شناسهٔ خبر: 26288525 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: ایران آنلاین | لینک خبر

دستم اگر نلرزد پسر/ یک رفاقت بی دروغ و کلک با اسد مشایخ

حالا اگر «خاطره‌بازی» هم تبدیل به فوبیای تازه زندگی‌ام نشده باشد می‌توانم برای نوشتن از اسد مشایخ، به دهه‌شصت برگردم و زار بزنم. زار بزنم برای روزهایی که خانه صد و یک پله‌ای من واقع در کوچه شکوه روبه‌روی لاله‌زارنو، عشرتکده‌ای بی‌جلال و بی‌شکوه بود و ما تمام روزها را وقتی از کیهان‌ورزشی درمی‌آمدیم، عدل می‌رفتیم همانجا.

صاحب‌خبر -

ایران آنلاین /داستان این عشق مذکر از آنجا آغاز شد و دیگر جیک و پوک‌مان یکی شد. یک رفاقت اساطیری بی‌دروغ و بی‌کلک که تا همین جمعه ادامه داشت و جمعه که از راه رسید یک وانت ابوالعجایبی، اسد را هنگام میوه خریدن در حوالی اندیشه‌ آش ولاش کرد. اکنون آن روزهای دهه‌شصت را با این باهم‌بودگی به‌یاد می‌آورم که تنها ساعات هجرانی‌مان همان دقایقی بود که او به‌عنوان گزارشگر سرویس اجتماعی کیهان عازم جبهه‌های جنگ می‌شد و من که نمی‌توانستم تهران بی‌او را تحمل کنم می‌گریختم تبریز تا برگردد و روزهای جنون و رها‌شدگی و سلطه‌ناپذیری و ناسازگاری و نویسندگی‌های بی‌پروا از نو آغاز شود. آن روزهای عشقی که وقتی حال‌مان خوش بود تا ساعت سه نیمه‌شب برای کیهان‌ورزشی ویژه‌نامه درمی‌آوردیم و آخ نمی‌گفتیم.

روزهایی هم که از روزگار نامرادی‌ها شکوه‌گو می‌شدیم کار تعطیل بود و ما ورق‌پاره‌های روزنامه‌ را کنار میزمان روی زمین تحریریه می‌انداختیم و می‌خوابیدیم. از کیهان که گریزانده شدیم، چندرغاز سنوات‌مان را خوردیم. یک آب هم رویش. اول مال او را که زودتر به پول رسیده بود بلعیدیم و بعد مال مرا که دیرتر پول سنواتم آماده شده بود. کمی بعدتر که با حسین و اسد دفتری اجاره کردیم در کوچه روبه‌روی پیچ شمرون که مثلاً کار مطبوعاتی بکنیم اما تا چشم باز کردیم تبدیل شد به خانه مجردی و یکهو می‌دیدیم که با حضور رفقای عکاس و خبرنگار و حتی فوتبالیست‌هایی مثل مجتبی و سیروس قایقران، ایاق شده‌ایم و لیگ تخته‌نرد راه انداخته‌ایم که حوصله‌مان سر نرود. کمی بعدتر که همه داشته‌هایمان را بلعیده بودیم و یکدانه یک‌ریالی نمانده بود «گزارش‌هفته» پیشنهاد داد که منتشرش کنیم. شاید هیچ جای دنیا چنین قواعدی بر هیچ رسانه‌ای حاکم نباشد؛ بی‌آنکه کسی را سردبیر کنیم اسم همه‌مان را گذاشتیم توی شورای سردبیری اما گفتیم اگر کسی حالش خراب است کار نکند، بقیه جورش را می‌کشند. اما داستان سربرج‌ها جالب‌تر می‌شد.

آن لحظه که تمام پول را می‌گذاشتیم وسط و تا ریال آخرش را تقسیم می‌کردیم. این مدل اقتصاد رسانه‌ای، طبیعی بود که محکوم به فنا باشد. مخصوصاً وقتی از احزاب و باندها و گَنگ‌های روز بگریزد و به هیچ شغالی باج ندهد. تیراژ نشریه از هشتادهزار نسخه گذشت اما بالاخره به قواعد مزورانه آن روزها باختیم و آمدیم بیرون. بعدترها هر کدام‌مان ده‌ها روزنامه و مجله عوض کردیم و سفره‌مان سوا شد اما هرگز از هم جدا نشدیم. آخرین بار همین هفته‌پیش بود که با اسد افتادیم به وراجی و خاطره‌بازی که گفت بهترین روزهای زندگی‌مان همان فلاکت‌ها و دورهم بودن‌ها و غفلت‌های شیرین مدل دهه‌شصتی بود. حتی یاد بیست‌سالگی اسد کردیم که در روزهای اوایل انقلاب به مسئولیت فرمانداری یک شهر شمالی برگزیده شده بود اما وقتی دیده بود نمی‌تواند با حضرات کار کند باز برگشته بود بیخ ریش خودمان. خودمان که تفریح‌مان غیر از نوشتن، پرسه‌زدن سمت سینما تخت‌جمشید بود و بازار سیداسماعیل و مفت آباد. چند ساعت پیش هم که داشتیم دفن‌اش می‌کردیم یک دانه قلوه‌سنگ روی سنگ‌قبرش گذاشتم که شب نترسد و اگر نکیرمنکر آمد سمتش و از رازمگوهایمان پرسید، سنگ را پرت کند سمتش و اس ام اس بزند که بروم پیشش.

الان دیگر مرا بکشید هم نمی‌توانم تصنیف‌های هجرانی «زینب خانلار اُوا»ی باکویی را بشنوم. آخرین بار که چهارشنبه قبل داشتیم حوالی دروازه شمرون از هم جدا می‌شدیم گفت اون ترانه یادت است؟ که زینب درباره دختر سیاه‌بخت خوانده بود و ما در روزهای دهه شصت، همه‌اش آن را پلی می‌کردیم؟ گفتم «هن». گفت «یک سی‌دی ازش بزن، هوس کرده‌ام». سی‌دی را دادم زدند، اما امشب می‌خواهم اس ام اس بزنم بهش که آخر‌ ای نالوطی! دلپذیر من، این درست است که آدم هوس کند زینب گوش بدهد، بعد وسط راه بپیچد به مراسم تدفین خودش در بهشت‌زهرا قطعه 238؟ دستم اگر نلرزد حتماً اس ام اس می‌دهم. بعدش هم شاید عر بزنم کمی و بخوابم بلکه این روزهای خرآهویی(به قول او)گاماس گاماس بگذرد و من در فراق او به هلاکت نرسم./روزنامه ایران

نظر شما