از مدرسه که تعطیلمان کردند. سریع به سمت خانه دویدم. مدرسه ما وسط شاه عباس خان(۱) بود. هرروز پیاده، یک ربع در راه بودم اما دویدنش را نمیدانستم چقدر طول میکشد چون تا به حال از مدرسه به خانه ندویده بودم چون لازم نبود چون تا به حال زلزله نیامده بود. برای همین هم زودتر تعطیلمان کردند. ساعت دوازده بود. به خانه رسیدم. دستم را به زانو زدم تا نفسم جا بیاید، در زدم. خیسی دستم به سرعت از روی درب محو شد، عزیز در را باز کرد، نفسهایم دستپاچهاش کرد.
«چی شده؟»
«لباسهای پیش آهنگی من کو؟»
داخل شدم. خانه ی ما از این خانههای قدیمی بود. از حیاط کوچک وارد هشتی(۲) شدم.
«نمیخوای بگی چی شده؟ چرا اینقدر زود تعطیلتون کردند؟»
صدای درب را شنیدم که محکم بسته شد. داد زدم: «حالا میگم. تو بگو این لباسهای پیشاهنگی من کو».
آخر هشتی منتظر شدم که بیاید.
«تو بگو چی شده»
«مگه خبر نداری؟ آقاجان چیزی نگفته؟
«من داخل این خونه روحم هم از هیچی خبر نداره. اون بابای بنده خدات هم از صبح که بیرون رفته خبری ازش نیست.»
«طرود(۳) زلزله اومده. حالا میگی لباسها کجاست؟ اصلاً چرا از تو میپرسم. به جای این همه حرف تا حالا خودم پیداش کرده بودم».
از هشتی وارد حیاط بزرگ شدم. اتاق من دقیقا آن طرف حیاط بود. از عمد آن جا را انتخاب کرده بودم که هم دنج باشد و هم اتاق بغلش را کرده بودم کارگاه برای خودم.
«راست میگی؟»
«دروغم چیه؟ پس فکر کردی برای چی ما رو اینقدر زود تعطیل کردند».
«کجا بوده؟»
«گفتم که، طرود»
نه منظورم اینه که کی بوده؟
«همین یک ساعت پیش»
»کشت و مرد هم دادند؟»
«دیگه من این رو از کجا بدونم»
در اتاقم را باز کردم و داخل شدم. رفتم پای صندوق لباسها نشستم و شروع کردم به بیرون ریختن لباسها. این کار زودتر از همه جواب میداد. به هم ریختن اتاق را میگویم. برای اینکه اتاق کثیفتر از این نشود. سریع کارت را انجام میداد.
»اون لباسها رو به هم نریز٫ اونجا نیست. گذاشتم داخل پستو. الان بهت میدم.»
دیدی جواب داد. صدای به هم خوردن درب بلند شد. حتماً آقاجان است. عزیز لباسها را میدهد دستم و به استقبال او میرود. صدایش وقتی لباس میپوشیدم، میآمد که داشت به آقاجان غر میزد تا نگذارد من به طرود بروم. اما من میخواستم بروم. خودشان دو سال پیش گفتند برو عضو پیشاهنگ شو چیز خوبی است. سرت گرم میشود. اما فکرش را نمیکردند کار به اینجا بکشد و زلزله بیاید. پوتینهایم را محکم کردم و بیرون آمدم. آنها آن طرف حیاط روی تخت ایوان کوچک نشسته بودند.
عزیز از همان جا حرفش را شروع کرد: «علی بیا ببین بابات چی میگه؟ اعلی حضرت میخواد بیاد. دیگه نمیخواد بری طرود برای زلزله. مگه تو همیشه دوست نداشتی اعلی حضرت را از نزدیک ببینی».
راست میگوید. من همیشه دوست داشتم شاه را از نزدیک ببینم. اصلا هم برای همین رفتم پیشاهنگ شدم.
تا شاه را ببینم. آقاجان هم قول داده بود یک بار مرا ببرد تهران، رژه. آن جا شاه با ماشین رد میشد و برای همه دست تکان میداد. میشد شاه را از نزدیک دید. نزدیک نزدیک که نه اما اگر واقعا میخواست بیاید شاهرود آن وقت میشد خیلی از نزدیک او را دید حتی بهش دست هم زد. دست که نه. حتما بادیگاردهایش نمیگذاشتند. اما از کجا معلوم این را میگویند که من نروم طرود؟
«آقاجان عزیز راست میگه شاه میخواد بیاد؟»
عزیز در میآید: «شاه نه اعلی حضرت».
«ببخشید. اعلی حضرت. حالا درسته؟»
«سلامت کو پسر؟»
«ببخشید. سلام. عزیز راست میگه که شاااااا… نه؛ اعلی حضرت میخواد بیاد؟»
«آره. درسته. خبرشو داغ داغ شنیدم».
«خب اومده که اومده. من میخوام برم طرود».
«بچه جان خر نشو. مگه زلزله بچه بازیه. اعضای شیرخورشید(۴) اونجا هستند. میری جلوی دست و پای اونها رو هم میگیری».
عزیز دستم را گرفت که: «آقاجانت راست میگه. طرود که حلوا خیرات نمیکنن. همین جا بمون. بعدازظهر با آقاجانت برو استقبال اعلی حضرت. مگه همیشه نمیگفتی دوست داری اعلی حضرت رو ببینی».
خودم هم دوست داشتم بروم استقبال شاه. معلممان میگفت هرروز در جهان صدها زلزله میآید اما شاه چه بشود که به یک شهر کوچک بیاید و بشود اینقدر از نزدیک او را دید. اما بچههای کلاس چی؟ از فردا حرف در میآورند که علی ترسید که نرفت طرود و اسم درست میکنند که تا آخر عمر میخورد به پیشانی آدم. نه نمیشود. باید بروم.
پی نوشت:
۱( یکی از خیابانهای شاهرود
۲( دالانی بین حیاط کوچک و حیاط بزرگ در خانههای قدیمی
۳( یکی از روستاهای اطراف شاهرود که در سال ۱۳۳۱ زلزله بزرگی در آن به وقوع پیوست
۴) هلال احمر کنونی
code
نظر شما