقعه را به او خبر داد. آن مرد خیراندیش مهربان به وی گفت: «آقایان شب را مطمئن در خانه من که متعلق به خودشان است بمانند. جان و مال من فدای دکتر مصدق»!
صدای تیر و توپ پیوسته تا مقارن ساعت ۱۹ شنیده میشد. من به خانه خود تلفن کرده، گفتم: «من سالم و در جای امن هستم. مطمئن باش.»در این وقت که هوا بهتدریج تاریک میشد، ما از پنجره جنوبی زیرزمین متوجه نور تیرهفام و سپس شعلههای آتش شدیم که در امتداد جنوب غربی باغ، یعنی خانه آقای دکتر مصدق، زبانه میکشید. حالت غریبی به همه ما دست داد و خیالات پریشان و افکار دردناکی از خاطر ما میگذشت که وصف آن کار آسانی نیست. آقای دکتر مصدق به پای پنجره رو به جنوب زیرزمین آمدند. من در سمت چپ ایشان ایستاده بودم. آنچه بیشتر این منظره را غمافزا و اَلَمانگیز مینمود، مشاهده حالت وقار و تمکین پیرمردی بود که پهلوی من ایستاده بود و لهیب آن شعلههای دودآمیز را که از خانه و مسکن او برمیخاست، به چشم میدید! شاید در حدود یک دقیقه، آقای دکتر و من، پشت پنجره دود و شعله را نظاره میکردیم. سپس آقای دکتر، با بغض گریه در گلو، به من گفتند: «آتشسوزی خانه مهم نیست؛ من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد که روی آن نماز بخواند، شرمندهام!» آتشسوزی خانه رئیس و پیشوای ما، تا مقارن ساعت ۲۱ ادامه داشت و از آن به بعد تا صبح، ریزش آب روی آتش و دیوار و آهن و شیروانی شنیده میشد…
در حدود نیمهشب بود که زنگ در صدا کرد. مستخدم رفت و در را باز کرد. معلوم شد مأمورین کارآگاهی هستند که میخواهند برای بازرسی وارد خانه شوند. مستخدم به آنها گفت: «صاحبخانه نیست و در اتاقها بسته است و من در این خانه تنها هستم.» کارآگاهان با بیان و وضع ساده مستخدم…، از تفحص در خانه منصرف شده و پی کار خود رفتند. ساعتی بعد بار دیگر زنگ صدا کرد. مأمورین آتشنشانی برای بردن آب آمده بودند. مستخدم ناچار اجازه داد که بیایند و با ظرفهای خود آب ببرند و این کار تقریبا دو ساعت ادامه داشت.
چه باید کرد؟
در اثنای شب، مشورت میکردیم که چه باید کرد؟ آقای دکتر مصدق گفتند: «چون از نیمهشب مدتی گذشته و در خیابانها کسی نیست و از شر رجاله آسوده هستیم و قطعا فردا خانههای این اطراف را تفتیش خواهند کرد، بهتر آن است که برخیزیم و از خانه خارج شویم و خود را به مأمورین فرمانداری نظامی معرفی کنیم.» گفته شد: «بدون آنکه فرمانداری ما را احضار کرده باشد، ضرورت ندارد که ما خود را در اختیار آن مأمورین قرار دهیم.» گفتند: «من چون خانه و مسکنی ندارم و نمیخواهم اسباب زحمت صاحب این خانه، یا اشخاصی دیگر فراهم شود، این کار را میکنم.»
پس از مدتی بحث و مشاوره، چون معلوم نبود فردا چه میشود، تصمیم گرفتیم که صبح پس از انقضای ساعت مقرر حکومت نظامی، هر کس راه خود را در پیش گیرد و آقای دکتر به اتفاق مهندس معظمی، به خانه مادر آقای مهندس که نزدیک است، بروند. دکتر گفت: «تا ببینیم چه پیش میآید و حاکمان امور چه نظر دارند و چه میخواهند بکنند.»…
در ساعت ۵، همه به حیاط آمدیم و جز سه تن سرباز که در آنجا ماندند تا لباسهای خود را بشویند و بعد به خارج بروند، بقیه به صورت دستههای دو سه نفری، پس از خداحافظی از آن مستخدم، که مهربانی را با یک نوع خشونت ناشی از ترس جمع کرده بود، از در باغ خارج شدیم. سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزتالله دفتری و ملکوتی با هم رفتند. نریمان و مهندس رضوی و مهندس زیرکزاده، که نمیتوانست به دو پا راه برود و سخت در زحمت بود، همراه شدند. من با آقای دکتر و مهندس معظمی بودم. چون نخواستم آن پیرمرد محترم را در آن حال تنها بگذارم، به خانه مادر آقای مهندس معظمی وارد شدم. آقای دکتر شایگان نیز، که مانند من نخواست دکتر را رها کند، به ما ملحق شد. مادر آقای مهندس و اهل خانه به ییلاق رفته بودند و آنجا جز مستخدم کسی نبود. ما به مهمانخانه در طبقه دوم رفتیم و آقای مهندس تلفن کردند و خانم برادرشان (میرزا حسنخان) آمدند و صبحانه آماده کردند و خوردیم.
آقای مهندس آمدند و گفتند: «در رادیو اعلام شده است که آقای دکتر محمد مصدق باید در ظرف ۲۴ ساعت خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنند.» آقای دکتر گفتند: «با این خبر، من به فرمانداری نظامی خواهم رفت؛ چون اگر دولت فعلی دولت قانونی نباشد، عملا دولت است.» پس از مذاکره و مشاوره، رأی ما بر این شد که ساعت ۸ آقای مهندس معظمی، آقای مهندس جعفر شریفامامی، شوهرخواهر خود را با تلفن به این خانه بخوانند و به وسیله ایشان، کیفیت کار به مقامات مربوط اطلاع داده شود. ضمنا آقای مهندس معظمی در تلفن به ایشان بگویند که یک دست لباس خود را برای او (ولی در واقع برای آقای دکتر مصدق) همراه بیاورند. چند دقیقه پس از ساعت ۸، آقای مهندس شریف امامی آمدند. برخورد ایشان ظاهرا ملایم، ولی دور از تعجب و کراهت از اینکه ما، در آن خانه هستیم، نبود.
