شناسهٔ خبر: 26829009 - سرویس ورزشی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

از هارالد تا تونی شوماخر؛ رومنیگه، آقای مافیا - 2 ( بخش سوم )

محمد هرمزی

صاحب‌خبر -

توضیح : هارالد ( تونی ) شوماخر دروازبان بزرگ تیم ملی آلمان در دهه 80 در سیاهه طویل دروازبانان صاحب نام تاریخ آلمان قطعا یکی از بهترین ها به شمار می رود. شوماخر فوتبال خود را از تیم کلن آغاز کرد و به مدت 15 سال تا زمان جنجال بزرگ از سال 1972 تا 1987 فوتبال خود را در کلن ادامه داد. نام شوماخر در اذهان عمومی همیشه با خطای وحشتناک روی پاتریک باتیستون در دیدار نیمه نهایی جام جهانی 1982 بین آلمان غربی و فرانسه تداعی می شود. خطایی که تا مدتها اثر مخرب آن روی زندگی ورزشی و شخصی شوماخر سایه افکند و مطبوعات و عموم از او یک درنده خو ساختند.
نام تونی برگرفته از تونی شوماخر دروازبان دهه 60 کلن بود که هواداران کلن به هارالد شوماخر اطلاق کردند.زندگی ورزشی شوماخر مملو از فراز و فرودهای فراوانی بود و البته افتخارات فراوانی چون دو نایب قهرمانی به همراه آلمان غربی در جام های جهانی 1982 و 1986، قهرمانی در جام ملتهای اروپا 1980، چندین عنوان قهرمانی بوندسلیگا و دی اف بی پوکال به همراه کلن و دورتموند، مرد سال فوتبال آلمان در سال های 1984 و 1986، قرار گرفتن در تیم منتخب یورو 1984، برنده توپ نقره ای جام جهانی 1986 و...از افتخارات بزرگ او به شمار می روند.
شخصیت شوماخر ساخته و پرداخته شده از روزهای سخت کودکی در شهر کوچک دورن است که از او یک شخصیت محکم و استوار، بی باک و بی پروا و در عین حال دروازبانی چالاک و سخت کوش ساخت. صراحت لهجه تونی زبانزد بود و این صراحت لهجه نهایتا با انتشار خاطرات خود و تصویری از سیاهی ها و پشت پرده های فوتبال آلمان که جنجال بسیار بزرگی در زمان خود ( 1987 ) به وجود آورد به اوج خود رسید.
تونی شوماخر در نوشته های خود به دوران کودکی مشقت بار خود اشاره کرد، از برخورد وحشتناک با باتیستون و عواقب عجیب پس از آن، از رختکن آشفته تیم ملی آلمان و اختلافات عمیقی که وجود داشت و کمتر کسی از آن مطلع بود، از داد و ستدهای غیر قانونی، از دوپینگ و فساد و فضای مسمومی که خود به چشم دیده بود و در نهایت انتشار آن باعث اخراجش از تیم ملی آلمان و باشگاه کلن شد!

با هم گوشه هایی از این داستان جنجالی را می خوانیم :

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::

او با تبعیض ها و سوء رفتارهایش کار را حتی به جایی کشاند که شورایی از بازیکنان و مربیان تشکیل شد تا به رفع و رجوع مسائل پیرامون رومنیگه بپردازند. او اغلب دیر از موعد سر میز غذا حاضر می شد، یکی از ماساژورهای تیم را کاملا در اختیار خود گرفته بود در حالی که برای کل 22 نفر بازیکن اعزامی تنها 2 ماساژور تدارک دیده شده بود. در حالت عادی هم 2 ماساژور برای رسیدگی و سرویس دادن به کل بچه ها وقت کم می آوردند تا چه رسد به اینکه فقط یکی از آنها کاملا در اختیار تیم باشد. رومنیگه در واقع 1 ماساژور را برای 21 نفر باقی گذاشته بود. به علت نبودن ماساژور آشیل صدمه دیده پایم را شخصا درمان و باندپیچی کردم. البته این مسئله من را آزار نمی داد و بقیه بچه ها هم آنقدر فهم و شعور داشتند که به خاطر چنین مسئله ای مرافعه راه نیندازند، اما رومنیگه از بردباری بچه ها نه تنها عبرت نمی گرفت بلکه سواستفاده نیز می کرد.
