آغاز روشنفکری در ایران
«حرکت روشنفکری در ایران، از اول یک حرکت انحرافی، وابسته، حرکتی نه در خط ترقی و تعالی ایران و اندیشه ایرانی بود؛ یک حرکت صددرصد -اول کار- وابسته بود»(1). آشنایی با فرهنگ بیگانه و فرهنگ غربی، آشنایی با محصولات اندیشه انسانهایی در ماورای این مرزها، اینها ممیزات خط روشنفکری میرزا ملکمخانها [بود] و افرادی از این قبیل، نمونههایی از این جهتگیری و این جریان بودند. اندکی از فرهنگ بسته داخل ایران، چشمهایشان افقهای دورتری را دیده بود و آنها در اینجا بازگو میکردند.»(2)
«روشنفکری آن روز - از زمان میرزاملکمخان و پیش از ملکمخان، از صد سال پیش- معنایش این بود که برای آموختن اندیشه و دانش، به مراکز سنتی فکر و علم در داخل جامعه خود ما مراجعه نشود؛ بلکه آن کسی که میخواهد فکر و علم و بینش و معلومات به دست بیاورد، برود در منطقهای دیگر، در دنیایی دیگر -که برای ایرانی آن روز دنیای نویی بود- آنجا تحصیل علم کند. تا اینجای قضیه اشکالی ندارد. کسی که دنبال علم هست، همهجا میرود. اسلام هم به ما گفته: «اطلبوا العلم ولو بالصین» در راههای دور، بروید علم را پیدا کنید؛ این مانعی نداشت؛ اما آن کسانی که علم را از فرنگ مطالبه میکردند و دنبالش به فرنگ میرفتند، وقتی برمیگشتند، تنها علم نبود که آورده بودند... اولا غیر از علم، همه رویدادها و عوارض ذهن یک انسان را هم با خود میآوردند... خصوصیت دوم، این بود که... دیگر برای جامعه خودش و ملت خودش و فرهنگ خودش، پشیزی اعتبار قائل نبود و معتقد بود این غلط است. در این تردیدی نیست که ما آن روز عقب بودیم. هیچ شبههای نداریم که حکام جائر در طول چند قرن، ما را با سرگرم کردن به جنگهای خانمانبرانداز، از تعقیب جریانهای علمی و فکری جهان، عقب انداخته بودند؛ چه در زمان قاجاریه و چه قبل از قاجاریه... اما این روشنفکرهای غربزده... آمدند ایران، کتابهای فلسفی و علمی و طبی و کتابهایی که در زمینههای گوناگون دانش طبیعی وجود داشت و امروز همان کتابها در اروپا مورداستفاده است و همان روز هم مورداستفاده بود، مثل کتابهای محمدبنزکریای رازی، مثل نوشتهجات ابنهیثم، مثل کتابهای ابنسینا؛ اینها آمدند همان کتابها را هم نفی کردند و نادیده گرفتند و بیارزش دانستند... و همهشان اینجور بودند و این جملهای که از تقیزاده معروف است که گفته بود «ایرانی باید جسما و روحا و ظاهرا و باطنا فرنگیمآب بشود»، این مخصوص تقیزاده نبود، این طرز فکر همهشان بود؛ حتی آن کسانی که روی متون فارسی کار میکردند... روشنفکری ایران بهاینترتیب متولد شد.»(3)
خصیصه دیگر اینکه «روشنفکری از آغاز ولادتش در ایران، «قهر کرده با مذهب» به دنیا آمد و این یکچیز تقلیدی بود. چون اروپایی که آنها جریان روشنفکری را از آن تغذیه شده بودند و به عاریت گرفته بودند، با مذهب قهر بود و حق داشت. مذهب در اروپا یک حرکت ضدعلم، یک حرکت ضدروشنبینی و روشنفکری و روشنیابی [بود]. شما نگاه کنید در نوشتهجات محققان روشنفکر دوروبر مشروطیت... شرط لازم و اصلی روشنفکر را رویگردانی از مذهب میدانستند. در ایران آنطور شد؛ کار بهجایی رسید که روشنفکر یعنی لامذهب، یعنی ضدمذهب، یعنی بیخبر از حقایق مذهب»(4)
