به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، «عملیات رمضان» به تاریخ 21 تیر 1361 شمسی، در منطقه عملیاتی «شرق بصره» آغاز شد. گفته می شود، این عملیات که بیش از دو هفته به طول انجامیدیکی از بزرگترین عملیاتهای زرهی نظامی زمینی پس از «جنگ جهانی دوم» بهشمار میرود. آن چه خواهید خواند، خاطرات یکی از فرماندهان وقت «تیپ 25 کربلا» از «عملیات رمضان» است. «عبدالعلی عمرانی» در آن روزها، جانشین فرماندهی یکی از گردانهای تیپ مزبور را بر عهده داشت:
اولین گردانی که بعد از سازماندهی جدید «تیپ کربلا» شکل گرفت و نیروهایش آماده شدند «گردان امام موسی کاظم(صلواتاللهعلیه)» بود. همان روز اول، گروهانها و دستهها و فرماندهانش را مشخص و بلافاصله برای آمادگی نیروها آموزش را شروع کردیم. با «آسودی»(فرمانده گردان که در 18 اسفند 63 به شهادت رسید) توافق کردم که روی تکنیک و بدنسازی نیروها بیشتر کار کنیم.
موفقیتی که از پیروزی در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر به دست آمده بود، نیروهای مردمی را داوطلبانه به جبهه کشاند و ما به اندازه کافی نیرو در اختیار داشتیم.
بعد از ساماندهی، نیروها را در محوطه صبحگاه پایگاه جمع کردم و صمد اسودی با آنها حرف زد: «از فردا بعد از نماز صبح هیچکس حق خوابیدن نداره. صبحها ورزش صبحگاهی و تمرین آمادگی جسمانی داریم.»
به صمد اسودی گفتم: «من نیروها رو به ورزش می برم.»
با موافقت فرمانده گردان، بعد از نماز صبح، بلافاصله نیروها را از پایگاه بیرون میبردم. از آنجا که خودم هم آمادگی بدنی خوبی داشتم، آنها را تا انتهای خیابان گلستان، نزدیک «قرارگاه خاتم الانبیاء(صلواتاللهعلیه)» میبردم و برمیگرداندم؛ مسافتی در حدود سه کیلومتر. تصور من این بود که نیروها از خستگی و بی خوابی گلایه خواهند کرد، اما هنگام نماز جماعت ظهر و عصر شنیدم که از فرماندهان گردان تعریف میکنند و میگویند خدا را شکر که فرماندهان خوبی نصیب ما شده است.
روز دوم به نیروها سلاح و تجهیزات دادیم. روز سوم بین ارکان گردان و فرماندهان گروهان و دستهها جلسه گذاشتم تا به هم معرفی شوند و با هم انس و الفت بگیرند.
چند روز از سازماندهی و آموزش گردان گذشت و بچه ها قبراق و سرحال و گویی آماده جنگیدن بودند. از گوشه و کنار میشنیدم پس کی به خط میریم؟»
تا اینکه «اسودی» را به فرماندهی احضار و برنامههای کاری گردان را به او اعلام کردند.
اسودی وقتی برگشت گفت: «باید نیروهای گردان رو به سمت شلمچه و در مرز بین المللی ببریم! قراره تو شرق بصره عملیات داشته باشیم.»
«شرق بصره» شامل «پاسگاه طلاییه جدید» و «قدیم»، «کوشک»، «پاسگاه زید»، «پاسگاه بوارین»، و «کوت سواری» بود که به «شلمچه» ختم میشد.. هدف ما در عملیات تصرف «تنومه»، «نشوه»، و «القرنه» در خاک عراق بود.
قبل از رفتن، «مرتضی قربانی»(فرمانده تیپ) به من و اسودی گفت: «درسته که بچههای اطلاعات منطقه رو شناسایی میکنن، اما شما دو نفر هم باید روی
منطقه کار کنید.» بنابراین، تصمیم گرفتیم ما نیز به شناسایی برویم.
در شناسایی، موانع طبیعی و مصنوعی، استعداد زرهی، تانکها، و حتی شیارها را مدنظر قرار دادیم.
اگرچه با نیروها ابتدا در دژ مرزی مستقر شده بودیم، ولی برای من مشخص شد که در این نقطه از منطقه عملیات اجتناب ناپذیر خواهد بود. آنطور که فهمیدم، هدف از عملیات انهدام ماشین جنگی دشمن در این منطقه و دور نگه داشتن ارتش عراق از خرمشهر بود تا نتواند دوباره به شهر حمله کند.
برای شرکت در جلسهای به قرارگاه کربلا رفتیم تا از روی عکسهای هوایی با منطقه که کاملا منطقه کویری بود آشنا شویم.
