شناسهٔ خبر: 26405233 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: قدسنا | لینک خبر

من، محمد حسینی بهشتی

متن پیش رو مصاحبه آیت الله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی با ماهنامه «شاهد» می باشد، که به مناسبت شهادت ایشان، توسط روزنامه جمهوری اسلامی بازنشر شده است.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرگزاری قدس(قدسنا) ماهنامه شاهد در شماره اخیر خود به شرحی از زندگی پر بار آیت الله شهید دکتر بهشتی پرداخته که به علت اهمیت مطالب مطروحه، متن کامل آن به شرح زیر و از نظر خوانندگان گرامی میگذرد. امید است که نسل جوان با مرور در زندگی سراسر تلاش و مجاهدت های شبانه روزی و نقش خطیر این شهید مظلوم، ایستادگی و مقاومت در برابر تهمت ها و توطئه های دشمنان اسلام و تداوم خط سرخ شهادت را از وی بیاموزد.

راستی «استقامت» را از که باید آموخت؟ از انسان هائی که در طول سال های پس از پیروزی انقلاب آماج شدیدترین حملات در حین اجرای دشوارترین مأموریت ها بوده اند یا از افرادی که در کناره گود نظاره گر و تشویق کننده تضعیف ها و تصمیمات هستند؟ اگر پاسخ اول جواب ماست پس باید استقامت را زیربنائی باشد، و پایداری در مقابل آماج تهمت ها و ... را اتصالی به حق تعالی. از این رو سیر در زندگی رئیس دیوانعالی کشور می تواند انسان را با نحوه تربیتی که می تواند استقامت را الگو باشد آشنا سازد، و شما را به مرور این انسان سراسر پایداری فرا می خوانیم:

 

دوران دبستان و دبیرستان

من محمد حسینی بهشتی که گاه به اشتباه محمد حسین بهشتی می نویسند، نام اولم محمد و نام خانوادگی ترکیبی است از حسینی بهشتی، در دوم آبان ۱۳۰۷ در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگی ما یک منطقه قدیمی است. از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانواده من یک خانواده روحانی است. پدرم روحانی بود. پدرم در هفته چند روز در شهر به کار و فعالیت می پرداخت و هفته ای یک شب به یکی از روستاهای نزدیک شهر برای امامت جماعت و کارهای مردم می رفت و سالی چند روز به یکی از روستاهای دور که نزدیک حسین آباد بود و روستای دورتر از آن حسن آباد نام داشت و آمد و شد افرادی که از آن روستای دور به خانه ما می آمدند برایم بسیار خاطره انگیز است. پدرم وقتی به آن روستا می رفت، در منزل یک پنبه زن بسیار فقیر سکونت می کرد، آن پیرمرد اتاقی داشت که پدرم در آن زندگی می کرد. این پیرمرد نامش جمشید بود. دارای محاسن سفید، بلند و باریک چهره بیابانی روستایی و نورانی بود. پدر می گفت ما با جمشید نان و دوغی می خوریم و صفا می کنیم و همیشه می گفت من سفره ساده نان و دوغ این جمشید را به هر جلسه دیگری ترجیح می دهم و این جمشید هر سال دوبار از روستا به شهر و به خانه ما می آمد و من بسیار به او انس داشتم. تحصیلاتم را در یک مکتب خانه در سن چهار سالگی آغاز کردم. خیلی سریع خواندن و نوشتن و خواندن قرآن را یاد گرفتم و در جمع خانواده به عنوان یک نوجوان تیزهوش شناخته شدم. و شاید سرعت پیشرفت در یادگیری این برداشت را در خانواده بوجود آورده بود. تا اینکه قرار شد به دبستان بروم. دبستان دولتی ثروت، در آن موقع که بعدها به نام ۱۵ بهمن نامیده شد. وقتی آنجا رفتم از من امتحان ورودی کردند و گفتند که باید به کلاس ششم برود، ولی از نظر سن نمی تواند. بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانی را در همان جا به پایان رساندم. در آن سال در امتحان ششم ابتدائی شهر، نفر دوم شدم. آن موقع همه کلاسهای ششم را یک جا امتحان می کردند. از آنجا به دبیرستان سعدی رفتم. سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم و اوائل سال دوم بود که حوادث شهریور ۲۰ پیش آمد. با حوادث۲۰ شهریورعلاقه و شوری در نوجوان ها برای یادگیری معارف اسلامی بوجود آمده بود. دبیرستان سعدی هم در نزدیکی میدان شاه آن موقع و میدان امام کنونی قرار دارد. نزدیک بازار است. جائی که مدارس بزرگ طلاب هم همانجاست. مدرسه صدر، مدرسه جده و مدارس دیگر. البته به طور طبیعی بین این جا و منزل ما حدود چهار پنج کیلومتر فاصله بود که معمولاً پیاده می آمدیم و برمی گشتیم. این سبب شد که با بعضی از نوجوان ها که درسهای اسلامی هم می خواندند آشنا شوم. علاوه بر اینکه در یک خانواده روحانی بودم و در خانواده خود ما هم طلاب فاضل جوانی بودند. یک همکلاسی داشتم یادم می آید که او هم فرزند یک روحانی بود. نوجوان بسیار تیزهوشی بود و پهلوی من می نشست. او در کلاس دوم به جای این که به درس معلم گوش کند، کتاب عربی می خواند. یادم هست و اگر حافظه ام اشتباه نکند او در آن موقع کتاب معالم الأصول می خواند که در اصول فقه است.

