1
با هم شام نخورده بودیم، ظرفها را با هم نشسته بودیم، کنار هم روی کاناپهی دو نفره ننشسته بودیم که به همدیگر تکیه بزنیم و برایش کتاب بخوانم. شمعدانی توی گلدان بود، خاک داشت، آب داشت، اکسیژن داشت، از صبح تا عصر هم بهش نور میرسید اما زنده نبود. برگهایش یکییکی خشک میشد و میریخت پای گلدان. سارا کانالها را یکییکی رد میکرد و از تبلیغ کفش طبی و داروی ترک اعتیاد و کنسرتهای آنتالیا رد میشد تا برسد به تصویری که بیشتر از چند ثانیه جذبش کند. آدمها از جان مکعبهای مستطیل جادویی چه میخواهند؟ تلویزیونها چه چیزی دارند که اول صبح تا آخر شب مدام با آن ور میروند؟ روبهرویش روی مبل تک نفره نشسته بودم و اینها را توی دفترم یادداشت میکردم که صدا آمد. مثل یک شلیک نزدیک، مثل یک رعد و برق کوچک وسط چلهی تابستان، مثل ترکیدن بمب بود. سارا بین عوض شدن کانالها بود. آنقدر ترسید که کنترل را پرت کرد هوا، بلند شد که فرار کند اما نکرد؛ نشست و شکل پرسوناژ تابلوی ادوارد مونک که نقاشی مورد علاقهام است دستهایش را کنار صورتش گرفت و جیغ زد. فاصلهمان چند متر بیشتر نبود اما دویدم سمتش، همان چند متر بینمان را هم رد کردم و بغلش کردم. دست کشیدم به موهایش و هیس کردم که آرام باشد. دستهایش انگار که حافظه داشته باشند من را یادشان بود. پیچیدند دورم. سرش را گذاشت روی سینهام و تندتند نفس میکشید. یادم باشد این را توی دفترم بنویسم که بعد از مدتها ضربان قلبش را حس میکردم.
آرام که شد، تلویزیون را خاموش کردم و خانه بالاخره بعد از ماهها ساکت شد. رفتیم پشت پنجره و آتشبازی را تماشا کردیم. تق، تق، تق، سیاهی آسمان با رنگهای مختلف منفجر میشد و سارا که خودش را به من تکیه داده بود دیگر نمیترسید.
آتشبازی که تمام شد با هم شام خوردیم، ظرفها را با هم شستیم، کنار هم روی کاناپه ی دونفره نشستیم و در حالی که به همدیگر تکیه داده بودیم برایش کتاب خواندم. شمعدانی انگار جان تازهای گرفته بود.
۲
از صبح هیچ کسی توی خیابان جواب لبخندهام را نداد. همهی آدمها سیمهای سفید و سیاه را عین پنبه کرده بودند تو گوششان و جواب سلامم را هم نمیدادند. دلم به کاظم خوش بود که بعد از رفتن سارا تنها پناهم بود. شال و کلاه میکردیم میرفتیم پارک، هم قدم میزدیم هم شطرنج بازی میکردیم. این تازگیها بازیاش خوب هم شده بود اما عمرش کفاف نداد که بتواند یک بار مزهی مات کردن من را بچشد. اگر میدانستم زودتر از من دستش از این دنیا کوتاه میشود یک بار هم که شده شل بازی میکردم تا حسرت به دل از دنیا نرود.
بعد تشییع کاظم، از بهشت زهرا که برگشتم حس کردم این شهر برای منِ پیرمرد تنها دیگر زیادی غریب شده. قوطی نارنجی قرصها را روی میز عسلی گذاشتم و تو سکوت خانه زل زدم بهشان تا ببینم کی جرئت میکنم دست دراز کنم سمتش. با قاب عکس سارا حرف میزدم، که ای کاش هنوز کنارم بود، که اگر بود کارم به اینجا نمیکشید، که بودنش نور بود به درخت زندگیام.
