شناسهٔ خبر: 26287050 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: شما نیوز | لینک خبر

روایت یک خبرنگار از حوادث ترویستی دهه ۶۰ - بخش نخست

هنوز مدت زیادی از انقلاب نگذشته بود که کشور به صحنه تلاقی و درگیری نیروهای مبارزی تبدیل شد که پیش از آن در یک جناح می‌جنگیدند و حالا به خاطر سلطه‌طلبی برخی گروه‌ها و احزاب، مقابل هم قرار گرفته بودند. در این میان رسانه‌ها و خبرنگاران نیز دوران سخت و پراسترسی را از نظر حرفه‌ای و امنیتی پشت سر می‌گذاشتند.

صاحب‌خبر -

به گزارش شما نیوز ،انفجار در هسته مرکزی حزب نوپای جمهوری اسلامی، بمب‌گذاری در ساختمان نخست‌وزیری، کشتن مردم بی‌گناه در خیابان‌ها و ترور شخصیت‌های سیاسی همچون محمدجواد باهنر، سیدمحمد بهشتی، مرتضی مطهری، محمد مفتح، محمدعلی رجایی و ... از جمله اقدام‌هایی بود که در سال‌های پس از پیروزی انقلاب روز به روز مفهوم «برادرکُشی» را برای مردم ملموس‌تر می‌کرد.

 

اما رد پای این عملیات‌ها تنها به «سازمان مجاهدین خلق» که با گذشت حدود یک سال از انقلاب تغییر فاز داده بود، ختم نمی‌شد و گروه‌های دیگری را نیز شامل می‌شد که هر کدام به دلایل مختلفی سر سازش با جمهوری اسلامی نداشتند.

 

در این میان انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی در تاریخ هفت تیر ماه سال ۱۳۶۰ را می‌توان یکی از مهمترین حوادث تروریستی آن سال‌ها دانست. حادثه‌ای که با حضور یک نفوذی به نام «محمدرضا کلاهی» تحقق یافت و خاطره تلخش برای همیشه در دفتر انقلاب ماندگار شد؛ البته با وجود آننکه هیچ‌گاه «سازمان مجاهدین خلق» به صورت رسمی مسؤولیت این عملیات را بر عهده نگرفت، گفته می‌شود که «کلاهی» از اعضای این سازمان بوده و این عملیات‌ بر اساس برنامه‌ریزی این سازمان و در راستای هدف «براندازی نظام» که آن زمان توسط مسعود رجوی عنوان شده بود، اجرا شده است.

 

مختار مسعود، روزنامه‌نگار پیشکسوتی که در سال ۵۷ فعالیت مطبوعاتی خود را در مؤسسه‌ای به نام «شما و مطبوعات» آغاز کرد و در ۱۸ اردیبهشت ۵۸ ( ۲۲ روز قبل از انتشار روزنامه جمهوری اسلامی) به این روزنامه پیوست، معتقد است که روایت حوادث سیاسی آن زمان شاید در ظاهر ارتباط چندانی با فضای رسانه‌ای و روزنامه‌نگاری نداشته باشد، اما در واقع شرایط سخت کار رسانه‌ای در فضای سیاسی متشنج آن دوره و سختی‌های کار خبرنگاران را روایت می‌کند.

 

مختار مسعود در خبرگزاری ایسنا

 

این روزنامه‌نگار داشت، از خاطرات به‌یادماندنی و گاهی تلخ خود از سال‌های نخست روزنامه‌نگاری می‌گوید؛ سال‌هایی که به باور او نمی‌توان سیاست را از آنها جدا دانست.

 

او که خود به هنگام حادثه هفتم تیر ماه در دفتر روزنامه حزب جمهوری، واقع در ساختمانی در نزدیکی دفتر مرکزی حزب حضور داشت، در تحلیل و بازخوانی فاجعه تروریستی انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، می‌گوید: برای تحلیل این فاجعه باید به ریشه‌ها و عوامل مختلفی اشاره کنیم که در رأس آن جریان تقابل نیروهای موسوم به «خط امام» به رهبری شهید مظلوم آیت‌الله بهشتی به عنوان دبیرکل حزب جمهوری اسلامی و رییس دیوانعالی کشور با جریان بنی‌صدر، مجاهدین خلق، سلطنت‌طلب‌ها و دیگر گروهک‌های معاند و یا مخالف انقلاب قرار داشت.

 

او ادامه می‌دهد: نکته مهم و تاثیرگذار دیگر در جریان این فاجعه و حوادث تروریستی دیگر، شیوه نفوذ با شگرد ریا، تزویر و نفاق است که همیشه در پشت نقاب مقدسات، انقلاب و خیرخواهی چهره خبیث خود را مخفی نگه داشته تا در فرصت مناسب به اهداف شوم خود نایل شود. جالب اینجاست که این جریان‌ها با تهمت، افترا و دامن زدن به شایعات همواره افراد صالح، مومن و درستکار را که مانع اهداف خود می‌بینند، از سر راه بر می‌دارند و اگر موفق به حذف فیزیکی آنان نشوند، می‌کوشند آنان را ترور شخصیتی کنند.

