شناسهٔ خبر: 26539515 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: قدس آنلاین | لینک خبر

گفت‌وگو با ناصر هوشمندوزیری، مجسمه‌سازی که یک غار را گالری آثارش کرده است

غار موزه  وزیری

هر چیز نویی برای آن‌هایی که نگاه ارتجاعی دارند و درک درستی از شکستن قواعد و کلیشه‌ها ندارند و ساختار شکن نیستند عجیب است و این هم امری طبیعی است.

صاحب‌خبر -

حسرت خوردم که چرا این گفت‌وگو رو در رو و در غار موزه استاد ناصر هوشمند وزیری انجام نشد. چیزی که طی گفت‌وگوی تلفنی‌ام با استاد احساس کردم انرژی مثبتی بود که از هزار کیلومتر دورتر هم می‌شد آن را حس کرد و فکر کردم چه قدر خوب است انسان به دنبال چیزی برود که عشق اوست و راهی است که استاد رفته است. آن قدر هم صحبتی با این هنرمند روشن و پر از انرژی برایم جالب بود که حالا فکر می‌کنم خدا را چه دیدی، شاید به همین زودی‌ها بخت یار شد که سفری به لواسان بروم و رو در روی استادی بنشینم که دکترای افتخاری دررشته هنر دریافت کرده است و برای خودش غاری ساخته است و با عشقش هنر روزگار می‌گذراند و آن را از دیگران هم دریغ نمی‌کند و این یعنی ته خوبی‌ها و خوشی ها. از استاد مجسمه‌هایی در موزه دامغان، موزه زنجان، موزه نظامی سعد آباد، ماهشهر، قلعه فلک الافلاک لرستان و... وجود دارد.

 از کودکی خودتان بگویید؛ جایی خوانده‌ام مادرتان در پرورش شخصیت هنری شما تأثیر بسیاری داشتند؟
بله. بسیار زیاد. به نظر بنده 70 درصد شاید هم بیشتر شخصیت ما تا هفت سالگی در خانه شکل می‌گیرد. اگر انسان خانواده‌ای فهیم، جست‌وجوگر، نستوه و عرف شکن داشته باشد، حتماً تربیت خاصی پیدا می‌کند و من که متولد شده 1325در همدانم این خوشبختی را داشته‌ام که در چنین خانواده‌ای بزرگ بشوم. اولین چیزهایی که از ضایعات ساخته می‌شوند، در خانه دیدم که مادرم آن‌ها را می‌ساخت و این باعث شد من بفهمم و متوجه بشوم که می‌توان با ضایعات هم چیزهای زیبایی ساخت. مادرم هیچ وقت لباس‌هایی را که کهنه می‌شد دور نمی‌ریخت و آن‌ها را تبدیل به لباس عروسک و یا چیزهای دیگری می‌کرد. این برخورد با اشیای دور ریختنی را من بارها و بارها دیده بودم و مشتاق شدم که خودم هم این کارها را انجام بدهم. مادرم جسارت و فکر کردن را به من یاد داد.

پدرتان چی؟
پدرم شدیداً تابع تعقل مادرم بود و خودش هم می‌گفت هر چه محترم خانم بگوید و به راستی محترم خانم محترم بود؛ آگاهی لازم در زندگی داشت، متفکر بود، جسور بود و جمع اضداد بود.

 تا کی همدان بودید ؟
از سال 1330 با خانواده به تهران آمدیم. همدان یکی از زیباترین مبلمان‌های شهری را دارد. کوهستانی است و مردمانی سختکوش دارد، برای همین همدان معبود من است و بسیار دوستش دارم.

 خب داشتید از کودکی می‌گفتید بعد از پایان کودکی چه کردید؟
دیپلم که گرفتم متوجه شدم دانشکده هنرهای زیبایی وجود دارد که همه هنرها را یعنی نقاشی، موسیقی، مجسمه سازی، تئاتر و... را پوشش می‌دهد و من هم سال 1345 وارد دانشکده هنرهای زیبای تهران شدم؛ جزو نفرات اول هم بودم. آن چند سالی که در دانشگاه بودم تنها کسی بودم که پروژه لیسانسم را در سال 1350 سنگ تراشیدم و همان دریچه‌ای بود برای وارد شدن به مبلمان شهری؛ یعنی وقتی در سال 1350 دانش آموخته شدم اولین کاری که پیشنهاد شد، دوستانم دیده بودند یک نفر 6 ماه است یک مجسمه سنگی را می‌تراشد من هم به پارک جمشیدیه دعوت شدم و اولین کارهایم را ساختم و به این شکل همه زندگی من شد پرداختن به کارهای هنری. سال 1384 هم کارگاهم را که در میدان فردوسی تهران بود فروختم و 1200 متر زمین را در لواسان خریدم چون دوست داشتم کار استثنایی انجام بدهم که شد این غار موزه. همه از زیر کوه گنج در می‌آورند اما من گنج را به زیر زمین و زیر کوه بردم. اگر از لحاظ مالی پشتیبانی می‌شدم مطمئناً یک شهر زیر زمینی می‌ساختم که دیدنی باشد. 