 

آغاز دوران طلبگی

خب اینها بیشتر در من شوق به وجود می آورد که تحصیلات را نیمه کاره رها کنم و بروم طلبه بشوم. به این ترتیب در سال ۱۳۲۱ تحصیلات دبیرستانی را رها کردم و به مدرسه صدر اصفهان رفتم برای ادامه تحصیل. چون در این فاصله یک مقدار خوانده بودم. از سال ۱۳۲۱ تا ۱۳۲۵ در اصفهان تحصیلات ادبیات عرب، منطق کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزه آنجا با لطف فراوانی با من برخورد کند. و چون پدرِ مادرم مرحوم حاج میر محمد صادق مدرس خاتون آبادی از علمای برجسته ای بود و من یک ساله بودم که او فوت شد و این تداعی می کرد در ذهن اساتید من که شاگردهای او بودند، به این که این می تواند یادگاری باشد از آن استادشان. در طی این مدت تدریس هم می کردم. در سال ۱۳۲۶ از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند در یک حجره ای که در مدرسه داشتم، شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزی باشم. از یک نظر چون فاصله منزل تا مدرسه 4، 5 کیلومتری می شد و هر روز رفت و آمد یک مقداری وقت از بین می رفت و هم بیشتر به کارهایم می رسیدم و هم در خانه ای که بودیم پرجمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمی توانستم به کارهایم بپردازم. البته من در آن موقع فقط یک خواهر داشتم ولی با عموها و مادربزرگ همه در یک خانه زندگی می کردیم. به این ترتیب خانه ما شلوغ بود و اتاق کم. سال 1324 و ۱۳۲۵ را در مدرسه گذراندم و اواخر دوره سطح بود که تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل به قم بروم. این را بگویم که در دبیرستان تا سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم. ولی در محیط اجتماعی آن روز آموزش زبان انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یک دوره زبان انگلیسی یاد بگیرم. یک دوره کامل «ریدر» خواندم. پیش یکی از منصوبین و آشنایانمان که او زبان انگلیسی را می دانست، و با انگلیسی آشنا شدم.

 

ورود به قم

در سال ۱۳۲۵ به قم آمدم. حدود شش ماه در قم بقیه سطح، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم و از اول 1326 درس خارج را شروع کردیم. درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزیزمان مرحوم آیت الله محقق داماد می رفتم و همچنین درس استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام خمینی و بعد درس مرحوم آیت الله بروجردی، مقداری درس مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری و مقداری خیلی کمی هم درس مرحوم آیت الله حجت کوه کمری.

در آن شش ماهی که بقیه سطح را می خواندم کفایه را هم مقداری پیش آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی خواندم و مکاسب و مقداری از کفایه که پیش آیت الله داماد می خواندم که بعد همان را به خارج تبدیل کردیم. در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم و در قم ادامه این قطع شد، چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود، یکسره بیشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون می پرداختم و تدریس. معمولاً در حوزه ها طلبه هائیکه بتوانند تدریس کنند هم تحصیل می کنند و هم تدریس می کنند. هم اصفهان تدریس می کردم و هم قم.

 

به قم که آمدم به مدرسه حجتیه رفتم. مدرسه ای بود که مرحوم آیت الله حجت تازه بنیان گذاری کرده بودند. از سال ۱۳۲۵ در قم بودم و این درس ها را می خواندم. در آن سال هایی بود که استادمان آیت الله طباطبائی از تبریز به قم آمده بودند. در سال ۱۳۲۷ به فکر افتادم که تحصیلات جدید را هم ادامه بدهم. بنابراین با گرفتن دیپلم ادبی به صورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد. دوره لیسانس را آنجا گذراندم در فاصله ۲۷ تا ۳۰، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخر دانشکده را برای اینکه بیشتر از درسهای جدید استفاده کنم و هم زبان انگلیسی را اینجا کامل تر کنم و با یک استاد خارجی که مسلط تر باشد یک مقداری پیش ببرم. در سال ۱۳۲۹ و۱۳۳۰ اینجا در تهران بودم و برای تأمین هزینه ام تدریس می کردم و خود کفا بودم.