فرمانداری نظامی
آقای دکتر گفتند: «من میخواهم خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنم.» مهندس شریف امامی گفت: «من ممکن است حالا پیش سرلشکر زاهدی بروم و با او مذاکره کنم تا ترتیب کار را بدهند که بدون خطر از اینجا حرکت کنید.» من گفتم: «چون آقای دکتر بیست و چهار ساعت وقت دارند و گرفت و گیر از ساعت ۸ بعدازظهر شروع میشود، بهتر آن است که فعلا به هیچ وجه اقدامی نشود. در ساعت ۵ و نیم یا ۶ بعدازظهر، آقای مهندس شریف امامی، محل توقف و تصمیم آقای دکتر را به اطلاع سرلشکر زاهدی برسانند و وسایل را طوری فراهم کنند که آقای دکتر در ساعت ۸ و نیم بعدازظهر، مصون از تعدی رجاله، به فرمانداری نظامی یا محل دیگر که معین خواهد شد، بروند.» آقایان همگی این رأی را، که من به مصلحتی داده بودم، پسندیدند.
آقای دکتر مصدق لباسی را که آقای شریف امامی آورده بودند، پوشیدند و گفتند: «این لباس برای من گشاد است. لباسی بخرید که تنگتر و پارچهاش معمولی باشد نه به این خوبی.» آقای شریف امامی رفتند و ساعتی بعد مراجعت کردند و لباسی آوردند و گفتند: «حالا که من میآمدم، افسری اسلحه دستی برهنه در دست، در این کوچه میگشت و احتمال قوی میرود که بهزودی به اینجا بیاید.» گفتیم: «اگر کسی آمد که آقای دکتر در اینجا هستند و او به وظیفه خود عمل خواهد کرد؛ و اگر تا ساعت ۵ و نیم مأموری نیامد، به شما تلفن خواهیم کرد که بر طبق تصمیم مذکور عمل بفرمایید.» آقای شریف امامی گفتند: «پس من میروم. اگر تصمیمتان تغییر نکرد، آقای مهندس معظمی در ساعت ۵ و نیم به من تلفن کنند، تا با سرلشکر زاهدی مذاکره کنم.»…
اتفاقا خانهای که ما در آن ساکن بودیم، قبلا متعلق به آقای دکترمصدق بود و ایشان گفتند که به دستور خود من آن را ساختهاند و بعد آن را به مبلغ شانزدههزار تومان فروختم. این تصادف خالی از غرایب نبود که خانه قدیم خود دکتر، در چنین روزی، پناهگاه او و ما شود…
ساعت ۵ و ربع بعدازظهر در زدند. مستخدم در را باز کرد و پس از چند لحظه برگشت و به آقای مهندس گفت که: «کارآگاهان برای تفتیش خانه آمدهاند»… ما گفتیم: «بسیار خوب، کار خود را بکنند»… همه ظاهراً در کمال آرامی بودیم. من به آنها گفتم: «آقایان چه میخواهید؟ آیا مأمور بازداشت هستید؟» آن که جلوتر بود، با اشاره تصدیق کرد. گفتم: «مأمور بازداشت کدام یک از ما هستید؟» گفت: «بازداشت همه آقایان»…
شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشتزدگی و حالت کنجکاوی دیده میشد. در بعضی جاها دستههای چند نفری متوقف بودند و اتومبیل ما، احیانا با عده خارج از معمول که در آن سوار بودند و سرعت فوقالعاده که داشت، جلب توجه میکرد… اتومبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل ایستاده بودند و ظاهراً چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشتشدگان را به آنجا میآوردند، به تماشا(!) مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم… جمعی که ما را شناخته بودند، به ما نزدیک شدند و با بینظمی به دنبال ما به راه افتادند. آقای دکترمصدق پیش و ما پشت سر معظمله بودیم. چون خواستیم از پلکان بالا برویم، یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن به تقلید از وی متابعت کردند. من پشت کردم و به سرهنگ دومی، افسر شهربانی که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبتا شدید و آمرانه گفتم: «هیچ میدانید ما در کجا هستیم و شما چه مسئولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بینظمی چیست و شما اینجا چهکارهاید؟» او فوراً به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند؛ و کرد، و ما با این وضع و حال و مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم، از خطر غوغا جستیم!
… در حدود ساعت شش و هجده دقیقه، ما را از فرمانداری حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند. از پلکان پایین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ که به ریاست ستاد ارتش رسیده است، بازوی آقای دکترمصدق را گرفته بود. هنگامی که خواستیم سوار اتومبیل شویم، شخصی با صدای بلند بر ضد ما شروع به سخنگویی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تشر گفت: «خفه شو پدرسوخته..!»
او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی… به باشگاه افسران رسیدیم و وارد باشگاه شدیم… چون از میان دو صف افسران، به اتاقی که سرلشکر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند، رسیدیم، سرلشکر در لباس نظامی… پیش آمد و به آقای دکترمصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متأسفم که شما را در اینجا میبینم. حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده است، استراحت بفرمایید.» سپس رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلا بفرمایید یک چای میل کنید تا بعد..!.» و با ما دست داد و ما به راه افتادیم…
نظر شما