 شما به نوعی انسان ساختار شکنی هستید؟
بله درست است چون همیشه فکر کرده‌ام همه کسانی که در زندگی منشأ تغییراتی برای بشر شده‌اند، افرادی بوده‌اند که ساختار شکنانه با زندگی برخورد کرده‌اند. اگر قرار بود در همه عمر از شمع و پارافین و موم برای روشنایی استفاده کنیم که به برق نمی‌رسیدیم اما فردی چون ادیسون و دیگرانی باعث شدند با سنت شکنی خود امروز ما با زدن یک کلید این همه روشنایی داشته باشیم. موزه را معمولاً در شهر درست می‌کنند اما من دلم می‌خواست در شهر نباشم وبا این اتفاق مردم را به طبیعت بکشم برای همین موزه‌ام را اینجا ساختم تا ارزش طبیعت را هم به مردم نشان بدهم و بگویم خاک یعنی زندگی، گیاه یعنی اکسیژن و هزاران نفر شاید هم بیشتر را آگاه کردم تا طبیعت را طوری دیگر ببینند که سهراب سپهری هم گفته است: چشم‌ها را باید شست/ جور دیگر باید دید. یادمان باشد جامعه بدون هنر جامعه‌ای افسرده است. 

 فکر کنم شما هم از آن نسلی بودید که تابستان را کار می‌کردید و مثل الآن نبود که همه تابستان بچه‌های ما در کلاس‌های مختلف می‌گذرد درست است؟
کاملاً خوشحالم که این سؤال را کردید. من در 9 سالگی تمام تابستان شکلات می‌فروختم. با اینکه بچه بودم و 9 یا 10 سال داشتم، به میدان مولوی می‌رفتم و تنقلات می‌خریدم و تا شب 2 یا 3 تومان را که پول دو روز اداره یک خانواده پنج نفره بود، در می‌آوردم. این اتفاق زمانی بود که یک بنا 12 ریال می‌گرفت و کارگر 6 ریال و من 20 ریال کار می‌کردم. چیزی به اسم بیکاری و وقت تلف کردن در فرهنگ قدیمی‌های ما نبود و خانواده هم این را به من آموخته بودند و این یعنی آماده شدن ما برای زندگی آینده. من هم انسانی بودم که همیشه به آینده فکر کرده‌ام و نگاهم به آینده بوده است حتی از کوچکی.

 قبل از رفتن به دانشگاه کلاس استاد خاصی را هم رفته بودید؟
به هیچ وجه. من هنر را خود جوش آموختم. یادم هست حدود 6 سالم بود و یک روز سر کوچه ایستاده بودم که چند جوان با هم در حال صحبت بودند و در دست یکی از آن‌ها هم مقداری گل رس بود. جوان‌ها در حال صحبت بودند و من به آن‌ها نگاه می‌کردم. شنیدم یکی از آن‌ها از کسی که گل داشت پرسید با این گل چی می‌سازی و آن جوان هم جواب داد دارم رضا شاه را می‌سازم. دیدن همین صحنه و شنیدن همین حرف‌ها انگیزه زیادی به من داد که مجسمه سازی بکنم و همان اتفاق باعث شد وقتی به مدرسه رفتم گل را دستمایه کارهای هنری‌ام قرار بدهم. آقای رنجبری معلم ما بود وقتی با گل چیزی ساختم خیلی تشویقم کرد و این باعث شد که من مجسمه سازی و دیگر هنرها را به طور خود آموز دنبال کنم و بیاموزم.

 بین مواد اولیه کارتان به چه ماده‌ای بیشتر عشق دارید؟
خب عشق من سنگ است اما غیر از سنگ از همه چیز برای خلق اثر هنری استفاده می‌کنم آهن، چوب و شیشه و خلاصه هر چیزی دم دستم باشد. 

