به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، انسانشدن، انسانبودن تعریف شامل و مانعی ندارد. انسانیت چیزی نیست که از آسمان بیفتد و شالاپشلوپ، دالابدولوب صدا کند. تعریف عرفی انسان در فرهنگ ایرانشهری به کسی میگویند که شادی و رنج دیگران به جان او نشتی داشته باشد؛ آدمیزادهای شعورمند، اجتماعی و اهل مدارا. آنکه طبعش از طبع عالم گرفته شده مانند طبع خورشید ابر و باد و باران. درخت که ثمره تلاشش میوه دادن به غیر از کسی است که بیمزد و بیتوقع به وظیفه ذاتی (انسانی) خود در هستی اهتمام دارد. انسانیت صورتی از کمال آدمی است، آدمیزادهای فرهمند که هدفش فقط بودن دراین عالم نیست. آنکه انسان بودن را فضیلت میداند.
من هم از وقتی خودم را شناختم احتمال دادم که من هم انسانم، از شادی درپوست خود نمیگنجیدم که انسان بودن رویدادی شادیآور و شورانگیز است. انسان بودم، هرشب به ماه خیره میشدم و سایه خودم را درماه میدیدم. انسان بودم و برخی روزها بیشتر از صددفعه خورشید در جان من طلوع میکرد. شادناک بودم، گاهی به بهانه غروب آفتاب، گاهی به بهانه مهتاب که هر شب تاریکی با من میخوابید، روشنایی با من بیدار میشد، از دوست داشتن سیر نمیشدم. فصلها در من رفت وآمد داشتند، بهار میآمد که مرا بیدار کند، چشمهایم پر از نگاه بود، هر انسانی را میدیدم بارانهای درونم شروع میشد. با اسبها و بادها میدویدم، پروانهها نشانی خوابهای مرا بلد بودند. در انتهای زمزمههایم شاپرکها آشیانه داشتند. آبها آینههای من بودند، زندگیام فیالبداهه بود. چراغان بودم زیرا انسان موجودی فرهمند و خوشبختی محصول انسانبودن است. عاشق بودم که انسان بیعشق موجودی فانی است. شوپنهاور هم عقیده دارد عشق بارقهای از اراده بقا درانسان و هستی است اما حالا دیگر مدتی است انسان نیستم، انسان نیستم و مبتلای کابوسی دنبالهدار شدهام. در جهنمی خودساخته غلتیدهام. هوسیپینی آدمخوار شدهام.
در چنین کابوسی خودم را میبینم در جادهای هولناکم. تصادف شده، کامیونی واژگون است، راننده زخمی گوشهای افتاده و من که دیگر انسان نیستم بهجای آنکه بدوم هموطن زخمیشده را در آغوش بگیرم و نجات دهم به اموال بیرون ریخته یورش میبرم، دواندوان عازم غارت زندگی او هستم. در کابوس دیگری سپیدهدم است، دواندوان میدوم صفها را به هم میزنم تا در جایی نزدیکتر بتوانم مراسم اعدام محکومی را تماشا کنم. دیگر انسان نیستم و همه چیزها را برای خودم و خانواده خودم میخواهم. از وقتی که دیگر انسان نیستم عقیده دارم باید این مدتی را که در جسم خود اقامت دارم، خوش باشم. من حالا مدتی است که دیگر انسان نیستم برعکس نظریه داروین درست میمون شدهام. این روزها سگی مرا گاز بگیرد، من هم سگ را گاز میگیرم، دچار سکته فرهنگی و سکته اخلاقی شدهام. زیرا بهوضوح میبینم هر روزی که میگذرد شکمم بزرگتر از سرم شده است.
نظر شما