 

از برکناری بنی‌صدر تا ترور آیت‌الله خامنه‌ای

 

مسعود در ابتدا به انتخاب ابوالحسن بنی‌صدر به عنوان اولین رییس‌جمهوری پس از انقلاب در پنجم بهمن سال ۵۸ اشاره می‌کند و می‌گوید: بنی‌صدر که با توجه به اقامتش در فرانسه و پیوستن به یاران امام در نوفل لوشاتو وجهه خوبی کسب کرده بود، پس از استعفای مهندس بازرگان نخست وزیر موقت و چند ماه بعد از تمشیت امور توسط شورای انقلاب با ۱۰ میلیون و ۷۵۳ هزار رأی از مجموع ۱۴ میلیون و ۱۵۲ هزار رأی، بر کرسی ریاست جمهوری تکیه می‌زند. او از همان ابتدا به تصور داشتن پشتوانه مردمی و سیاسی، روز به‌ روز بر طبل جدایی از امام(ره) و نیروهای خط امام می‌کوبد و آغوش خود را بر روی نیروهای مجاهدین (منافقین) می‌گشاید. نتیجه این پیوند نامبارک سیاسی، پس از فرار وی و مسعود رجوی به ازدواج رجوی با دخترش می‌انجامد که طبعاً با توجه به اختلافات اساسی بین این دو، این ازدواج پس از مدت کوتاهی به جدایی منجر می‌شود.

 

او ادامه می‌دهد: البته امام از همان ابتدای روی کار آمدن بنی‌صدر، بارها نسبت به نزدیکی او به مجاهدین خلق هشدار داده بود؛ اما گوش او بدهکار نبود و مجاهدین را یار وفادار خود می‌دانست. اوج جدایی بنی‌صدر از امام در جریان غائله موسوم به ۱۴ اسفند در دانشگاه تهران ظهور می‌کند و بنی‌صدر به پشتوانه داشتن حمایت نیروهای مجاهدین، بر ایستادگی در برابر امام و نیروهای خط امام، ارگان‌ها و دستگاه‌های مسئول پافشاری و ایستادگی می‌کند. امام هم که دیگر از پذیرش نصایحش توسط بنی‌صدر ناامید شده بودند و از طرفی گزارش‌هایی از خیانت او در جبهه‌ها رسیده بود، سرانجام در ۲۰ خرداد ۵۸ فرمان برکناری او را از فرماندهی نیروهای مسلح صادر می‌کنند. مجلس شورای اسلامی نیز در ۳۱ خرداد ۶۰ عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر به عنوان رییس‌جمهوری را به رأی می‌گذارد که با ۱۷۷ رأی از مجموع ۱۹۰ رأی به تصویب می‌رسد و با توجه به اصل ۱۱۰ قانون اساسی که بایستی مراتب عدم کفایت سیاسی رییس‌جمهوری به تائید رهبر انقلاب می‌رسید، امام در اول تیر ماه ۶۰ فرمان عزل بنی‌صدر را صادر می‌کنند. بنی‌صدر هم حدود یک ماه در ایران مخفی و سپس به فرانسه منتقل می‌شود.

 

این روزنامه‌نگار سپس به تشریح واکنش سازمان مجاهدین خلق نسبت به برکناری و عزل بنی‌صدر می‌پردازد و اظهار می‌کند: مجاهدین که تنها پشتوانه مهم سیاسی خود را از دست داده بودند، در تاریخ ۳۰ خرداد سال ۶۰، وارد فاز نظامی می‌شوند و در حوالی میدان فردوسی تهران به جنگ مسلحانه با اعضای کمیته، پاسداران و نیروهای انتظامی می‌پردازند و در ادامه این رویکرد به طور کلی ترور نیروهای پاسدار، حزب‌اللهی و در رأس آنان مسؤولان کشور را در برنامه خود قرار می‌دهند. آنها تا چند سال بعد از فروپاشی و انهدام کامل بین ۱۷ تا ۱۸ هزار نفر را به شهادت می‌رسانند.

 

مسعود سپس به ماجرای ترور نافرجام آیت‌الله خامنه‌ای که در آن زمان امام جمعه تهران بود، اشاره  می‌کند و می‌افزاید: جمعه (ششم تیر ماه) همزمان با برگزاری انتخابات میان دوره‌ای در برخی حوزه‌های انتخابیه کشور، آیت‌الله خامنه‌ای در خطبه‌های نماز جمعه به افشای چهره منافقان می‌پردازد و از آنان می‌خواهد که با دست برداشتن از شرارت به صفوف متحد مردم بپیوندند که روز بعد نیز منافقین پاسخ وی را با ترور در مسجد ابوذر تهران می‌دهند. در این روز یکی از عوامل منافقین ضبط صوت بمب‌گذاری شده را در مقابل تربیون سخنرانی آیت‌الله خامنه‌ای می‌گذارد و آن را منفجر می‌کند. البته منافقان برای رد گم کردن در لایه داخلی ضبط صوت منفجرشده نوشته‌ای را با مضمون «هدیه گروه فرقان» نوشته بودند که قصد انتساب آن را به این گروهک داشتند؛ اما بعدها در اعترافات اعضای دستگیرشده منافقین مشخص شده بود که طراحی این ترور توسط یکی از اعضای نفوذی سازمان منافقین به نام «جواد قدیری مدرس» انجام شده است؛ البته برخی منابع نیز از «امیر مسعود تقی‌زاده» به عنوان عامل ترور نام برده‌اند، اما در انجام این عمل تروریستی توسط منافقین هیچ شک و شبهه‌ای وجود نداشته و ندارد.