 استاد وقتی ما دنبال کاری می‌رویم که پیش از آن سابقه نداشته است برخوردها هم متفاوت است یادتونه در شروع کندن غار چه برخوردهایی دیدید؟
[با خنده] تصورم این است وقتی به اینجا آمدم که جاده‌اش خاکی بود و حدود 40 کیلومتری تهران است و زیر کوه عده‌ای فکر کردند که حالا یک پیرمرد دیوانه دارد غار درست می‌کند ولی بعدها که غار ساخته شد خیلی‌ها آمدند و این جمله را به من گفتند که آقای وزیری با کاری که کردید به این نقطه بها دادید. باور نمی‌کردیم مردی به سن و سال شما بتواند این کار را به سرانجام برساند. من یاد نیما یوشیج می‌افتادم که زمانی شعر نو را به طور جدی شروع کرد از طرف عده‌ای به جد گرفته نشد و حتی با او برخوردهای بدی انجام شد اما او کوتاه نیامد و توانست خود را به عنوان پدر شعر نیمایی معرفی کند و به اثبات برساند و عده زیای هم دنباله رو او بشوند. اصلاً هر چیز نویی برای آن‌هایی که نگاه ارتجاعی دارند و درک درستی از شکستن قواعد و کلیشه‌ها ندارند و ساختار شکن نیستند عجیب است و این هم امری طبیعی است.

 مواد بازیافتی هر کدام سر راه شما قرار بگیرند خوشبخت می‌شوند برای اینکه تبدیل به اثری هنری می‌شوند.
بله عزیزم. من کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم و در قدیم فرزند کوچک بودن یعنی اینکه لباس فرزند بزرگ‌تر لباس تو می‌شد. این بود که من لباس برادرم را می‌پوشیدم که سه سال از من بزرگ‌تر بود، آستین‌ها تا می‌خورد و کت هم تا زانو می‌رسید. جیب‌های من هم همیشه پر از آت و آشغال هایی بود که جمع می‌کردم. برای همین ضایعات همیشه در ذهن و فکر من بودند. وقتی شما در فرهنگی مثل همدان بزرگ شده باشی که ضایعات را هم گنج تصور می‌کنند، هر چیز بدرد نخوری را جمع می‌کنی. کاری که من می‌کردم. همین‌ها در بزرگ سالی مبنای کار من قرار گرفت. من اولین کسی بودم که در ایران ضایعات را وارد کارهای هنری خودم کردم؛ هر چند قبل از من در خارج از کشور انجام شده بود. بزرگانی داشتیم که این کار را کردند اما اینکه موزه‌ای با این کارها راه اندازی کنند، بنده اولین نفر بودم. با جمع کردن این ضایعات این فکر در من شکل گرفت که این دور ریختنی‌ها را تبدیل به ارزش بکنم. برای همین ذوب کردم، چسباندم و....

 وقتی داوینچی به فکر پرواز افتاد شاید از نظر خیلی‌ها خیال پردازی دور از دسترسی بود؟
بله دقیقاً. ما اگر داوینچی را نداشتیم که از پرواز حرف بزند، امروز پرواز هم نبود. اگر ژول ورن را نداشتیم به فضا نمی‌رفتیم و خیلی از هنرمندان دیگر که خیال پردازی‌های آن‌ها منشأ تغییر در زندگی ما شد. سال 45 هم من خیلی فعال بودم و برای کارهایم قالب هایی سنگین با گچ می‌ساختم. روزی مهندسی ایتالیایی به من گفت وزیری ماده‌ای به نام فایبر گلاس آمده است، کاری که شما با گچ پنج سانتی انجام می‌دهی آن با یک میل انجام می‌شود و گفت به ایران هم رسیده، آدرس عمده فروشی آن را به ما داد من هم سریع رفتم و خریدم و با فایبر گلاس کار کردم.

 به فردوسی علاقه خاصی دارید؟ چرا؟
مگر می‌شود کشوری مرد بزرگی چون فردوسی را داشته باشد که گنجی را برای ما گذاشته باشد و او را دوست نداشت؟ فردوسی اگر نبود ما سابقه و ریشه‌ای نداشتیم. خیلی از کشورها یک یا دو شاعر مطرح دارد ولی ما مجموعه‌ای از شاعران تراز اول را داریم که باید به آن‌ها بالید و از مشرب فکری آن‌ها تغذیه کرد. ما دایره المعارف شاعران و نویسندگان بزرگ را داریم.

ممنون استاد وزیری عزیز در همه لحظات گفت‌وگو با شما این شعر فریدون مشیری در ذهنم جریان داشت که بشر دوباره به جنگل پناه خواهد برد/ ! به کوه خواهد زد/ ! به غار خواهد رفت!
عزیزم. من به غار پناه بردم چرا که همه اتفاقات خوب و بزرگ در خلوت و در مهاجرت و در غار اتفاق می‌افتد. فکر کنید خواجه نصیر طوسی سه سال به قلعه الموت پناه برد و آنجا عزلت گزید و فکر کرد و به زایش رسید. فریدون مشیری هم یکی از عشق‌های من است وای کاش فرصت شود با هم درباره او و شعرهایش رودر رو حرف بزنیم.

برچسب‌ها:

نظر شما