به گزارش خبرگزاری فارس از سنندج، شهادت پایان نیست، آغاز است، تولدی دیگر در جهانی فراتر از آنکه عقل زمینی به ساحت قدسی آن راه یابد، به تصویر کشیدن زندگی کبوترهای سبکبال عاشق که در یک سودا روحشان را از قفس تن رهانیدند و به ابدیت پیوستند، دشوار است و الفاظ توان بیان حقیقت شهادت را ندارد، بالاتر آنکه ما انسانهای محصور در طبیعت چگونه میتوانیم عظمت شهادت را تجزیه و تحلیل کنیم.
در دنیایی که ارزشها رفته رفته در زیر غباری از فراموشی فرو میروند و ظواهر فریبنده دنیا و تمنیات رو به زوال جهانی در صدر جدول قرار میگیرند، ترویج فرهنگ شهادت و زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا بهترین راهی است که میتواند از انحراف جامعه اضمحلال معنویتها جلوگیری کند.
شهید ناصر بگلری در سال 1338 در روستای هشمیز در خانوادهای از قشر متوسط جامعه دیده به جهان گشود و رشد و تربیتش در فضای روستایی و با دستورات و تعالیم دینی آغاز شد.
چند روزی از تولدش نگذشته بود که پدر و مادر تعدادی از فامیل و بستگان را برای نامگذاری فرزند در خانه جمع کردند، هر کس اسمی پیشنهاد میداد تا اینکه مادرش او را ناصر نام نهاد تا نصرت دهنده و یاری کننده برای دیگران باشد و به حق هم در طول زندگی همینگونه شد.
ناصر در حقیقت از دلیرمردانی بود که در کمک به دیگران هیچ وقت کم نمیگذاشت و در شجاعت بیمانند و در شهامت بینظیر بود.
زندگی در فضای روستا و کوهستان باصلابت کردستان از ناصر انسانی صمیمی و زودجوش ساخته بود به طوری که به راحتی با همه گرم میگرفت و صداقتش را که سوغاتیهای روستایش بود بیهیچ منتی هدیه میکرد.
سواد خواندن و نوشتن نداشت، اما در مسائل دینی بسیار توانمند و دانا بود تا جاییکه در انجام فرائض دینی همواره با حساسیت خاص عمل و فرزندان و اطرافیانش را به نماز خواندن دعوت میکرد.
در عین بیسوادی درسهای بزرگ سخاوت و شجاعت آموخته بود
شهید ناصر بگلری درس آموخته هیچ مکتبی نبود، اما درسهای بزرگ سخاوت، مهربانی، گذشت، شجاعت وغیره را با رفتارش به خانواده خود و دوستان دور و نزدیکش آموخت.
او دو بار ازدواج کرد که حاصل زندگی مشترک با همسرانش چهار فرزندی است که از خداوند هدیه گرفته است. همسر اول شهید ناصر به دلیل حادثهای خیلی زود از دنیا رفت و ناصر را با سه دختر قد و نیم قد تنها گذاشت.
نگهداری از دو قلوها و یک دختر 6 ساله واقعا برای ناصر که دائم در ماموریت بود سخت و تقریبا غیرممکن بود، این بود که به پیشنهاد اطرفیان با دختر دایی خود ازدواج کرد و حاصل زندگی مشترک دومش هم پسری به نام چیاکو است که تنها آرزویش حرکت در مسیری است که پدرش را اینگونه نامآور کرده است.
شهید بگلری بیش از 2 دهه از عمرش را در کنار سایر همرزمانش در راستای مقابله با گروهکهای ضدانقلاب گذراند و در تمام این سالها بدون هیچ ترس و واهمهای در سختترین ماموریتها شرکت کرد.
وی که مبارزی شجاع بود با شناخت واقعی که از گروهکهای ضد انقلاب به واسطه چند ماهی که در بین آنان بود داشت با هوشیاری و شجاعات هرچه تمام به مبارزه با آنان میپرداخت و در طول خدمت خود به ویژه در اوایل انقلاب با نحوه رفتار خود با مردم و روشنگری و شناساندن چهره واقعی ضد انقلاب به مردم به ویژه به روستائیان مانع از دستیابی آنان به اهداف شومشان میشد.
شجاعت سرشار از خلوص
شجاعت شهید ناصر در قبال هیچگونه مال و تمنیات مادی تقلیل نمیکرد شجاعت او سرشار از خلوص و بیادعایی بود در بحرانیترین شرایط درگیریها وارد عمل میشد.
شب هنگام در بحبوحه وحشت تاریکی شب به قلب نیروهای دشمن میزد فرصت را از دست نمیداد کاری که باید انجام میگرفت، انجام میداد، بنا به گفته بسیاری از همرزمان و دوستانش روحیه بسیار خوبی داشت هیچگاه از نیروهای دشمن نمیترسید ترس از دشمن کاملا با او بیگانه بود علاقه عجیبی به حضور در عملیاتها داشت هر وقتی که میگفتند در فلان محل نیروهای ضدانقلاب کمین زدهاند بلافاصله اسلحهاش را برمیداشت و راهی میشد.