رومنیگه بیشتر با اوگن تالر و اولی اشتاین نشست و برخواست می کرد، شاید هم آنها او را شارژ می کردند تا دست به چنین اعمالی بزند چرا که آنها آدم های بی شیله پیله ای نبودند، به خصوص اشتاین که به قول معروف جنسش خیلی خرده شیشه داشت.
حتی از یکی از بچه ها شنیده بودم که یکی از این دو به رومنیگه گفته بودند که علت خصومت شوماخر با تو دو گلی است که در بازی کلن با اینترمیلان وارد دروازه اش کردی. دلایل واقعا بی اساس بود، من اصلا دشمنی با او نداشتم چه برسد به اینکه مردم بخواهند علت آن را پیدا کنند. من و کارل هاینس هیچوقت با هم دوست نبودیم اما در عین حال دشمن و بدخواهش هم نبودم، او را حتی در سالروز تولد همسرم به منزلم دعوت کرده بودم، چند بار هم به دیدنش رفته بودم، خلاصه علیه او نیتی نداشتم ولی " دوری و دوستی " را رعایت می کردم. بیشتر از دست فدراسیون ناراحت بودم که او را عزیز دردانه خود کرده بود و میان ما و رومنیگه تبعیض قائل می شد. فدراسیون همه گونه تسهیلاتی را برای او فراهم می کرد. چندی پیش یکی از مجله های آلمانی از من خواسته بود تا خاطراتم را در دوران حضور در تیم ملی بنویسم تا به صورت یک مطلب هفتگی چاپ بشود اما فدراسیون با آن مخالفت کرد در حالی که مورد مشابهی برای رومنیگه پیش آمد ولی مسئولین هیچ ایرادی نگرفتند.
گروه بندی افراد در اردو و طی اقامتمان در مکزیک به این صورت بود : جدا از گروه مربیان که شامل بکن بائر، کوپل و برتی فوگتس بود سایر افراد به سه گروه عمده تقسیم شده بودند.
- گروه مونیخی ها، شامل هوینس، اوگن تالر، رومنیگه، ماتئوس به انضمام چند تن از بازیکنان نا آرام تیم از جمله یاکوبس و اشتاین.
-گروه کلنی ها، متشکل از آلوفس، لیتبارسکی و من به همراه ایمل و رولف.
-گروه افراد نسبتا بی طرف شامل فورستر، بریگل، آلگوئر و دیگران.
در هر جمع بزرگی چنین گروه هایی تشکیل می شد و این مسئله یک امر بسیار عادی است، چرا که هر کس دوست دارد با افرادی رابطه برقرار کند که همدیگر را بهتر درک کنند و خصوصیات اخلاقی مشترکی دارند اما کشمکش های بعدی حالت دوستانه بین این گروه ها را از بین برد و به حالت یک جبهه گیری در آورد.
من و اشتاین با هم تمرین می کردیم، متناوبا یکی درون دروازه می ایستاد و دیگری شوت می کرد. هنگام تمرین به خوبی مشاهده می کردم که برخورد اشتاین از حالت یک رقیب ساده به صورت یک دشمن تغییر کرده. او فوق العاده حسود و کم ظرفیت بود.مدت ها بود که زیر سایه دروازبان های گوناگونی به عنوان ذخیره ایفای نقش می کرد و این مسئله او را آزرده خاطر کرده بود. عوض آن که با افزودن بر توانایی هایش لیاقت های خودش را بروز دهد و عنوان شماره 1 تیم را عادلانه کسب کند با همه افردی که از او بهتر بودند دشمنی می کرد و از راه های ناجوانمردانه وارد می شد. میانه خوبی با هم نداشتیم اما هنگام تمرین هیچ برخورد بدی با او نمی کردم و سعی می کردم تا حد ممکن جو مسالمت آمیزی را بین او و خودم ایجاد کنم ولی چون آدم مازوخیستی نیستم ترجیح می دادم که خارج از تمرین دوروبر او نپلکم. اغلب با آلوفس و لیتبارسکی بودم، پس از چندین سال بازی در یک باشگاه با روحیات هم آشنا بودیم و دوستی محکمی بین ما به وجود آمده بود. دشمنی با کسی نداشتیم اما ترجیح می دادیم تا آنجا که ممکن است با هم باشیم. این امر بسیار طبیعی بود.