 

تصویری از آیت‌الله خامنه‌ای پس از حمله تروریستی نافرجام سال ۱۳۶۰

 

انفجار حزب جمهوری به روایت اولین خبرنگار حاضر در محل حادثه

 

این روزنامه‌نگار پیشکسوت در ادامه با اشاره به فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیت‌الله بهشتی و ۷۲ تن دیگر می‌گوید: جلسه مهمی در ساعت حدود ۹ شب هفتم تیر با حضور آیت‌الله بهشتی، ۴ تن از وزرا، حدود ۱۲ معاون وزیر، ۲۷ نماینده مجلس و تعدادی از اعضای حزب جمهوری اسلامی در دفتر مرکزی این حزب در محله سرچشمه تهران تشکیل شده بود تا در مورد دو مساله مهم، یعنی مهار تورم و دیگری انتخاب رییس‌جمهوری بعد از ماجرای بنی‌صدر تصمیم‌گیری کنند که بنا به گفته برخی از مجروحان این حادثه که جان سالم به در برده بودند، آیت‌الله بهشتی در سخنرانی خود با اشاره به مساله فرار بنی‌صدر، بر انتخاب فردی متعهد و دلسوز به عنوان رییس‌جمهوری تاکید می‌کند و حتی به صراحت می‌گوید که دیگر نباید بگذاریم استعمارگران برای ما مهره‌سازی کنند و سرنوشت مردم را به بازی بگیرند. لحظاتی بعد دو بمبمی که منافقین یکی زیر تربیون و دیگری زیر یکی از ستون‌های سالن کار گذاشته بودند، منفجر می‌شود و عده‌ای شهید می‌شوند و حدود ۲۸ نفر نیز که مجروح شده بودند، پس از ساعت‌ها از زیر آوار بیرون آورده می‌شوند.

 

مختار مسعود در خبرگزاری ایسنا

 

 

 

او که به عنوان اولین خبرنگار و حدود یک ربع پس از این فاجعه با موتور خود را به محل انفجار حزب رسانده بوده، در خاطرات خود می‌گوید: حدود ساعت ۹ شب بود و ما در روزنامه جمهوری‌ اسلامی که آن زمان ارگان این حزب به شمار می‌رفت، منتظر بسته شدن صفحه اول روزنامه بودیم و دور میز سردبیر (میرحسین موسوی) در انتظار به سرمی‌بردیم که با خاتمه کار راهی خانه شویم. محل روزنامه در انتهای خیابان سعدی جنوبی بود و دقیقا پل بزرگی مقابل روزنامه وجود داشت که به نام «پل سعدی» معروف بود. منافقین چند بار زیر این پل بمب کار گذاشته بودند و حتی دو سه بار برای ترور برخی از روزنامه‌نگاران در اطراف آن کمین کرده بودند که به خیر گذشته بود.

 

او ادامه می‌دهد: آن شب وقتی صدای انفجار مهیب آمد، اول همه خیال کردند که پل منفجر شده است. بلافاصله آقای موسوی از جلسه مهمی که قرار بود در حزب برگزار شود، خبر داد و از بچه‌ها خواست که به طبقه نهم ساختمان بروند و ببینند که دود و یا آتش‌سوزی از کدام طرف مشاهده می‌شود. من و یکی از دوستان سریع خودمان را به بالای ساختمان روزنامه رساندیم و دیدیم که آثار دود از سمت محله سرچشمه به سمت آسمان بالا می‌رود که دیگر احتمال انفجار ساختمان حزب قوت گرفت. سریعاً با موتور خود را به دفتر حزب رساندم. عده‌ای زودتر آمده بودند که در بین آنان جمعی از مقامات هم بودند. عده‌ای مات و مبهوت و دچار شوک شده بودند، برخی به شدت می‌گریستند و برخی هم سعی می‌کردند به نحوی در آواربرداری و نجات زنده‌ها یا کشف و شناسایی اجساد شهدا کمک کنند. در این میان پسران شهید مظلوم بهشتی (آقایان محمدرضا و علیرضا) نیز به محل آمده بودند و چون عده‌ای از مردم که انتظامات ساختمان را برعهده گرفته بودند، آنان را نمی‌شناختند از ورودشان ممانعت می‌کردند که با آشنایی که من با آنان داشتم، به نیروهای انتظامات گفتم که آنان فرزندان شهید بهشتی هستند و آنها هم به جمع حاضران در محل انفجار پیوستند.

 

«شب عجیبی بود. پس از مدتی پیکرهای مطهر شهدا یکی یکی از زیر آوار بیرون می‌آمد و برخی از اعضای حزب که در محل بودند نسبت به شناسایی آنان اقدام می‌کردند. یادم هست که حتی عده‌ای نام «کلاهی» که در واقع عامل انفجار بود را هم آن شب به عنوان شهید اعلام کردند. من تا نزدیک ظهر فردا در محل انفجار بودم که ساعت ۱۵ و ۱۵ دقیقه روز بعد از رادیو بی‌بی‌سی به نقل از «کلاهی» خبر انفجار حزب اعلام شد. اداره امنیت و اطلاعات کشور با انتشار عکسی از کلاهی و مشخصات وی در رسانه‌ها از مردم برای شناسایی و دستگیری وی استمداد طلبید. البته «کلاهی» مدتی در خانه‌های تیمی منافقین مخفی شده، سپس به مرزهای غربی کشور رفته و در نهایت از آنجا به عراق منتقل شده بود و چند سال بعد هم ظاهرا به آلمان می‌رود.»

