«به هر آنچه میخواستید دست یافتید». صدام در پایان نامهای که روز ۲۳ مرداد ۱۳۶۹ در پاسخ به نامه قبلی رئیس جمهور وقت ایران، هاشمی رفسنجانی نوشته بود، این جمله را آورد. جملهای که شاید اقرار به پیروزی قطعی ایران در جنگی هشت ساله باشد که خود صدام آغازگرش بود. ایران به هر آنچه میخواست دست مییافت و در اولین قدم، تنها سه روز بعد، مبادله اسرای دو طرف آغاز شد.
۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه آزادگان وارد ایران شدند. تصویر اتوبوسهای بنز قدیمی که جمعیتی دور و برشان موج میزدند، در قاب ذهنها نقش بست و جاودانه شد. شوخی نبود! بیش از ۴۰ هزار ایرانی که سالها در چنگ عراق بعثی اسیر بودند، حالا به کشورشان برمیگشتند. برخی از آنها ۱۰ سال و برخی دیگر تنها دو سال از عمر اسارتشان میگذشت، اما به حتم همگیشان ماجراها برای گفتن داشتند!
با محاسبه خانوادهها، اقوام و منسوبان اسرا، صدها هزار ایرانی به دلایل شخصی و میلیونها نفر دیگر به دلایل احساسی و میهنی، برای چنین روزی لحظهشماری میکردند. آن روزها صدای گوینده رادیو، هوش و حواس از جماعت ربوده بود! اسامی به ترتیب قرائت میشد و فریاد شادی از خانهها برمیخاست.
از وقتی مشخص شد نامهنگاریهای تهران- بغداد زودتر از آنچه تصورش میرفت، نتیجه داده است، دل توی دل کسی نبود. ایرانیها از پیر و جوان روزهایی را به یاد میآورند که در دعاهایشان، طلب آزادی اسرا رکن اصلی بود. در همان سالها، هر ایرانی در خاطرش جای یک نفر را خالی میدید. کسی که مدتها بود تنها نام و نشانیاش به نامههایی کوتاه، پر رمز و راز و با آرم صلیب سرخ خلاصه میشد. جان کلام یک جمله بود: «من هنوز زندهام.»
بعد از سالها چشمانتظاری، اتوبوسهای بنز روی جاده باریک آسفالته پیدایشان شد. پرچمهای سرخ و سفید و سبز از پنجرهها بیرون میزد و در باد میرقصید. همیشه چند موتورسوار کنار اتوبوسها ویراژ میدادند و غالباً دست یکی از ترکنشینها به دست یکی از آزادهها گره میخورد. اتوبوس در جادهای میراند که شب و روز مملو از جمعیت بود. جادهها به شهرها و گاه به روستاها منتهی میشد. بوی اسفند و گلاب درهم میآمیخت و مردی لاغراندام با موهای تراشیده و چهره آفتاب سوخته، روی دوش جمعیت قرار میگرفت و از زیر ریسهها و پارچهنوشتههای تبریک عبور میکرد. به خانه که میرسید باورش میشد کابوس هجران تمام شده است.
اسرا یک طرف قضیه بودند و خانوادهها در طرف دیگر. مادرانی که قاب عکس فرزندانشان را به دست میگرفتند و خانه به خانه از آزادهها سراغ عزیزشان را میگرفتند. خدا میداند چند نفر از پدر و مادرها ناامید برگشتند. مادری که کنار جاده آسفالته نشسته بود، تا آمدن آخرین اتوبوس همان جا ماند. اروند خیلی از رزمندههای کربلای ۴ را با خود برد!
هر کدام از ایرانیها که سنشان به آن روزها قد میدهد، خاطراتی از این دست دارند. خاطراتی که غم و شادی را توأمان دارند، اما هیجان رکن اصلی حال و هوای آن روزها بود. شوخی نبود ۴۳ هزار هموطن برمیگشتند.
بیبیقزی (دختر عمه) پیرزنی در فامیلمان بود که پسرش ادریس شاهمرادی در اولین روزهای جنگ به اسارت درآمد. ادریس را هرگز ندیده بودم، اما در خاطرات برادران بزرگم حضوری پررنگ داشت. بیبیقزی هم که امکان نداشت در دورهمی خانوادگی باشیم و نامی از پسرش نیاورد: انشاءالله دفعه بعد توی جمعمان پسرم ادریس هم باشد... ادریس آبگوشت دوست داشت... برای ادریس دختر زیر نظر دارم!... ادریس... ادریس... ادریس.
بالاخره ادریس آمد. جزو همان اولین گروههایی بود که آزاد شدند. اولین بار که دیدمش، شبیه آدم توی خیالاتم نبود. زیادی لاغر بود! آفتاب سوخته و ساکت. کم حرف میزد و پیش پای همه مهمانها، حتی منی که ۱۱ سال بیشتر نداشتم، بلند میشد. حالا که ۲۸ سال از آزادی اسرا میگذرد، این روز برای من نگارنده، با نام ادریس و بیبیقزی گره خورده است. پسر و مادری که نمونهای از پدران و مادران و جگرگوشههای اسیرشان است که صبر و ایستادگیشان بخشی از تاریخ جنگ را رقم میزند. به این تاریخ، به این ایستادگی و به این روزهای عزیز باید بالید.