 

خودم کار می کردم و تحصیل می کردم. سال ۱۳۳۰ لیسانس شدم و برای ادامه تحصیل به قم برگشتم و ضمناً برای تدریس در دبیرستان ها، به عنوان دبیر زبان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی قم مشغول تدریس شدم و آن موقع ها به طور متوسط روزی سه ساعت کافی بود که صرف تدریس کنیم و بقیه وقت را صرف تحصیل می کردم. از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۵ بیشتر به کار فلسفی پرداختم و به درس استاد علامه طباطبایی، به درس اسفار و شفاء ایشان می رفتم. اسفار ملاصدرا و شفاء ابن سینا.

 

آغاز تبلیغات و اعزام به روستاها

همچنین شب های پنجشنبه و جمعه با عده ای از برادران، مرحوم استاد مطهری و آیت الله منتظری و عده دیگری جلسه بحث گرم و پرشور و سازنده ای داشتیم. پنج سال طول کشید که ماحصل آن به صورت متن کتاب روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد. در طول این سال ها فعالیت های تبلیغی و اجتماعی داشتیم. در سال ۱۳۴۹ یعنی یک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقای مطهری و آقای منتظری و عده ای از برادران حدود هجده نفر، برنامه ای تنظیم کردیم که برویم به دورترین روستاها برای تبلیغ و دو سال این برنامه را انجام دادیم. در ماه رمضان که گرم بود با هزینه خودمان می رفتیم برای تبلیغ، البته خودمان پول نداشتیم، مرحوم آیت الله بروجردی توسط امام خمینی که آن موقع با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و نفری صد و پنجاه تومان در سال ۲۷ به عنوان هزینه سفر به ما دادند. چون قرار بر این بود که به هر روستائی می رویم مجبور نباشیم مزاحم یک روستائی به عنوان مهمان او باشیم، و خرج خوراکمان را در آن یک ماه خودمان بدهیم و برای کرایه آمد و رفت و هزینه زندگی یک ماه خارج سفر را با خودمان می بردیم. فعالیت های دیگری هم در داخل حوزه داشتیم و اینها مفصل است و نمی خواهم در یک مقاله فعلاً گفته شود

.

شرکت در نهضت ملی

در سال ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ که تهران بودم، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی، اجتماعی نهضت ملی نفت به رهبری مرحوم آیت الله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق و به صورت یک جوان معمّم مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و میتینگ ها شرکت می کردم. در سال ۱۳۳۱ در جریان ۳۰ تیر آن موقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات ۲۶ تا ۳۰ تیر فعالیت داشتم و شاید اولین یا دومین سخنرانی اعتصاب که در ساختمان تلگرافخانه بود را به عهده من گذاشتند.

یادم هست که مقایسه می کردم کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئله کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و این ها در آن موقع موضوع سخنرانی این بود. اخطاری بود به قوام السلطنه و شاه و اینکه ملت ایران نمی تواند ببیند نهضت ملی شان مطامع استعمارگران باشید. به هر حال بعد از کودتای ۲۸ مرداد در یک جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم، باز این مسئله مفصل است. بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم. و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل اسلامی باشد و پیشرفته باشد و زمینه ای برای ساخت جوانها.

 

تأسیس دبیرستان دین و دانش

دبیرستانی به نام دین و دانش در قم تأسیس کردیم و با همکاری دوستان، که مسئولیت اداره اش مستقیماً به عهده من بود در سال  ۱۳۳۳ تأسیس شد تا سال 1342 که در قم بودم و همچنان مسئولیت اداره آن را به عهده داشتم و در ضمن در حوزه هم تدریس می کردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در حوزه به وجود آوردیم و رابطه ای هم با جوان های دانشگاهی برقرار کردیم. پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر حرکت کنند، بر پایه اسلام اصیل و خالص. و در ضمن آن زمان ها فعالیت های نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود. مکتب اسلام مکتب تشیع، این ها آغاز حرکت هائی بود که برای تهیه به نوشته هائی با زبان نو و برای نسل نو، اما با اندیشه عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به سؤالات این نسل مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری می کردم. و بعد در سالهای ۱۳۳۵ تا