اما در مقابل گروه بدبین، مشکوک و ناسالم مونیخی ها قرار داشت. یک شب هنگام صرف شام دیدیم که سر میز آنها ولوله و هیجان خاصی حکم فرما شده است. از اینکه چه می گذشت بی خبر بودیم و علاقه زیادی هم نداشتیم که بدانیم درباره چه چیزی پچ پچ می کنند. پی یر طبق معمول زودتر از همه شامش را تمام کرد و رفت به اتاقش اما چند دقیقه بعد دوباره برگشت سر میز ما و گفت که رودیگر در اتاق ما منتظر است و با ما کار دارد. با هم از راه پله های پشتی هتل به اتاق رودیگر رفتیم و آنجا بود که او ما را از جریان دسته بندی مونیخی ها و حرفهای رومنیگه و معرفی ما به عنوان مافیای کلن در آن مصاحبه با خبر کرد. از قرار تصمیم آنها این بود که ما را به هر نحوی که ممکن بود از تیم کنار بزنند. خیلی پکر شدم.
واقعا حرف های بی اساسی را در آن مصاحبه عنوان کرده بود، حتی به یاد دارم که یک بار عنوان کردم که وجود رومنیگه در صورت سلامتی کاملش در تیم به عنوان یک پشتوانه بزرگ لازم است. او می خواست در کنار ستاره هایی مثل مارادونا، پلاتینی و غیره از تک خال های جام محسوب شود و برای این هدف از هیچ کاری روی گردان نشده بود. نفس کار عیبی نداشت، فکر نمی کنم کسی با نیتش مخالف باشد اما این راه شیوه درستی برای رسیدن به آن نبود. واقعیت را نباید کتمان کرد، رومنیگه به خوبی می دانست که از آمادگی لازم برخوردار نیست و در مقابل بزرگان این جام حرفی برای گفتن ندارد. دلشکسته بود و با این حربه سعی می کرد ناراحتی حاصل از این واقعیت را سر دیگران خالی کند و چه کسی بهتر از من.
ولی طاقت من هم حدی داشت. پس از چیزهایی که رودیگر تعریف کرد واقعا به مرز انفجار رسیده بودم. این بچه بازی ها از یک عده بالغ بعید بود. حالم داشت به هم می خورد. "کافی است کاری به شماها ندارم اما من همین الان چمدان هایم را می بندم و برمی گردم آلمان. به همسرم در آلمان زنگ زدم و خواستم برایم بلیط تهیه کند ولی از یک طرف رودیگر و بچه ها و از طرفی همسرم در آن سوی خط تلفن سعی می کردند مرا از تصمیمم منصرف کنند."
"نه رومنیگه و نه اشتاین، هیچکدام ارزش این را ندارند که به خاطرشان خودت را از این افتخار بزرگ محروم کنی. سالها برای رسیدن به چنین موقعیتی زحمت کشیدی حالا همه آنها را به خاطر یک مشت ابله لوث نکن."
لیتبارسکی و آلوفس هم به اندازه من پایشان وارد این ماجرا شده بود.
" عجب سگ کثیف و بی شرفی است. مثل یک حیوان مریض بازی می کند حالا می خواهد تقصیر را به گردن دیگران بیاندازد."
آلوفس این را گفت و از اتاق بیرون رفت.
" رومنیگه با خودش هم نمی تواند بسازد چه رسد به ما. باید یک کاری بکنیم تونی." لیتبارسکی ادامه داد : " کارل هاینس به کلی قاطی کرده، زیر فشار هوادارانش و مطبوعات قرار دارد و می خواهد هر جور که شده توقعات آنها را برطرف کند ولی این دلیل نمی شود که ما چوب این مشکل را بخوریم. همسرت حق دارد، الان در این شرایط نباید کنار بکشیم. چطور حاضری جام جهانی را به خاطر اراجیف آن دیوانه ول کنی. گور پدر رومنیگه و دیگران. باید کار خودمان را انجام بدهیم و به پایان برسانیم."
آلوفس دوباره وارد اتاق شد و گفت : " فکر برگشتن را از کله ات بیرون کن، فهمیدی؟ الان می رویم پایین سراغ رومنیگه و تکلیف مان را با او یکسره می کنیم. می خواهم حرف هایش را اگر جرئت دارد یک بار دیگر جلوی همه تکرار کند تا ببینم حرف حسابش چیست." دوباره در را محکم به هم کوبید و رفت. صدای بستن در آنقدر بلند بود که تمام هتل متوجه شدند. بکن بائر وارد شد و گفت : " چیه؟ چه خبر شده ؟"
کل ماجرا را برایش تعریف کردم. نیم ساعت بعد فرانس همه را در سالن هتل جمع کرد . " دست از این انتقادات بردار و سعی نکن من را در مجله های بیلد و اشپیگل و...بکوبی. می دانم چشم دیدن من را نداری و به دنبال گرفتن بازوبند کاپیتانی تیم هستی. تو به من حسودیت می شود، این را از چشمانت می خوانم."