موانع زیادی از طبیعی و مصنوعی در منطقه دیده می شد. از عکس هایهای هوایی فهمیدیم که دشمن چه تعداد تانک و نفربر در منطقه مستقر کرده است. در میان آن همه مانع یک چیز برای من عجب بود؛ عراقیها کانالی به طول 29 کیلومتر و به عرض یک کیلومتر زده و سه تخته پل روی آن زده بودند و اطراف این کانال را با موانعی بسیار، مثل سنگرهای کمین، تیربار، تانک، خمپارههای کوتاهبرد، و سنگرهای نونی شکل، شکل داده بودند. آب این کانال از نهر کتیبان و اروند صغیر تغذیه میشد، آن موقع کانال آب را بسته بودند. با این حال، مرتضی قربانی به ما گفت: «مأموریت اصلی گردان امام موسی کاظم(صلواتاللهعلیه) انهدام ماشینهای زرهی و تانک دشمنه.»
بعد از شناسایی کامل، با صمد اسودی درباره انتخاب معبر صحبت کردیم. نتیجه کار را به مرتضی گفتیم و مرتضی گفت: «انتخاب معبر به عهده ما نیست و به عهده قرارگاه فتحه.»
گویا چهار قرارگاه تاکتیکی در منطقه وجود داشت
؛ فتح، فجر، قدس، و نصر.
قرارگاه فتح چند تیپ را زیر نظر داشت؛ تیپ های 25 کربلا، 8 نجف اشرف، 14 امام حسین (ع)، و 17 علی بن ابی طالب.
از قرارگاه فتح به «25 کربلا» ابلاغ شد که خط حد و معبر آفندیاش در جهت پاسگاه «کوت سواری» است.
البته این منطقه از نظر موانع طبیعی مشکلات خاص خود را داشت؛ تا آنموقع هنوز آب «دجله» و «فرات» را به این منطقه منحرف نکرده بودند، اما مشکل فقط این نبود. منطقه از قبل مینگذاری شده بود و موانع مصنوعی زیادی، مثل مینهای ضدنفر و مین گوجهای روبهروی ما قرار داشت که بعضی وقتها بچهها روی مینها میرفتند و زخمی میشدند.
به رغم این مشکلات، نیروها را به این محور منتقل کردیم. چند روز طول کشید تا محور جدید را شناسایی کنیم.
هدف اصلی رفتن به «کانال پرورش ماهی» بود که فاصلهاش تا محور ما یازده کیلومتر بود. برای توجیه عملیات، نیروها را در سنگری بزرگ جمع کردم. هوا به شدت گرم بود؛ آن قدر که انگار از آسمان قلوههای آتش میریخت. از طرف دیگر، رطوبت زیاد هم باعث ایجاد تنگی نفس و خفگی رزمندهها بود؛ طوری که نفس کشیدن سخت شده بود. آنقدر عرق میکردیم که لباسها شوره میبست؛ با اینحال، نیروها در داخل سنگر نشستند تا از روی نقشه با منطقه آشنا شوند.
نقشه منطقه را در عمق سنگر نصب کردم و مشغول توضیح شدم. به نیروها گفتم: «موفقیت ما تو حمله با شناخت از موانع طبیعی و مصنوعی میسره.» در همین حین، ناگهان سه نفر وارد سنگر شدند که به نظر من غریبه میآمدند. پرسیدم: «برادران، شما از کجا و برای چی اومدید؟»
گفتند: «ما از بچههای جهاد اصفهان هستیم؛ چون شما امشب عملیات دارید، می خوایم خاکریز بزنیم.» گفتم: «اگه اینطوره که میگید، چرا اومدید اینجا؟ باید با فرماندهی تیپ یا فرماندهی محور هماهنگ باشید.»
از آنها خواستم از سنگر بیرون بروند که گفتند: «ما براتون شربت خنک و هندوانه و این جور چیزها آوردیم.» آنها که با لهجه غلیظ اصفهانی حرف میزدند وسایل را بین
بچه ها تقسیم کردند.
حرفهایم که تمام شد، آنها هم رفتند. من از قبل میدانستم آن شب عملیات داریم؛ با اینحال، به نیروهایم نگفته بودم، اما وقتی آن سه نفر گفتند: «امشب عملیات...» دیگر همه چیز معلوم شد و نیروها فهمیدند. گفتم: «حالا که ماجرا رو فهمیدید، وصیتنامههاتون رو بنویسید. هوا گرمه، اما استراحت کنید تا شب دچار بیخوابی نشید.»
شب باید آماده رفتن میشدیم. دستور این بود که ابتدا باید کمی پیادهروی میکردیم و به «لشکر 92 زرهی ارتش» ملحق میشدیم(این کار انجام شد و ما با گردان 283 زرهی این لشکر ادغام شدیم. اگرچه آنها در پیشروی همراه ما نیامدند.). از آنجا به اتفاق باید به سمت کانال پرورش ماهی میرفتیم و به یگانهای دیگر ملحق میشدیم تا عملیات به سرانجام برسد.
قرار بر این بود که این لشکر با نفربرهای زرهیاش با ما ادغام شود و نیروهای پیاده و بسیجی ما را به جلو ببرد، اما در ادامه از همکاری نیروهای این لشکر با ما خبری نشد.