«در میان آن نسل برجسته معروف روشنفکران قدیمی ایران یک نگاهی بکنید. یکدانه آدم معتقد به اسلام و دین توی اینها پیدا نمیکنید و این تصادفی نیست. اینها کسانی بودند که یا در خانوادههای معتقد به دین پرورش پیدا کرده بودند و با خودشان در وادی تحصیل علوم دینی گذرانده بودند، مثل خود تقیزاده؛ اما یکی از اینها معتقد به اسلام و معتقد به دین نیست. علت چیست؟ علت همان خودباختگی... این، دو خصوصیت: بیاعتنایی به ایرانیگری و بیاعتنایی به اسلام... یک نفر از اینها را نمیبینید که با مردم، با توده مردم، یک ارتباطی برقرار کرده باشد. غالبا وابستگان به قدرتها بودند. اگر توانسته بودند، دست خودشان را بند کرده بودند به یک شغلی از مشاغل دنیایی حکومتی و اگر هم کار تحقیق میکردند، این تحقیق در خدمت ارباب ملک و حکومت بود. با مردم ارتباطی نداشتند، از مردم چیزی یاد نمیگرفتند و به مردم هم طبعا چیزی نمیآموختند و روشنفکری ایران با خصلت جدایی از مردم متولد شد؛ این سه خصوصیت»(5) و البته معدودی از این خصوصیتها برکنار بودند: «اما درگذشتههای نزدیک، جلالآلاحمد جزء نمونههای بارز روشنفکری بود که این خصوصیتها را نداشت. او نه به اسلام بیاعتنا بود، نه به ایران بیاعتنا بود و نه به مردم؛ اما او به یک چنین جریان روشنفکری بیاعتقاد بود... .» (6)
اندیشه نوین و مهاجم اسلامی
«در میان سالهای ۱۳۳۰ و ۱۳۴۰ یک پدیده شگفتآور و بیسابقهای در بستر حوادث ایران به وجود آمد. اینکه میگویم بیسابقه، یعنی به آن صورت بیسابقه بود و آن، پدیده «اندیشه نوین و مترقی و مهاجم اسلامی» بود که موضع دفاع نداشت. اندیشه مترقی البته قبل از او در ایران و غیرایران سابقه داشت؛ [اما] غالبا در موضع تدافع بود، در موضع تهاجم نبود اندیشه اسلامی. فقط تنها کسی در نامآوران و معروفان اندیشه نوین اسلامی که در موضع تهاجم قرار داشت درگذشته، سیدجمال را میشناسیم. شاگردان سیدجمال رفتند توی سنگر دفاع.»(7)
«بههر حال از سالهای 30 به بعد، بعد از 28 مرداد... روشنفکران مذهبی و اسلامی تدریجا رشد و نمو کردند.»(8) «تدریجا موج روشنفکری، در حوزه اندیشه اسلامی و گرایش به اسلام پا گرفت و قوت پیدا کرد. جمعیتهای سیاسی بر مبنای اندیشه اسلامی به وجود آمد و خود این، توجه اندیشمندان و متفکران و آگاهان و هوشمندان به اسلام را بیشتر کرد و دید نوین و تازه این عناصر بود که وقتی وارد اسلام شد، از گنجینه انباشته و مالامال از معارف اسلامی توانست آن رگههای رشد روشنفکری را پیدا کند و استخراج کند. تدریجا انقلاب اسلامی شروع شد. انقلاب اسلامی، نگاه تازه متفکران را به اسلام موجب شد.»(9) «از سالهای 41 به بعد که جنبش عظیم روحانیت پدید آمد، همین حرکت، رشد بیشتری پیدا کرد؛ نهفقط در میان روحانیون که در مبارزه داخل شده بودند و مبارزه از حوزه علمیه قم شروعشده بود، بلکه در میان همه آن روشنفکرانی که با حرکت روحانیت به دین و به اسلام رو آورده بودند و ازجمله خود مرحوم آلاحمد و کتاب «غربزدگی» آلاحمد... که خود او هم این مطلب را صریحا بیان میکند.»(10) «ناگهان یک جریان عمیق و عظیم و تند و توفنده پدید آمد و آن، روشنفکری برخاسته از ایمان و باور اسلامی بود. از سال 42 به آنطرف، انقلاب فرهنگی آن روز آغاز شد... .»