 

تصویری از آورابرداری پس از انفجار دفتر حزب جمهوری

 

از درود بر بهشتی تا مرگ بر بهشتی!

 

این روزنامه‌نگار قدیمی همچنین در مورد سوابق «کلاهی» و چگونگی نفوذ او در حزب جمهوری‌ اسلامی، می‌گوید: محمدرضا کلاهی صمدی که در بین برخی از بچه‌های حزب و روزنامه جمهوری اسلامی به حسین کلاهی مشهور بود، بر اساس تحقیقات وزارت اطلاعات قبل از ورود به حزب، دانشجوی سال اول رشته برق دانشگاه علم و صنعت و سمپات مجاهدین بوده که با تظاهر به دوری از این سازمان ابتدا به عنوان پاسدار در کمیته انقلاب در خیابان پاستور مشغول فعالیت می‌شود و سپس با خط‌دهی منافقین به حزب جمهوری اسلامی می‌پیوندد.

 

«آن زمان جو بسیار مسمومی در جامعه علیه آیت‌الله بهشتی به وجود آمده بود و با انواع دروغ‌ها، تهمت‌ها و شایعات شخصیت او مورد ترور قرار گرفته بود؛ به طوری که در برخی از اماکن افراد ساده‌لوح علیه او شعار می‌دادند، انواع تهمت‌ها را در موردش به کار می‌بردند و گاهی هم دیوارنویسی می‌کردند. جالب اینجاست که فضا علیه آیت‌الله بهشتی به قدری مسموم و تیره و تار شده بود که حتی عده‌ای در درون حزب نیز اغفال شده و آن اتهامات از جمله مهره آمریکا و یا سرمایه‌دار بودن شهید بهشتی را باور کرده بودند و در برخی مکان‌ها شعار «مرگ بر بهشتی» می‌نوشتند و این اوج مظلومیت او بود. امام هم بر مظلومیت او در زندگی و اهمیت بیشتر این مظلومیت نسبت به شهادتش تاکید کرده بودند.»

 

مسعود ادامه می‌دهد: «کلاهی» از این موضوع آگاه شده بود و می‌دانست عده‌ای از افراد مخلص و وفادار به آقای بهشتی دنبال این هستند که ببینند چه کسانی این شعارها را بر در و دیوار می‌نویسند و بعد با چاقوی ناخن‌گیر در محوطه و بر روی درختان شعار «درود بر بهشتی» را حک می‌کرد و اینگونه خودش را به عنوان یک وفادار به حزب و آقای بهشتی در افکار اعضای حزب جا انداخته بود. یکی دیگر از شگردهای «کلاهی» برای نفوذ بیشتر به مراتب بالای حزب جمهوری، برقراری ارتباط با فرزندان سران بالای حزب بود. اعضای شورای مرکزی حزب که ۳۰ نفر بودند، هرچند وقت یک بار در حزب گرد آمده و تشکیل جلسه می‌دادند. برخی با خود فرزندان خردسالشان را می‌آوردند و در چند ساعتی که در جلسه بودند، فرزندانشان در وسط ساختمان حزب بازی می‌کردند. کلاهی برای جلب نظر بیشتر سران حزب به سراغ فرزندان آنها می‌رفت و انواع پفک و چیپس و خوراکی‌های دیگر به آنها می‌داد؛ به طوری که آنقدر نظر و محبت برخی کودکان را به خود جلب کرده بود که وقتی آنان همراه پدرشان در حال خروج از حزب بودند، در ماشین برای او به اسم «عمو کلاهی» دست تکان می‌دادند و خداحافظی می‌کردند. «کلاهی» با این شگردها روزبه‌روز موقعیت بهتری در داخل حزب پیدا می‌کرد. شرایط به گونه‌ای شده بود که نزدیک دو ماه مانده به حادثه هفتم تیر، «کلاهی» مسؤول دعوت از مسؤولان برای شرکت در جلسات، میزگردها و همچنین مسؤول سالن کنفرانس می‌شود. بر همین اساس دعوت در جلسه شب هفتم تیر هم توسط او انجام می‌شود و اصرار زیادی هم برای شرکت بیشتر مسؤولان در آن جلسه داشته است.

 

مختار مسعود در ایسنا

 

منافقی که دیگران را «منافق» خطاب می‌کرد

 

او به یکی از خاطرات برخورد با «کلاهی» در تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی اشاره می‌کند و می‌گوید: آیت‌الله بهشتی به عنوان دبیر کل حزب، هفته‌ای یک روز و بیشتر عصر چهارشنبه‌ها به دفتر روزنامه می‌آمدند و جلسه‌ای دو نفره با مهندس موسوی داشتند که طبعاً در مورد رویدادهای مهم کشور، نظرات و برنامه‌های حزب و خط‌مشی روزنامه مذاکره می‌کردند؛ که البته جلسه کاملاً محرمانه بود و خبری از آن درز پیدا نمی‌کرد. برخی از بچه‌های روزنامه که تا آن زمان بیش از یک سال سابقه کار داشتند و همیشه ناهارشان شامل آب دوغ خیار، نان و پنیر و گوجه، هندوانه یا خربزه بود و از بس این غذاها را خورده بودند، دیگر مریض شده بودند، به آقای موسوی اعتراض کردند که چرا بچه‌های حزب هر روز ناهار گرم می‌خورند و ما که شاغل در روزنامه ارگان حزب هستیم، باید این غذاهای سرد و تکراری را بخوریم.