" تو دیوانه شدی کارل، خودت و آن بازوبندت برای من به اندازه اپسیلون هم ارزش ندارید."
بکن بائر به خوبی می دانست که من ارزشی برای احراز مقام رهبری تیم قائل نبودم کما اینکه قبل از سفرمان به مکزیک چندین بار این پیشنهاد را به من کرده بود تا این مسئولیت را قبول کنم اما من آن را رد کرده بودم.
" آقای کارل هاینس، چطوره برویم مجله هایی را که تو ادعا می کنی در آنها بر علیه تو چیزی گفته ام بیاوریم تا ببینیم حق با کیست، موافقی؟ "
گونه هایش سرخ شد، لیتبارسکی رفت و روزنامه ها و مجله هایی را که تا آن روز چاپ شده بود از اتاقش آورد، آلوفس با تماس با آلمان درخواست کرد تا مقاله های موردنظر مجله اشپیگل را به وسیله تله فاکس به مکزیک مخابره کنند. ظرف نیم ساعت تمام مقاله ها و نوشته ها آماده بود. همه شروع به خواندن آنها کردند اما هیچ اثری از صحبت های مغرضانه اعضای باند مافیای کلن در آنها دیده نشد. حتی یک جمله در آنها از زبان من پیدا نکردند که کوچکترین اهانتی به رومنیگه به حساب آید.
اما رومنیگه طفره می رفت و به این راحتی دست بردار نبود. " اینها که چیزی را ثابت نمی کنند، در میان این نوشته ها بوی کینه به خوبی حس می شود. شاید جمله ها اینطور نشان ندهد اما نیت سو تو به خوبی در آنها مشهود است."
خیلی چرت و پرت می گفت. یک مرد 30 ساله به ظاهر دنیا دیده آخر تا چه حد می تواند احمق باشد؟
برای اولین بار بکن بائراز موضع رومنیگه دفاع نکرد و ساکت صحبت های ما را دنبال می کرد. چند بار متوجه نگاه های ملتمسانه رومنیگه شدم که از او درخواست کمک می کرد اما این بار فرانس حل جریان را به عهده خودمان گذاشته بود.
رومنیگه رو به بکن بائر کرد و گفت : " تونی دارد بر علیه من جو سازی می کند. "
فریاد زدم " حرف دهنت را بفهم مرتیکه و الا زیر مشت و لگد خردت می کنم. من خر را باش که همیشه می گفتم در صورت آمادگی جسمی لازم باید در تیم حضور داشته باشد. دست از این بچه بازی ها بردار و قال قضیه را بکن! من دیگر حوصله این برنامه ها را ندارم، من می روم."
" حرفت را باور نمی کنم، تو جرئت رفتن نداری، احساس می کنم که..."
حرفش را قطع کردم " به جای اینکه احساس کنی سرت را بزن به دیوار، واقعا دارم به این نتیجه می رسم که خیلی احمقم که دارم این جمع را تحمل می کنم." و به اتاقم برگشتم. به رودیگر گفتم واقعا بی فایده است. یک مشت آدم خنگ و کودن آن پایین جمع شده اند که یک کلمه حرف حساب حالی شان نمی شود. این جریان حالاحالاها ادامه خواهد داشت، کار به جایی می رسد که پس فردا امر بر بعضی ها متشبه می شود و پیش خودشان می گویند که نکند واقعا قضیه صحت داشته باشد و بیا و درستش کن.
تلفن اتاقم زنگ زد. بکن بائر می خواست بداند که می تواند به اتاقم بیاید یا نه. "ببین فرانس، دیگر با میانجی گری چیزی حل نمی شود. صلاح تیم در رفتن من است." باز احساساتی شدم و احتیاج به چیزی داشتم که به وسیله آن اعصابم را تحت کنترل در بیاورم. کاش الان خانه ام بودم. در زیر زمین خانه ام یک کیسه بوکس آویزان کرده ام و هر وقت که عصبانی و ناراحت می شوم می روم زیرزمین و آنقدر به آن کیسه مشت می زنم تا حالم سر جایش بیاید. سراغ گنجه رفتم. دو تا دمبل داشتم، شروع به بالا و پایین کردن آنها کردم. خیس عرق شده بودم، فولر و ماگات وارد اتاق شدند و سعی می کردند مرا تسکین دهند اما برای من همه چیز تمام شده بود. حاضر نبودم تحت هیچ شرایطی کوتاه بیایمو فولر به خوبی می دانست که او هم مثل آلوفس و لیتبارسکی عامل این جنون رومنیگه است، چرا که آنها با توانایی هایشان از رومنیگه در خط حمله آلمان یک حاشیه نشین ساخته بودند.