«اولا، روشنفکر مذهبی یا ضدمذهب، قبل از سال 42 یک موجود مجرد و برجعاجنشین بود؛ اما روشنفکری که در کوره مذهب و اسلام، گداخته و آبدیده شد و از آن جوشید و سر زد، روشنفکری بود در میان مردم و آمیخته به مردم.
ثانیا، روشنفکر غیراسلامی و غیرمذهبی، در آن سالهای دور، خود را موظف به مبارزه با دستگاه ستم نمیدانست. گاهی خود را موظف به همکاری و خدمت و در این اواخر به ثناخوانی و ثناگویی هم میدانست... آنهایی که مدح شاه نگفتند، آنهایی که شهبانو را عنصر فرشته فداکار ندانستند و نامهنگاری نکردند، آنهایی که اگر گاهی بهاشتباه، دو روزی زیر سقف زندان گذرانده بودند، نامه غلطکردم ننوشتند و قول ندادند که به فرهنگ ملی ایران، وقتی بیرون آمدند - یعنی فرهنگ شاهنشاهی به تعبیر آنها- کمک کنند، آنهایی که این خیانتهای صریح را نکردند، حداقل کار این بود که آتشبس اعلام کنند میان خودشان و دستگاه جبار؛ به قیمت اینکه خود را فلج کنند، خود را بهکلی خنثی کنند. مثل اینکه ساکت نشستن و نیروها را برای روز دیگر ذخیره کردن هم در منطق اینها و فرهنگ اینها جرم بود! خودشان را با آلودگی به فساد فلج کردند... ، خواستند به دستگاهها و سازمان امنیت درست ثابت کنند و قانع کنند سازمان را که دیگر به فکر مخالفت با دستگاه نخواهند بود. این حداقل کاری بود که انجام دادند. بعضیها هم که ترسیدند در ایران مبادا مداحی کنند و مورد لعنت مردم و نزدیکانشان قرار بگیرند، کار بامزهای کردند، رفتند خارج و شاه را مداحی کردند. در محیط آزاد رفتند و زندانبان را ستایش کردند!
حداقل کاری که انجام گرفت بهوسیله روشنفکران بدمذهبی و غیرمذهبی این بود که دژ بزرگ مقاومت را یعنی دین را و اسلام را و روحانیت را و قرآن را و کمربستگان قرآن و اسلام و دین را در چشمهای آنها که زورشان میرسید و در تیررسشان بودند، خوار و منفور کنند و به دستگاه جبار و اربابانش، این خوشخدمتی را بکنند؛ بنابراین روشنفکر غیرمذهبی، لزوما مبارز نبود، حتی گاهی در مواردی، لزوما ضدمبارز بود. اما... روشنفکر مذهبی لزوما مبارز بود. انواع مبارزه فرق میکرد، اما بههرحال مبارزه و مقاومت در مقابل دستگاه جبار، شرط اول آگاهی و آشنایی با اسلام و بینش نوین و اندیشه روشن اسلامی بود. »(11)
اندیشه و شخصیت دکتر شریعتی
«تجلیل از یک فرد درواقع تجلیل و تکریم اندیشه و فکر اوست نه خود شخص... اگر از مرحوم دکتر شریعتی تجلیل میشود... این را نباید حمل کرد بر نوعی شخصگرایی... این در حقیقت احترام به آن خط و آن فکر، احترام به آن اندیشهای است که این شخص این شخصیت معین با او شناخته شده است و این نکتهای است که در تجلیل از همه شخصیتها، باید به آن توجه داشت. اگر به این نکته توجه بشود، آنوقت ما در شخص، محدود نمیمانیم. در حقیقت، راه او، اندیشه او و فکر او با این تجلیلی که ما میکنیم، ادامه پیدا خواهد کرد.»(12)