سرانجام، سر شب، دستور حرکت داده شد. گردان را به یک ستون، آنهم با فاصله منظم حرکت دادم. اسودی در ابتدای ستون قرار گرفت و من در انتهای ستون. البته این ثابت نبود و گاهی جایمان عوض می شد.
عملیات در ساعت نه و نیم شب (21 تیر 1361) و با گفتن رمز «بسماللهالرحمنالرحیم، بسم اللهالقاسمالجبارین، یا صاحبالزمان(عج) یا صاحبالزمان (عج) یا صاحبالزمان(عج) ادرکنی» و در آن گرمای بینهایت و در منطقه عمومی صحرای بصره و تنومه شروع شد. ساعت ده شب به اصطلاح به «نقطه رهایی» رسیدیم. در مقابلمان موانعی چون منطقه آبگرفتگی، کانال ماهی، خاکریزهای مثلثی، سیمخاردار، سنگرهای زیرزمینی (طوری که از داخل آن ساق پای بچهها را با تیر میزدند)، و میادین مین قرار داشت.
با این وصف، خیلی زود خط دشمن را شکستیم و به درون نیروهای عراقی رخنه کردیم. آنها تانکهایشان را تا خط مقدم آورده بودند. با بچهها شروع به زدن تانک کردیم. تانکها نیز آتش گرفتند و در تاریکی شب شعله میکشیدند. مرتضی مرتب از پشت بیسیم از من میخواست اعلام موقعیت کنم. با اینکه در اطراف تانکها بودم، اما برای رد گم کردن میگفتم: «تانکهایی رو که در حال سوختن هستن، ببینید. ما تو فاصله یه کیلومتری تانکها هستیم!»
نمیخواستم دشمن موقعیت ما را بداند، چون عراقیها گفتوگوی ما را شنود میکردند. با علم به این قضیه با مرتضی یک جنگ بیسیمی علیه دشمن راه انداختم و گفتم: «تعداد زیادی اسیر گرفتیم و می خوایم اعدامشون کنیم.»
مرتضی خیلی جدی گفت: «نه. اسرا رو نکشید و به عقب بفرستید.» این در حالی بود که ما هیچ اسیری نگرفته بودیم.
ساعت دوی صبح به کانال پرورش ماهی رسیدیم. از دور صدای موتور تانکها به گوش میرسید. خودم را از نیروها جدا کردم و آرام به سمت صداها رفتم. ناگهان دیدم دهها تانک دشمن در محوطهای کوچک روشن ایستادهاند، اما چون نیروهای ما پلهای روی کانال را بسته بودند تانکها نمیتوانستند از منطقه خارج شوند و به سمت ما هجوم بیاورند.
پیش نیروها برگشتم. هوا دم کرده و تشنگی به من فشار آورده بود. آب قمقمهام هم تمام شده بود. به نیروها گفتم: «آب دارید؟ » گفتند دارند، اما به جای آب، هندوانه آوردند.
پرسیدم: «هندوانه از کجا آوردید؟» گفتند: «غنیمت دشمنه!»
با نیروها هندوانه خوردم و گفتم: «این هندوانه خوردن نباید بی اجر و مزد باشه!»
سپس به خاکریز مقابل اشاره کردم و با اغراق گفتم: «دویست-سیصد متر اون طرفتر تانکهای روشن دشمن مستقر شدن که باید با آر.پی.جی شما منهدم بشن.»
با بیسیم به مرتضی گفتم: «من با تعدادی لاکپشت زنده برخورد کردم! چی کار کنم؟»
گفت: «چند تا هستن؟» گفتم: «احتمالا بالای صد دستگاه!» گفت: «هر کاری می خوای بکن. من حرفی ندارم.» بچهها را به طرف تانکها بردم و گفتم: «حالا ببینید!»
همانطور که نگاه میکردم، ناگهان یک نفربر زرهی با سرعت آمد و خودش را به وسط تانکها رساند؛ سه نفر از آن پیاده شدند و نیروهای ما به سمتشان تیراندازی کردند، اما آنها بین تانکها مخفی شدند. به بچهها گفتم: «دقیق نشانهگیری کنید و یکییکی تانکها رو بزنید.» در آن تاریکی شنیدم که یکی میگوید: «چرا باید تانکها رو بزنیم؟ اینها غنیمت اسلام و غنیمت جنگ هستن.»
گفتم: «برادر من، هنوز وضعمون معلوم نیست! بلند شید و تانکها رو بزنید.»
جر و بحثشان روی زدن و نزدن تانکها بالا گرفت. مرتضی وقتی دید با او ارتباط نمیگیرم از من پرسید: «عمران، چی کار میکنی؟»
گفتم: «فعلا به گوش باشید.»