۱۳۳۸ دوره دکتری فلسفه و معقول را در دانشکده الهیات گذراندم، در حالی که در قم بودم و برای درس ها و کارها به تهران می آمدم. در همان سال ۱۳۲۸ جلسات گفتار ما در تهران شروع شد، این جلسات هم برای رساندن پیام اسلام بود به نسل جستجوگر با شیوه جدید، در هر ماهی در کوچه قائن در یک منزل بزرگی بود و جلسه تشکیل می شد. و در هر ماه یک نفر صحبت می کرد و سخنرانی می کرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین می شد که در مورد سخنرانی مطالعه بشود. و نوار از آنها گرفته می شد. و این نوارها را پیاده می کردند و به صورت جزوه و بعد کتاب منتشر می کردند که از عمده آنها به صورت سه جلد کتاب گفتار ماه و یک جلد به نام گفتار عاشورا منتشر شد. در این جلسات هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند. و جلسات پایه ای خوبی بود و در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل آنچه بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد.

 

سامان دادن به حوزه علمیه قم

در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزه علمیه قم افتادیم و مدرسین حوزه جلسات متعددی داشتند برای برنامه ریزی نظم حوزه و سازمان دهی به حوزه. در دو تا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم. کار ما در یکی از این جلسات به ثمر رسید و در این جلسه آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی ]و[ خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند. آقای مشکینی و خیلی های دیگر، و ما در یک برنامه ای در طول یک مدتی توانستیم یک طرح و برنامه تحصیلات علوم اسلامی در حوزه تهیه کنیم در هفده سال و این پایه ای شد برای تشکیل مدارس نمونه ای که نمونه معروفترش مدرسه حقانیه یا مدرسه منتظریه به نام مهدی منتظر سلام الله علیه است، ولی به نام حقانی که سازنده آن ساختمان است. مردی است که واقعاً عشق و علاقه و سرمایه و همه چیزش را روی ساختن این ساختمان گذاشت. خداوند او را به پاداش خیر مأجور بدارد. به نام او معروف شد. مدرسه حقانی تأسیس شد. این برنامه در آنجا اجرا شد و در این مدارس باز مقداری از وقت می گذشت و صرف می شد.

 

آغاز انقلاب اسلامی

در سال 1341 که انقلاب اسلامی با رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت نقطه عطفی در تلاشهای انقلابی ]مردم [مسلمان ایران بوجود آورده بود. در این جریان ها حضور داشتم تا اینکه در همان سال ها ما در قم به مناسبت تقویت پیوند دانش آموز و فرهنگی و دانشجو و طلبه به ایجاد کانون دانش آموزان قم دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کار را، برادر و همکار و دوست عزیزم مرحوم شهید دکتر مفتح به دست گرفتند. بسیار جلسات جالبی بود، در هر هفته یکی از ما سخنرانی می کردیم و دوستانی از تهران می آمدند و گاهی مرحوم مطهری و گاهی دیگران، مدرسین قم می آمدند. در یک مسجد و در یک جلسه، طلبه و دانش آموز و دانشجو و فرهنگی همه دور هم می نشستند و این در حقیقت نمونه دیگری بود از همان تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی و این بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام، این تلاشها و کوششها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بیایم. سال 42 به تهران آمدم و در ادامه کارها با گروههای مبارز از نزدیک رابطه برقرار کردیم.

 