مظلومیت شریعتی و موضع درست مقابل اشتباهات او «شریعتی آن کسی بود که نقطه التقای روشنفکری اسلامی و جریانهای روشنفکری قبل قرار گرفت. لذا حق بزرگی به گردن اندیشه روشنبینانه و روشنفکرانه اسلامی دارد. به قول آقایان «آنتیتز» جریان روشنفکری ضداسلامی، دقیقا شریعتی بود»(13) «به نظر من شریعتی برخلاف آنچه همگان تصور میکنند یک چهره همچنان مظلوم است و این به دلیل طرفداران و مخالفان اوست؛ یعنی از شگفتیهای زمان و شاید از شگفتیهای شریعتی این است که هم طرفداران و هم مخالفانش نوعی همدستی باهم کردهاند تا این انسان دردمند و پرشور را ناشناخته نگه دارند و این ظلمی به اوست. مخالفان او به اشتباهات دکتر شریعتی تمسک میکنند و این موجب میشود که نقاط مثبتی که در او بود را نبینند. بیگمان شریعتی اشتباهاتی داشت و من هرگز ادعا نمیکنم که این اشتباهات کوچک بود اما ادعا میکنم در کنار آنچه ما اشتباهات شریعتی میتوانیم نام گذاریم، چهره شریعتی از برجستگیها و زیباییهایی هم برخوردار بود. پس ظلم است اگر به خاطر اشتباهات او، برجستگیهای او را نبینیم. در آنجا امام بدون اینکه اسم شریعتی را بیاورند اینجور بیان کرده بودند: (چیزی نزدیک به این مضمون) به خاطر چهار تا اشتباه در کتابهایش بکوبیم، این صحیح نیست این دقیقا نشان میداد موضع درست را در مقابل هر شخصیتی و نهتنها شخصیت دکتر شریعتی. ممکن بود او اشتباهاتی بعضا در مسائل اصولی و بنیانی تفکر اسلامی داشته باشد مثل توحید یا نبوت یا مسائل دیگر اما این نباید موجب میشد که ما شریعتی را با همین نقاط منفی فقط بشناسیم. بنابراین من معتقدم چهره شریعتی در میان این موافقان و این مخالفان چهره مظلومی است و اگر من بتوانم دراینباره یک رفع ظلمی بکنم بهمقتضای دوستی و برادری دیرینی که با او داشتم و حتما؛ ابایی ندارم.»(14)
«در سال36 در مشهد که من خودم آن سال با شریعتی آشنا شدم، یک جوانی بود که جلسهای داشت برای تعدادی جوانهای از خودش کمسنتر که برای آنها عقاید اسلامی درس میگفت. البته خودش ابهامهای زیادی آنوقت در اعتقاداتش بود که سوال کرد، از هرکسی که فکر میکرد میتواند برایش حل کند. یک جوان مسلمان معتقدی که به اسلام عقیده دارد و به آن جریان روشنفکری اسلامی، دلبسته و سرسپرده است. یک شاگرد خوب برای جریان مترقی اسلام و معلمان آن محسوب میشد.»(15)
«من پیش از خیلی از کسانی که بعدها با پارهای از اشتباهات دکتر آشنا شده بودند، به خاطر انس و آشنایی و صمیمیت و رفاقت، نقطههای اشتباه را در اندیشه او مشاهده میکردم، لمس میکردم. گاهی هم باهم بحث میکردیم؛ اما میدیدم که او چه میکند، لمس میکردم که او چه هنر بزرگی دارد به کار میبرد.»(16) «در این خط و همان سال یا سال 37 هم رفت خارج و در خارج، کارهای اسلامیاش را تعقیب کرد و سال 43 که برگشته بود... لدىالورود دستگیر شد و زندان رفت. برادرمان آقای دکتر باهنر در همان سال و در همان زندان بود، باهم هم زندان بودند مدتی و بعد از آنی که آقای باهنر از زندان آزادشده بودند، به من میگفتند که جوان مومن مسلمان عمیقی است و خیلی اظهار امیدواری ایشان میکرد. البته من شریعتی را میشناختم. ایشان بار اولی بود که با شریعتی برخورد میکردند. در داخل زندان قزلقلعه تهران، مدتی باهم بودند... و خود من هم بعدا که باز ایشان برگشت مشهد، دیدم بله در این مدت در جهت اسلامی و در خط اسلامی پیش رفته [است.] و از سال 43 تا سالهای 46 و 47 که تدریجا ظاهر میشد و گاهی یک سخنرانیای گوشه و کنار داشت، یا یک چیزکی مینوشت و میداد -قبل از سال 49 که اوج گرفته بود. در خط هرچه کاملتر کردن عمق اندیشه اسلامی در خودش بود و انس با قرآن و اواخر، یعنی از سال 49، پنجاه به بعد، انس با حدیث؛ یعنی با منابع و متون اسلامی.»(17)