صمد اسودی سمت راست من بود و با «تیپ محمد رسولالله(صلواتالله علیه و آله)» الحاق کرده بود. من و صمد مکالمات همدیگر را میشنیدیم. وقتی از زدن تانکها توسط نیروها مأیوس شدم، به فکر الحاق با یگانهای دیگر افتادم. ظاهرا یگانِ همجوار ما به موقع خودش را نرسانده بود؛ بنابراین، صلاح دیدم نیروها را کمی به عقب برگردانم، چون صبح روز بعد یا در محاصره میافتادیم یا کشته میشدیم. برای همین به مرتضی گفتم: «ما آماده رفتن به سمت بصره هستیم و به زودی این کار رو می کنیم.» مرتضی منظورم را فهمید که میخواهیم عقبنشینی کنیم. گفت: «عجله نکن! زمانش رو به تو میگم.»
ساعت سه صبح مرتضی گفت: «عمران، عمران، پیشروی به سمت بصره رو آغاز کنید؛ منتها با احتیاط.»
نیروها را جمع کردم و گفتم: «چون سرعت ما از حد معمول زیادتر بود، از خط حد عملیات جلوتر اومدیم. دستور رسیده کمی عقبنشینی کنیم». تا کلمه عقبنشینی از دهانم خارج شد، نیروهای گردان به سرعت منطقه را تخلیه کردند. من ماندم و یک پیک و دو بیسیمچی و تعدادی مجروح.
با خالی شدن محور از نیروها و خلوت شدن منطقه، لحظهای خوف کردم و ترسیدم. با رفتن نیروهای بسیجی انگار صدای تانکها به ما نزدیکتر شده بود. آرایش تانکها از ذهنم خارج نمیشد. ای کاش بسیجیها حرفم را گوش کرده و تانکها را زده بودند. مجروحها دورم را گرفتند و گفتند: «عمرانی، ما رو تنها نذار! اگه شما که فرمانده هستی بری، ما اسیر میشیم یا عراقیها به ما تیر خلاص میزنن.»
گفتم: «من نوکر شما هستم و تا آخر با شما میمونم.»
به پیک و یک بیسیمچی گفتم: «بگردید هرچی نارنجک پیدا کردید، برای من بیارید.»
پانزده نارنجک جمع شد. چفیه را از دور گردنم باز کردم و نارنجکها را درون چفیه ریختم و روی کولم گذاشتم و تصمیمی خطرناکگرفتم. به همراهانم گفتم: «شما و مجروحان همینجا بمونید. من میرم و تا یه ساعت دیگه برمیگردم؛ اما اگه نیومدم، تا هوا تاریکه خودتون رو به عقب برسونید.»
با جمعی که مانده بود خداحافظی کردم و با یک بیسیمچی به طرف تانکها رفتم. به بیسیمچی گفتم در گوشهای بنشیند و تا یک ساعت منتظرم بماند. اگر برنگشتم، خودش را به عقب برساند.
سینهخیز و آرام به کنار کانال ماهی رسیدم؛ تانکها همچنان روشن بودند. نگاهی به آسمان انداختم؛ ماه وسط آسمان بالای سرم بود. سپس نگاهم را به یک تانک روشن انداختم. این تانک آنقدر نو و به اصطلاح صفر کیلومتر بود که نور ماه را منعکس میکرد. انگار بدنه تانک را واکس زده بودند. به دلم افتاد که اول از این تانک شروع کنم. دوباره به بیسیمچی گفتم: «تو جلو نیا.»
چفیه پر از نارنجک را از روی کولم به زمین گذاشتم و نارنجک به دست و سینه خیز به سمت تانک عراقی رفتم. خودم را به زیر شنی همان تانک رساندم. چون موتورش روشن بود سروصدا و جنب و جوش من در صدای تانک محو شده بود. به آرامی خودم را از زیر شنی به پشت تانک اول رساندم و با یک حرکت سریع دریچه تانک را برداشتم و نارنجک را داخل آن انداختم و پایین پریدم. با انفجار نارنجک گلولههای داخلش هم منفجر شدند، اما صدا و حجم موج انفجار تانک آنقدر شدید بود که به ارتفاع نیم متر از زمین کنده شدم و دوباره روی زمین افتادم. انفجار تانک از یک طرف و لهیب شعلهای که از درون تانک زبانه میکشید از طرف دیگر، گرد و خاکی عجیب ایجاد کرده بود. آن لحظه احساسم این بود که نور این شعلهها از بصره دیده میشود! تا عراقیها به خودشان بیایند، به همین منوال هشت تانک دیگر را منفجر کردم. از سوختن تانکها و انفجار گلولههایی که داخل آن بودند معرکهای بهپا شده بود. در آن لحظات، با اینکه به تنهایی در دل دشمن بودم و
تانکها را یکییکی منفجر میکردم، اصلا به اسارت فکر نمیکردم. در واقع غرش تانکها را که میدیدم اصلا به خودم فکر نمیکردم. در آن لحظات اسارت یا کشته شدن برایم بیمعنی بود؛ چون به عنوان یک جوان ایرانی، با دیدن این همه تانک که احتمالا با روشن شدن هوا سودای حمله به نیروهای ما را در سر داشتند، غرورم جریحهدار شده بود. به کتم نمیرفت که خدای ناکرده این تانکها،صبح فردا تا خرمشهر پیشروی کنند.