خستگی برای او معنایی نداشت و در سختترین شرایط و به دنبال ساعتها درگیری و مبارزه خورشید خنده از روی لبهای او افول نمیکرد سرمای طاقتفرسای منطقه هم او را از مبارزه نبرد باز نمیداشت و در سرمای سخت و با وجود برف سنگین باز هم مبارزه و شجاعتی را که میبایست انجام دهد انجام میداد.
هیچگونه غروری در وجود او نبود با وجود آنکه فرمانده بود اما سختترین و پرمخاطرهترین کارها را خودش انجام میداد و همواره خود به اول به دل خطر میزد تا مبادا آسیبی به نیروهایش برسد وقتی از بیخطر بودن مسیر مطمئن میشد به یارانش علامت میداد.
شوخ طبع و مهربان بود و از تمام لحظههای زندگیش برای خوشحال کردن و کمک به دیگران استفاده میکرد تا جایکه تمام خانوادهاش از بزرگ و کوچک او را به مهربان بودن یاد میکنند.
کمک به مستمندان و نیازمندان یکی از شاخصهای اصلی این شهید بزرگوار بود که در تمام ماموریتها و حتی در زمان حضورش در شهر سنندج دوست و آشنا به نوعی به این ویژگی شهید اشاره میکنند و او را به حق سخاوتمندترین انسان در بین کسانی میدانند که میشناسند.
شهید ستوانیکم ناصر بگلری صبح روز 24 دی ماه سال 85 توسط عناصر مسلح گروهکهای ضدانقلاب در محله حاجیآباد سنندج کمی پایینتر از خانه شخصیاش مورد سوء قصد قرار گرفت و به شهادت رسید و پیکر مطهرش از برابر مسجد جامع این شهر تشییع و در گلزار شهدای بهشت محمدی سنندج در کنار سایر همرزمانش به خاک سپرده شد.
همرزم شهید بگلری از خصوصیات این شهید میگوید
من و ناصر هر دو بچه یک روستا بودیم تمام دوران کودکیمان را در کوچه پس کوچههای روستای هشمیز گذراندیم سالهای سال در کوه و کمر روستا در کنار هم بودیم.
وضعیت مالی پدرانمان تقریبا مثل هم بود و از همان دوران کودکی مجبور بودیم بیش از انکه به فکر بازیهای کودکانه باشیم مشغول کار در روستا شویم تا حداقل کمک خرجی برای خانوادهمان باشیم.
روستای ما از نظر امکانات در آن دوران واقعا در سطح بسیاری نا مساعدی بود، تا جایکه حتی حداقلترین امکانات را برای گذران زندگی نداشت.
همین عدم وجود امکانات موجب شده بود، بسیاری از هم سن و سالهای ما از تحصیل و درس خواندن محروم بمانند و به جای رفتن به مدرسه دنبال درآوردن لقمهای نان باشیم.
روزهای زیادی را به همراه ناصر دنبال گله و گوسفند در کوه کمر چرخیدیم و همین نزدیک بودن به هم موجب شد بیش از آنکه برای هم یک دوست باشیم مانند دو برادر در کنار هم در شادی هم شاد و غمهایمان را با هم تقسیم کنیم.
سالهای کودکیمان به همین منوال گذشت، در فصلهای گرم سال مشغول کار دامداری و چوپانی و در ماههای سرد سال نیز بیشتر در داخل روستا روزگار نوجوانیمان را بگذرانیم.
پا که به سن جوانی گذاشتیم، دیگر نمیشد چند ماه سال را که به دلیل برف و سرما دام به کوه نمیبردیم را به بطالت بگذرانیم این شد که مانند دو برادر دست به دست هم دادیم و تصمیم گرفتیم که برای کار کردن به تهران برویم، این شد که بدون هیچ شناخت و حتی آشنایی از قبل راهی تهران شدیم و در انجا نیز مانند دو برادر با هم مشغول کار شدیم.
کارگری در تهران و شهر غریب موجب شد بیش از پیش به هم نزدیک شویم و صمیمیت مضاعف در بینمان ایجاد شود، روزها مشغول کار کارگری و شبهایمان را نیز با هم به صبح میرساندیم.
گروهکها با وعده خانه و پول مردم را جذب میکردند
حتی با هم به گروهک ضد انقلاب پیوستیم، راستش را بخواهی هیچ شناختی از این گروهک و اهداف آن نداشتیم، اوایل انقلاب، دقیقا نمیدانم سال 58 یا 59 بود، هنوز زمان زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که اعضای گروهک ضد انقلاب در شهرهای مختلف استانهای مرزی مانند کردستان شروع به جولان دادن کردند جمعی از اعضای این گروهک نیز پایشان به روستای ما باز شد و مقر خود را برپا کردند.
اطلاعی در مورد برنامهها و اهداف این گروهک نداشتیم و تنها چیزی که از آنها میدانستیم تبلیغاتی بود که خودشان در مورد اهداف و برنامههایشان انجام و میگفتند میخواهیم دولت تشکیل دهیم بود.
وعده خانه و حقوق به مردم میدادند و میگفتند برایتان آسایش و راحتی آوردهایم اجازه نمیدهیم مردم در رنج باشند، وعدههای که شاید برای جوانهایی به سن و سال من ناصر که منبع درآمدی جز چوپانی و کارگری در شهرهای غریب نداشتیم از شهد گل شیرینتر بود و همین امر موجب شد بدون کسب اطاعات و یا تلاش در راستای شناخت آنان قدم در مسیر نهادیم که فاصلهای هزاران فرسخی با واقعیتها داشت.
