شناسهٔ خبر: 26808817 - سرویس اجتماعی
نسخه قابل چاپ منبع: فرهیختگان آنلاین | لینک خبر

روایت میدانی از حواشی اطراف یک بیمارستان

چیزی شبیه لیان‌شامپو

نمی‌دانم واحد سنجش کم و زیاد در جامعه چه واحدی است، فقط می‌دانم این واحد برای برخی افراد به اندازه زیرانداز حصیری در یکی از پیاده‌روهای تهران است و برای دیگری تغییر رنگ گوشی آیفونش که الان دیگر بورس نیست. چیزی را که در چند‌ساعت در آن منطقه دیدم را روایت کردم.

صاحب‌خبر -
به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، فیلمی در سایت‌های خبری پخش شد، در فضای مجازی هم همین‌طور، همان داستان قدیمی بود، بیمارستان امام خمینی(ره) و مراجعه‌کنندگان به آن بیمارستان و نبودن مکانی برای همراه‌های بیماران و... .  این‌بار اما این فیلم به همراه موزیک غمگینی بود که وقتی آن را تماشا می‌کردی،  به اصطلاح به عمق فیلم می‌رفتی؛ بی‌اختیار اشک‌هایت برای اوضاع هموطنانت در پشت در‌های بیمارستانی امام خمینی(ره) جاری می‌شد و با خود می‌گفتی: «اینها به فکر درد و مریضی عزیزشان باشند یا جای خواب و استراحت‌شان؟» این‌بار قصد داشتم از نزدیک با ماجرا روبه‌رو شوم؛ حدود ساعت 7 عصر بود که از روزنامه به سمت بیمارستان امام خمینی(ره) حرکت کردم، با خود فکر می‌کردم الان که رسیدم باید چه بگویم و از کجا شروع کنم؟ اگر جوابم را ندهند و بگویند: «همکاران شما بارها این سوالات را از ما پرسیدند و هیچ‌گره‌ای از مشکل ما حل نشده.» و دیگر حاضر به صحبت‌کردن با من نباشند، چه؟

بالاخره به مقصد رسیدم، هوا کمی تاریک شده بود، با اشتیاق از ماشین پیاده شدم ولی متعجب همان‌جا خشکم زد! ابتدای پیاده‌روی بیمارستان بودم و تا انتهای آن را می‌توانستم ببینم! دریغ از حتی یک‌چادر یا یک‌نفر که آنجا خوابیده باشد! مگر می‌شود؟ صبح دوستان رسانه‌ای‌ام فیلم را ضبط‌کرده و در رسانه‌یشان پخش کرده بودند، پس آن افراد کجا هستند؟

عکاس روزنامه هنوز به محل نرسیده بود، با او تماس گرفتم و گفتم جریان از چه قرار است، فکر کنم لزومی نداشته باشد که بیایی. گفت: «شاید در همراه‌سرای روبه‌روی بیمارستان باشند، من نزدیک هستم، شما برو آنجا را هم نگاهی کن تا من برسم.»