فرانس هم وارد شد. " بیا به اتاق من، همه جمع شدیم آنجا فقط منتظر تو هستیم."
" نه." نیم ساعت تمام فرانس در حال چانه زدن با من بود تا مرا به اتاقش ببرد. من هم ساکت مشغول کار خودم بودم : دمبل بالا، دمبل پایین، دمبل بالا، دمبل پایین.
چرا بکن بائر آنقدر ضعیف برخورد می کرد؟ او می خواست با یک آشتی کنان کار را فیصله بدهد در حالی که به خوبی می دانست که گناه از طرف کیست. ماگات مثل سیر و سرکه می جوشید. او حامی من بود. آنقدر هم با تجربه بود که اگر در این جریان دخالت می کرد حرفش به اندازه کافی خریدار پیدا می کرد اما من او را منع کردم تا مبادا این جریان باعث به وسط کشیده شدن پای او هم بشود. ماگات در آن جام به خوبی نشان داد که تا چه اندازه برای تیم مفید است و مربیان تیم روی کار او اعتماد خاصی پیدا کرده بودند و حرفش برای همه حجت بود. علیرغم درخواست من، لب به سخن باز کرد و به بکن بائر گفت که تمام تقصیرها بر گردن اوست، چون در مقام مربی تیم، قاطعیت لازم را ندارد تا با بازیکنان تیم درست برخورد کند. " حق با تونی است، این را خودت هم می دانی. این بامبولی که رومنیگه درست کرده اعصاب همه را خرد کرده ولی تو نمی خواهی راه صحیح را انتخاب کنی. موضع خودت را مشخص کن فرانس، رومنیگه را می خواهی بازی بدی یا نه؟ قال قضیه را بکن. یا اینطرفی یا آن طرفی. تیم مشکلات مهم تری دارد تا اینکه هر روز سر کارل هاینس بحث داشته باشیم."
حرف های ماگات به عنوان یکی از پیشکسوت های تیم و نماینده بقیه بچه ها تاثیرش را کرد و بکن بائر را به فکر وا داشت. بکن بائر سر دو راهی گیر کرده بود. شیرازه تیم در حال از هم پاشیدن بود.
" اگر فورا آن دمبل های لعنتی را کنار نگذاری و به اتاق من نیایی خودم می آیم و تو و آنها را با هم از پنجره پرت می کنم پایین."
دلم برایش می سوخت، رهبری کردن جمع اضداد واقعا کار مشکلی است.
لبخندی زدم گفتم " حتی زورت نمی رسه یکی شان را از نیم متر بلند کنی، چه برسد که بخواهی من و آن دو تا دمبل را پرت کنی تو خیابون."
" خیلی بامزه ای، حالا میای یا نه؟ "
آلوفس، لیتبارسکی، فوگتس، فولر ، ماگات، کوپل، براون ( مدیر )، رومنیگه و دیگران در آنجا حضور داشتند. براون در حال کلنجار رفتن با رومنیگه بود تا طوری او را راضی به غذرخواهی کند.
" محال است از او عذرخواهی کنم. من که نمی توانم خودم را مسخره کنم."
براون هم حوصله اش سر رفته بود " بس کن بابا، یاعذرخواهی می کنی یا من می دانم با تو."
لحن او آنقدر قاطع و جدی بود که هیچکس در آن تردید نکرد. رومنیگه هم بالاخره تسلیم شد.
" پیروزی برای شوماخر؟ " ابدا " من که اصلا دعوایی راه نینداخته بودم که بخواهم در آن پیروز بشوم. تنها چیزی که عایدمان شد اعصاب داغون بود. دو روز گذشت و بعد از یک کنفرانس مطبوعاتی که تمام اعضای تیم در آن حضور داشتند، رومنیگه در مکانی خلوت سراغ من آمد و گفت " چند لحظه وقت داری؟ "، " مسلم است، حرفت را بزن " از این که بالاخره دست از آن حرکات برداشته بود خوشحال شدم. " ببین تونی قضیه به سلامتی حل شد اما هنوز همه چیز درست نشده است. ظاهرا کدورت ها رفع شده اما روابط من و تو در حد یک صبح بخیر و شب بخیر خلاصه شده است. این رفتار ما جلب توجه می کند، هر چه باشد هر دوی ما از با تجربه های تیم هستیم و درست نیست که جلوی دیگران اینطوری با هم برخورد کنیم. "
" از این موضوع خوشحالم که بالاخره سر عقل آمدی، من هم از این وضع چندان راضی نیستم."