 

محمدرضا کلاهی

 

مسعود ادامه می‌دهد: آقای موسوی هم این مساله را با مسؤولان حزب در میان گذاشت و قرار بر این شد که بچه‌های روزنامه هم مانند اعضای حزب از ناهار گرم که رایگان بود، برخوردار شوند. به همین خاطر بچه‌ها هم ظهرها از خیابان سعدی برای صرف ناهار به دفتر مرکزی حزب در سرچشمه می‌رفتند. تقریبا یک ماه به انفجار حزب مانده بود که روزی «کلاهی» به همراه شهید بهشتی به دفتر روزنامه آمدند. آقای بهشتی طبق معمول با سردبیر جلسه داشت و «کلاهی» به تحریریه آمد. پس از چند لحظه به چشمان بچه‌ها خیره شده بود و شاید هم داشت آنها را شناسایی می‌کرد. من خطاب به او گفتم «حسین آقا به چی نگاه می‌کنی؟»، او ناگهان نگاهش را از بچه‌ها دزدید و رو به من گفت که «دارم نگاه می‌کنم که چرا شما از اینجا به حزب می‌آیید و ناهار می‌خورید، ولی بدون اینکه در نماز جماعت شرکت کنید، می‌روید؟». یکی از بچه‌ها در پاسخ به او به شوخی عبارت «حزب چماقدار و حزب انحصار طلب» را که معمولاً منافقین و دیگر گروهک‌ها در مورد حزب جمهوری اسلامی به کار می‌بردند، به زبان آورد که یک‌باره «کلاهی» همه بچه‌های روزنامه را «منافق» خطاب کرد!

 

«برخی از بچه‌ها به شدت از این برخورد ناراحت شدند و من هم که آن زمان جوان و به اصطلاح تندمزاج بودم، جلو رفتم و از «کلاهی» خواستم که موهای جلوی پیشانی‌اش را کنار بزند. او این کار را کرد و به تصور اینکه چیزی روی موهایش بوده و پاک شده، دستش را پایین آورد. من دوباره از او خواستم که این کارش را تکرار کند و دستش را لحظه‌ای روی سرش نگه دارد و وقتی او در حال انجام این کار بود، جلوتر رفتم و در حالی که به چشمان و پیشانی او خیره شده بودم، گفتم «سازمان منافقین خلق»! طوری این عبارت را به کار بردم که انگار روی پیشانی او همین عنوان حک شده بود. به محض این حرف، «کلاهی» مثل لبو قرمز شد و با عنوان اینکه به من منافق می‌گویید، در اعتراض تحریریه را ترک کرد و به نگهبانی در طبقه اول روزنامه رفت. برخی بچه‌ها از برخورد من ناراحت شدند و خواستند که من بروم و از دل او دربیاورم، اما در پاسخ گفتم او به همه ما توهین کرد و من هم جوابش را دادم.»

 

او یادآور می‌شود: «کلاهی» حتی یکی دو بار دیگر همراه آیت‌الله بهشتی به دفتر روزنامه آمد، اما در نگهبانی می‌نشست و اصرار برخی از بچه‌ها برای آمدن به تحریریه هم فایده‌ای نداشت و به آنها می‌گفت فلانی به من توهین کرده و مرا منافق خوانده و در اعتراض به این توهین بالا نمی‌آیم. شاید آن زمان اگر در جمع همکاران روزنامه کسی آشنا به علم روانشناسی بود، به تزویر و ریاکاری او پی می‌برد، اما چون فضا در هر زمانی برای افراد ظاهر الصلاح و مزوّر فراهم است و آنان می‌توانند به راحتی از آب گل آلود، ماهی مقصود خود را برگیرند، شاید اگر نفاق و دورویی او هم لو می رفت این مساله نیز چاره‌ساز نبود و از همه مهمتر اینکه تقدیر چنین رقم خورده بود.

 

داستان گلایه‌های همسر شهید بهشتی از بنیاد شهید

 

این روزنامه‌نگار با بیان اینکه «چهره مظلوم شهید بهشتی پس از شهادت برای جامعه روشن شد و بسیاری از مردم به دروغ‌ها و اتهام‌های بی‌اساس علیه او پی بردند و میلیون‌ها نفر با اشک و حسرت پیکر مطهر او و دیگر شهدای انفجار حزب را تشییع کردند»، می‌گوید: همانطور که در اعترافات سران منافقین هم آمده است، آنها قبل از شهادت با تبلیغات وسیع و مخرب خود، چهره وحشتناکی از شهید بهشتی ساخته بودند و پس از شهادت نیز در نشریه مجاهد (آذر ۶۱) در تحلیل فاجعه هفتم تیر عنوان کرده بودند که آیت‌الله بهشتی می‌توانست آینده حکومت جمهوری اسلامی را تضمین کند و حتی در یک موضع‌گیری رسما اعلام کرده بودند که هدف ما از انفجار حزب، زدن این سر (آیت‌الله بهشتی) برای سرنگونی رژیم بود!