نمای خارجی اسلام در دید طبقات تحصیلکرده و روشنفکر در آن روز، یک نمای ضد روشنبینی بود. درست است که در سال 42 و 43 و چند سال بعد از آن، با مقاومت عظیمی که مردم به پشتگرمی و اتکای حوزه علمیه کردند، نظرها نسبت به اسلام تا حدود زیادی واقعبینانه شد؛ اما این معنایش این بود که اسلام مبارز است، اسلام مقاوم است، اسلام ضد ظلم است؛ معنایش این نبود که اسلام، ما را به پرواز بینهایتی، بهسوی کشف کردن و گشودن اندیشههای ناگشوده فکری و مقدس و انسانی و شریف سوق میدهد؛ این کار شریعتی بود. شریعتی توانست نسل جوان را یکجا و دربست بهطرف مذهب و ایمان مذهبی بکشاند. این کار را او به طبیعت خود میکرد، تصنعی در این کار نداشت، طبیعتا اینطوری بود. او خودش یک چنین ایمانی داشت، او خودش یک چنین دید روشنی به اسلام داشت و به همین دلیل بود که آنچه از او میتراوید، این فکر و این منش را ترویج میکرد.»(18) «ازجمله منادیانی بود از طرح اسلام بهصورت یک ذهنیت و غفلت از طرح اسلام بهصورت یک ایدئولوژی و قاعده نظام اجتماعی رنج میبرد و کوشش میکرد تا اسلام را بهعنوان یک تفکر سازندگی و یک نظام اجتماعی و یک ایدئولوژی راهگشای زندگی مطرح کند.»(19)
«و خصوصیتی که در او بود، عجیب شیفتگی به تشیع بود و حتی برخوردی در این رابطه تعصبآمیز [داشت.] و من در یکی از شهرهای سنینشین که برادران اهل تسنن در آنجا بودند، در جمعی از برادران اهل تسنن سخنرانی کردم و صحبتهایی باهاشان کردم و خیلی اظهار علاقه و محبت به من میکردند. بعد یکی از برادران روحانی آنها بلند شد و ایستاد صحبت کرد و خیلی بدگویی کرد از مرحوم دکتر، خیلی بدگویی کرد. گفت این مرد هتاک، نمیدانم، چنین و چنان. بعد که نشست، گفتم پس خبر نداری که توی شهر و دیار خودش، دکتر شریعتی متهم بود که هممسلک شماهاست و تو اینجور فحشش میدهی. آنجا هم جرم سنیگری داشت و حقیقت این بود که دکتر شریعتی تعصب و پایبندی و شیفتگی نسبت به مقدسات تشیع داشت و این چیزی بود که من از نزدیک میدانستم. نه اینکه از شایعهها یا از اظهارات - که همهجور امکانی در اظهارات وجود دارد - بخواهم این را بفهمم و درک کنم.
نقطه مورد تکیه من در تعریف شریعتی این است؛ این جریان روشنفکری که با سه خصوصیت ضدایرانی و ضداسلامی و ضدمردمی شروع شده بود در ایران و قاعدتا در همان خط پیش میرفت، در دورانی که دکتر شریعتی در صحنه روشنفکری مذهب ظاهر شد، 180 درجه در وجود و طیف فعالیت او فرق کرده بود.»(20) یکی از انگیزهای قابلتوجه سرخوردگی ما از فرهنگ غربی و از سلطه غرب، مرحوم دکتر علی شریعتی است و موضعگیریهای تند ایشان در مقابل فرهنگ غرب(21) «و [ایشان] شدیدا وابسته به مردم و جوشیده از مردم و الهامگیرنده از مردم و حرفزننده با مردم بود و این هنر اوست و این چیزی بود که تا قبل از شریعتی هم نبود... او با مردم ارتباط برقرار کرد، برای مردم حرف زد، به زبان مردم حرف زد، از مردم الهام گرفت و یاد گرفت و دردهای مردم را منعکس کرد و سر علاقهمندی مردم به او هم این بود... .