عراقیها گیج شده بودند که این چه تاکتیکی است که تانکهایشان یکییکی منفجر میشود. برای آنها احتمالا جای سؤال بود: حالا که نیروهای ایرانی عقبنشینی کردهاند، این تانکها چهطور منهدم میشوند؟
نگاهی به آسمان انداختم و دیدم هوا دارد گرگ و میش میشود. از دویدن در میان فواصل و میان تانکها خسته و تشنه شده بودم. برگشتم و دیدم بیسیمچی در گوشهای از کانال چمباتمه زده است. صدایش کردم و گفتم: «بریم.»
به جایی که پیک و مجروحان بودند برگشتیم؛ خوشبختانه آنها رفته بودند. نمازم را در حال حرکت خواندم و به طرف نیروهای خودی راهی شدم.
از یازده کیلومتر راه، هنوز پنج کیلومتر مانده بود که به بچههای گردان رسیدم. دیدم نیروها همچنان می دوند؛ انگار مسابقه «دو»ی استقامت میدادند. نظم گردان به هم خورده بود. معلوم نبود کی مال کدام دسته یا گروهان است. در مسیر که میآمدم دیدم یک چهارلول شلیکا (ضدهوایی) متعلق به عراقیها سالم روی خاکریز افتاده است. با نارنجکی که همراهم بود آن را نیز منهدم کردم.
جلوتر یک پدافند چهارلول ضدهوایی بود که آن قبضه را هم منهدم کردم. سیدمحمد کسائیان(آن زمان مسئول سازماندهی تیپ بود) را که در آنجا دیدم به من گفت:
«عمرانی، این کارها رو نکن. یه وقت ترکشهای نارنجک تو رو میگیره و ناکارت میکنه!» کسائیان قطعا نمیدانست که من با تانکهای عراقی چه کردهام وگرنه چنین حرفی نمیزد.
همانطور که به عقب میرفتیم، دیدم چهار تانک خاموش در گوشهای افتادهاند؛ آنها را هم با نارنجکهای باقیمانده منهدم کردم. با انهدام تانکهای قبلی و آن دو قبضه ضدهوایی، نارنجکهای من هم تمام شده بود. حساب کردم و دیدم سیزده تانک را از کار انداختهام.
بعد از یازده کیلومتر پیادهروی، به خط اول خودمان رسیدیم. برای یک لحظه به نیروها نگاه کردم؛ چشمهایشان از بیخوابی قرمز شده بود؛ به گونهای که نه پای رفتن داشتند و نه دل ماندن! از بس عرق کرده بودند دانههای نمک به لباسهایشان چسبیده بود.
با بالا آمدن آفتاب کمکم صدای موتور تانکهای عراقی از دور شنیده شد. معلوم بود که عراقیها از انهدام تانکهایشان ناراحت هستند که حالا پیشروی به سمت ما را آغاز کردهاند. عراقیها خمپاری 121 م.م در اطرافمان میزدند که همزمان ماشینهای خودی سر رسیدند. گفتم: «اول مجروحان و شهدا رو به عقب بفرستید، بعد پیرمردها؛ و سر آخر، نیروهای سالم برن.»
تا ظهر نشده خیلی از نیروهای گردان رفتند، اما من به همراه عدهای ماندم؛ به این امید که نیروهای تازه نفس پشت خاکریز هستند و خط تثبیت میشود، اما با تعجب متوجه شدم که از نیروهای جدید خبری نیست و از طرف دیگر هم عراقیها به دو کیلومتری ما رسیده بودند؛ به طوری که با دوربین میشد دید که مثلا کدام افسر است، کدام درجه دار، و کدام سرباز!
با وجود این، با همان نیروی اندک به ساماندهی خط پرداختم و گفتم: «اگه ما هم به عقب بریم، دشمن تا خرمشهر پیش مییاد.» بنابراین، برای بالا بردن روحیه افراد به طور مرتب از خط سرکشی میکردم و به نیروها روحیه میدادم، چون از شب قبل بیدار مانده بودند و نیاز به روحیه داشتند.
از خستگی روی زمین نشسته بودم که دیدم یک وانت نیسان به سرعت از کنار ما گذشت و به سمت عراقیها رفت. هرچه داد و فریاد و تیراندازی هوایی کردیم تا بایستد، توجه نکرد و رفت.
این ماشین جزء ماشینهایی بود که در چند مرحله مجروحان و نیروهای سالم را به عقب برده بود، اما حالا گویا به هوای اینکه نیروها هنوز در آنجا ماندهاند اشتباهی به دل دشمن رفت. با دوربین آن را نگاه کردم؛ وقتی به تانکهای عراقی رسید ایستاد. بعد دنده عقب گرفت و چند متری هم برگشت، اما چرخ ماشین در چاله کنار جاده گیر کرد. سرنشینان از ماشین که پیاده شدند عراقی ها دورشان را گرفتند و اسیرشان کردند(یکی دو شب بعد از رادیو عراق مصاحبه آنها را شنیدم که خودشان را معلم معرفی کرده بودند). کمکم تانکها به یک کیلومتری ما رسیدند. مرتضی قربانی به دیدنمان آمد و به همه خسته نباشید گفت. به مرتضی گفتم: «با وجود این همه تانک، خطر همچنان تو کمین ماست. برای حفظ خط باید فکری کرد!»