 

او دلیل دیگر مظلومیت شهید بهشتی را تفکر و اعتقاد عجیب او مبنی بر پرهیز از دفاع از خود نام می‌برد و می‌گوید: بارها برخی از دوستان از آقای بهشتی گله کرده بودند که چرا در مقابل اتهام‌هایی که منافقین یا بنی‌صدر و روزنامه متعلق به او (انقلاب اسلامی) می‌زنند، سکوت می‌کند و پاسخ آنها را نمی‌دهد. شهید بهشتی هم همواره با خواندن آیه «اِن الله یُدافع عَنِ الَّذینَ آمنوا» معتقد بود که خداوند خودش از مومنین دفاع می‌کند و می‌گفت اگر انسان مومن و درستکار باشد، خداوند حتما او را حمایت می‌کند.

 

این روزنامه‌نگار در ادامه به بیان خاطره‌ای از مصاحبه با همسر شهید بهشتی در اولین سالگرد انفجار حزب جمهوری اسلامی می‌پردازد؛ «برای تهیه اولین ویژه‌نامه سالگرد فاجعه هفتم تیر قرار مصاحبه‌ای با همسر شهید بهشتی گذاشتم. یادم می‌آید که پسر دوم آن شهید (آقا علیرضا) هم که سال آخر دبیرستان بودند، حضور داشتند. همسر آقای بهشتی پس از ذکر خاطراتی و پاسخ به سوالات، در پایان موضوعی را مطرح کردند که مو بر بدنم سیخ شد و آن این بود که از مسؤولان به ویژه بنیاد شهید آن زمان و شخص آیت‌الله موسوی اردبیلی به عنوان رییس دیوانعالی کشور گله کردند که با اینکه همسرشان حتی سابقه همکاری در قبل از انقلاب در تدوین کتاب‌های دینی آموزش و پرورش داشته و بعد از انقلاب هم رییس دیوانعالی کشور بوده، اما در این مدت یک سال نه بنیاد شهید سراغی از آنان گرفته و نه دستگاه قضایی کشور. در همین حال او به موکت قرمز رنگی که کف اتاقشان را پوشانده بود و تا آن موقع حتی من متوجه نشستن بر روی آن هم نشده بودم، اشاره کرد و گفت که «در این مدت ما حتی برای تامین هزینه‌های زندگی، فرش زیر پایمان را هم فروخته‌ایم». او سپس از من خواست که اگر مصاحبه‌ای با آیت‌الله موسوی اردبیلی دارم، این موضوع را به او بگویم که وقتی برای گفت‌وگو خدمت وی رسیدم و این مساله را مطرح کردم، اشک در چشمان او حلقه زد و برای کوتاهی و قصور در این مورد استغفار و فورا دستور رسیدگی صادر کرد. این مساله در حالی اتفاق افتاده بود که در تبلیغات دشمنان، شهید بهشتی به عنوان سرمایه‌دار بزرگ معرفی شده بود!»

 

تصویری از نشست خبری شهید بهشتی

 

 علت موفقیت منافقین در برخی عملیات‌های تروریستی چه بود؟

 

مسعود در بخش دیگری از سخنان خود خاطرات چند تن از اعضای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی را از آیت‌الله بهشتی نقل و خاطرنشان می‌کند: به گفته برخی از سران حزب، آقای بهشتی با وجود اینکه در مقابل تیرهای تهمت بنی‌صدر قرار داشت، حتی به اعضای حزب و یارانش اجازه دشنام و بد دهنی به بنی‌صدر را نمی‌داد و آنها را نصیحت می‌کرد که از این کار که موجب دوری از عدالت می‌شود، بپرهیزند. نمونه دیگر عدالت وی را می‌توان در برخورد با همسر و دختر بنی‌صدر در جریان شورش ۳۰ خرداد منافقین مشاهده کرد. آن زمان به دستور آیت‌الله موسوی اردبیلی (دادستان کل کشور) این دو نفر بازداشت شدند. برخی بر این باور بودند که بنی‌صدر که پس از ۳۰ خرداد مخفی شده بود، با دستگیری همسر و دخترش خود را تسلیم می‌کند، اما به محض اینکه این خبر به آیت‌الله بهشتی می‌رسد، فورا دستور آزادی آنان را صادر می‌کند و در پاسخ به عده‌ای که اصرار به ادامه بازداشت آنان به منظور تسلیم بنی‌صدر داشتند، می‌گوید که «ما با آقای بنی‌صدر در حال جدالیم و حق نداریم زن و فرزند او را که گناهی ندارند، برای تسلیم او گروگان بگیریم. آیت‌الله بهشتی در این مورد تا این حد قاطعانه برخورد کرد؛ این در حالی است که متاسفانه در دو سه دهه اخیر در رقابت‌های سیاسی شاهدیم که برخی جریانات و گروه‌ها برای از میدان به در کردن رقیب خود دست به هر عمل غیراخلاقی می‌زنند و به اصطلاح در این راه معتقدند که هدف وسیله را توجیه می‌کند!

