شناسهٔ خبر: 26758724 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

روایتی از رابطه محبت‌آمیز خواهر احمد عزیزی با این شاعر فقید

عاشقانه زینب خواهر احمد

اشکش را در آوردم ! عمدی که نه ؛ حرف توی حرف شد و به خودم که آمدم، دیدم گریه می‌کند .... وقتی تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، اول توی اینترنت گشتی زدم و به عکس‌هایش نگاه کردم؛ چهره‌اش به دلم نشست واز لبخندهای مداوم و همیشگی‌اش در بیشتر عکس‌ها با خودم گفتم، عجب خواهری، بعد دلم خواست، کاش کنارش بودم و بغلش می‌کردم.

صاحب‌خبر -

دوره دانشجویی هماتاقیام دختری کرمانشاهی بود به نام لیلا؛ درشت استخوان با نگاهی که وقتی بهت خیره میشد، انگار پوست و گوشت و استخوان را کنار میزد و عمق وجودت را میدید، لیلا هم بیشتر وقتها لبخندی بر لب داشت، حتی وقتی که روزهای سخت و تلخی را تجربه میکرد. با ذهنیتی که از لیلا داشتم، عکسهای خواهر زندهیاد احمد عزیزی را نگاه میکرد. با خودم گفتم شاید، اسم خواهر احمد هم لیلا باشد! به زمان درگذشت احمد که رسیدم فضا عوض شد، خواهر زار میزد و اشک جای لبخند را گرفته بود، پریشانی، چهره آرام او را دگرگون کرده بود. اسمش هم لیلا نبود، زینب بود؛ زینب خواهر احمد! یاد حرف مادرم افتادم، وقتی که مشکلات کلافهاش میکرد در واگویههایش خودش را «زینب ستمکش» خطاب میکرد! میرفت صحرای کربلا و به خودت که میآمدی، مادر را میدیدی که دارد روضه حضرت زینب(س) را زمزمه میکند؛ انگار این روضه، طاقتش را بیشتر میکرد، میرفت صحرای کربلا، خودش را میگذاشت جای خانم زینب(س) و همه حوادث تاسوعا و عاشورا و بارگاه یزید را مرور میکرد، اشک میریخت تا آرام میشد و بعد میشد مادری مثل کوه که میتوانستی با خیال راحت به او تکیه کنی.

حالا میفهمم چرا زینب خواهر احمد را بدون اینکه او را دیده باشم یا بااو همکلام شده باشم، دوست دارم؛ زینب مرا یاد مادرم میاندازد؛ اصلا هر کسی که اسمش زینب باشد مرا یاد مادرم میاندازد، یاد تکیهگاهی که میشود بدون هیچ دلواپسی به او تکیه کرد. میگویند آدمها به مرور شبیه اسمشان میشوند؛ آنهایی که نامشان زینب است انگار به مرور یاد میگیرند بی منت، تکیهگاه باشند؛ «زینب»ها انگار مادر متولد میشوند، مادری برای همه آدمها.

زینب خواهر احمد، تلفن را که جواب میدهد، صدایش ضرباهنگ آشنای صدای لیلا را دارد؛ کمی بم با لهجهای که به کرد کرمانشاهی میزند. صمیمی است و از همان اول چنان با هم گرم میگیریم که انگار نه انگار اصلا یکدیگر را نمیشناسیم. چهرهاش را از پشت تلفن در ذهنم مرور میکنم با لبخندی بر لبانش؛ وقتی به او میگویم که میدانم خواهر احمد برای برادر زحمت زیادی کشیده و در 9 سالی که این شاعر در بستر بیماری بوده، مانند پروانه دورش چرخیده و نگذاشته آب در دل بیمارش تکان بخورد. حالا میخواهم برایم از دنیای خواهر و برادری بگوید؛ برایش توضیح میدهم که دهه کرامت است؛ دههای که با تولد حضرت معصومه(س) شروع میشود و به تولد برادرش؛ امام رضا(ع) ختم میشود. خواهر و برادری این دو بزرگوار هم عالمی داشته ؛ خواهری که به عشق دیدار با برادر به راه میزند اما بیماری و اجل مهلت دیدار نمیدهد!

زینب، خواهر احمد، انگار بار کلماتم را دریافت میکند و زیبا زیر لب ای وای ای وایی زمزمه میکند و میگوید: احمد دلبسته اهل بیت(ع) و بخصوص حضرت معصومه(س) بوده و اشعار زیادی برای حضرت سروده است.بعد خاطرهای را مرور میکند که وقتی برای دیدار با برادر از کرمانشاه به تهران آمده، احمد او را به زیارت حضرت معصومه(س) برده و در طول مسیر راه فیالبداهه برای حضرت شعر میسروده... عاشقانههایی برای خواهری که از حجاز راه میافتد تا به دیدار برادر بیاید اما اجل مهلتش نمیدهد. روایت عجیبی است؛ عاشقانههای خاندان پیامبر(ص)؛ آن طرف زینب(س) است که عاشقانهترین اتفاق خواهر و برادری را در سال 60 هجری رقم میزند و این طرف حضرت معصومه(س) است که در سال 170 قمری؛ عاشقانهای دیگر را شکل میدهد و چقدر خوشبختیم ما که مزار این خواهر و بردار مهربان در سرزمین ماست و حالا شده ماوا و پناهگاه عاشقان!