آنها از پایدار نبودن انقلاب و عمر کوتاه این نظام و تشکیل دولت جدید خود چنان با استدلال صحبت میکردند که حتی یک درجه هم انسان را به شک وانمیداشت.
پدرم بارها مرا نصیحت کرد و گفت، نظام جمهوری اسلامی ایران شاید نوپا باشد و به واسطه توطئههای داخلی و خارجی دچار مشکل و مریضی شود، اما از بین نمیرود.
پدر بارها این جمله را برایم تکرار کرد، اما وعدههای شیرین خانه و پول که از طرف اعضای گروهک به ما داده شده بود موجب شد تا حرفهای پدرم را نادیده بگیریم و مسیر و راه خود را ادامه دهم.
هرچه بیشتر جلو میرفتیم بیشتر از رفتارهای اعضای گروهکی که داخل آن بودیم انزجار پیدا میکردیم، برابری و مساوات و احترام به حقوق همدیگر که آنها شعارش میدادند اصلا جایی در عمل آنها نداشت.
اتفاق میافتاد که عضو یا اعضایی از این گروهک به دست برادران سپاه یا خود مردمی که مخالف آنها بودند کشته میشدند و سایر اعضا حتی کوچکترین ابراز ناراحتی نمیکردند و به راحتی از کنار این موضوع میگذشتند و بساط عیش و نوش و بزم و پایکوبیشان تعطیل نمیشد.
حدود هشت تا 9 ماه از پیوستن ما به این گروهک میگذشت که برادران سپاه برای پاکسازی منطقه وارد روستای هشمیز و روستاهای اطراف شدند.
ما هم برای اینکه گرفتار نشویم به همراه سایر اعضای گروهک به روستای اویهنگ فرار کردیم، در این گیر و دار روزی پدرم به دیدنم آمد و از من خواست خود را تسلیم برادران سپاه کنم.
پدرم میگفت،کیومرث جان برادران سپاه مانند فرزندان اولیا هستند و بهم گفتهاند که برو پسرت را برگردان ما کاری با او نخواهیم داشت.
این را که شنیدم به پدرم قول دادم که هرچه زودتر از این گروهک جدا شوم و خود را تسلیم برادران سپاه کنم، ولی پدرم اصرار داشت همان موقع با خودش بروم، اما من موافقت نکردم و گفتم بدون ناصر حاضر نیستم برگردم.
به پدرم گفتم امشب موضوع را با ناصر در میان میگذارم و شبانه از مقر خارج میشویم، پدرم میگفت، به ناصر نگو شاید حاضر نشود برگردد و حتی احتمال دارد از تصمیمی که داری آنها را باخبر و در نتیجه جانت به خطر بیفتد.
پدرم بازهم اصرار داشت همراهش بازگردم و برای اینکه مرا راضی کنند گفت، الان که بیتو برگردم شاید برادران پاسدار به من بگویند، تو فقط خواستی که با پسرت ملاقات کنی و این بهانهای شود که مرا اذیت کنند.
به پدرم گفتم تو که میگویی برادران سپاه انسانهای بزرگی هستند و حاضر نیستند اصلا کسی را اذیت کنند، اگر اینگونه نیست چه اصراری داری که من خود را تسلیم کنم شاید بلایی سرم بیاورند.
استجابت دعوت فرار از گروهک
پدرم که متوجه نگرانی من شد، ترسید که پشیمان شوم، این بود که فورا گفت، مطمئن باش که اگر از این گروهکها جدا شوی و به دامن نظام برگردی هیچ کس با تو کاری ندارد و تازه به من قول دادهاند که حتی میتوانی به سپاه بپیوندی، اصلا شما که تا حالا کاری نکردهاید چند ماهی با اعضای این گروهک بوده و برایشان نان و آذوقه جمع کردهاید نترس تو را خدا برگرد.
پدرم رفت و من شبهنگام موضوع را دور از چشم گروهکها با ناصر در میان گذاشتم، ناصر هم که چند روز قبل مادرش به سراغش آمده بود و از او قول بازگشتش را گرفته بود، بدون هیچ اعتراضی قبول کرد.
با ناصر تصمیم گرفتیم شبانه از مقر خارج و خود را به یکی از پایگاهها سپاه خود را تحویل دهیم، از مقر که خارج شدیم از کوه و تپهها به سمت روستا اویهنگ حرکت کردیم، اعضای گروه که متوجه میشوند ما را تعقیب میکنند، وقتی این موضوع را فهمیدیم برای اینکه استراحت کوتاهی بکنیم و چیزی بخوریم به خانه یکی از اهالی روستا رفتیم، دلهرهای عجیب به جان افتاده بود موضوع را که با ناصر در میان گذاشتم، این بود که شهید ناصر هم از من خواست هرچه زودتر آن خانه را ترک کنیم.
هرچند که گرسنگی سخت اذیتمان میکرد، اما بیهیچ درنگی از خانه آن مرد روستایی خارج شدیم و به سراغ شورای روستا رفتیم و از خود خواستیم که به پایگاه برادران سپاه که در آن روستا مستقر بود، خیر دهد که دو نفر از اعضای گروهکهای کومله میخواهند خود را تسلیم کنند.
