حتماً نباید کودکی را به دنیا آورده باشی تا مادر صدایت کنند. مادری حس قشنگی است که اگر آن را نثار کودکی کنی، شایسته است تو را مادر خطاب کنند. داستان مادری کردن نجمیه غلامی برای شهید منصور اسدیفر از همین جنس است. نجمیه خانم که الان ۶۵ سال دارد، زن برادر شهید بود، اما به دلیل بیماری مادر شهید، او به عنوان عروس خانواده، منصور راتر و خشک میکند. وقتی پای صحبتهای خانم غلامی نشستیم، نه به عنوان یکی از اقوامش که احساس میکردیم با مادر شهید همکلام میشویم. متن زیر روایتهای نجمیه غلامی از شهید منصور اسدیفر است که پیش رو دارید.
برایش مادری کردم
۱۶ سالم بود که به خانه بخت آمدم. منصور تازه به دنیا آمده بود. یادم است اولین بار که نامش را شنیدم، دوران نامزدیمان بود. همسرم میگفت: صاحب برادر کوچکتری به نام منصور شده است. نوزادی که چهاردهم شهریور ۱۳۴۲ به دنیا آمده بود. بعد از عروسی که در خانه پدر شوهرم زندگیمان را شروع کردیم، منصور شد فرزند نداشتهام. مادر شوهرم بیمار بود و خواهر شوهرم هم تازه نامزد کرده بود و نمیتوانست به منصور رسیدگی کند. من او راتر و خشک میکردم. بعدها که فرزندان خودم متولد شدند، همیشه فکر میکردم منصور اولین فرزند من است. من برای او مادری کردم.
برایش مادری کردم
۱۶ سالم بود که به خانه بخت آمدم. منصور تازه به دنیا آمده بود. یادم است اولین بار که نامش را شنیدم، دوران نامزدیمان بود. همسرم میگفت: صاحب برادر کوچکتری به نام منصور شده است. نوزادی که چهاردهم شهریور ۱۳۴۲ به دنیا آمده بود. بعد از عروسی که در خانه پدر شوهرم زندگیمان را شروع کردیم، منصور شد فرزند نداشتهام. مادر شوهرم بیمار بود و خواهر شوهرم هم تازه نامزد کرده بود و نمیتوانست به منصور رسیدگی کند. من او راتر و خشک میکردم. بعدها که فرزندان خودم متولد شدند، همیشه فکر میکردم منصور اولین فرزند من است. من برای او مادری کردم.
همراه بیمار
وقتی منصور دو سالش شد، به بیماری عجیبی مبتلا شده بود. دکترها میگفتند از آپاندیسش است، اما ما فکر میکردیم چطور ممکن است یک کودک خردسال چنین بیماریای داشته باشد. همان زمانها مادر شوهرم در بیمارستان بستری بود. حال منصور که رو به وخامت گذاشت، من و پدر شوهرم او را به بیمارستان رساندیم. همسرم هم درگیر کارش بود. دکتر گفت: باید زودتر عمل شود. به پدر شوهرم گفتم به عنوان همراه پیشش میمانم خیالتان راحت باشد. در بیمارستان گفتند به همراه بیمار نه غذا میدهیم و نه تختی در نظر میگیریم. قبول کردم. بیشتر از دو هفته پیش منصور ماندم. شبها کنارش میخوابیدم و گاهی همسرم برای من غذا میآورد. در مدتی که منصور بیمارستان بود، مادر شوهرم هم مرخص شده بود. به خانه که میآید میبیند منصور نیست. نگران میشود و میگویند نجمیه پیشش است. خیالش راحت میشود. چون میدانست که من منصور را مثل بچه خودم دوست دارم. خلاصه گذشت و شکر خدا حال منصور خوب شد.
شاگرد اول
منصور در مدرسه شاگرد ممتاز بود. یکبار ۲۵۰ تومان به او جایزه داده بودند. آن موقع پول زیادی بود. آورد و گفت: پول را شما بردار. قبول نکردم. گفتم جایزه خودت است و تو باید از آن استفاده کنی. منصور تا دیپلم درس خواند. ۱۸ سالش شده بود و باید به سربازی میرفت. مدتی در خرمشهر بود و بعد به خانه آمد. اینبار که میخواست برود، طور دیگری شده بود. مرتب به فکر میرفت. (با بغض ادامه میدهد) نمیدانم چرا احساس میکردم بار آخری است که او را میبینم. اینبار که رفت فقط سه روز منطقه بود. همان روز سوم به شهادت رسید. ۱۷ بهمن ۱۳۶۳ بود که منصور، همان کودکی که مثل فرزند خودم دوستش داشتم، به شهادت رسید. وقتی خبر شهادتش را آوردند، تلخترین روز عمرم را تجربه کردم. همه خاطرات کودکیاش مثل فیلم جلوی چشمم بود. زمانی که در بیمارستان کنارش بودم، یا زمانی که برای اولین بار توی قنداق دیدمش، همه و همه جلوی چشمم آمد. منصور شهید شده بود.
روز فراموشناشدنی
پیکر منصور را در قطعه ۲۸ بهشتزهرا دفن کردیم. زمانی که میخواستند او را داخل مزارش بگذارند هرگز فراموش نمیکنم. چهرهاش نورانی شده بود. انگار میخندید. انگار خوشحال بود. منصور وقتی کوچک بود، به جای اینکه مادرش را صدا بزند، من را مامان صدا میکرد. بعدها که ما خانه پدر شوهرم را خریدیم، همیشه عکس منصور روی طاقچه و دیوار خانه یادگار ماند. هیچ وقت نمیخواهم این تصویر از دیوار خانه ما کنار گذاشته شود. وقتی که منصور شهید شد، پدرش در قید حیات نبود. مادرش هم از غصه منصور خیلی زنده نماند و او هم مرحوم شد، اما من که حس مادری نسبت به منصور داشته و دارم، همیشه سعی کردم یاد و خاطراتش را زنده نگه دارم. خیلی وقتها به زیارت مزارش میروم، سنگش را با گلاب میشویم و روی عکسش را از گرد و خاک پاک میکنم. همیشه این حس توی دلم است که دارم مزار فرزند خودم را زیارت میکنم. خوشحالم که برای یک شهید مادری کردم.
نظر شما