 

این روزنامه‌نگار که سابقه روزنامه‌نگاری و همکاری با روزنامه «کیهان»، خبرگزاری دانشجو، ویژه‌نامه‌های استانی «جام‌جم» و ماهنامه سراسری «مسکن شهروندی» را در کارنامه ۴۰ ساله روزنامه‌نگاری خود دارد، در مورد آزاداندیشی شهید بهشتی و نگاه او به جناح‌های مختلف سیاسی، می‌گوید: عظمت، اقتدار و شخصیت آیت‌الله بهشتی که در امور دینی، سیاسی و علوم روز دنیا سرآمد بودند، باعث شده بود که اختلافات دو جناح در داخل حزب که به اصطلاح به جریان چپ و راست موسوم شده بود، چندان بروز و ظهور پیدا نکند؛ البته وجود جریان بنی‌صدر و مجاهدین و دیگر گروه‌های مخالف حزب هم در آشکار نشدن اختلافات درونی حزب بی‌تاثیر نبود. از همان ابتدای راه‌اندازی روزنامه جمهوری اسلامی، طیفی از درون حزب به آقای بهشتی برای تغییر مدیریت روزنامه فشار می‌آوردند. پس از انتشار سرمقاله‌ای در دفاع تمام قد از «مصدق» به عنوان «فرزند رشید ملت» و پیشنهاد نام‌گذاری خیابان ولیعصر فعلی به عنوان «مصدق» این فشار بیشتر شد و آنان معتقد بودند که روزنامه از خط‌مشی حزب پیروی نمی‌کند. فشارها برای تغییر مدیریت روزنامه پس از فاجعه هفتم تیر تا زمان انحلال حزب ادامه داشت که به دلایل مختلف کارساز واقع نشد. بعدها این جریان بخصوص شاخه اصناف حزب به کمک تاسیس روزنامه «رسالت» آمد که این مساله به نوعی انشعاب درون حزبی بود که اختلافات دو جریان سیاسی حزب جمهوری اسلامی را بیشتر آشکار ساخت.

 

 

 

 

او که هم اکنون صاحب امتیاز و مدیرمسؤول ماهنامه سراسری «مسکن شهروندی» است، از تزویر، سالوس و ظاهرسازی به عنوان دریچه نفوذ افراد فرصت‌طلب نام می‌برد و یادآور می‌شود: اگر منافقین موفق به انجام عملیات تروریستی انفجار حزب جمهوری اسلامی، نخست وزیری، دادستانی و برخی مکان‌های دیگر شدند در پناه و سایه تزویر و ریاکاری بوده است که متاسفانه در هر دوره‌ای وجود داشته و دارد. اگر به کتب دینی و آثار منظوم و منثور ادب پارسی نگاهی بیندازیم، متوجه می‌شویم که از این خصلت به عنوان کاری پست، مغضوب و منفور نام برده شده است. سخن‌سرایان و گویندگان بلندآوازه ادب فارسی همچون مولوی، حافظ، سعدی، عطار، حکیم نظامی، حکیم سنایی، ناصر خسرو، خاقانی، انوری، اوحدی مراغه‌ای، خواجوی کرمانی، عراقی، صائب‌تبریزی، فروغی بسطامی، امیر خسرو دهلوی، پروین اعتصامی و ... در سروده‌های خود، افراد مزدور و ریاکار را از دم تیغ زبان و قلم خود گذرانده‌اند و بیشتر آنان بر این باورند که تزویر و ریا در نقطه مقابل دینداری و صداقت قرار دارد و اصلاح جامعه جز با طرد و مقابله با چنین افرادی میسر نخواهد بود.

 

گریزی بر تعدادی دیگر از حوادث تروریستی دهه ۶۰

 

این روزنامه‌نگار در ادامه سخنان خود از انفجار نخست‌وزیری به عنوان نمونه دیگری از ضربه افراد مزدور و ریاکار در نقش منافقین نام می‌برد و می‌گوید: در ساعت ۱۵ روز هشتم شهریور سال ۶۰ باز شاهد بودیم که چگونه «مسعود کشمیری» عامل انفجار نخست‌وزیری که تا مرحله دبیری شورای امنیت کشور نیز نفوذ کرده بود، با بمب‌گذاری در کیف دستی‌اش شهیدان رجایی و باهنر را به همراه سه تن دیگر به شهادت رساند. جالب اینجاست که حتی نام وی ابتدا به عنوان شهید اعلام و روز بعد مشتی خاکستر را به عنوان باقیمانده جنازه او تشییع می‌کنند! غافل از اینکه او پس از انفجار از ایران متواری شده بود. یادم می‌آید که چند روز پس از این حادثه وقتی برای مصاحبه به دفتر نخست‌وزیری رفته بودم، ماموران امنیتی به شکل عجیب و با وسواس خاصی تفتیش بدنی می‌کردند که با اعتراض گفتم آن موقع که باید خوب می‌گشتید، نگشتید! و آنان پاسخ دادند که به ما دستور داده بودند که حتی اجازه گشتن وزرا را هم دارید، اما به آقای کشمیری کاری نداشته باشید و جالب اینجاست که گاهی شهید رجایی پشت سر وی نماز هم می‌خواندند!

 

او  همچنین به انفجار ساختمان دادستانی در ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه صبح ۱۴ شهریور سال ۶۰ و شهادت آیت‌الله قدوسی (دادستان کل انقلاب) اشاره و اظهار می‌کند: این انفجار توسط فردی به نام «محمد فخارزاده» که مسؤول دبیرخانه دادستانی کل انقلاب و از عوامل نفوذی منافقین بوده، صورت گرفته و او ۱۵ دقیقه پس از انفجار محل را ترک می‌کند. در آن زمان دبیر سرویس سیاسی روزنامه جمهوری اسلامی به نقل از یکی از مقامات کشور می‌گفت که عامل انفجار قبلا دانشجوی آن مسؤول بوده و با توجه به گرایشات او به سازمان منافقین، چند بار موضوع و سابقه وابستگی او به اطلاع شهید قدوسی رسیده بوده، اما او هر بار می‌گفته که به قدر چشمانم به او اعتماد دارم!