«همراه‌سرا» ساختمان سنگی‌ای بود که چند‌پله کوتاه داشت تا به درهای بزرگ شیشه‌ای‌اش برسی، بعد از عبور از در وارد ساختمان شدم و یک‌لحظه فکر کردم وارد بیمارستان شدم! بوی وایتکس می‌آمد و دو پسر پشت یک میز، که میز پذیرش بود نشسته بودند. سلام کردم و به آنهاگفتم: «می‌خواهم با مسئول اینجا صحبت کنم.» گفتند: «شما؟» گفتم: «من خبرنگار هستم و در مورد نحوه پذیرش سوال دارم.» یکی از آن دو پسر گفت: «چند‌لحظه صبر کنید تا بروم و مسئول را صدا کنم.» کمتر از ۱۰ دقیقه آقایی قد بلند وارد شد و گفت: «بفرمایید مسئول اینجا من هستم، امرتون؟» گفتم: «من خبرنگار هستم و می‌خواستم در مورد نحوه پذیرش و همچنین افرادی که در بیرون از اینجا، جلوی بیمارستان می‌خوابیدند، سوال کنم.» دستش را به سمت اتاقش دراز کرد و بدون معطلی یا ناراحتی (آخر غالبا مسئولان عادت ندارند که با روی خوش پاسخگوی خبرنگار باشند، چه برسد به اینکه خبرنگار با روابط‌عمومی هماهنگ نکرده باشد و سر زده به آن محل رفته باشد.) گفت: «بفرمایید داخل اتاق صحبت کنیم.» وارد اتاق شدم، اتاق ساده‌ای بود که در دو ضلع اتاق کاناپه بود و روبه‌روی کاناپه‌ها چند صندلی وجود داشت، من روی یکی از کاناپه‌ها نشستم و آقای مسئول روبه‌روی من روی یکی از صندلی‌ها نشست، تعجب کردم که چرا به پشت میز که در بالای اتاق قرار‌داشت نرفت و این پایین روبه‌روی من نشست، اما اهمیتی ندادم و بدون مقدمه شروع به صحبت کردم: «صبح فیلمی از سوی یکی از رسانه‌ها پخش شد، تعدادی از همراهان بیماران در پیاده‌رو چادر زده بودند و آنجا استراحت می‌کردند اما الان که من به اینجا آمدم خبری از هیچ‌کدام از آنها نیست، کجا رفتند؟ شما آنها را اسکان داده‌اید؟ اصلا نحوه پذیرش شما به چه صورت است و چه تعداد خانواده یا همراه مریض را می‌توانید اسکان دهید؟» همان‌طور که گوشی موبایلش را در دستش گرفته‌بود، گفت: «اینجا 110 ظرفیت دارد که گاهی‌اوقات در روزهای شلوغ به 140 تا 150 نفر پذیرش در روز هم می‌رسیم، در این مواقع ما مجبور می‌شویم افراد را در اتاق کارگرهای خودمان و حتی در همین اتاق روی کاناپه‌ها جا دهیم، همراه مریض باید ابتدا به مددکاری بیمارستان مراجعه‌کند و معرفی‌نامه‌ای را از بیمارستان برای همراه‌سرا بگیرد، بعد از آن زمانی‌که به اینجا بیاید ما فورا بدون هیچ قید و بندی و حتی گرفتن مبلغی پذیرش می‌کنیم، البته که اسکان همراه مریض در اینجا کاملا رایگان است.»

