شناسهٔ خبر: 26231204 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

هدیه ارزشمند

طبق روال هر روز صبح، ساعت 7:30 در کتابخانه را باز کردم و بعد از راه‌اندازی سیستم‌ها پشت میز امانت قرار گرفتم. شب قبلش خوب نخوابیده بودم، دخترم زهرا به خاطر درآوردن دندان بی‌قراری می‌کرد و بی‌حوصله بود و من هم پا به پایش بیدار بودم تا این‌‌که بالاخره حدود ساعت 2:30 شب به خوابیدن رضایت داد.

صاحب‌خبر -

خوابآلود بودم، رفتم پنجره را باز کنم تا هوا عوض شود و از کسالت رها شوم که دیدم مردی میانسال با ظاهری شاداب و آراسته و صدایی رسا گفت: «سلام علیکم.» یک لحظه جا خوردم و با بلندی صدای آن آقا خواب از سرم پرید. در جواب سلامش گفتم: «علیک سلام، خوش آمدید، بفرمایید.»

وارد شد و با نگاهی کنجکاو که اشتیاق و شور خاصی در آن موج میزد مثل کسی که نمیخواست لحظهای از دیدن صحنه مورد علاقهاش چشم بردارد، به مخزن چشم دوخته بود و گفت: « اجازه هست یه نگاهی به بخشهای مختلف کتابخونه بندازم؟»

گفتم: «بفرمایید.» با عجله و پرشور به سمت مخزن کتابها رفت، در همین حین تلفن زنگ زد، یکی از اعضا بود که میخواست کتابی را امانت بگیرد و از من خواست که کتاب را پیدا کنم تا بیاید آن را تحویل بگیرد و خیلی معطل نشود، چون باید ساعت 8 سر کار میرفت. من هم برای پیدا کردن کتاب داخل مخزن رفتم که دیدم آقایی که به مخزن رفته بود به کتابها دست میکشید و بعضی کتابها را که خاکآلود بودند بر پیشانی میگذاشت و میبوسید و خاک آنها را بر سر و صورت خود میکشید. نمیدانم چرا ولی با دیدن این صحنه گویی میخکوب شده و به او زل زده بودم و میخواستم بدانم که از این کار چه هدفی دارد، مثل اینکه متوجه بهت من شد، کتابی که در دست داشت را به سینه فشرد و گفت: «من عبداللهی هستم، اولین کتابدار این کتابخانه.»

وقتی فهمیدم ماجرا از چه قرار است بیدرنگ کتابی که میخواستم را پیدا کردم و او را با کتابها و خاطراتشان تنها گذاشتم و از مخزن بیرون آمدم. کمی گذشت و دیدم آقای عبداللهی با چشمانی اشکآلود بیرون آمد و گفت: «من اینجا کتابدار بودم، اگر در دفتر ثبت نگاه کنی خط من هست.» کمی مکث کرد و ادامه داد: «کتابخونه بهترین جایی بود که من کار کردم، پر از آرامش و لذت و کتابها بهترین دوست من بودند. اون زمان مردم اونقدر گرفتار بودن که کمتر وقت آزاد برای مطالعه کتاب پیدا میکردند، من خودم اکثر کتابها رو میخوندم و برای اونها تعریف میکردم، از قصه و داستان گرفته تا مطالب پزشکی و به روز و به همین طریق خیلیها کمکم به کتاب و کتابخوانی علاقهمند شدند.» اعتقاد داشت که مردم دنبال چیزی میروند که نیازی از آنها را برآورده سازد و ادامه داد: «وقتی من مطالب کتابها رو برای بقیه بیان میکردم، هر کسی برحسب نیاز خودش از من اطلاعات میخواست و من دقت میکردم که سلیقه هر کسی چطوریه و خودم چندتا کتاب مناسب با موضوع مورد نیازش بهش میدادم تا مطالعه کنه و به همین شکل خیلیها به کتابخوانی روی آوردند. کتاب اول باید با روح مردم عجین بشه تا اونها از اون به عنون یک دوست و راهنما استفاده کنند.» آقای عبداللهی رفت و من ماندم و کتابخانه، نمیدانم چرا ولی احساس بهتری داشتم، به کارم علاقهمندتر شدم. حس میکردم کتابها را بیشتر دوست دارم، از آن روز به بعد تصمیم گرفتم من هم اول نیاز مراجعهکنندگان به کتابخانه را کشف کنم و متناسب با نیازشان و همچنین توجه به دانش روز و مطالب جدید به آنها کمک کنم؛ هنگامی که به دو سال خدمتم در کتابخانه فکر میکنم احساس میکنم این بهترین و ارزشمندترین تجربهای بود که از آن پیشکسوت عزیز به من هدیه داده شد.

سمیه هاشمی

کتابدار

نظر شما