شورای روستا که کاملا ترس را میشد از وجودش احساس کرد حاضر به این کار نشد و به ما پیشنهاد داد که تا صبح صبر کنیم، کمتر از دو تا سه ساعت به صبح باقیمانده بود و به شهید ناصر پیشنهاد دادم تا صبح در همان خانه صبر کنیم، اما بعد از چند دقیقه دوباره پشیمان شدم و به شهید ناصر گفتم، نکند این مرد میخواهد مکان ما را به اعضای کومله نشان دهد بیا برویم.
پسر دیگری به اسم نادر با ما بود، تصمیم گرفتیم که یک نفرمان بدون اسلحه خود را به پایگاه برسانیم و اگر دید اوضاع خوب است به 2 نفر دیگر خبر دهد، نادر گفت من این کار را میکنم و به سمت پایگاه سپاه حرکت کرد، بیش از 2 ساعت از رفتن نادر گذشته بود، اما خبری از بازگشتش نبود، کمکم داشتیم نگران میشدیم، که یک دفعه متوجه شدیم در محاصره عدهای قرار گرفتهایم، ابتدا واقعا ترسیدیم و خیال کردیم از اعضای گروهکهای ضد انقلاب هستند.
از ما پرسیدند، که ناصر و کیومرث هستید، گفتیم بله، آنها به ما اطمینان دادند که برادران سپاه هستند و نیازی نیست که نگران باشیم این بود که با ناصر با آنها همراه شدیم و شب را در پادگان به صبح رساندیم.
صبح هنگام اسامی و مشخصات کامل ما را ثبت کردند، سلاحهایمان را همان شب تحویل داده بودیم،بدون اینکه حتی کوچکترین اذیت و آزاری به ما بدهند به ما گفتند که به پادگان در شهر بازگردیم و در آنجا اماننامههایمان را دریافت کنیم تا به راحتی بتوانیم تردد کنیم و کسی به ما آسیبی نرساند.
وقتی به پادگان رفتیم گفتند باید به پایگاهی که خود را تحویل دادهایم بازگردیم و سلاحهایمان را که آنجا تحویل دادهایم به پادگان بیاوریم، بار دیگر به روستای «کرگینه» بازگشتیم و خود را به پایگاه سپاه رساندیم، سلاحهایمان را تحویل ندادند ولی رسیدی صادر کردند و ما را بار دیگر راهی شهر کردند.
حاجآقا راهنما که راهنمای درستی بود
حدود 5 طبقه ساختمان را بالا رفتیم، اتاق کوچکی در ته راهرو بود ما را به داخل اتاق هدایت کردند، ترسی عجیب وجودم را احاطه کرده بود، اضطراب را از چشمان ناصر هم به خوبی میتوانستم احساس کنم، کتری آب روی اجاق کوچک در گوشه اتاق در حال جوشیدن بود و صدای قلقل آب فضا را کاملا پر کرده بود، برای یک لحظه فکر کردم الان است که حکم زندانی ما توسط مردی که بعدها فهمیدم اسمش حاج آقا رهنما است صادر میشود.
چند سوال کوتاه و بلند کل بازجویی از ما بود، صدور اماننامهها به روز بعد موکول شد و از ما خواستند، صبح فردای آن روز به همان مکان مراجعه کنیم.
ساعت حول و حوش 8 صبح بود که به همراه ناصر بار دیگر به پادگان رفتیم و اماننامههایمان را بدون کوچکترین دردسری دریافت کردیم، تنها خواستهای که از ما شد، این بود که باید هرچند روز یک بار خود را به پادگان معرفی کنیم. خانه ناصر در آن زمان در شهر بود ولی ما در روستا زندگی میکردیم، این بود که ناصر بدون هیچ تردید و مکثی به حاجی رهنما گفت، خانه ما شهر است و مشکلی در این قضیه ندارم، اما کیومرث باید به روستا بازگردد و این کار آمدن به پادگان را برایش سخت میکند.
حاجی رهنما گفت، مشکلی نیست دوستانی که در روستا هستند نیازی به آمدنشان به شهر نیست و میتوانند خود را به پایگاه روستایشان معرفی کنند.
در آن دوران فرمانده پایگاه روستای ما فردی به نام احمد قربانی از بچههای روستای سرهویه بود و شناخت کاملی از من داشت و حتی میگفت، نیازی نیست که به پایگاه بروم همین که تردد تو را در روستا ببینم کافی است، حتی گاها پیش میآمد که خودش به در خانه ما میآمد و صدایم میکرد و همینکه مرا میدید میرفت.
چند ماهی از بازگشت و تسلیم شدن ما میگذشت که روزی ناصر به سراغم آمد و گفت، من به برادران سپاه پیوستم و میخواهم تو هم بیایی، به ناصر گفتم، چند روزی کار دارم، ولی قول میدهم برنامههایم را هرچه سریعتر ردیف کنم و به او خواهم پیوست.
چند روز گذشت، اما اوضاع من برای رفتن ردیف نشد، بعد از گذشت 10 روز ناصر بار دیگر به سراغم آمد و دلیل نرفتنم را جویا شد به ناصر گفتم تا همین امروز کار داشتم ولی خوشبختانه برنامههایم ردیف شده است.