۲۶ مرداد ۱۳۶۹ اولین گروه آزادگان وارد ایران شدند. تصویر اتوبوسهای بنز قدیمی که جمعیتی دور و برشان موج میزدند، در قاب ذهنها نقش بست و جاودانه شد. شوخی نبود! بیش از ۴۰ هزار ایرانی که سالها در چنگ عراق بعثی اسیر بودند، حالا به کشورشان برمیگشتند. برخی از آنها ۱۰ سال و برخی دیگر تنها دو سال از عمر اسارتشان میگذشت، اما به حتم همگیشان ماجراها برای گفتن داشتند!
با محاسبه خانوادهها، اقوام و منسوبان اسرا، صدها هزار ایرانی به دلایل شخصی و میلیونها نفر دیگر به دلایل احساسی و میهنی، برای چنین روزی لحظهشماری میکردند. آن روزها صدای گوینده رادیو، هوش و حواس از جماعت ربوده بود! اسامی به ترتیب قرائت میشد و فریاد شادی از خانهها برمیخاست.
از وقتی مشخص شد نامهنگاریهای تهران- بغداد زودتر از آنچه تصورش میرفت، نتیجه داده است، دل توی دل کسی نبود. ایرانیها از پیر و جوان روزهایی را به یاد میآورند که در دعاهایشان، طلب آزادی اسرا رکن اصلی بود. در همان سالها، هر ایرانی در خاطرش جای یک نفر را خالی میدید. کسی که مدتها بود تنها نام و نشانیاش به نامههایی کوتاه، پر رمز و راز و با آرم صلیب سرخ خلاصه میشد. جان کلام یک جمله بود: «من هنوز زندهام.»
بعد از سالها چشمانتظاری، اتوبوسهای بنز روی جاده باریک آسفالته پیدایشان شد. پرچمهای سرخ و سفید و سبز از پنجرهها بیرون میزد و در باد میرقصید. همیشه چند موتورسوار کنار اتوبوسها ویراژ میدادند و غالباً دست یکی از ترکنشینها به دست یکی از آزادهها گره میخورد. اتوبوس در جادهای میراند که شب و روز مملو از جمعیت بود. جادهها به شهرها و گاه به روستاها منتهی میشد. بوی اسفند و گلاب درهم میآمیخت و مردی لاغراندام با موهای تراشیده و چهره آفتاب سوخته، روی دوش جمعیت قرار میگرفت و از زیر ریسهها و پارچهنوشتههای تبریک عبور میکرد. به خانه که میرسید باورش میشد کابوس هجران تمام شده است.
اسرا یک طرف قضیه بودند و خانوادهها در طرف دیگر. مادرانی که قاب عکس فرزندانشان را به دست میگرفتند و خانه به خانه از آزادهها سراغ عزیزشان را میگرفتند. خدا میداند چند نفر از پدر و مادرها ناامید برگشتند. مادری که کنار جاده آسفالته نشسته بود، تا آمدن آخرین اتوبوس همان جا ماند. اروند خیلی از رزمندههای کربلای ۴ را با خود برد!
هر کدام از ایرانیها که سنشان به آن روزها قد میدهد، خاطراتی از این دست دارند. خاطراتی که غم و شادی را توأمان دارند، اما هیجان رکن اصلی حال و هوای آن روزها بود. شوخی نبود ۴۳ هزار هموطن برمیگشتند.
بیبیقزی (دختر عمه) پیرزنی در فامیلمان بود که پسرش ادریس شاهمرادی در اولین روزهای جنگ به اسارت درآمد. ادریس را هرگز ندیده بودم، اما در خاطرات برادران بزرگم حضوری پررنگ داشت. بیبیقزی هم که امکان نداشت در دورهمی خانوادگی باشیم و نامی از پسرش نیاورد: انشاءالله دفعه بعد توی جمعمان پسرم ادریس هم باشد... ادریس آبگوشت دوست داشت... برای ادریس دختر زیر نظر دارم!... ادریس... ادریس... ادریس.
بالاخره ادریس آمد. جزو همان اولین گروههایی بود که آزاد شدند. اولین بار که دیدمش، شبیه آدم توی خیالاتم نبود. زیادی لاغر بود! آفتاب سوخته و ساکت. کم حرف میزد و پیش پای همه مهمانها، حتی منی که ۱۱ سال بیشتر نداشتم، بلند میشد. حالا که ۲۸ سال از آزادی اسرا میگذرد، این روز برای من نگارنده، با نام ادریس و بیبیقزی گره خورده است. پسر و مادری که نمونهای از پدران و مادران و جگرگوشههای اسیرشان است که صبر و ایستادگیشان بخشی از تاریخ جنگ را رقم میزند. به این تاریخ، به این ایستادگی و به این روزهای عزیز باید بالید.
نظر شما