کلام آخرش را گفت و انگار که با گوشی موبایلش شماره‌ای را گرفته‌ باشد و طرف مقابل هم پاسخ آن را داده باشد، گفت: «یک لحظه صبر کنید من با رئیسم هماهنگ‌کنم؛ الو آقای رئیس یک خبرنگار از روزنامه «فرهیختگان» به اینجا آمده است، می‌خواهد در مورد همراه‌سرا صحبت کند، شما چه موقع می‌رسید؟» آقای رئیس هم جواب داد: «آن خبرنگار باید اول با روابط‌عمومی هماهنگ کند و بعد بیاید، تا ما در خدمتش باشیم.» آن مسئول خجالت‌زده از حرف رئیسش گفت: «ببخشید، آقای رئیس گفت باید با روابط‌عمومی هماهنگ کنید.» گفتم: «من سوال خاصی نداشتم همین چیزهایی که را گفتید می‌خواستم بدانم که شما لطف کردید.» گفت: «یعنی همین؟ سوال دیگه‌ای ندارید؟ پس چی می‌گن خبرنگارها هی سوال می‌پرسند؟» گفتم: «خب سوال که دارم ولی احتمالا شما علاقه‌ای به پاسخ نداشته باشید.» خندید و گفت: «حالا شما بپرسید.» گفتم: «شما همیشه باز هستید یا ساعت ورود و خروج دارید؟» گفت: «ما 24 ساعته باز هستیم و محدودیت رفت‌وآمدی نداریم.» گفتم: «شما از افرادی که صبح اینجا در چادر بودند خبری ندارید؟» گفت: «چرا اتفاقا وقتی متوجه شدیم که چندنفر به تازگی اینجا چادر زدند به سراغ‌شان رفتیم، سرجمع سه خانواده بودند یعنی سه چادر بودند، یکی از آنها که راه و چاه پذیرش و نامه مددکاری و اینها را بلد نبود، راهنمایی کردیم و رفت نامه گرفت و بعد هم پذیرش شد. دو نفر دیگر تمایلی به حضور در همراه‌سرا نداشتند، حالا بر چه اساس تمایل نداشتند، دیگر خدا می‌داند.» گفتم: «یعنی چه؟ مگر برای حضور در همراه‌سرا محدویتی است که آنها تمایل نداشته باشند؟!» گفت: «نه؛ ولی خب اینجا اجازه سیگارکشیدن را ندارند، به همین دلیل مجبور هستند تا هردفعه می‌خواهند سیگار بکشند جلوی در ورودی بروند و خارج از ساختمان سیگار بکشند، بعضی افراد هم که اصلا همراه مریض نیستند، برای اخاذی به اینجا می‌آیند، نه اینکه خیران بعضی‌اوقات به این پیاده‌روها می‌آیند و به همراه مریض‌ها کمک می‌کنند، برخی معتادان هم به این محل می‌آیند و چندروزی را در پیاده‌رو زندگی می‌کنند بلکه چیزی عایدشان شود! برخی مواقع ما با شهردار شب هماهنگ می‌شویم و سروسامانی به اوضاع افرادی که اینجا اتراق می‌کنند می‌دهیم، البته تعداد مراجعه‌کنندگان کلا کم شده است و حالا یا شکرخدا مریض کم‌شده، یا در نحوه پذیرش شهرستانی‌ها تغییری ایجاد‌شده و به آنها زودتر نوبت می‌دهند که این‌طور علاف نشوند. یک‌سری از افراد هم واقعا همراه بیمار هستند ولی می‌گویند اگر به همراه‌سرا بیاییم و ماشین‌مان را بیرون پارک کنیم، دزد ماشین‌مان را می‌برد که به نظرم دروغ می‌گویند، کلانتری 148 اینجا ماشین کشیک به منطقه می‌فرستد و از اینجا بازدید می‌کنند و از دزد و دزدی خبری نیست.» دیگر سوالی نداشتم، تا حدودی قانع شده بودم البته شاید عجله می‌کردم از او به خاطر خوش برخورد‌ی‌اش تشکر کردم و از همراه‌سرا بیرون آمدم.

هوا تاریک‌تر شده بود و عکاس روزنامه هم رسیده بود، چند‌عکس از پیاده‌روهای خالی گرفتیم و داشتیم به سمت انتهای خیابان قریب می‌رفتیم، آقایی در ماشین خود را باز گذاشته بود و یک پایش را بیرون و  پای دیگرش را داخل گذاشته و چایی می‌خورد.