ناصر بیمعطلی گفت، پس همین فردا صبح با هم به پادگان میرویم، صبح زود باهم به پادگان رفتیم، اول کمی مردد بودم و احساس میکردم امکان ندارد ما را قبول کنند.
وارد یگان که شدیم فورا ما را پذیرفتند و برای گرفتن اسلحه به قسمت انبار مهمات معرفی کردند، مسوول انبار اهل اصفهان بود، از من پرسید چه اسلحهای دوست داری و چند عدد خشاب میخواهید؟
با خوشحالی گفتم، 8 خشاب برای کمر، 2 نارنجک و تعداد زیادی تیر برای سر کلاش تحویلم دادند، ناصر میگفت، نمیتوانی ولی من به او اطمینان دادم که من سطح توان خود را میدانم.
ماموریت پس از پیوستن به سپاه
چند روزی از پیوستن من به سپاه میگذشت که یک ماموریت به ما محول شد، این بود که برای انجام این ماموریت راهی روستای باباریز شدیم، باید به نحوی رفتار میکردیم که کمترین سوء ظنی ایجاد نشود و در جوی کاملا آرام اقدام به شناسایی شرایط منطقه میکردیم.
این بود که باید خیلی صمیمی و راحت با مردم ارتباط برقرار میکردیم و این کار برای ناصر با روحیه گرم و صمیمی که داشت بسیار راحت بود.
واقعا خسته بودیم، ناصر برای اینکه کمی استراحت کنیم از صاحب باغی در روستا اجازه گرفت، تا چند ساعتی را مزاحمشان شویم، مرد باغدار بسان بسیاری از مردمان مهماننواز کردستان با خوشرویی خواسته ناصر را قبول کرد.
زمان حضورمان در باغ به یک ساعت نرسیده بود که یک زن وارد باغ شد و خواهان مقداری گندم برای پرندگانش شد، اما در حقیقت هوادار ضدانقلاب بود به محض اینکه متوجه حضور چند نفر غریبه در باغ همسایه شده بود آمده بود تا سر و گوشی آب دهد.
زن شروع به شوخی کردن با خانواده باغدار کرد و به گونهای با ناصر صحبت میکرد که انگار خیلی خوب او را میشناسد و در همان لحظه نخست مانند خواهری مهربان که سالها برادرش را ندیده باشد با او صحبت میکرد.
ناصر مردد بود و احساس میکرد این زن او را به نحوی شناخته است، این بود که با مهربانی با او رفتار کرد تا شاید به نیتش پی ببرد.
در تمام لحظاتی که در باغ بودم متوجه تکان خوردن موجودی در تپه روبه روی باغ بودم، حتی موضوع را با کمی تردید با صاحب باغ در میان گذاشتم، ولی او که به خوبی متوجه نقطهای که من به او اشاره کرده بودم نشده بود گفت، آنجا چیزی نیست مطمئن باشید گیاه و شاخه درخت است.
دقایق برایم در آن آرامش باغ و در بین شوخیها و خندههای گاه و بیگاه آن زن سخت و نفسگیر میگذشت از سوی دیگر تمام توانم را برای مراقبت از نقطهای که احساس میکردم موجودی آنجاست جمع کرده بودم، در لحظهای دو از چشم حاضرین موضوع را با ناصر در میان گذاشتم، او هم گفت، کاملا حواست جمع باشد نکند دارند دیدمان میزنند.
یک دفعه متوجه شدم مردی سوار بر یک الاغ خود را به نقطهای که قبلا به آن اشاره کرده بودم رساند و در یک لحظه متوجه حضور فرد دیگری که کمی برگ و شاخه درخت به دور خود جمع کرده بود و به اصطلاح خود را مخفی کرده بود شدم و فورا به ناصر خبر دادم.
ناصر گفت، احتمالا در مورد حضور ما به ضد انقلاب خبر دادهاند، زن صاحب باغ خود را به کنار ناصر رساند و وقتی مطمئن شد، زن همسایه سرگرم حرف زدن با شوهرش است و حرفهای او را نمیشنود، گفت، کا ناصر این زن هوادار کومله است و با پیشمرگها ارتباط دارد احتمالا ضد انقلاب در کمین شما باشد بهتر است هرچه زودتر از اینجا دور شوید.
ناصر این را که شنید با آرامش همیشگی موضوع را در لفافه و به صورت رمزوار به من حالی کرد و گفت، بهتر است به شب نخورد از باغ خارج شویم، مطمئن بودیم که ضد انقلاب هم اگر بخواهد به ما حمله کند تا تاریک شدن کامل هوا صبر خواهد کرد.
میرزاگلینی پشت سر ما میدوید...
این بود که نزدیکیهای غروب با دقت و برنامهریزی خاص به نحوی از باغ بیرون زدیم، فردی به نام میرزا گلینی هم همراه ما بود، گفت منتظرم باشید باید برای وضو گرفتن طهارت بگیرم، ناصر مثل همیشه جلوی ما حرکت میکرد و من هم با فاصله نچندان زیادی از او دنبالش حرکت میکردم، میرزا گلینی خیلی سریع در حالی که میدوید خود را به ما رساند ناصر هم که لحظاتی برای رسیدن ما و اطمینان یافتن از بیخطری مسیری که حرکت میکردیم ایستاده بود متوجه دویدن فردی پشت سرش شد و ایستاد، در تاریکی شب چشم چشم را نمیدید خیلی یواش مرا صدا کرد، گفتم نگران نباش میرزا گلینی است، احتمالا ترسیده و دارد میدود، گفت، مطمئن هستی!