در آن زمانی که دکتر شریعتی رشد کرد و شکوفا شد و در عرصه روشنفکری، اینها [روشنفکران غربزده] همه را مرعوب کرد، به او دیگر نمیتوانستند بگویند شما آخوندی، شما مرتجعی، شما اروپا نرفتی، شما تمدن غرب را مزهمزه نکردی، شما بلد نیستی، اینها چی میگویند؛ نه؛ او هم بهقدر آنها از آن سرچشمه نوشیده بود و یقینا بیشتر جذب کرده بود. چون باهوش بود، بااستعداد بود، متفکر بود و لذا مرعوب بودند و لذا نمیتوانستند او را متهم کنند. البته عوض روشنفکران غربزده، مارکسیستها این زحمت را از روی دوش آنها برمیداشتند. اولین کتابی که در رد دکتر شریعتی نوشته شد، کتابی از طرف یک کمونیست مشهدی همشهری او و من بود. کتابش هم هست؛ اما خب، روشنفکرهای غربزده دیگر جرأت نمیکردند به او بگویند تو روشنفکر نیستی. در یک چنین برههای از زمان، شریعتی در عرصه روشنفکری ظاهر شد. از اسلام، قرص و محکم دفاع کرد، حتی از تعصب اسلامی دفاع کرد؛ یعنی گفت باید مومن مسلمان، متعصب باشد. گفت این دژ تعصب را از دوروبر ما برچیدند تا ما لخت بشویم تا بتوانند ما را با تیرهای مسموم خودشان هدف قرار بدهند؛ یعنی با این قرصی روی اسلام، روی مذهب، روی تشیع، به تعبیر خودش روی خانه گلین فاطمه زهرا تکیه کند و تکیه کرد و دفاع کرد و هجوم برد. البته این به معنای این نیست که شریعتی اشتباه نکرده، این به معنای این نیست که یک جاهایی تندروی نکرده. خود او هم قبول داشت. این به معنای این نیست که او به خیلی از حقایق، هنوز نرسیده بود. انسان هیچوقت مطلق نیست. به معنای نفی کمبودها و کسریها نیست، بلکه - به معنای نشان دادن و روشن کردن و ارج نهادن به موجودیهاست؛ که برای ما مغتنم و عزیز بود و هست.»(22)
شریعتی و روحانیت
«در سال 50 یا 51 جوان طلبهای در مدرسه فیضیه قم یا ظاهرا در صحن، آمد پیش من گفت: «من از قم با شوق و علاقه وافری برای شرکت در کلاس اسلامشناسی حسینیه ارشاد، هر هفته به تهران میروم و این هفته هم رفته بودم و شریعتی را استاد خود میدانم؛ اما رفتم آنجا و در ضمن بیانات دکتر، جملهای گفته شد راجع به روحانیون. من احساس ناراحتی و شرم کردم و خجالت کشیدم. اهانت بود.» و گله کرد که چرا این استاد عزیزی که ما به او علاقه داریم، گاهی در حرفها تعبیرات نیشداری به کار میبرند. من عینا این مطلب را به مرحوم دکتر گفتم. از خصوصیات دکتر شریعتی، حقیقتپذیری بود. برخلاف آنچه گفتهاند و نوشتهاند، حرف را گوش میکرد و اگر درست مییافت، میپذیرفت و اگر کسی به خط فکری این متفکر عزیز، در میانه سالهای 46 و 47 تا 52 نگاه کند، بهروشنی این تغییر جهت را در چند بخش میبیند. دائما رو به بهتر شدن و تکاملیابی و رفع عیب حرکت میکرد. از این گله و شکایت برادرانه ناراحت شد و گفت جبران خواهم کرد و جبران کرد و چند سخنرانی پرشور و تغییرات واقعبینانه درباره حوزههای علمیه و روحانیت و بهخصوص طلاب، گوشهای از این جبران بود. (23) در آن دیدار راجع به حوزه علمیه و طلاب، تعبیرات یادم نیست، نقل نمیکنم، اما نشان میداد که این ذهن بیدار و این چشم نافذ، دقیقا موضع روحانیت و بالخصوص موضع حوزههای علمیه و طلاب جوان را در بافت کلی جامعه ایران و انقلاب ایران احساس و لمس میکند... او میفهمید و درک میکرد و راستی امروز جایش خالی است.»(24)