به سمتش رفتم و از او سوال کردم: «شما در این بیمارستان مریض دارید؟» لیوان چایی‌اش را روی داشبورت گذاشت و گفت: «بله، همسرم را در بیمارستان امام خمینی بستری کردم.» به داخل ماشین نگاهی کردم، یک سبد در دار پلاستیکی آبی چرک و کثیف و دوتا فلاسک داخل ماشین بود، کمی که نزدیک ماشین می‌رفتی، بوی سیگاری که با بوی بنزین ترکیب‌شده بود، اذیتت می‌کرد، کمی به چهره مرد خیره شدم و احساس کردم در همان فیلمی که صبح دیدم صحبت ‌کرده، می‌گفت از اراک به اینجا آمده است. برای اینکه مطمئن شوم، به او گفتم: «از کدام شهر به تهران برای درمان همسرتان آمده‌اید؟» گفت: «من از کرمانشاه آمده‌ام، شما خبرنگار هستید؟» گفتم: «بله، خواستم ببینم چرا شما هم مثل بقیه از مددکاری معرفی‌نامه نمی‌گیرید و به همراه‌سرا نمی‌روید؟» گفت: «به ما معرفی‌نامه ندادند، اصلا معرفی‌نامه به هیچ‌کس نمی‌دهند، به فرض هم بدهند، ماشینم را چه‌کار کنم؟ کجا ببرم؟ اینجا دزد بازار است تا ببینند پلاک شهرستانی، در کسری از ثانیه حتی با وجود قفل‌فرمان و پدال ماشین را می‌دزدند و می‌برند.» نمی‌دانم همان فردی که در فیلم صحبت می‌کرد، بود یا فرد دیگری، شاید هم از معتادانی که به گفته مسئول همراه‌سرا به آنجا می‌آیند. بیشتر از این وقتش را نگرفتم و به سمت پایین حرکت کردم، چهار ماشین پایین‌تر مرد دیگری زیرانداز حصیری در پیاده‌رو پهن کرده بود، سیگار می‌کشید و با گوشی موبایلش بازی می‌کرد، نزدیک شدم، خودم را معرفی کردم و اجازه گرفتم تا با او صحبت کنم، سیگارش را خاموش کرد و گفت: «حال و روز ما سوال‌کردن دارد؟» گفتم: «خب چرا به داخل همراه‌سرا نمی‌روید، آنجا هم کولر دارد و هم آب سردوگرم.» گفت: «بچه‌ام عمل پیوند دارد، خانمم طاقت ندارد، تمام زندگی‌ام را فروختم تا بچه‌ام بتونه مثل قبل بشه، همین یک ماشین برایم مانده که گذاشتم برای روز مبادا. بروم داخل همراه‌سرا و کپه مرگم را زیر کولر بذارم تا این ماشین را هم بدزدند؟» گفتم: «مگر ماشین‌پلیس گشت نمی‌زند؟» گفت: «نه خانم، ماشین‌پلیس کجا بود؟ صبح یک‌بار می‌آیند و دم‌غروب هم یکبار، دزدها هم ساعت رفت‌و‌آمد پلیس را می‌دانند، سال گذشته یکی از فامیل‌های ما دقیقا همین‌جا ماشین پژواش را دزدیدند و تاحالا هنوز نتوانسته به ماشینش برسد.» از او خداحافظی کردم و همان‌طور که تا انتهای خیابان می‌رفتم به تابلوهای آیه‌ قرآن که بر نرده‌های بیمارستان نصب شده بود نگاه می‌کردم، «کبد فروشی فوری»، «برای تامین جهاز دخترم یکی از کلیه‌هایم را می‌فروشم، گروه خونی AB مثبت» و...

صبح روز بعد با کلانتری 148 تماس گرفتم تا ببینیم آمار سرقت ماشین، نزدیک بیمارستان امام خمینی(ره) به چه صورت است. اپراتور کلانتری پاسخ داد: «در آن محل سرقت زیادی نداریم، اکثر افراد یادشان می‌رود ماشین را قفل کنند یا شیشه‌ها را بالا بکشند و خودشان شرایط دزدی را فراهم می‌کنند و دزدها هم از موقعیت سوءاستفاده می‌کنند.» از او درباره آمار سرقت ماشین پرسیدم که ماهانه حدودا چند ماشین به سرقت می‌رود؟ پاسخ داد: «خیلی نیست، حدود 10 ماشین در ماه.»

نمی‌دانم واحد سنجش کم و زیاد در جامعه چه واحدی است، فقط می‌دانم این واحد برای برخی افراد به اندازه زیرانداز حصیری در یکی از پیاده‌روهای تهران است و برای دیگری تغییر رنگ گوشی آیفونش که الان دیگر بورس نیست. چیزی را که در چند‌ساعت در آن منطقه دیدم را روایت کردم.

 

* نویسنده : مهسا شمس‌کلائی روزنامه‌نگار

نظر شما