گفتم: آره خودش است مرا صدا کرد، هر سه در کنار هم ایستادیم ناصر پرسید میرزا چی شده، گفت فرد مسلحی را در میان بیشهها دیدم همین که متوجه شد که من حضورش را احساس میکنم خودش را مخفی کرد ولی مطمئن هستم کسی یا کسانی ما را تعقیب میکنند.
ناصر با خونسردی گفت، حواستان را جمع کنید باید در جایی پنهان شویم تا موقعیت را به خوبی بسنجیم و با برنامهریزی حرکت کنیم نکند که به کمین دشمن بیفتیم.
همان طور که به جلو حرکت میکردیم، چشممان به یک گاوداری در روستای نایسر افتاد، ناصر گفت به داخل گاوداری برویم احتمالا آنجا امنترین جا باشد.
به داخل گاوداری رفتیم؛ همین که وارد گاوداری شدیم، مردی به اسم علیاکبر سلیمی دیدیم او هم تسلیمی دموکرات بود، آن مرد ناصر را به خوبی میشناخت و به ناصر گفت: خیلی مواظب باشید دموکرات در منطقه است میترسم بلایی سرت بیاورند.
گرسنگی امانمان را بریده بود علیاکبر گفت بیاید حداقل لقمهای نان بخورید، ناصر پیشنهاد داد که به ترتیب نگهبانی دهیم، با وجود اینکه واقعا گرسنه بودم، گفتم، شما بروید داخل چیزی بخورید من خودم نگهبانی میدهم نگران نباشید.
ساعت حدود 9 و 30 دقیقه شب بود، اما چون فصل تابستان بود هنوز هوا آنچنان تاریک نشده بود، یک دفعه یک نفر در بین بیشههای پایین گاوداری فریاد زد تو کی هستی؟
میرزا و ناصر بالای گاوداری بودن، میرزا که این را میشنوند فکر میکند با آنها هستند و او هم داد زد، تو بگو کی هستی؟
ناصر که احساس خطر کرده بود به سربازی که اسمش محمد و همراه ما بود گفت، بیسیم بزن ببین در منطقه بجز ما آیا نیروی دیگری هست یا نه؟
محمدی با بیسیم از حضور ضدانقلاب خبر میدهد و از مسوولان پادگان طلب کمک میکند، اما به جز ما نیروی خودی در آن حوالی نبود و امکان برای فرستادن کمک هم در مسافتی که تا نزدیکترین پایگاه داشتیم عملا غیرممکن بود.
در این لحظه واقعا نمیدانستم چکار کنم خود را به ناصر و میرزا که همراه محمد بالای پشت بام گاوداری خود را مخفی کرده بودم رساندم، صداها قطع نمیشد، واقعیت امر این بود که اعضای گروهک کومله و دموکرات در تاریکی شب به جان هم افتاده بودند و رگبار گلوله بود که از دو سمت شلیک میشد.
ما همچنان روی پشت بام گاوداری بودیم، صداها نزدیک صبح بود که خاموش شد، هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که ناصر از پشتبام گاوداری به پایین پرید و ما هم دنبالش حرکت کردیم.
فاصله من با ناصر زیاد نبود و به راحتی میتوانستم صدای نفسهایش را بشنوم، کمی به زمین خم شد و گفت، کیومرث اینجا خون زیادی ریخته شده است.
جرات روشن کردن وسیله روشنایی نداشتیم و همچنان در تاریکی حرکت میکردیم، یک لحظه ناصر ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد و به من گفت، صدای ناله را نمیشنوی؟
گوشهایم را تیز کردم راست میگفت، صدای ناله ضعیفی آن طرف دیوار گاوداری به گوش میرسید، ناصر این بار با دقت بیشتری گامهایش را روی زمین میگذاشت و با فشردن دستانم به من حالی کرد که آرامتر و بدون کوچکترین سر و صدایی پشت سرش راه بیفتم.
ناصر مثل همیشه برای اینکه برای نیروهای تحت امرش اتفاقی نیفتد به سمت صدا حرکت کرد و همینکه به نزدیکترین نقطه به صدا رسید شروع به تیراندازی کردن کرد، صداها کاملا قطع شدف هوا هم کمکم روشن شده بود تازه فهمیدیم که عناصر ضد انقلاب هر کدام بیخبر از حضور دیگری با این فکر که طرف مقابل از بچههای سپاه و انقلابی است به سمت هم تیراندازی کرده و تعداد زیادی از دو طرف کشته شده بودند.
یک اسلحه کلاش در گوشه دیوار افتاد بود به ناصر اشاره کردم گفت، اسلحه را بردار جنازهای آنجا افتاده بود، ناصر با تعجب و ناراحتی جنازه را نگاه میکرد من هم که به صورت جنازه نگاه کردم از ناراحتی به زمین میخ شدم.
