گفتوگوی آفتاب یزد با هانیه یزدانشناس که در زلزله کرمانشاه به شکل ناباورانهای جان خواهر خردسالش را نجات داد
داستان یک قهرمان 14 ساله
صاحبخبر - آفتاب یزد-مریم مرادی: شب در کنار خانواده نشسته است. مادر بیرون خانه وضو میگیرد و او به همراه پدر، برادر و خواهر کوچکش فارغ از هر هیاهویی در دنیای نوجوانیاش نشسته و درس میخواند. ناگهان زلزلهای مهیب همه جا را میلرزاند. زلزله به حدی ناگهانی خود را مهمان ناخوانده خانه آنها و دیگر مردم شهر میکند که هرکس فقط به فکر نجات جان خودش است. این مهمان ناخوانده در آن شب پاییزی به ناگهان همه زندگی آرام او را زیر و رو میکند. قهرمان کوچک ما در میانه راه فرار به بیرون از خانه به فکر خواهر کوچکش که در خواب عمیق و آرامی فرو رفته است میافتد. هدی را با خود همراه نکرده است. او با آن همه تکان شدید زلزله موفق به چسباندن سر هدای کوچک بر قلب خود میشود. در نهایت همه چیز به خوبی پیش نرفته و با برخورد شیئی سنگین بر روی کمرش بر زمین افتاده و از هوش میرود. اما وقتی بههوش میآید با اینکه میداند خواهر و دیگر اعضای خانوادهاش زنده بوده و در سلامت هستند رنج یک حقیقت بزرگ او را رها نمیکند. زهر تلخ معلولیت نخاعی بر سرش آوار میشود. اما بخت با او یار بوده و کمکم رو به بهبودی میرود. ملاقات بزرگبارها به دنبال راهی برای ارتباط باهانیه یزدانشناس، قهرمان 14 ساله کرمانشاهی داستانمان، بودم تا اینکه گفته شد او توانسته بر روی پاهای کوچکش بایستد و حالا برای ادامه درمان به تهران آمده است. آدرس را میپرسم، میگویند در بیمارستانی در قیطریه است. بالاخره با پدرش تماس میگیرم که با دومین بوق، گوشی را برمیدارد. پس از معرفی خود، به گرمی از انجام این مصاحبه استقبال میکند. ساعت 10 صبح جلوی بیمارستان پیاده میشوم. تا ملاقات زمان زیادی مانده است. نامهای برای انجام مصاحبه در بیمارستان دولتی به همراه ندارم. انتظامات هم راضی به انجام این مصاحبه نمیشود. در همین هنگام مردی جوان از درب ورودی بیمارستان خارج شده و به سمت من میآید. پدرهانیه است. با او وارد بیمارستان میشوم تا پس از درمان دخترش با هم برای انجام مصاحبه به مهمانسرای محل اقامتشان برویم.هانیه آرام است و مانند پدرش خونگرم. عینک صورتی با شال دخترانه او،هارمونی قشنگی دارد. با او به انتظار اتمام درمانش مینشینم. سرانجام ساعت دو بعد از ظهر باهانیه و پدرش از بیمارستان خارج میشویم. همه چیز هماهنگ شده است. ماشینی برای انتقال آنها به محل اقامتشان میآید.هانیه موبایلش را روشن میکند. عکس هدی با لبخندی کودکانه در پسزمینه تلفن همراهش نشان از عشق زیاد هانیه به خواهرش دارد. پس از رسیدن به مقصد، هدی، برادر و مادرش در لابی منتظر ورود آنها هستند. به جز واکر هانیه، دیگر اثری از زخمهای آن زلزله در چهره و بدن هیچ کدامشان وجود ندارد. خواهرم را دوست دارمهانیه ابتدا از امسال و مدرسهای که نتوانست برود گفت. او میگوید: «امسال مدرسه نرفتم اما از سال دیگر میروم.» همه میدانند که جان آدمی عزیز است. از او میپرسم چه شد که در آن هنگام برای نجات جان خواهرت برگشتی؟ با لبخند به نقطهای نگاه میکند و پاسخ میدهد: «من خواهرم را خیلی زیاد دوست دارم.» خط نگاهش را دنبال میکنم. او به هدی نگاه میکند و میگوید: «آن لحظه در حال درس خواندن بودم و هدی هم به خواب رفته بود.» سپس به فضای باز روبهرویش خیره میشود. گویا به آن شب سخت برگشته است. نفس عمیقی میکشد و به آرامی ادامه میدهد: «قبل از زمین لرزه اصلی، پیش لرزه آمد و همه خانواده از خانه خارج شدیم، اما گفتیم این زلزله هم مانند سالهای قبل است و آن را جدی نگرفتیم. وقتی وارد خانه شدیم و هر کدام مشغول کار خودمان بودیم، زلزله اصلی آمد.» به خودش میآید و خطاب به من میگوید: «اما آنقدر ناگهانی و سریع اتفاق افتاد که حتی به ما فرصت فکر کردن هم نداد. در آن لحظه مادرم در خانه نبود و بقیه که نزدیک در بودند به بیرون رفتند. من هم به طرف در خروجی حرکت کردم اما به یاد خواهر کوچکم که خواب بود افتادم، پس برگشتم و هدی را در آغوش گرفتم. قصد خروج از در را داشتم که آن اتفاق افتاد. در راهرو بودم که سقف فرو ریخت و با افتادن یک تیرآهن بر روی کمرم، نتوانستم فرار کنم. آن لحظه من بر روی زمین افتاده بودم و هدی در وضعیت نامناسبی بود. او در زیر شکم من قرار داشت و به سختی میتوانست نفس بکشد. با اینکه تیرآهن روی کمرم سنگینی میکرد و درد زیادی داشتم اما سعی کردم با بلند کردن کمرم مانع از خفگی خواهرم شوم.» هدی سالم ماندمیپرسم چطور تو را پیدا کردند؟ پاسخ میدهد: «برادر، مادر و پدرم بیرون بودند. من صدای پدر را میشنیدم که فریاد میزد و از مردم کمک میخواست. در این هنگام برادرم که به کمک پدر شتافته بود با فرو رفتن یک شیشه در پایش زخمی شد. در آخر با کمک همسایهها توانستند ما را از زیر آوار نجات دهند. همان شب ما به اسلام آباد آمدیم و بنا به تشخیص پزشکان بیمارستان آنجا، صبح روز بعد به بیمارستان طالقانی کرمانشاه اعزام شدم. همچنین برای درمان، مادرم به تهران و پدر و برادرم هم به همدان اعزام شدند. در این بین خدا را شکر که هدی سالم مانده بود.» او با اشاره به مشکلاتی که آن تیرآهن برایش ایجاد کرده بود با ناراحتی میگوید: «من در این زلزله از ناحیه کمر به شدت آسیب دیدم و به دلیل جابهجایی مهرههای کمرم مشکل نخاعی پیدا کردم.»هانیه از خانمی میگوید که با گرفتن شماره تلفن پدرش باعث اطلاع یافتن از خانوادهاش شود: «بعد از عمل جراحی از اعضای خانوادهام اطلاعی نداشتم، آنجا یک نفر شماره پدرم را گرفت و بعد از چند روز هدی و پدرم به کرمانشاه آمدند. پس از مدتی برادر و مادرم نیز از بیمارستان مرخص شدند. اما در این زلزله شست پای مادرم قطع شد و از زانو به پایین پاهای او را پلاتین گذاشتند. پدرم هم سرش شکست.»ناجیان آمدند او با لبخندی رضایتبخش از کمکهای یک خیر کرمانشاهی میگوید: «حدود یک ماه از بستری بودنم در بیمارستان میگذشت و مردم به من سر میزدند که اخبار وضعیت من پخش شد. خانواده مهندس شکری(یکی از فعالان اقتصادی کرمانشاه) از وضعیت من آگاه شدند و به بیمارستان محل بستری من آمده و یک خانه در اختیار خانوادهام قرار دادند تا حال من خوب شود. از آن روز تاکنون ما در خانهای که مهندس شکری در اختیارمان گذاشت، بودیم. همچنین آنها برای هماهنگی با پزشکان هم به ما کمک میکردند.»هانیه سپس با اشاره به روند درمانیاش ادامه میدهد: «در ابتدا کارهای فیزیوتراپی را در بیمارستان طالقانی کرمانشاه انجام دادم. بعد از آن دو فیزیوتراپ به نامهای خانم افتخاری و آقای دوستی به صورت داوطلب و رایگان فیزیوتراپی من را در منزل انجام دادند. تا اینکه یک بار وزیر بهداشت به کرمانشاه آمد و من او را ملاقات کردم. بعد از یک هفته با دستور وزیر بهداشت، دانشگاه علوم پزشکی کرمانشاه به من اطلاع داد که به تهران بیایم و ادامه درمان را رایگان انجام دهم. الان هم چند روزی است که به تهران آمدهام و با هماهنگی وزارت بهداشت کارهای درمانم را در بیمارستان رفیده انجام میدهم.» قهرمان 14 ساله ما میگوید: «اوایل این اتفاق حتی قادر به حرکت دادن پاهایم نبودم. اما به تدریج حس و حرکت در بدنم ایجاد شد و بالاخره در کرمانشاه توانستم با واکر راه بروم. حالا هم امیدوارم در تهران نتیجه بگیرم و توانایی راه رفتن سابقم را به دست آورم.» باز هم بر میگشتمبرای به دست آوردن دل او احتیاجی به کار خاصی نیست زیرا هانیه از همان ابتدا با تو صمیمی برخورد میکند تا جایی که حس میکنی قبلا او را ملاقات کردهای. اگر در آن لحظه خواهرت نبود و شخص دیگری خوابیده بود، باز هم برای نجات او باز میگشتی؟ «خواهرم را خیلی دوست داشتم که برگشتم. اما اگر هر کس دیگری هم بود و میتوانستم او را نجات دهم، باز هم بر میگشتم.» زمانیکه برگشتی و دیدی همه چیز دارد بر سرت خراب میشود از برگشتنت پشیمان نشدی؟ «به هیچ عنوان!» الان حس خواهرت نسبت به کاری که انجام دادی چیست؟ خواهرم برخی مواقع که از او میپرسیم صحبت میکند. اما فعلا برای فهم ماجرا خیلی کوچک است. الان دیگر تو و خانوادهات ترسی از وقوع دوباره زلزله ندارید؟ نه خیلی کم. کم کم داریم فراموش میکنیم. او در پایان ضمن تشکر از همه کسانی که به او از روز اول تا امروز کمک کرده بودند، به این گفتوگو پایان داد.هانیه با خانوادهاش مرا تا مقابل خروجی مهمانسرای وزارت بهداشت همراهی کردند و به امید درمان بیشتر، دوباره راهی مهمانسرا شدند.∎
نظر شما