ایران آنلاین / چون شهریاری در خود شکسته
نزار قبانی شاعری سوریست. شاعر دمشقی-سوری و چرا اینگونه میگویم؟ چون شاعران دمشقی نگارخانهای از زیباییهای نهان و پیدای جهان بودهاند از قدیمالایام تاکنون. شاعران دریا و بندر و کوچهسارهای انار و اقاقیا و قرنفل. شاعرانی که در دل خود از تاریخ و فرهنگ و ادیان جهان نقش و نگارها داشتهاند. نزار شاعر شعرهای عاشقانهایست برای پیکر وطن به پیکار آلودهاش. شاعری که بر خلاف دستور تاریخی و سخت جهان شعر عرب و سنتهای مردسالارانه سرایش و نگاه شاعرانه، صراحت لهجه دمشقی خود را از دست نداده و به مدارای با جهان میاندیشد.
شعر او که در آغاز از تأمل در تجمل ظواهر فانی آغاز میشود، با عشق به قوام و دوام میرسد و آگاهی زاده میشود و سرانجام از او و محبوب و شعرش در مدینه فاضله عاشقانههایش نقشی ماندگار میزند. او را در شعری خطاب به پسرش باید جست که گفت: «فنجانت / جهان ترسناکیست / هستیات / مملو از هجرت و پیکار / پسرم / بیشمار عاشق خواهی شد / بیشمار جان و دل میبازی / بر همه بانوان متعالی زمینی / اما / باز خواهی گشت / چون شهریاری در خود شکسته...»
«اندوه اندود وطنم! / من شاعر عاشقانهها بودم / که به درنگی / از من منظومهنگاری ساختی که با خنجر مینگارد»
حتی قوالب آزموده شده نزار قبانی در شعر عرب نیز گاهی این تنهایی مفرط و میل به مدارا را در خود دارد. شعر او آنگاه که به قول خودش تضمین دوبارهای برای شکستهدلی مردمان سرزمینش است از قالبی نیمایی[ما به ازای فارسی] و موزون معمول[با کوتاهی و بلندی مصراعها اما مقید به یک بحر] به فرمی از زبان شعرآزاد ما[مقید به وزن اما مسافر از بحری به بحری دیگر] تبدیل میشود جایی که منتقدان از زبان او با قول«نرم و منحنی وار» استفاده میکنند. او چه ناخودآگاه و چه آگاه در سرودن شعر با تسلطی عمیق به واژگان در تداعی معانی با استفاده از کلمات و آهنگ آنها شاهکار میآفریند. شاید بههمین دلیل است که در مرثیه بلند بلقیس بسامد حروف «ی» و «ا» بسیار زیاد است و همنشینی کلماتی با آهنگ مراثی و آوازهای محلی سوگوارانه عرب در این منظومه چشمگیر. نزار در این قصیده عمق نفرت خود را از جاهلیت مدرن عرب در مخاطب قرار دادن بانوی به خون تپیدهاش در استعارههای فراوان جستوجو میکند.
«نینوای خضرا / لولی زرین من /ای که پیشکشت در نوبهاران سیمینه موجهای دجلهست/ بلقیس! / جانت را ربودند یا.../ بلقیس!/ تا بن استخوان شکستگانیم / مصیبت را نمیفهمند طفلان کوچک ما/ و من نیز / چه بر زبان آورم؟ / که دیگر کوبیده نخواهد شد این در... دیگر نواخته نخواهد شد این در»
شعرهای عاشقانه نزار از کوچهباغهای معتدل سوریه حرفها داشتهاند و بهجای مراودات و حرفهای مردم آشفته، این گرمی دیوار کوشکها در گرمای تابستان و عظمت زینبیه است که شاعر را از اقتصاد و سیاست روزگار کنار میکشد و به حریم طبیعت و ریزه کاریهای لطیف جهان پیرامونش و شهری که دوست دارد کشیده میشود. شاید بیماری چشمی نزار که در کودکی موجب شد تا سوی چشمی از او را برباید اینچنین او را به دیدن مادرانه جهان کشیده است. نزار پیشنهاد دیدن است به شعر عرب. ظرافت زیبایی را درک کردن و با چشم جان آگاه و به قول عرفای ایرانی «چشم عشق» دیدن و کند و کاو کردن. چرا که چشم عشق در کار مکرر دیدن جزئیاتی ست که نیاز به دقت و حرارت نگاه دارد. تمرکز و تعالی بیننده را میخواهد. او در جهان شمشیر بسته شعر عرب، یکباره از نگاه لطیف پرنده بر شاخسار و ترس بیگاه سنجابان سخن مینویسد. کبوتر سبزی که از چشم جنگاوری دور است.