برداشتن اشتباهی جسد ضدانقلاب
ناصر گفت، کیومرث این که محمد مشیرپناهی دوست خودمان است، با نارحتی جنازه را از زمین بلند کردیم، صورتش خونی بود. محمد و دوستانش هم همان شب برای کمین رفته بودند و ما از این مسئله خبر داشتیم.
یک دفعه کارتی از جیب جنازه به زمین افتاد سواد نداشتیم که مشخصات را بخوانیم ولی وقتی خوب به عکس و آرم روی کارت شناسایی نگاه کردیم متوجه اشتباهمان شدیم.
واقعا خیلی شبیه محمد بود، ناصر با خوشحالی جنازه را به زمین انداخت و با شادی در حالی که آواز میخواند گفت، کیومرث تا حالا هیچ وقت از اشتباه کردنم خوشحال نشده بودم.
ناصر واقعا در انجام ماموریتها شجاع و نترس بود و این موضوع را من در عمل و رفتارش دیده بودم.
همیشه خودش جلو حرکت میکرد و به زیرمجموعه میگفت من جلو میروم وقتی مطمن شدم که خطری شما را تهدید نمیکند علامت میدهم که بیاید.
این کارهایش موجب شده بود، همه نیروها علاقه خاصی به او داشته باشند و با جان و دل دستوراتش را اجرا کنند.
در یکی از ماموریتهایمان شهید عزیز اللهوردی که در شریفآباد سنندج به شهادت رسید همراهمان بود.
مسیر چند کیلومتری روستای هشمیز تا ویسر را در این ماموریت آن هم در فصلی که بیش 100 نفر کومله در آن منطقه بود باید میپیمودیم.
ناصر با چشم به من اشاره کرد که میخواهم عزیز را امتحان کنم و ببینم تا چه اندازهای جسارت و جرائت مقابله با خطر را دارد.
به عزیز گفتم، ناصر میگوید که جلوی گروه حرکت کنی و ما هم با فاصله نه چندان زیادی به دنبال تو راه خواهیم افتاد، شهید عزیز بدون کوچکترین مکث و تردید قبول کرد و ازن حرکت از ناصر خواست به راه افتاد.
چند قدیمی از ما دور نشده بود که ناصر به من گفت: تو مواظب بچهها دیگر باش خودم پشت سر عزیز میروم نکند خدایی ناکرده برایش اتفاقی بیفتد، ولی کاری نمیکنم که متوجه حضور من شود.
همین که به نزدیکی روستای ویسر رسیدیم ناصر عزیز را صدا زد و بدون اینکه به او بگوید که در تمام زمان طی مسیر در پشت سرش بوده و از او حفاظت کرده گفت: تا این میزان مسیر را بدون هیچ ترسی طی کردی الان تو با بقیه بچهها بیا و من خودم جلو میروم.
وارد روستا که شدم اگر خطری نبود برایتان یک سنگ پرتاب میکنم و شما هم دنبالم بیاید!
خلاصه بدون هیچ مشکلی وارد روستا شدیم و شب را در روستا به صبح رساندیم، ناصر نماز صبح را که ادا کرد دوباره خوابید من هم فرصت را غنیمت شمردم و به عزیز گفتم: ناصر دیشب امتحانت کرد و از اینکه با موفقیت از این آزمون بیرون آمدی خیلی خوشحال شد.
ماموریتهای زیادی به صورت 2 تا 6 نفره با ناصر میرفتم، ناصر سخت عاشق کارش بود، حتی در زمان مرخصی هم بیکار نمینشست و کافی بود بشنود که در یک جایی احتمال تحرکی از سوی ضد انقلاب وجود دارد فورا برای مقابله با آنها پیشقدم میشد.
همین شجاعت ناصر و اعتمادی که فرماندهان وقت به او داشتند موجب شده بود که حساسترین ماموریتها را به او محول کنند و حقیقتا ناصر هم به بهترین شکل ممکن انجام وظیفه میکرد.
ناصر حتی از کشته شدن ترسی نداشت ولی همیشه به من میگفت: کیومرث من از شهید شدن ترسی ندارم ولی اگر زخمی شدم اجازه ندهی که به دست دشمنانم بیفتم خودت خوب میدانی که هیچگونه رحم و مروتی ندارند.
ماموریت داخل و خارج از مرز برایش فرقی نداشت و شجاعانه بدون هیچ ترسی پیشقدم میشد در یکی از ماموریتها در شهرستان بانه بودیم.
بانه آن روز با آنچه که امروز میبینید بسیار متفاوت است، امنیتی وجود نداشت و ضد انقلاب واقعا عرصه را بر مردم تنگ کرده بودند.
در کنار حضور گروهکهای ضد انقلاب که دست نشانده استکبار بودند و سعی در ایجاد آشوب و ضربه زدن به انقلاب را داشتند، رژیم بعث هم به کشور ما حمله کرده بودند و مردم کشور به ویژه مناطق مرزی مانند کردستان در فشار و سختی زیادی بودند.
خوب یادم هست، که برای خوردن نهار و استراحت کوتاهی به یکی از مساجد شهر بانه رفتیم، از مسجد که بیرون آمدیم یکی از بچهها گفت: برای خوردن چای دنبال قهوهخانهای بودیم، اما مغازهای در آن ساعت از روز باز نبود.