شرکت در هیئت های مؤتلفه

با جمعیت هیئت های مؤتلفه رابطه فعال و سازمان یافته ای داشتیم و در همین جمعیت ها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی این ها، امام یک گروه چهار نفری به عنوان شورای فقهی و سیاسی این جمعیت ها تعیین کردند. مرحوم آقای مطهری، بنده، آقای انواری و آقای مولائی. این فعالیت ها ادامه داشت در همان سال ها. به فکر این افتادیم که با دوستان این کتاب ها و برنامه تعلیمات دینی مدارس را که امکانی برای تغییرش فراهم آمده بود، تغییر بدهیم. دور از دخالت دستگاههای جهنّمی رژیم، در جلساتی توانستیم این کار را پایه گذاری کنیم و پایه برنامه جدید و کتاب های جدید تعلیمات دینی را با آقای دکتر باهنر و آقای دکتر غفوری و آقای برقه ای و بعضی از دوستان، آقای رضی شیرازی که مدت کمی با ما همکاری داشتند و بعضی دیگر مانند مرحوم آقای روزبه که خیلی نقش مؤثری داشتند با همکاری این ها پایه های این برنامه فراهم شد. مقداری از کارهائی را که فراموش کردم بگویم، سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم 41 یا اوائل 4۲ در یک جشن مبعث که دانشجویان دانشگاه تهران در امیرآباد در سالن غذاخوری برگزار کرده بودند، دعوت کردند که من در این روز مبعث سخنرانی کنم. در این سخنرانی موضوعی را من مطرح کردم به عنوان مبارزه با تحریف ]که[ یکی از هدف های بعثت است و در این سخنرانی طرح یک کار تحقیقاتی اسلامی را ارائه کردم، که آن  سخنرانی بعدها در مکتب تشیع چاپ شد. مرحوم حنیف نژاد و چند تای دیگر از دانشجویان که برای این دعوت به قم آمده بودند، و عده ای دیگر از طلاب جوان که باز آنجا بودند، این ها اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود. در پائیز همان سال ما کار تحقیقاتی را آغاز کردیم و با شرکت عده ای از فضلا در زمینه حکومت در اسلام. ما همواره به مسئله سامان دادن به اندیشه حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقمند بودیم و این را بصورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم. این کارهای مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بیایم، و در تهران آن همکاری را با قم ادامه می دادیم. بعد از چند ماه فشار دستگاه کم شد. باز گاهی آمد و شد می کردیم، هم برای مدرسه حقانی و هم برای همین جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک این ها را گرفت و دوستان ما را تارومار کرد.

 

بر عهده گرفتن اداره مسجد هامبورگ

در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامه های گوناگون، مسلمان های هامبورگ به مناسبت مسجد هامبورگ که بنیان گذار]آن[ روحانیت بود، که به دست مرحوم آیت الله بروجردی بنیان گذارده شده بود، فشار آورده بودند به مراجع که چون مرحوم محققی آمده بودند به ایران باید یک نفر روحانی به آنجا برود. این فشارها متوجه آیت الله میلانی و آیت الله خونساری]= خوانساری[ شده بود، و آیت الله حائری و آیت الله میلانی به بنده اصرار کردند که باید بروید به آنجا. آقایان دیگران هم اصرار می کردند. از طرفی دیگر چون شاخه نظامی هیئت های مؤتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابی منصور پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود دوستان فکر می کردند که به یک صورتی من را از ایران خارج کنند و در خارج مشغول فعالیت هائی باشم. وقتی این دعوت پیش آمد به نظر دوستان رسید که این کار خوبی است. زمینه خوبی است که بروید و آنجا مشغول فعالیت بشوید. البته خود من ترجیح می دادم که در ایران بمانم. می گفتم که هر مشکلی که پیش بیاید اشکالی ندارد. ولی در جمع دوستان می پذیرفتند که بروم خارج بهتر است. مشکل من گذرنامه بود که به من نمی دادند، ولی دوستان گفتند از طریق آیت الله خونساری می شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق ایشان حل می شد و آیت الله خونساری اقدام کردند و گذرنامه را گرفتند. به این طریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقایان مراجع به خصوص آیت الله میلانی به هامبورگ رفتم. دشواری کار من این بود که از این فعالیت هایی که اینجا داشتیم دور می شدم و این برای من سنگین بود. و تصمیم این بود که مدت کوتاهی آنجا بمانم و کار آنجا که سامان گرفت بلکه برگردم، ولی در آنجا احساس کردم که دانشجویان سخت محتاج هستند به یک نوع تشکیلات. تشکیلات اسلامی، چون جوان های عزیز ما از ایران خیلی شان با علاقه به اسلام می آمدند و کنفدراسیون و سازمان های الحادی چپ و راست این جوان ها را منحرف و اغوا می کردند. با همت چند تن از جوان های مسلمانی که در اتحادیه دانشجویان مسلمان در اروپا بودند که با برادران عرب و پاکستانی و هندی و افریقایی و غیره کار می کردند، و بعضی از آنها هم در این سازمان های دانشجوئی ایرانی هم بودند، هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجا را بوجود آوردیم. مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت. فعالیت هائی برای شناساندن اسلام به اروپایی ها داشتیم و فعالیت هائی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم. بیش از پنج سال آنجا بودم که در طی این پنج سال سفری به حج مشرف شدم، سفری به سوریه، لبنان و آمدم به ترکیه برای بازدید از فعالیت های اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان و مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر (امام موسی صدر) و امیدوارم هر کجا که هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاءالله به آغوش جامعه مان بازگردد، و سفری هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1348، و به هر حال کارهای آنجا سروسامان گرفت.