آن شب را به زحمت سپری کردیم، اما صبح روز بعد، تانکهای عراقی به صورت دشتبانی و شطرنجی، به سمت ما پیش روی کردند. شمردن آنها برایم مشکل بود، اما خوب که دقت کردم حدود 120 دستگاه تانک بود. لابهلای تانکها، نفربرهای زرهی هم دیده میشد. هیچ نیروی پیادهای دیده نمیشد. تانکها تا فاصله پانصد متری ما آمدند و ایستادند. اولین تانک سر لوله را پایین آورد و شلیک کرد و بخشی از خاکریزی که ما پشتش سنگر گرفته بودیم از بین رفت. این کار با شلیک پیاپی ادامه پیدا کرد و تانکهای دیگر نیز بی محابا شلیک میکردند. ما فقط ایستاده بودیم و حرکاتشان را زیر نظر داشتیم که ناگهان متوجه شدم یک گروه چهل-پنجاه نفره از عراقیها به سمت ما میآیند. آنقدر به ما نزدیک شده بودند که اگر میخندیدند، سفیدی دندانشان را میدیدم. به بچهها گفتم: «نزنیدشون. باید اسیرشون کنیم.»
اسلحه کلاش را گرفتم و تک و تنها مابین عراقیها و نی خودی حایل شدم. البته موقع رفتن پیراهن کار سپاه را از تن درآورده و با یک زیرپوش بودم. عجیب بود که عراقیها مرا میدیدند و برایم دست تکان میدادند ولی به سمت من تیراندازی نمیکردند. تصورم این بود که میخواهند داوطلبانه اسیر بشوند! جلوتر که رفتم، با دیدن من، افراد جلویی تفنگشان را به زمین انداختند! به ده متری نیروهای عراقی که رسیدم به یکی از آنها با اشاره دست گفتم بیاید جلو. او هم با اشاره به من فهماند که من به سمتش بروم. نزدیکتر شدم و گفتم: «تهران! امام خمینی! رئوف! مهربان!»
همان فرد عراقی که جلوتر از همه بود گفت: «لا! بغداد! قائدنا صدام حسین و...» و چیزهای دیگر به عربی گفت که فهمیدم حقهای در کارشان است. رگباری به سمتشان زدم و به عقب برگشتم. به نیروهای خودی که رسیدم، اسودی بیسیم زد و با ناراحتی گفت:
«چرا این کار رو کردی؟ اگه کشته میشدی، تکلیف ما چی بود؟ خودت میدونی ما فرمانده نداریم؛ نیروی کادر نداریم. ازت خواهش میکنم دیگه از این کارها نکن.»
گفتم:«میخواستم اسیر بگیرم.» گفت: «نه. ما تو رو میخوایم، اسیر نمیخوایم.»
مرتضی را دوباره در خط دیدم. مرا به گوشه ای برد و تشر زد که چرا بیمحابا به سمت عراقیها رفتم. سپس گفت: «فردا صبح تو و عباس جعفری و بختیاری باید سه نفری برای شناسایی برید؛ البته به سمت شلمچه و پاسگاه بوارین نه به سمت بصره.» گفتم: «به روی چشم.»
صبح راهی شدیم. موقع رفتن گفتم: «چه طوری بریم؟ ستونی یا دشتبانی؟»
گفت: « نظر خودت چیه؟»
گفتم: «بهترین روش دشتبانیه! اون هم با دویست متر فاصله از هم،تا اگه یکی اسیر شد، اون دو نفر بتونن در برن یا برعکس.»
نظرم را پذیرفتند.
به طرف پاسگاه بوارین راهی شدیم. در مسیر بعضی وقتها مینشستم و نقشه منطقه را میکشیدم. هرچه میدیدم، از کانال، جاده، خاکریز، درخت، سنگر، و ... همه را با مختصات نقشه تطبیق میدادم.
تا نزدیکی های بوارین رفتیم. به جایی رسیدیم که خط اول عراقیها بود. اتفاقا زمانی به آنجا رسیدیم که عراقیها در حال تعویض نیروهای خط بودند. آنقدر به عراقیها نزدیک شده بودیم که میتوانستیم تعدادشان را بشماریم. نور آفتاب افقی میتابید و سایه عراقیها را بلند و تنومند نشان میداد. نزدیکتر شدن ما هم باعث شد عراقیها ما را ببیند. تا خواستیم به خودمان بیاییم دیدم دو فروند هلیکوپتر به طرف ما در حال پرواز هستند، اما تا به ما برسند، سه نفری خودمان را در یک کانال مخفی کردیم. هلیکوپترها چند بار از بالای سرمان رد شدند، اما از شلیک خبری نشد؛ حدس زدم ما را نمی بینند.
