ایران آنلاین / از بچگی عاشق داستانهای شب رادیو ایران بودم. دنیای ما در آن زمانها که هنوز تلویزیون یا نبود یا اگر بود فراگیر نبود، با رادیو شکل میگرفت. ما بودیم و صداها و قدرت تخیلمان که شنیدهها را در ذهن خود تصویر کنیم.
ما بودیم و صداها و قدرت تخیلمان که شنیدهها را در ذهن خود تصویر کنیم. در دوران دبیرستان که بودم، هر شبم با داستانهای رادیو میگذشت. بویژه داستانهایی که بهزاد فراهانی مینوشت و کارگردانی میکرد. گل حسرت و مریم بانو و... نقش جوان اول این داستانها را کسی بازی میکرد که صدایی لطیف و سرشار از عاطفه داشت و نامش صدرالدین شجره بود. لحن عاطفی و آرامشی که در صدایش بود، تناسب غریبی با دوران بلوغ روحی ماها داشت. تا پیش از او این جایگاه متعلق به مهدی علیمحمدی بازیگر جوان اول داستانهای شب بود که هنوز هم فکر میکنم صدایی گرمتر و عاشقانهتر از او از رادیو نشنیدهام. به هرحال این دلبستگی به صدای شجره ادامه داشت تا در سال 1363 یا 1364 که من نمایشنامهای نوشته و در تئاتر شهر اجرا میکردم با نام دیار غریب. رئیس واحد نمایش رادیو این اجرا را دید و از من خواست که متن را به نمایشنامهای رادیویی تبدیل کنم. بهعنوان کارگردان هم زنده یاد شجره را انتخاب کرد.
ده پانزده روزی با هم روی متن کار کردیم و شد یک نمایشنامه شش قسمتی. من دلم میخواست نقش اصلی نمایش را که یک جوان چوپان و عصیان زده بود، خود شجره بازی کند ولی او زیر بار نرفت و نقش را داد به بیوک میرزایی. استدلالش هم این بود که نقش چوپان عاشقانه نیست و به صدای من نمیخورد. هرچه بود این نمایش رادیویی که طبق اطلاعات من در آن سالها نزدیک به هفت بار از رادیو پخش شد، دستپخت مشترک من و شجره بود. اما پس از آن دیگر فرصت دیدار دست نداد، چون ظاهراً او اهل حضور در مجالس و محافل نبود و دیدار به قیامت شدیم. هنرمندی محجوب، کم توقع و با پرنسیب که حد و حدود خود را میشناخت./روزنامه ایران
نظر شما