 

 بازگشت به ایران

و در سال 1349 به ایران برای یک مسافرت آمدم. اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است. ضرورت هائی ایجاب می کرد از نظر ضرورت های شخصی که حتماً سفری به ایران بیایم، به ایران آمدم و همان طور که پیش بینی می کردم مانع بازگشت من شدند. در اینجا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامه ریزی و تهیه کتاب ها را دنبال کنیم. و این کار را دنبال کردیم و همچنین فعالیت های علمی را در قم و در رابطه با مدرسه حقانی فعالیت های تحقیقاتی گسترده ای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیلی و مرحوم مفتح و عده ای دیگر از دوستان، این فعالیت ها بود

.

تشکیل روحانیت مبارز

بعد مسئله تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات، بخشی از وقت ما را گرفت. تا اینکه در سال ۱۳۵۵ هسته ای برای کارهای تشکیلاتی به وجود آوردیم و درسال 1356- 1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها درصدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی به عنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم. در این فعالیت ها دوستان مختلف همیشه با هم بودیم. در سال 56 که مسائل مبارزاتی اوج گرفت، همه نیروها را متمرکز کردیم در این بخش، و بحمدالله با شرکت فعال همه برادران روحانی در راهپیمایی ها و مبارزات به پیروزی رسید. البته این را باز فراموش کردم بگویم از سال ۵۰ من یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که  روزهای شنبه به عنوان مکتب قرآن مرکزی بود برای تجمع عده ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها در این اواخر حدود 400 الی ۵۰۰ نفر شرکت می کردند. کلاس سازنده ای بود. در سال 54 به مناسبت جریان های این جلسه و فعالیت های دیگر که در رابطه با خارج داشتیم ساواک، کمیته مرا دستگیر کرد. چند روزی در کمیته مرکزی بودم که بعد با کارهایی که قبلاً کرده بودیم که برگ های زیاد به دست دشمن نیفتد، توانستیم از دست آنها خلاص شویم. البته قبلاً مکرر ساواک من را خواسته بود. قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم ولی در آن نوبت ها بازداشت ها موقت بود چند ساعته بود. این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدهیم، تا در سال ۵۷ بار دیگر به مناسبت فعالیت و نقشی که در این برنامه های مبارزاتی و راهپیمایی ها داشتیم در عاشورا چند روزی مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم.

 

ملاقات با امام در پاریس و تشکیل شورای انقلاب

و به فعالیت ها ادامه دادم تا سفر امام به پاریس. بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی خدمت ایشان رفتیم و هسته شورای انقلاب تشکیل شد. با نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند، شورای انقلاب اول هسته اصلی اش مرکب بود از آقای مطهری و آقای هاشمی رفسنجانی و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده. بعدها آقای مهدوی کنی اضافه شدند، بعد آقای خامنه ای و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ایران. فکر می کنم که دیگر از بازگشت امام به ایران به این طرف فراوان در نوشته ها گفته شده که دیگر حاجتی نباشد که درباره اش صحبت کنیم.

با تشکر از اینکه بطور اختصار ولی جامع از گذشته خود برایمان بازگو کردید ولی چند سؤال برایمان پیش آمده که مطرح می کنم.

 

آقای دکتر بفرمائید که چند خواهر و برادر هستید و آیا پدر و مادرتان در قید حیات هستند یا خیر؟ و اگر مرحوم شده اند چه تأثیری در زندگی شما داشته است؟

 

خانواده ما سه فرزند داشت که من و دو خواهر هستیم و هم اکنون هر دو خواهرم هستند. ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است. مرگ پدر در زندگی ما جز یک تأثیر عاطفی و یک مقدار بار مسئولیت مادر و خواهر تأثیر دیگری نداشت. تأثیر شکننده ای نداشت، البته از نظر عاطفی چرا، بسیار ناراحت شدم ولی چنان نبود که در شیوه زندگی من تأثیر بگذارد و آن موقع من ازدواج کرده و دارای فرزند هم بودم.

 

چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟

اردیبهشت سال ۱۳۳۱ ازدواج کردم با یکی از بستگانم که او هم از یک خانواده روحانی است و ثمره ازدواجمان تا امروز، ۲۹ سال زندگی مشترک با سختی ها و آسایش ها و تلخی ها و شادی ها بوده چون همسر من همه جا همراه من بوده، در خارج همین طور، در این جا همین طور. و چهار فررند، دو پسر و دو دختر

.