" پس بیا همه چیز را فراموش کنیم. به خاطر وحدت تیم بیا واقعا با هم آشتی کنیم." اینکه رومنیگه تصمیم گرفته بود حتی به خاطر تیم هم که شده از روی سایه ای که خودش روی خودش انداخته بود بیرون بیاید از صمیم قلب خوشحال شده بودم، دیدم که احساس پشیمانی می کند. پس از آتش بس حالا یک قرارداد دوستی با هم بستیم، خدا را شکر. نمی خواهم وارد زندگی خصوصی رومنیگه بشوم اما او در آسیابی که خودش درست کرده بود خرد شد. همه ما فوتبالیست های حرفه ای رونق زندگی مان به خوب بازی کردن مان بستگی دارد. اگر بازی ما دچار افت بشود یا با مصدومیت مواجه بشویم چه؟ وقتی از کار افتاده بشویم چه؟ این ها به معنی خداحافظی از فوتبال، محبوبیت و قراردادهای کلان خواهد بود. این شتری است که در خانه همه ما می خوابد پس باید به فکر آیندمان هم باشیم. اغلب ما برای تامین شرایط مالی آینده مان مجبوریم علاوه بر درآمدمان از طریق باشگاه ها، از کانال های دیگری هم پول در بیاوریم تا پس اندازی برای آینده مان داشته باشیم. بستن قراردادهای تبلیغاتی با کمپانی های گوناگون از این نوع هستند. کارخانه آدیداس بزرگترین منبع تامین مالی رومنیگه است و پس از آن کارخانه فوجی. او سالیانه 1 میلیون مارک از کارخانه فوجی می گرفت تا در آگهی های این شرکت از چهره و نامش استفاده شود. او ملی پوش با سابقه ای بود و از این قبال پول خوبی از شرکت فوجی دریافت می کرد اما او و همه ما در قبال پولی که از آنها دریافت می کنیم باید شرط و شروطی را نیز بپذیریم. برای یک فوتبالیست شرایطی مثل گل زدن، حضور در تیم ملی و کلا هر الگویی که باعث محبوبیتش و در نتیجه بالا بردن وجهه شرکت تحت قراردادش شود الزامی است. در نتیجه هر بازیکن برای دریافت پول بیشتر باید هر ریسکی را به جان بخرد. اگر برای چنین بازیکنانی، سرنوشتی مثل سرنوشت من رقم بخورد و از محبوبیت شان بکاهد ( مثل مسئله من به علت برخوردم با باتیستون )، مطمئنا اینگونه شرکت ها دیگر حاضر به تمدید قراردادشان نخواهند بود، ما نه تنها زر خرید باشگاها هایمان هستیم بلکه تابع اینجور شرکت ها نیز هستیم، رومنیگه نیز از این امر مستثنی نبود.
در اغلب قراردادهایش باید متعهد موارد گوناگونی می شد. به عنوان مثال در باشگاه اینترمیلان اگر او می توانست از یک حدنصاب تعیین شده بیشتر گل بزند، پاداش کلانی دریافت می کرد، در نتیجه در چنین شرایطی فرد فقط به گل زدن فکر می کند و حاضر می شود برای پول بیشتر به هر طریقی که میسر است این کار را انجام دهد. غالبا شرکت های بزرگی که حاضرند مبالغ هنگفتی را به بازیکنان بپردازند شرایطی از قبیل حضور مداوم شخص در تیم ملی، جام جهانی، قهرمان شدن در مسابقات باشگاهی، به ثمر رساندن فلان قدر گل و غیره را قطعا قید می کنند.
من به شخصه با چنین شرط و شروطی مخالفم و زیر بار چنین قراردادهایی نمی روم. شاید شرط بر دست داشتن بازوبند کاپیتانی نیز از مواردی بود که رومنیگه آن را متعهد شده بود و به همین دلیل او تا این حد برای نقش کاپیتانی پافشاری نشان می داد و آن آشوب را در اردو ایجاد کرد یا در ازای حضورش در دیدار فینال جام از فلان کارخانه یا شرکت پاداش کلانی می گرفت که به خاطرش خود را اینقدر عذاب می داد. خدا می داند.

نظر شما