 

مسعود به مورد دیگری از پروژه نفوذ جریان نفاق در فضای سیاسی کشور اشاره می‌کند و می‌گوید: تقریباً یک سال پس از حادثه هفتم تیر فردی به عنوان دانشجوی اقتصاد در روزنامه جمهوری اسلامی و در گروه اقتصادی مشغول کار شد. آن زمان خبرها از دو خبرگزاری رسمی (ایرنا و واحد مرکزی خبر) روی تلکس روزنامه‌ها قرار می‌گرفت. خبرهای مهم سیاسی هم به عنوان خبرهای محرمانه غیرقابل انتشار در بین اخبار می‌آمد که روی آن «جهت اطلاع» درج می‌شد.

 

«دانشجوی مذکور که عامل نفوذی گروهک مارکسیستی «سازمان پیکار» بود، برای اینکه بتواند به اخبار محرمانه دسترسی پیدا کند و آنها را به مرکزیت سازمان انتقال دهد، پس از مدتی به بهانه اینکه درسش سنگین شده است، تقاضا کرد که کار توزیع اخبار بین سرویس‌های تحریریه را که کاری سبک‌تر بود را بر عهده بگیرد تا بتواند در فرصتی که کار ندارد، کتاب دانشگاهی‌اش را بخواند. طبعا چون بنای مسؤولان بر کمک به او بود، این کار انجام شد. این فرد خود را بسیار مذهبی نشان می‌داد و چند بار هم به فردی که در اتاق تلکس نمازش را تند و سریع می‌خواند، تذکر داده بود که آهسته و شمرده نماز بخواند! او ظهرها در نماز جماعت روزنامه شرکت می‌کرد و شب‌ها که نماز جماعت نبود، نمازش را بسیار طولانی می‌کرد؛ به طوری که نماز مغرب و عشای او گاهی ۱۵ تا ۳۰ دقیقه به طول می‌انجامید!»

 

مسعود اضافه می‌کند: این در حالی بود که این دانشجو علاوه بر انتقال اخبار محرمانه به سازمانی که از نظر ایدئولوژی ضد مبانی اسلام بود، هر روز مقداری مواد منفجره را به روزنامه می‌آورد، در کارتن‌های کاغذ تلکس مخفی می‌کرد و منتظر دستور سازمان برای انفجار آنها بود. روز ۲۴ مرداد ۶۱، فیلم و گزارش کشف پیکرهای مطهر سه تن از شهدای پاسدار کمیته مرکزی انقلاب اسلامی که با اتو، آب جوش و گاز پیک‌نیکی توسط منافقین سوزانده شده و برخی از اعضای بدنشان مثله شده بود، از تلویزیون پخش می‌شود که چهره سازمان تروریستی منافقین را بیشتر رسوا می‌کند.

 

«مردم یک روز بعد و در مراسم تشییع پیکر این سه شهید به نام‌های «طالب طاهری»، «محسن جلیلی» و «شاهرخ طهماسبی» نفرت خودشان از این جنایت منافقین را ابراز کردند. دو سه روز از این ماجرا گذشته بود و دانشجوی مذکور که همکارمان در روزنامه بود، غیبت داشت (او بر اثر اعترافات یکی از اعضای سازمان پیکار در جریان بازجویی لو رفته و دستگیر شده بود). یکی از همکاران به سرپرستی گروه خبر که واحد تلکس زیر نظرش بود گفت که از فلانی خبری داری؟ او هم در پاسخ گفت نه و آن همکار با ناراحتی گفت خیلی نامردی، شاید منافقین مثل سه پاسدار کمیته، همکار ما را هم ربوده و او را شهید کرده باشند که سرپرست گروه به شوخی گفت "نترس، او خودش منافقه و شاید هم الان هم تو اوین باشه! "؛ یکی از بچه‌های روزنامه که جزو نیروهای دادستانی انقلاب بود، چند لحظه بعد سرپرست را در جریان دستگیری فرد مذکور قرار می‌دهد و می‌گوید که در جریان بازجویی از یک عضو سازمان پیکار، او به نفوذ این گروه در روزنامه جمهوری به قصد بمب‌گذاری اقرار می‌کند و به همین خاطر هم دستور داده می‌شود که همان شب وی دستگیر شود. خوشبختانه به این ترتیب، توطئه انفجار دفتر روزنامه جمهوری‌اسلامی که در صورت موفقیت بر اثر از بین رفتن ساختمان‌های اطراف و انهدام پل سعدی، تعداد زیادی به شهادت می‌رسیدند، خنثی شد.

 

دیدار امام خمینی (ره) با جمعی از روزنامه‌نگاران. مسعود مهاجر نیز در این تصویر حضور دارد.

 

مصاحبه مختار مسعود با آیت‌الله خامنه‌ای (اوایل دهه شصت)

 

 

 

*** بخش دوم مصاحبه با مختار مسعود متعاقبا منتشر می‌شود.

 

 

 

 

تهیه گفت‌وگو: فاطمه خلیلی ـ ایسنا

نظر شما