از نظر رهبری رابطه عاطفی و فکری شریعتی با روحانیت به این گونه است که «شریعتی برخلاف آنچه گفته میشود درباره او و هنوز هم عدهای خیال میکنند؛ نهفقط ضدروحانی نبود بلکه عمیقا مومن و معتقد به رسالت روحانیت بود، او میگفت که روحانیت یک ضرورت است، یک نهاد اصیل و عمیق و غیرقابلخدشه است و اگر کسی با روحانیت مخالفت بکند یقینا از یک آبشخور استعماری تغذیه میشود، اینها اعتقادات او بود. در این هیچ شک نکنید این از چیزهایی بود که جزء معارف قطعی شریعتی بود اما در مورد روحانیت او تصورش این بود که روحانیون به رسالتی که روحانیت بر دوش دارد بهطور کامل عمل نمیکنند. بر این اعتقاد بود تا سال حدود 51 و نزدیک 52 ، از آن سال در اثر تماسهایی که دکتر با چهرههایی از روحانیت بهخصوص روحانیون جوان گرفت، کلا عقیدهاش عوض شد؛ یعنی ایشان در سال 54 و 55 معتقد بود که اکثریت روحانیت به آن رسالت عمل میکنند و لذا در این اواخر عمر دکتر شریعتی نهفقط معتقد به روحانیت، بلکه معتقد به روحانیون نیز بود و معتقد بود که اکثریت روحانیت در خط عمل به همان رسالتی هستند که بر دوش روحانیت واقعا هست. البته با روحانیونی که میفهمید که در آن خط نیستند خوب نبود و شخصا به امامخمینی بسیار علاقهمند و ارادتمند [بود].»(25)
شریعتی و ساواک
رهبری در حاشیه کتاب «جریانها و سازمانهای مذهبی-سیاسی ایران» در باب رابطه شریعتی با ساواک مرقوم داشته است: «به نظر من و با شناختی که از دکتر داشتم، وی تلاش کرد تا از وجود نقاط مشترک خود با دستگاه مانند ضدیت با مارکسیسم و انتقاد از روحانیت استفاده کند و ساواک را درباره خود به طمع بیندازد و درواقع آنها را فریب دهد و موفق شد. شاکله او با نوکری ساواک سازگار نبود. حداکثر این بود که وی اهل خطر کردن در مبارزه با دستگاه نبود و مایل بود در حاشیه عرصه مبارزه قرار داشته باشد. در سال 54 که من از زندان آمدم و همه به دیدن من میآمدند، او به منزل من نیامد و برای دیدار من، منزل جوانی از دوستان مشترکمان را معین کرد و چندساعتی باهم بودیم.»
معلمان شریعتی و اختلافافکنی دشمن
«بسیار بودند کسانی که معلمان شریعتی بودند، اما کشف نشده بودند؛ ولی کشف شدند. شریعتی به خود من بارها میگفت که من مرید مطهری هستم، مطهری را استاد خودش میدانست و ستایشی که او از شهید مطهری میکرد، ستایش یک آشنا به شخصیت عظیم و پیچیده و پرقوام مطهری بود؛ اما شهید مطهری در سایه یا در پرتو حسنظن و اقبالی که جوان روشنبین روشنفکر و نسل تحصیلکرده به اسلام پیدا کرده بود، شناخته شد. قبلا شهید مطهری را همکارها و همدرسها و شاگردهایش فقط میشناختند. طلوع مطهری در آفاقی شد که آن آفاق را از لحاظ جو کلی، کوششهای شریعتی به وجود آورده بود یا در آن سهم بسیار بزرگی داشت. البته ارج و ارزش فیلسوف متفکر پرمغزی مثل مطهری در جای خود روشن و واضح است. دشمن در آن وقت خوب فهمید که به کجا تکیه کند: نقش اختلافافکنی و در این نقش دشمن یکجانبه بازی نکرد، بلکه دوجانبه بازی کرد. از دو طرف، دو جناح و دو جبهه را به جان هم انداخت. کسانی را به بهانه اشتباهات شریعتی، آنچنان برانگیخته کرد که حاضر شدند