«ماه بانویم! ای کاش به وقت دیگری مهر میورزیدمت / وقتی / صمیمیتر / شعرتر / اوقاتی که رایحه کتاب و عطر یاسمن و بوی خوش آزادی / شور راحت افزای دماغ بود... / شگفتا و وا اسفا به وقت نرسیدیم / ما جستوجو گران شکوفه و شکوه مهریم / به وقت عشق نشناسان»
اگر نزار در عشقها و بازیهای آن خود را سرگرم دیدن جهان میکند و از مردمان میخواهد تا از دریچه زیبای شاکله ای نمادین چون محبوبش به واکاوی جهان بپردازند، آنچه او از این محبوب –ها – میخواهد و میجوید خود عشق نیست حتی. نزار در مواجهه با عشق نه تنها از آن میگذرد که عشق را چون عینکی در چشمان زرین روزگار سپری شدهاش میگذارد و از محبوبکانش دعوت میکند تا به «شعر نوشی» درآیند. نزار قبانی در بسیاری از شعرهای متأخرش حتی از عشق میگذرد و به شعر – این نتیجه مغازله فرهیخته آدمی در جدال بین خود و جهان- روی میآورد و دعوت میکند. روشنتر بگویم: همگان را به دیدن لطیفتر جهان به مثابه لذتجویی از نگاه زیبای محبوب میخواند و محبوب را به شعر، زیرا شعر را در مرحلهای والاتر عامل پیوند عشق و شاعر میداند. انگار عشق سوار عرب ما، تا درگاه خدای زیباییها میرود و آنچه در درگاه او میشنود جز شعر نیست.
«شعر/ بهانه دلربایی ماست /– یاری هم کفو –/ که با ما به قهوه مینشیند و به رویای نیمروز میرود. / و شگفتا تو /که چون فرزندانمان میپنداریاش / و شگفتا زیبایی / سحرگاهان / به شستوشویش بر میخیزی / بر زانوانت مینشانی / طعامش میدهی / و چون به خواب میرود / راوی سیندرلایی /... / ماه بانویم! / تو عضو قبیله شعری / و شکوه فرهنگ تو در این است / وعلو زبان تو نیز / که ریشه در زبان گنجشکها دارد / از سمفونی موزارت وام گرفته و از محیالدین به وقت تجلیات»
شعر نزار آمیزهای از نگارگریهای استادانه و گاه تکرارهایی موزون است که تار و پودی از مدارا و عشق آن را صورت بستهاند. شاید علاقه او به فرشهای تبریزی و مهرش به مولانا و محیالدین – در برهوت ادب ایرانی نشناسی شاعران و نویسندگان برخی کشورهای عربی مقولهای مجزا باشد که او را نزد ما و شعر امروز ما این همه قریب و دلربا کرده است:
«هیچ بانویی اما / به کابینم درنیامد / و من / به نگارستان خود باز کوچیدم / خلوتی کنم با نقش چهره هام.»
ای بلند بالاتر از بادبانها / و حوالی چشم هات بیکرانتر از آزادی
نزار قبانی یک نام تنهای عاشق در میان خیل شاعران عربی ست که از رنج زیستن در بحرانهای خاورمیانهای، زیر آسمانی که بیشتر از پرنده، هواپیما و بیشتر از درخت مین کاشته دارد، در گیر و دار باروت و قرنفل شعرها و شعارهای عروضی و آزاد، به گوشهای دنج از شعر کوچ میکند، پشت میزی به بزرگی تخیلاتش مینشیند و به زیبایی رنج، رنج زیباییهای زن را در فراز و فرود اقوام و احوال مشرق زمین مینویسد. اگرچه او برخاسته از خانوادهای متمول، فرهنگ دوست و اهل هنر است و طعم تلخ نداریها را چون معاصرینش– محمد الماغوط و درویش – نکشیده است، مکتبدار زبانهای مختلف بوده و زائر خیابانهای شرقی و غربی، اما آنهنگام که برمیگزیند تا تلخی و ناگهانی هستی را خلاصه کند در شعر و عشق تا روایتگر فراز و فرود این دو توأمان باشد در خاورمیانهای که خالی از هرچه جز سنگ: «به شگفتی جهان انجامید / چرا که جز سنگ، در دستانشان نبود – هیچ!»