سری به داخل تنها مغازهای که آن اطراف بود کشیدیم، همین که فهمیدیم قهوهخانه نیست، پرده را انداختیم و به سمت پایین کوچه سرازیر شدیم، یک دفعه فریاد یک نفر را به ما دشنام میگفت پشت سرمان شنیدم و برگشتم.
دیدم یقه ناصر در دستان آن مرد بود با عصبانیت به ما دشنام میگفت، اما ناصر با وجود اینکه میتوانست حسابش را برسد با آرامش برایش توضیح میداد که فکر کردهایم قهوهخانه است و قصد دیگهای نداشتهایم.
اما آن مرد همچنان به داد و بیداد کردن ادامه میداد و حتی سیلی محکم در گوش ناصر خواباند، ناصر با وجود اینکه مسلح بود، اما هیچ حرکتی انجام نداد و حتی با چشم به ما حالی کرد عکسالعمل بدی از خود نشان ندهیم.
من واقعا عصبانی بودم و نمیدانستم برخورد آن مرد را با ناصر تحمل کنم، حتی چندین دفعه دستم را روی کلت کمری که داشتم گذاشتم، اما رفتار و نگاههای ناصر مرا به آرامش دعوت کرد.
ناصر خیلی راحت دستانش را دور کمر مرد حلقه کرد و او را از زمین بلند کرد و با آرامش به زمین گذاشت و بعد برگشت به او گفت، اگر حرف قدرت و توانایی است، مطمئن باش که من از تو پرزورتر هستم و در حالی که روی شانه مرد با آرامی میکوبید با لبخندی از مغازه دور شد.
مرد همچنان با عصبانیت فریاد میزد و میگفتند اینها عراقی هستند ای مردم این نامردها قصد اذیت و آزار کردن ما را داشتهاند.
مردم هم بیخبر از همه جا حرفهای آن مرد را باور کرده و ما را به خاطر کاری که نکرده بودیم دشنام میدادند ما هم که نمیتوانستیم در مورد خودمان را به آنها معرفی کنیم بدون هیچ اقدامی از آن محله دور شدیم.
قادرنامی از اعضای همین گروهکهای ضد انقلاب با خانوادهاش و چند نفر دیگر توسط برادران سپاه دستگیر شده بودند و ما هم اتفاقا در زمان دستگیری این افراد در آن حول و حوش بودیم.
ناصر خیلی کنجکاو بود و به من گفت: باید حتما این افراد را ببینم به همین خاطر به پشت بام پادگان و محلی که این افراد در انجا نگهداری میشدند رفتیم و از همان جا یواشکی قادر و همسرش را که اسمش شهلا کلاهقوجی بود نگاه میکردیم که یک دفعه قادر متوجه حضور ما شد و با صدای بلند گفت: «خوب شد نمردیم و بازهم ناصر را دیدیم».
ناصر مردانه در مسیری که انتخاب کرده بود گام بر میداشت و بدون هیچ ترس و واهمهای جلو میرفت، با وجودی که اصلا دوست نداشتم از ناصر جدا شوم، ولی به دلیل مشکل جسمانی که برایم پیش آمد مجبور شدم ادامه مسیر را در عرصه دیگر خدمت کنم و در مدرسه سپاه مشغول به خدمت شوم، ولی ارتباط من ناصر هیچ وقت قطع نشد.
ناصر همچنان در پیچ و خم کوهها شجاع و نترس انجام وظیفه میکرد و در زمان مرخصی از ماموریتهایش برای من سخن میگفت که از چه مسیرهایی گذشته و با چه خطراتی دست و پنجه نرم کرده است.
همیشه از او میخواستم، که بیشتر مواظب خودش باشد و در ماموریتها با دقت خود را اس کند اما او همچنان کار خودش را انجام میداد و میگفت، مرگ و زندگی دست خداست و تنها آرزوی من کشته شدن در راهی است که برای رضای خدا انتخاب کردهام.
کمک به نیازمندان و محرومین مهمترین ویژگی ناصر بود
کمک به نیازمندان و محرومین مهمترین ویژگی ناصر بود و در تمام ماموریتهایی که داشتیم این اگر کسی طلب کمکی از او میکرد بدون اینکه از نام و نشانش بپرسد سخاوتمندانه کمکش میکرد.
همیشه به ناصر میگفتم، همین دست و دلبازی و محبت به دیگران است که تو را در برابر مخاطرات بیمه کرده و برایت اتفاقی نمیافتد.
روزی که ناصر به شهادت رسید من مثل هر روز در مدرسه مشغول کار بودم، که تلفنی بهم خبر دادند فورا از مدیر مدرسه اجازه گرفتم باورم نمیشد و در کمتر از چند ثانیه خودم را به محل ترور ناصر رساندم هنوز امبولانس نرسیده بود ناصر غرق خون روی زمین افتاده بود، زمین دور سرم میچرخید نمیدانستم چکار کنم، با گذشت سالها از آن روز تلخ هنوز سنگین آن داغ را بر قلبم احساس میکنم.
لحظاتی را که با ناصر بودم هیچ وقت فراموش نمیکنم و حاضرم قسم بخورم که ناصر در شجاعت و کمک به دیگران بیمانند بود و شهادت بهترین هدیهای بود که این مرد بزرگ میتوانست از خدا بگیرد.
انتهای پیام/2330/71
∎
نظر شما