ساعت ده صبح بود که تصمیم به بازگشت گرفتیم. گرای قطب نما را تنظیم کردم تا راه را گم نکنیم. در مسیر برگشت صداهایی به گوشم خورد. دقت که کردم متوجه شدم صدای چند مرد است که با هم عربی صحبت میکنند. به آنها نزدیک شدم. سه نفر را دیدم که در آن هوای گرم روی زمین نشستهاند. به این فکر افتادم که اسیرشان کنم، چون اطلاعاتشان به دردمان میخورد. با این حال و
دو نفرشان را دوستان همراهم با تیر زدند. گفتم: «نزنید. اینها اطلاعات با ارزشی دارند. می خوام اسیرشون کنم.» نفر سوم دو دستش را بالا گرفت و گفت: تسلیم! تسلیم! مسلم! مسلم!»
او را اسیر کردم. دستش را از پشت بستم. او جلو و ما سه نفر پشت سرش حرکت میکردیم. به مقر رسیدیم. نیروهای گردان تا اسیر عراقی را دیدند ولوله انداختند که: «بچه ها، بیاید عمرانی با اسیر برگشته!» نیروها دور اسیر عراقی را گرفتند و هرکس به هر زبانی که بلد بود یا اسیر حرف زد، اما آن بیچاره ترسیده بود. با اشاره به او فهماندم که در امان است. یک دفعه دیدم که داد میزند «مای! مای!»
یکی گفت: «برادر عمرانی، این عراقی میگه مای! مای! یعنی دلش برای مادرش تنگ شده؟»
گفتم: «شاید اما دستش رو باز کنید؛ شاید دستشویی داشته باشه. »
دستش را باز کردند و او هم فوری رفت سراغ آفتابه و لوله آفتابه را در دهانش گذاشت و نصف آب آفتابه را خورد. به بچهها گفتم پس هروقت گفت مای! مای! بدونید آب میخواد نه مامان».
آب را که خورد به سمت من دوید. زانو زد و ساعت مچیاش را به من داد. نگرفتم و گفتم: «دستت باشه »
دست کرد و از جیبش مهر و تسبیح درآورد و من فقط کربلا کربلایش را فهمیدم و بنابراین، مهر را از او قبول کرده و در جیبم گذاشتم. به بچهها گفتم او را به عقب ببرند و تحویل اطلاعات بدهند
جمع کردم و گفتم: «این یکی دو روز خوب استراحت کردریل ده
128 = مساح عسران
حواستون باشه. امکان داره امشب عراقی ها با تانکهاشون بیان جلو
خوان موضع ما رو تصرف کنن. پس آماده هر اقدامی باشید.» | شب هیچ خبری از عراقی ها نشد، اما صبح فردا، دیدم دو فروند هلی کوپتر در اطراف خط گشت می زنند و صدای موتور تانکها هم شنیده می شود. با بیسیمچی ام روی خاکریز رفتم و با دوربین مشغول دیده بانی شدم. چند لحظه گذشت و جایم را با بیسیمچی عوض کردم تا منطقه را بهتر ببینم؛ که دیدم یک قبضه دوشکای خودی، از روی خاکریز، به سمت عراقی ها آتش می ریزد، که ناگهان یک موشک دشمن، به سمت دوشکاچی رفت و آتش دوشکای ما را خاموش کرد. به این صحنه نگاه می کردم؛ دوشکاچی سرش قطع شده و برای لحظاتی کوتاه بدون سر کنار دوشکا ایستاده بود! چشمم از حدقه درآمده بود. دوشکاچی پس از چند لحظه دستانش از دوشکا جدا شد و روی زمین افتاد.
پتو را گرفتم و به س متش دویدم. او را در پتو پیچیدم و روی برانکارد گذاشتم و به نیروها گفتم: «ببریدش عقب.» چون اگر بچهها چشمشان به بدن بیسر این شهید میافتاد روحیهشان تضعیف می شد.
خطِ حدِ «گردان امام موسیکاظم(صلواتاللهعلیه)» دو کیلومتر بود. برای سرکشی مجبور بودم از ابتدا تا انتهای خط بروم و برگردم. رفت و برگشت حدود چهار ساعت طول می کشید. در مسیر به فرماندهان گروهان نیز گوشزد میکردم تا حواسشان را جمع کنند، چون ممکن بود دشمن برای تصرف خاکریزهای ما حمله کند. به آر.پی.جیزنها گفتم: «اگه اولین تانک دشمن زده بشه، اونها عقب نشینی می کنن،اون وقت کار برای ما
در مسیر رفت و برگشت متوجه شدم که نیروها خسته شدهاند.»