حکایت زینب خواهر احمد هم از آن عاشقانههای زیبا و به یادماندنی است؛ زینب میگوید در روز عاشورا متولد شده به همین دلیل پدر نامش را زینب گذاشته؛ آهی که میکشد، دلم را تکان میدهد، باز یاد مادرم میافتم؛ زینب(س) کجا و من کجا؟ مصیبتهایی که خانم کشید من کی میتوانم تحمل کنم؟ ! اما نامش قوتام میدهد، صبرم را زیاد میکند. صحبتمان که آغاز شد فکر نمیکردم اشکش را دربیاورم اما اشکش درآمد و هق هق کرد! کدام مادر است که یاد پسر جوانمرگش نیفتد و اشک نریزد! میگوید: پنج سال از مریضی احمد میگذشت و او در کما بود که پسر دومم کمیل؛ جوانمرگ شد، گریهاش دلم را ریش میکند، جوان برومندش دانشجوی کارشناسی ارشد بانکداری بوده که روزی در خانه پدری دچار تشنج میشود، دکترهای زیادی معاینهاش میکنند و میگویند مریضی خاصی نیست؛ پدر که نگران پسر است مدتی همه جا با او همراه میشود، بعد از سه، چهار ماه که پدر و مادر خیالشان راحت میشود که بیماری کمیل جدی نیست و حالش خوب شده، کمیل شبی در خوابگاه دانشجویی در ملایر، در خواب تشنج میکند؛ راه نفسش بند میآید و ...

زینب خواهر احمد، گریه میکند و دلم ریش میشود؛ زمزمه میکند؛ خدایا؛ هیچ مادری داغ فرزند نبیند ! اما دل داغدیده زینب پیش برادر هم هست؛ گریزی میزند به احوالات احمد در شبی که کمیل از دنیا میرود؛ پرستار بعدها برای زینب تعریف میکند که آن شب تا صبح احمد خودش را به نردههای تخت زد، بی تابی کرد و گریست ! احمد که در کما بود انگار روحش از در و دیوار بیمارستان رد شده و دیده بود که کمیل رفت ! زینب میگوید: احمد عاشق کمیل بود؛ همیشه میگفت اگر کمیل پسرم بود عاشقانهترین شعرها را برایش میسرودم! هر چند کمیل پسرش نبود اما عاطفهای که بین آنها جریان داشت، چیزی کمتر از عشق پدر و پسری نبود.

زینب میگوید: خواهر برزگتر احمد بودم اما از همان بچگی برایش مادری کردم، دختران کرد، مادر به دنیا میآیند؛ احمد را مثل فرزندم دوست داشتم، او هم مرا و خانوادهام را دوست داشت.شعر تازهای که میگفت، هر وقت شب یا روز که بود به من تلفن میکرد و شعرش را میخواند؛ اولین شنونده اشعارش بودم، میگفت اگر ایرادی دارد بگو! آخر برادر من؛ تو خودت استاد مسلم شعری؛ من چه بگویم به تو؟ میگفت: احساست کمکم میکند!

زینب خواهر احمد خودش هم دستی به نوشتن دارد، پدر مرحومشان هم شاعر بوده و شعر به کردی میگفته، یکی از پسران زینب خوش صداست و آواز میخواند...

زینب دلش به این خوش است که برادرش عاشق اهل بیت(ع) بوده و آنها کمک حالش بودهاند در همه زندگی؛ زینب میگوید: احمد هیچ از مال دنیا نداشت؛ هر چی بهدست میآورد، میبخشید. اما هیچوقت نیازمند نشد، روزگار سخت بود بخصوص زمانی که احمد مریض شد و من گاهی میماندم برای تامین هزینه بیمارستان یا داروهایش اما همیشه راهی باز میشد، سخت بود اما بخیر میگذشت، بخیر میگذرد!

هر چند دلم نمیخواست اشک زینب خواهر احمد را در آورم اما وقتی به آخر صحبتهایمان رسیدیم حالش خوب بود، مرور خاطرات خواهر و برادری حالش را خوب کرده بود، با خنده گفت: وقتی پای پول و مادیات در میان نباشد، خواهر و برادریها زیباتر میشود، آنچه بین من و احمد گذشت، بین خود ما میماند و به حرف نمیآید!

طاهره آشیانی

روزنامهنگار

نظر شما