بگویند این حتی دین ندارد... معتقد به «ا... »و معتقد به «نبوت» هم نیست. متقابلا عدهای را وادار میکردند که بیایند به مردم و جوانها بگویند: بفرمایید! اسلام یعنی این! مسلمانها یعنی این! روحانیت یعنی این، تبلیغ اسلامی حوزه علمیه یعنی اینکه این اندیشهها و این آرمانها و این هدفها و این سوز و این گداز را بیدینی میداند. و [این] بازی، گرفت. و بهطور فاجعهآمیزی هم گرفت و آن کسانی که در این میانه میایستادند و به دو طرف هشدار میدادند، به یکطرف میگفتند بابا برای اشتباهات کوچک برای خطاها و لغزشهای قابلاغماض، اصالتها و ارزشهای بزرگ را فراموش نکنید؛ و به قول خود شریعتی مجازات را بهقدر گناه بدهید و نه بیشتر. او خودش هم میگفت من اشتباهاتی دارم، اما مجازاتی که بعضی از آقایان برای من در نظر میگیرند، صد برابر بزرگتر از اشتباه من است. اگر صد برابر بزرگتر نبوده، 10 برابر بزرگتر بود؛ و به اینطرف میگفتند موضع عکسالعملی انفعالی پیدا نکنید... این عدهای که این وسط را گرفته بودند، اتفاقا از دو طرف میخوردند. عدهای به اینها میگفتند روشنفکرزده و عدهای میگفتند مرتجع... و بعد از آن همه کوشش و تلاش که توانسته بود روحانیت و جوان را در کنار هم قرار بدهد، این دو بهتدریج باهم قهر میکردند و از هم رو بر میگرداندند. خوشبختانه انقلاب اسلامی ایران اوجش، اشتعال بزرگش همه این ناصافیها و ناهنجاریها را ذوب کرد و از بین برد. امروزه دوباره همه دورهم هستند و خدا را شکر...
اما در خط امروز، بسیارند کسانی که از نام محبتانگیز و عطوفتانگیز مرحوم شریعتی، میخواهند برای خودشان جلب عطوفت و محبتی بکنند؛ اما حقیقت روشن است، حقیقت یک جریان اسلامی، آگاهانه، هوشیارانه است که باید در همین خط مستقیم، خط مرکزیت دادن به قرآن و اسلام و ارج نهادن به روحانیت بزرگ اسلام پیش برود و روحانی و دانشگاهی هر دو باهم و در کنار هم بایستی کوشش کنند، جریان روشنفکری مذهبی را هر چه بتوانند پیشتر و پیشتر ببرند.»(26) اما در کدام جهت؟ آقای خامنهای برآنند که شریعتی، مرحلهای از یک مسیر بود: «من شریعتی را بهصورت یک مرحله میتوانم قبول کنم. به این معنا که همینطور که قبلا گفتم او کسی بود که اندیشههای مطرحشده در جامعه را با زبان درستی با یک سلطه ویژهای بر فرهنگ رایج آن نسل، میتوانست بیان کند، [نه] به این معنا که خود او هیچ ابتکاری نداشت. بههیچوجه قبول ندارم، بلکه خود او ابتکارهای زیادی داشت مسائل جدیدی داشت اما به معنای درست کلمه شریعتی یک مرحله بود، مرحله بعدی این است که بیاییم آن مسائلی را که شریعتی با استفاده از آشناییهای خودش با فرهنگ اسلام فهمیده بود و ارائه داده بود با اصول اساسی فلسفی مکتب اسلام بیامیزیم و منطبق کنیم. آنچه به دست خواهد آمد به نظر من مرحله جدیدی است که میتواند برای نسل ما مفید باشد، به تعبیر بهتر بیاییم شریعتی را با مطهری بیامیزیم. شریعتی را در کنار مطهری مطالعه کنیم. ترکیبی از زیباییهای شریعتی با بتونآرمه اندیشه اسلامی مطهری به وجود بیاوریم؛ آن به نظر من همان مرحله نوینی است که نسل ما به آن نیاز دارد.»(27)
منابع در دفتر روزنامه موجود است
* نویسنده : ابوذر نوروزی پژوهشگر و مدرس دانشگاه
نظر شما