شناسهٔ خبر: 26308875 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

کتابداران

رضا هنوز آنجاست

بیشتر از یک هفته از حضورم به عنوان کتابدار یک کتابخانه در یکی از شهرستان‌های محروم کشور نمی‌گذشت، ‌هوای گرم و شرجی،‌ دوری از خانواده، فرهنگ، آداب و رسوم و حتی گویش متفاوت، معضلاتی بودند که بیشتر از همه چیز مرا می‌آزردند.

صاحب‌خبر -

در تمام طول این هفته یک پسر کوچولوی تقریبا هشت ساله که بعد فهمیدم نامش رضاست، دقیقا ساعات پنج و شش عصر دور و بر کتابخانه پیدایش میشد و انگار برای بههم ریختن نظم و سکوت کتابخانه و ایجاد سروصدا و شیطنت کردن با خودش شرطبندی کرده باشد، یکباره شروع میکرد به جیغ و داد و بههم ریختن روزنامههای داخل قفسه و پا به فرار میگذاشت. با اینکه همکارم گاهی اوقات با عصبانیت از کتابخانه بیرونش می کرد من همیشه با لبخند معنیداری خرابکاریها و سروصدایش را نگاه میکردم؛ آنقدر به برخورد آرامم ادامه دادم که هفته دوم بدون سروصدا کنار در کتابخانه میایستاد و با چشمهای شیطان و جذابش فقط نگاهم میکرد با اینکه تمایلی برای عضویت در کتابخانه نشان نمیداد، احساس میکردم عضو خوبی برای کتابخانهام میشود و دلم نمیخواست از دستش بدهم. تا اینکه یک روز به مدیر مدرسهاش تلفن زدم و از او خواستم بچههای مدرسه را برای آشنایی و بازدید از کتابخانه به آنجا بیاورد. روزی که برای بازید آمده بودند، پیش همکلاسیهایش آنقدر از او تعریف کردم که گونههای آفتابسوختهاش از خجالت گل انداخته بود. عصر همان روز درست زمانی که داشتم به دنبال راهی برای آشتی دادن همه رضاهای بازیگوش آن شهر با کتاب و کتابخانه میگشتم، سر ساعت همیشگی بیسروصدا و آرام وارد کتابخانه شد؛ مدارک عضویتش را روی میز گذاشت و با لهجه شیرین جنوبیاش گفت: «زو به ای آ کارتون صورتی بهم بده» غرور مردانهاش خنده را مهمان لبهایم کرد. بیمعطلی کارت عضویت صورتیاش را چاپ و پرس کردم؛ آنقدر ذوقزده بود که به محض گرفتن کارتش بیخداحافظی دوید و رفت. از روز بعد پای ثابت کتابهای بخش کودک بود؛ روزی دستکم سه کتاب داستان میبرد و شرکت در هیچ مسابقهای، از نقاشی و خلاصهنویسی گرفته تا شعر و قصهخوانی را از دست نمیداد؛ حتی گاهی برای انجام تکالیف مدرسهاش هم به کتابخانه میآمد. تازه به وجودش عادت کرده بودم که از آن شهرستان به جای دیگر منتقل شدم. روز آخر با چهره‌‌ای مظلوم و بغضآلود کنار در ایستاده بود. دلم نمیخواست اشکهایش را ببینم. لپش را کشیدم و برای همیشه از آن کتابخانه دوستداشتنی که از کار در آن دل چندان خوشی نداشتم، بیرون آمدم. من آمدم، اما رضا کوچولوی فعال قصه ما، هنوز هم یکی از بهترین اعضای آن کتابخانه است.

راضیه سالاری
کتابدار

نظر شما