شما که به نمایندگی از طرف مراجع ایران به اروپا (آلمان) رفته بودید، آیا فقط فعالیت تان مختص به آلمان بود یا در سایر کشورهای دیگر اروپائی هم فعالیت داشتید؟

 

اقامت من در هامبورگ بود، ولی حوزه فعالیت من کل آلمان بخصوص اتریش بود و یک مقدار کمی هم سویس]= سوئیس[ و انگلستان بود. اما ارتباط ما با همه کشورها و ارتباط کتبی با سوئد، با هلند، با بلژیک، با امریکا، با ایتالیا، با فرانسه، با این کشورها ما ارتباط داشتیم.

 

نقش شما در انجمن های اسلامی خارج کشور چه بود؟

خدمت تان عرض کنم که من نه عضو بودم و نه به دست من می گشت. من بنیان گذار این انجمن ها بودم و همکاری می کردم و مشاور بودم برای آنها و کمک می کردم و در کارهایشان، سخنرانی، مشورت های تشکیلاتی و سازمان دهی و مختصر کمک های مالی که از مسجد برای آنها می بردم. سمینار]=همایش[های اسلامی را برایشان تشکیل می دادیم، یک سمینار بسیار خوبی برای آنها تشکیل دادیم در مسجد هامبورگ، شبانه روزی، چند روز، سمینار جالبی بود که نتایج آن هم در چند جزوه در حوزه ها پخش شد. جزوه «ایمان در زندگی انسان» جزوه «کدام مسلک» اینها جزوه هایی بود که در آن موقع پخش می شد و جزوه های مؤثری هم بود.

 

شما ضمن گفته هایتان فرمودید که چند کتاب دینی درسی درزمان طاغوت با دوستان نوشتید. بفرمائید آیا نقش شما در تألیف این کتاب ها مستقیماً بود یا خیر، لطفاً بیشتر توضیح بدهید؟

بله نقش مستقیم داشتم در برنامه ریزی و هم در تألیف آن کتاب ها. منتهی مخالف بودم که اسم من در پشت آن کتاب ها باشد. و راستش به خاطر این که کتاب ها با عکس شاه چاپ می شد. طبیعت من نمی پذیرفت این را که با عکس شاه ]که[ پشت کتاب های مدرسه ای چاپ می شد، به اجبار اسم من هم آن جا چاپ شود. این یک طبیعتی بود که من نمی توانستم این ها را قبول کنم، ولی بعداً مجموعه ای اخیراً به نام شناخت دین چاپ شد که دیگر بعد از انقلاب اسم بنده آنجا هست.

 

لطفاً نام چند تن از دوستان دوران طلبگی خود را بفرمائید؟

اولین دوستان من ]که[ در حوزه خیلی با هم مأنوس بودیم و هم بحث بودیم، آقای حاج سید موسی شبستری زنجانی از مدرسین برجسته قم هستند. آقای سید مهدی روحانی، آقای آذری قمی، آقای مکارم شیرازی، امام موسی صدر. این ها دوستانی بودند که بیش از همه بحث داشتیم و با آقای مطهری و منتظری هم بحث خاصی داشتیم. نمی دانم اشاره کردم یا خیر، بحث های پیرامون اسلام، رئالیسم و بحث های دیگری با اینها داشتیم.

 

آقای دکتر بفرمائید چند کتاب تاکنون نوشته اید؟

1- خدایان از دیدگاه قرآن

2- نماز چیست؟

۳- بانکداری و قوانین مالی اسلام در یک مجموعه

4- یک قشر جدید در جامعه ما

5- روحانیت در اسلام و در میان مسلمین در یک مجموعه

6- مبارز پیروز

۷- شناخت دین

۸نقش ایمان در زندگی

9- کدام مسلک

۱۰- شناخت

11- مالکیت

 

یکی از خاطرات مبارزاتی خود را که به یاد دارید بفرمائید.