سعی میکردم هر طور شده روحیه بچهها را بالا ببرم، چون میدانستم دشمن از تلفاتی که در عملیات داده، زخمخورده است و مثل پلنگ زخمی قصد انتقامگیری دارد. یک آقاسید روحانی داشتیم که بابلی بود و «ذبیح» زاده صدایش میکردیم. آدم خوشمشربی بود و همیشه لبخند به لب داشت. به او گفتم: «بچهها کمی خستهان! با با اونها بگوبخند کن تا روحیه بگیرن.»
در مسیر بودم که «ناصر رزاقیان» را دیدم و گفتم: «احتمال حمله دشمن زیاده! من به نیروهام آمادهباش دادم. این موضوع رو با بچه های اطلاعات در میون بذار.»
«ابوعمار»(حبیب افتخاریان) را هم دیدم؛ در سجده بود. وقتی برگشتم دیدم همچنان در سجده مانده است! یادم آمد وقتی او را در فتح خرمشهر دیده بودم کنارش دو شهید در پتو پیچیده شده بودند. او در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: «یکی از شهدا برادرمه.» بعد از فتح خرمشهر که ما را با هواپیما از اهواز به تهران فرستاده بودند در هواپیمای «سی 130» ارتش هم او را دیدم؛ گفت: «جنازه برادرم توی همین هواپیماست.» و وقتی به بهشهر رسیدم، او هنگام تشییع جنازه شهدا برای مردم بهشهر سخنرانی کرد.
همانطور که حدس زده بودم پاتک عراقیها شروع شد. آنها با انواع توپ، خمپاره، کاتیوشا، و حتی هلیکوپتر به طرف ما آتش میریختند. بچههای گردان هم کم نیاوردند و در مقابل دشمن ایستادند. پاتک عراقیها چند مرحله ادامه داشت، اما نتوانستند کاری از پیش ببرند. با توقف پاتکها، عراقی ها سیمخاردار آوردند و مینگذاری کردند؛ خاکریز زدند و البته حجم آتش را کم کردند. این اتفاق به این معنی بود که آنها نمیخواستند پاتک زدن را ادامه بدهند.از طرفی نیروهای ما هم خسته شده بودند. من هم از بس خسته بودم، دیگر رمقی برای سرکشی از نیروهای خط نداشتم. بنابراین، ما هم تصمیم گرفتیم خاکریز بزنیم و خطمان را تثبیت کنیم. اینجا بود که من مسئول محور عملیات شدم.
عملیات رمضان پنج مرحله طول کشید و من در تمام این مدت در خط مانده بودم. اما مرتضی وقتی فهمید توان جسمی من به شدت تحلیل رفته گفت: «عمران! بهتره برای سرکشی از خط از نفربر استفاده کنی، چون سرعت عملیات بالا میره.»
پس از دستور مرتضی با یک دستگاه نفربر «پی.ام. پی ام 113» (113 PMPm) به سرکشی از خط ادامه دادم. نیرویی داشتیم به نام «حبیب اللهی» که اهل اصفهان بود. از «تیپ 14 امامحسین(صلوات الله علیه)» به تیپ ما مأمور شده بود. پیش من آمد و گفت:«از قرارگاه دستور داریم به سمت دشمن کانال بزنیم. وقتی بچههای جهاد میخوان خاکریز بزنن، باید یه گروهان ضدزره از اونها محافظت کنه. البته کانالها باید با کمک نیروی پیاده زده بشه و به شکل T لاتین باشه؛ این کارها باید شب انجام بشه.»
در «دانشگاه امامعلی(صلوات الله علیه)» تحقیقاتم درباره عملیات ایذایی بود. در جبهه هم روی این نوع عملیات کار کردم که دیدم خوب جواب میدهد. یکی دو مرحله، شبها که بچه ها حال و حوصله داشتند، علیه عراقیها عملیات ایذایی انجام دادیم و خط تثبیت شد.
خلاصه، نیروهای عمل کننده رفتند و نیروهای تازه نفس جایگزین آنها شدند.
روز جمعه 5 مرداد سال 1361 در سنگر فرماندهی گردان نشسته بودم که پیکی از قرارگاه آمد و گفت: «نیروهای تیپ 25 کربلا خط رو تحویل یگان دیگه ای بدن و منطقه رو ترک کنن.»
آن روز برای جابه جایی خیلی مناسب بود، چون گرد و خاک منطقه را فرا گرفته بود و دشمن دید کافی نداشت
. اتوبوس ها تا نزدیک خط آمدند و نیروهای جدید را پیاده کردند و نیروهای قدیمی را به عقب بردند. نیروها رفتند، ولی من و صمد اسودی ماندیم تا فرماندهان جدید را توجیه کنیم. کارمان که تمام شد، از «شلمچه» تا «پایگاه شهیدبهشتی» اهواز را با موتور «هوندا 125» رفتیم. این مسیر حدود 120 کیلومتر بود. وقتی به پایگاه رسیدم، اولین کاری که کردم، رفتن به حمام بود.
چند روز بعد، برای مرخصی به زادگاهم برگشتم و پرونده «عملیات رمضان» بسته شد.
انتهای پیام/
∎
نظر شما