عشق و ظلمات گیسوهایی در ادامه غصههایش
عشق همواره دغدغه شاعران جهان بوده است. اینکه شعر زاده اتفاق عشق است یا عشق موالی حیرانی و هیجانی شعر، لابد کسی نمیداند. در جاهلیت عرب، تفاخر به نژاد و قوم و ثروت و مکنت، به تیزی شمشیر و وفور غلام و کنیز اگر در بداهههای رجزخوانی پهلوانان به گوش میخورد، شاعران زبان باز با خطاب قرار دادن ساربانان، ام کلثومها و ام سلمهها و... با چنان سوز و گدازی سخن میگفتند که انگار همگی لیالی چشیده لیلیها و
ابن السلام دیده مجنونی هایشانند. عشق در شعر جاهلی میتوانست به حیوان (اسب و شتر و حتی رمه) ابراز شود، چرا که اقتصاد زیستن و ادامه حیات مادی بودند و مرکب و مرکوب زندگی شاعر. گاه در شعر راندگان قبیله ستیزی چون شنفری، حتی گرگهای بیابان و وحوش خاصگان عاشقانههای قصاید بلند بودند در نبود مهر به آدمی. عشق در چکاچک تاراجها و شور خون و خیمه، ناگاه خلخالی میشد که به کابین شاعر -با اشاره امیری و رئیسی- در میآمد و مداح به قصد صله ممدوحش از روایتی اساطیری بزم شعر میساخت در رزمهای سخت.
عشق، همراه شاعر میدوید، در بیابان بهدنبال کاروان و محل اتراقش، منزل به منزل از سلمی میسرود. عشق در معلقات، با هجران و صحاری سوزان و نگهبانان سخت دل و رقیبان مال دار گره میخورد تا به ترفند و حیله یا بخت و اقبال حاصل دادوستدی شاهانه، وصل میسر شود و این بار برای شاعر عرب، توصیف برابر همان بود که از جنگ و حماسههای شمشیر سخن رانده میشد: بیپرده و آشکار و پرسوز.
هنوز هم باید اذعان کرد که در معلقات یا شعرهای بدوی جاهلی عرب، عشق نتیجه وصالی – به تسلیم یا به قهر – است زیباییهایش از توصیفات طبیعی بالاتر نمیرود و همه زیبایی در استعاره «عیون المها: چشمان گاوهای وحشی» باقی میماند
«میپرسی از بیروت؟ / شوارعش / میادین / قهوه خانهها / رستورانها / بنادر / کشتیهای بخارش / همگی به سمت چشم تو میآیند / و مبادا چشم ببندی که آنگاه بیروت ناپدید میشود» تشآتش
کیستی تو؟ - زن – دشنه در قلب عمیق تاریخم؟
شعر معاصر عرب، شعر همیشه وابسته به طبیعت و سیاست بوده است. آدمی گاه به مثابه استعارهای از این دو در کالبد وزن و قوافی عرب، استعارات و ارائهها روزگاری خوش به خود دیده است. اقتدار اساطیری زنانهای که در نمادهای شاعرانهای چون «زرقای سیاه چشم»، پیوند میان قبیله / اعتماد / زن و زهدان جنگ را با خود همراه داشته است. لابد شنیدهاید که زرقا زنی بود که چشمانی جادویی داشت و میتوانست از فرسنگها نزدیک شدن دشمن را ببیند و به قبیله آماده باش بدهد که یک روز او به خواب (یا به تعبیری شاعرانه تر، خواب عشق، فرو میرود و دشمن قبیله و او را از دم تیغ میگذراند. بهنظر میآید شعر معاصر عرب آن هنگام که از زن معاصر بهعنوان همدوش رزم و بزم همسر سخن میگوید چنین تصویری از او داشته است؛ اساطیری و نامطمئن؛ که در شعر نزار این «اطمینان» به او داده میشود، این اعتماد دوباره تعریف میشود و این بار چشم محبوب چشم بیخوابی ست در عشق.
«بلقیس!/ای ژرفای رنج و فرود درد در من وقتی شعر از برت میخواند / از بعد زلفهای تو هرگز / گندمها بلند خواهند شد؟... / بلقیس!/ کدام امتی که تو را در مرگ پاشید؟/ همانان که درندگان آوای پرندهاند»همتای نزار در شعر مدرن عرب که بیشترین رویکرد سیاسی را دارد محمد الماغوط است که با ابزار و فنون و جهان سخت افزاری زیستن و بحران حیات عربی درگیر است. او جزئیات را نه در هیأت و شاکله مردمان که در مراودات و سیاستبازیها، در مسیر بین جاده تا دفتر روزنامه در گفتوگوی جاری قهوه خانهها میبیند. نزار اما دریچه عاشقانههایش طبیعت است و مردمان اطرافش و عشق در او به مثابه ماه رویی بلند بالاست اثیری و افسانهای که هر چه انقلاب است در او اتفاق میافتد:
«بازندهام در رؤیایی که در فراز تو خواستم / بازندهام در آموزاندنت از غضب و کفر و آزادی/ غضب را غضب پیشگان شناسایند و کفر را ملحدان / چون آزادی که تنها در دست آزادمردان صیقلیست و برنده...»
****
تمامی ترجمههای متن از نویسنده مقاله میباشد.
چند سطر کوتاه از این مقاله حاصل گفتوگوی کوتاهم با مترجم ایرانی آثار نزار قبانی رضا طاهری است.
نظر شما