یکی از خاطراتم که هرگز فراموش نمی کنم، مربوط به یک سخنرانی پر شوری است که در سال 1343 در مدرسه چهار باغ اصفهان که نام فعلی آن مدرسه امام جعفر صادق(ع) است، داشتیم که روز هفده ربیع الاول بود. از تهران به اصفهان رفته بودم برای بازدید بستگانم که بعداً آن جا گفتند که باید سخنرانی کنی. جلسه باشکوهی بود. در آن سخنرانی مردم را به انقلاب دعوت کردم و تحت عنوان این که کودک امروز یعنی کودک متولد شده در ۱۷ ربیع الاول پیام آور بود. و ضمن صحبت بحث به این جا کشید که این پیام آور گفت انقلاب را با رساندن پیام خدا و پیام فطرت پذیر آغاز کنید و دنبال کنید اما هر وقت دشمنان خدا و دشمنان انسانیت سر راهتان ایستادند و خواستند ندای حق شما را در گلو خفه کنند آن موقع آرام ننشینید. سلاح بدست بگیرید و با آنها بجنگید. وقتی بحث به اینجا کشید جلسه متشنج شد برای اینکه مأمورهای امنیتی آنجا بودند که یادداشتی به دستم دادند که شیاطین ناراحت هستند. منظورشان این بود که بحث را برگردانم اما من روا نمی دانستم که بحث را برگردانم، بحث را به پایان رساندم. این ها بیرون مأمور گذاشته بودند و در این اثنا رفته بودند و چندین ماشین مأمورهای مسلح آورده بودند برای اینکه اگر تشنجی پیش آمد جلویش را بگیرند، ولی تشنجی هم پیش نیامد و مأمور هم گذاشته بودند آنجا که مرا دستگیر کنند و نشد.

 

 دستگیر شدن در اصفهان

بنده رفتم منزل و بعد آمدند منزل مرا دستگیر کردند و بردند به شهربانی و بعد به ساواک اصفهان. در آنجا رئیس ساواک به من گفت که من آدمی هستم علاقمند به دین اسلام و متدین هستم و غیره و حتی شما می توانید از علمای اینجا بپرسید، من آرامش این شهر را حفظ کرده ام وبعد گفت شما مثل اینکه مأموریت داشتید بیائید و این شهر را به هم بریزید. و مردم را به جنگ مسلحانه دعوت کنید. من در جلسه بودم اما از آنجائی که بحث به اینجا رسید دیگر دیدم که نباید بمانم و از جلسه خارج شدم و گفتم نوار آن را بیاورند و من گوش کنم. گفتم پس شما نوار]را[ گوش نکرده دارید صحبت می کنید، چه اشتباهی، فعلاً بگذارید آنهائی که آنجا نگفتم این جا برایتان بگویم. شروع کردم برایشان صحبت کردن. بعد معاونش هم آمد شروع کرد به یادداشت کردن، گفتم که شما به این ملّت چه می گوئید؟ آیا یک ملّت مرده می خواهید در این کشور باشد. ما می گوئیم ملت ما باید ملت زنده ای باشد. آن روز برای چندمین بار، چون اولین بار بود که مرا به ساواک احضار می کردند، برای چندمین بار تجربه کردم که اگر انسان مؤمن مبارز در برخورد با دشمن با قوت و قدرت نفس سخن بگوید چه جور می تواند او را پشت میز ریاستش مرعوب کند. این آقای سرهنگ پس از این که دید من با قاطعیت و صراحت می گویم که این انقلاب برای آن هست که از این مردم انسان هائی بسازد که در برابر هر دشمنی از خودشان دفاع کنند، و این بحث را بی پروا ادامه دادم تحت تأثیر قرار گرفت و گفت که اگر روحانیون با این شیوه با مسائل برخورد کنند این برای ما یک معنی دیگه پیدا خواهد کرد. حس می کنم آن ته مانده فطرت که در اعماق روح این ها گاهی مانده است با این برخورد متأثر شد، اثرپذیر شد. کارپذیر شد. و توانست چیزی را که هرگز انسان انتظار دارد از یک رئیس ساواک یک استان بشنود از زبان او بیرون بیاورد. البته بعدها شنیدم که بالاخره ساواک نتوانست ایشان را تحمل کند و بعد از دو سه سال ایشان را بیرون کرده بودند البته نه به این مناسبت.

خواهشم می کنم نظرتان را راجع به مجله شاهد بفرمایید. بخصوص که این مجله در اختیار تمام خانواده های شهدا و جانبازان انقلاب قرار می گیرد

 

مجله را مرتب به صورت کامل نتوانستم بخوانم ولی اجمالاً کار بسیار خوبی است و اثر جالبی است. آنچه در این مناسبت می توانم عرض کنم مراتب احترام و سپاس قلبی که در وجدان و قلبم نسبت به این شهیدان عزیز که سرمایه اصلی انقلاب هستند و عامل اصلی پیروزی انقلاب هستند و صاحب اصلی انقلاب هستند و به این خانواده های گرانقدر و ارجمند آنها که شهید پرور بودند و بسیاری از آنها شهادت را افتخار خودشان شناخته اند و در برخوردی که با آنها داشتیم دیدارهای متعددی با آنها داشتم، سرفراز و سربلند و شاداب و شادمان با شهادت عزیزانشان برخورد کرده اند، به همه اینها تبریک می گویم.

 

انتهای پیام/م.ق/

نظر شما