به گزارش «فرهیختگان آنلاین»، برای من که در حوزه اجتماعی فعالیت میکنم اتفاق عجیب و غریبی نبود؛ یعنی حداقل هر روز چنین صحنهای را میبینم و حداقل اینکه مثل خیلیها بیتفاوت از کنار آن نمیگذرم. البته این نوع نگاهی هم که دارم نه اینکه شقالقمر کرده باشم؛ بلکه کمی فکر میکنم و حالا قلم به دست میگیرم و مینویسم. دیشب به همراه دوستانم هوس آش کردیم. چند نفری به آشفروشی رفتیم و آش خوردیم. آشفروشی معروفی هم بود، از مشتریانی که برای خرید آش صف بسته بودند مشخص بود که پای ثابت آنجا هستند. آش را گرفتیم. حین خوردن یک خانم و آقای به قول معروف جنتلمنی وارد مغازه شدند.
صندوقدار ایستاد و کارگرانی هم که ایستاده بودند اگر میتوانستند بیشتر میایستادند. میز ما نزدیک به قسمتی بود که ظرفهای کثیف را آنجا میشستند و یک کارگر هم آنجا بود و ظرفها را میشست. انگار به او الهام شده باشد، یک لحظه برگشت و این صحنه را دید. به سرعت خودش را به آن خانم و آقا رساند و آنها را به طرف یک میز تمیز راهنمایی کرد. میز تمیز بود ولی باز هم با دستمال آن را حسابی برق انداخت، البته ما وقتی آمدیم خیلی تلاش کردیم که میزمان را تمیز کنند، اما کسی توجهی به ما نکرد. ولی این کارگر میز آنها را خیلی تمیز کرد و به آنان روی خوش نشان داد و رفت تا آش را برایشان سر میز بیاورد. نمیخواستم فکر منفی کنم. با خودم گفتم شاید صاحب مغازه یا شاید آشناست. همه این افکار حین خوردن آش از ذهنم میگذشت تا اینکه همان جوانی که ظرفها را میشست دوباره آمد تا به کارش ادامه بدهد ولی خیلی آرام به یکی از دوستانش گفت: «امروز انعام خوبی میگیرم. ماشینش رو دیدی؟»
این انگار دفعه اولی بود که این فرد را میدیدند، یا حداقل این چند نفر دفعه اولشان بود که این فرد را میدیدند، ماشین چه بود نمیدانم اما به هرحال این وضعیت جالب و البته تاسفبار بود. نه اینکه احترام گذاشتن کارگران تاسفبار باشد، اما چهره حق بهجانب آن آقا و خانم و در صف نایستادنشان و بالانشینی و همرنگ جماعت نبودنشان یک طوری توی ذوق میزد. سعی کردم نسبت به این ماجرا بیتوجه باشم، مثل دوستانم که اصلا نفهمیدند چه اتفاقی افتاده و این چند دقیقهای که من در بحثهایشان دخالتی نداشتم چه گذشته است. آش را خوردیم. وقت بیرون آمدن این بار من بیتوجه بودم و این دوستانم بودند که یکجا ایستادند و درباره ماشینی حرف میزدند. حواسم که جمعتر شد فهمیدم حرفشان همان ماشین آن آقا و خانم است و درباره مدل و رینگ و رنگ و... آن حرف میزنند. اما باز هم ماشین با تمام زیبایی و یکتاییاش توجهم را جلب نمیکرد، حداقل توجه مرا و آن دو نفر؛ دو نفری که درست در فاصله یک متری ماشین کنار جویی نشسته بودند اما هیچ توجهی به آن ماشین نداشتند؛ انگار واقعا آن را نمیدیدند. مثل یکی دیگر از دوستانم که او هم توجه خاصی به ماشین نداشت و درباره آن حرفی نمیزد و معتقد بود چیزی که رسیدن به آن برایش محال باشد ارزش فکر کردن و حتی نگاه کردن ندارد. خلاصه اینکه باز به آن دو نفر نگاه کردم.
کیسه کثیفی روی کولشان بود و بیتفاوت به اطراف و ماشین چند میلیاردی که روبهرویشان پارک شده بود کیک و نوشابهشان را میخوردند و میخندیدند. حتی کارکنان آشفروشی آنان را از نزدیکیهای مغازه دور کرده بودند که مباد مشتریها را از دست بدهند اما آنها فارغ از تمام این موضوعات بدون ذرهای ناراحتی با صدای بلند از فوتبال حرف میزدند؛ از آزمون و جهانبخش و ابراهیمی و... و میخندیدند و کیک و نوشابهشان را میخوردند. از حرفهایشان مشخص بود که همدیگر را نمیشناسند و در خیابان و همان لحظه باهم آشنا شدهاند و همدیگر را به کیک و نوشابه میهمان کرده بودند. آنقدر بیتوجه بودند که در تمام 10 دقیقهای که خیره ایستاده بودم و به نق زدنهای دوستان بیتوجه بودم، متوجه شدم این افراد حتی یک بار هم مرعوب برق چرخهای آن ماشین چند میلیاردی نشدهاند. وقتی هم که بلند شدند تا به زبالهگردیهایشان ادامه دهند گوشه کیسه روی کولشان به آن ماشین برخورد کرد اما باز هم حتی بازنگشتند نگاه بکنند که شاید خطی روی آن افتاده باشد؛ گذشتند با حال خوب. بدون توجه به اینکه اگر میایستادند و منتظر میماندند مثل آن کارکنان شاید انعام خوبی میگرفتند، اما کیک و نوشابه برآمده از توان بازویشان بیشتر به آنان میچسبید.
نظر شما