داشتم بهش میگفتم اگر مخالفتی دارد یک طوری بهم نشانه بدهد، که نکنم، که مثل کاظم بگذارم هرموقع نوبتم شد بروم. همین موقع بود که پشت قاب عکس سارا، تو تاریکی شهر یکهو یک چیزی روشن شد و بوم، صدا داد. فکر کردم خیالاتی شدهام اما باز صدای بوم و باز خوشهی نور توی تاریکی شهر. بلند شدم رفتم پشت پنجره و نور را تماشا کردم. دیگر مطمئن بودم که سارا از داخل قاب عکس هم حواسش به من است، که هنوز هم نور میپاشد به درخت زندگیام. مطمئن شدم که بالاخره یکی پیدا میشود از آن سیمهای سفید و سیاه نکرده باشد تو گوشش و توی خیابان جواب لبخندهایم را بدهد. بالاخره یکی پیدا میشود که بنشیند روی صندلی روبهروییام و مهرههای سیاه رنگ را بردارد تا بازی کنیم.
۳
عشق خارج دیوونهش کرده بود. میگفت اونور آب میرم کالج، لاکر میگیرم، رو درش استیکر مانگا میچسبونم، زندگی میکنم برا خودم، از ته دل میخندم، آزاد میخندم، میگم همه مث تو سارا صدام کنن، اونجا قیافهی بدون آرایشمو هم کسی مسخره نمیکنه. میگفت چهارم جولای هم که میشه میرم تو پارکی جایی میشینم و آتیشبازی رو تماشا میکنم. آتیشبازی دوس داشت. میفهمیدم. منم اونو دوس داشتم. با خودم گفتم نمیپرسم اونور چی داره، چون میدونم چی داره ولی ازش میپرسم اونور کی داره؟ با کی میخوای آتیش بازی ببینی؟ کی میخواد وقتای دلتنگی با پاستیل نوشابهای بیاد دم خونهتون؟
گفت تو هم بیا خب، گفتم من رو توالتفرنگی هم نمیتونم بشینم، تو میگی پاشم بیام اونور زندگی کنم؟ من اینجا آدمم، اینجا بلدم با دو نفر حرف بزنم، بلدم برم سر کوچه نون بخرم، بلدم از رفتن تو گریه کنم، به یکی بگم دردم چیه، اونجا همینو هم بلد نیستم. گوش نداد، گفت پیش میاد دیگه. راست میگفت، پیش اومد. همونطوری که ویزا و همهی بند و بساطش خیلی زود اومدن. به هم قول داده بودیم وقتی یکی خواست بره، بره، پشت سرشو هم نیگا نکنه.
از دلتنگیش توییت کرد، استوری گذاشت از اینکه داره میره. داشت چمدونشو میذاشت تو ماشین که زنگ زدم گفتم سارا، یه لحظه ماهو نیگا کن. گفت اذیت نکن، شب آرزوها که نیست. گفتم مگه دیوونم الان اذیتت کنم؟ بهم اعتماد کن.
من نه لاکر میخواستم، نه کالج، نه فرنگ، نه استیکر مانگا، من فقط خودشو میخواستم با همون قیافهی بدون آرایشش. با همون صورتی که میگفت کمرنگه و من میگفتم کجاش کمرنگه؟ مثل ابرای آسمونه. چه میدونستم مث ابرای آسمون آرومآروم از دستم میره. ماه فقط بهانه بود که آسمون رو نیگا کنه، که آتیشبازی رو ببینه، که ببینه همینجا هم میشه چهارم جولای داشت، تازه اونم کنار کسی که جای پاسپورت، تو جیبش پاستیل نوشابهای داشته باشه و یه بسته استیکر مانگا. کسی که میشه کنارش از ته دل خندید، آزاد خندید. مهم نیست که اون شب سارا بلند خندید یا نه، مهم نیست که تو اون سر و صدا و آتیشبازی تونستم صدای خندیدنشو بشنوم یا نه؛ مهم اینه که قولشو شکوند، پشت سرشو نیگا کرد.
code
نظر شما